خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: شب و روز هشتم ماه محرم الحرام به نام شبیه ترین خلق به حضرت رسول اعظم(ص) یعنی حضرت علی اکبر(ع) نامگذاری شده است تا در این شب و روز شاهد عرض ادب ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت به آن حضرت باشیم.
شاعران آئینی هم از اقشاری هستند که درباره این نامگذاری و درباره شخصیت والای آن حضرت سروده ها دارند.
قاسم صرافان یکی از این شاعران است که شعر بلندبالای خود را از زبان حضرت سید الشهداء (ع) چنین سروده است:
آرام کن اهل حرم را با قدمهایت
با آیه چشمان خود پیغمبری کن باز
لب باز کن حرفی بزن با من علی اکبر
با لحن شیرینت برایم دلبری کن باز
از شوق تو در عاشقی دارم خبر اما
آرامِ جان! آرامتر رو سوی میدان کن
مویت نمانَد از پَرِ عمامهات بیرون
کمتر پدر را این دمِ آخر پریشان کن
خیلی ندیدم صورتت را خوب در خیمه
وقتی که خود را ماه من! آماده میکردی
رو میگرفتی از من اما خوب میدانم
دل کندن من از خودت را ساده میکردی
دیدی خدا! در عشقت از اکبر گذشتم من
دل کندن از این نور حق، الحق که مشکل بود
میدانی از حس پدر بودن نمیگویم
عشق است در پرده، تمامش قصه دل بود
اکبر شبِ سجادهاش روشن تر از روز است
تو خوب میدانی که مست نور ذات است او
خُلق محمد دارد و انوار زهرایی
مثل علی تصویر اسما و صفات است او
با دیدنش آه از دل اهل حرم برخاست
تا روبروی خیمه چون آهو قدم میزد
میدان نرفته، برق چشمانش رجز میخواند
صفهای دشمن را دو ابرویش به هم میزد
بر مرکبش بنشست و «لا حول و لا...»یی گفت
با ذکر «یا قهار»، تیغش را به کار انداخت
میزد چنان انگار شمشیرش دو دم دارد
پیران میدان را به یاد ذوالفقار انداخت
با «یا علی» هر ضربهاش یک جان دیگر داشت
با «یا حسین» از میسره تا میمنه میرفت
گاهی میان رزم اگر میگفت «یا زهرا»
تا قلب لشکر مثل حیدر یک تنه میرفت
یک عده مبهوت شجاعتهای بی حدش
یک عده مقهور توان و سرعتش بودند
آنقدر زیبا بود این شمشیر زن، حتی
سرهای روی خاک محو صورتش بودند
آمد به سویم با لب خشکیده از میدان
آمد به جانم آتشی دیگر زد و برگشت
این بار هم تا رفت این قلب پریشانم
پشت سرش یک چند باری آمد و برگشت
دیدم که فرقش چون علی وا شد دلم لرزید
حس میکنم «فُزتُ و ربّ الکربلا» میخواند
چه اتفاقی داشت در آن نقطه میافتاد؟
یا رب! چرا اعضا و رگهایش مرا میخواند؟
در گرد و خاک صحنه اکبر را نمیشد دید
از مشرکانِ بدر آنجا هر که بود آمد
وقتی که دیدم ناله از هفت آسمان برخاست
فهمیدم آن شه زاده از مرکب فرود آمد
دیدم دلم را «اِرباً اربا» کردهاند انگار
من زودتر از عمه پی بردم به راز تو
اما خودش را زودتر زینب رساند آنجا
من مانده بودم غرق در راز و نیاز تو
میخواستم یک بوسه، اما هر چه میگشتم
در پیکرت بابا! دریغ از گوشهای سالم
دیدم توانی نیست در پای من و زینب
گفتم بیایید ای جوانان بنی هاشم
بابا برای بردنت حسرت به دل ماندم
کم بود آغوشم، عبایی پهن لازم بود
تشییع تو زیبا شد آخر این عبا تابوت
در دست عون و جعفر و عباس و قاسم بود
و اما یکی دیگر از شاعرانی که درباره آن حضرت شعر دارد، محسن حنیفی است که شهادت حضرت علی اکبر (ع) را بسان تبدیل درّ نجف به عقیق یمن می بیند:
او کعبه ی سروده ی هر انجمن شده است
او دلبر هزار اویس قَرَن شده است
او «کلنا محمد» آقای کربلاست
گاهی علی و فاطمه، گاهی حسن شده است
هنگام جنگ آوری اش با مغیره ها
تازه دوباره داغ گل یاسمن شده است
یک کوچه باز شد، فدکی قطعه قطعه شد
تنها گناه، نام علی داشتن شده است
بالا سرش رسید و پدر، دید غرق زخم
دُرِّ نجف چگونه عقیق یمن شده است
قطعه به قطعه ی جگرش را که جمع کرد
مشغول گریه بر جگر خویشتن شده است
روی عبا حدیث کسا نقش بسته است
هنگام روضه خواندن بر پنج تن شده است
جایی مقدّر است بسوزد سرش ولی
قبل از تنور سهم دلش سوختن شده است
رخ بر رخش نهاد و صدا زد که های شمر
چکمه بپوش، لحظه ی دیدار من شده است
او البته شعر دیگری هم دارد که در آن چنین می سراید:
تو را به دست گرفته به آسمان بدهد
گل محمدی اش را به باغبان بدهد
که برگهای تو را یک به یک جدا کردند
بغل گرفته به زهرا تو را نشان بدهد
برید صوت تو را نیزه ی حسودِ کسی
به روی حنجره ات آمده اذان بدهد
تو را بریده بریده صدا کند ... وَلَدی
اگر که هلهله ها یک کمی امان بدهد
بغل گرفته تو را و تن تو می ریزد
خودت بگو که چگونه تو را تکان بدهد
بلند شو پدرت را به خیمه برگردان
وگرنه پیش تن زخمی تو جان بدهد
و این نیز بخشی از شعر سید پوریا هاشمی است:
بی عصا آمد عصایش را زمین انداختند
پیش چشمش مصطفایش را زمین انداختند
حل مشکلهای هر پیری جوانش می شود
آه این مشکل گشایش را زمین انداختند
بار دیگر بین کوچه پهلوی زهرا شکست
بار دیگر مجتبایش را زمین انداختند
دست بر روی محاسن داشت مشغول دعا
احترام "ربّنا"یش را زمین انداختند
این علی اکبر دگر صدها علی اصغر است
تکه ی آئینه هایش را زمین انداختند
اکنون شعری از هادی ملک پور را درباره اذن خواستن و به میدان رفتن آن حضرت با هم مرور می کنیم:
برو ولی به تو ای گل سفر نمی آید
که این دل از پس داغ تو بر نمی آید
به خون نشسته دلم اشک من گواه من است
که غیر خون دل از چشم تر نمی آید
تو راه می روی و من به خویش می گویم
به چون تو سرو رشیدی تبر نمی آید
رقیه پشت سرت زار می زند برگرد
چنین که می روی از تو خبر نمی آید
کسی به پای تو در جنگ تن به تن نرسید
ز ترس توست حریفی اگر نمی آید
تمام دشت به تو خیره بود نعره زدی
خودم بیایم اگر یک نفر نمی آید
ز ناتوانی شان دوره می کنند تو را
به جنگ با تو کسی بی سپر نمی آید
غزال من که تو را گرگها نظر زده اند
ز چشم زخم به جز دردسر نمی آید
دلم کنار تو اما رمق به زانو نیست
کنار با دل تنگم کمر نمی آید
رسید عمه به دادم که هیچ بابایی
به پای خود سر نعش پسر نمی آید
کجای دشت به خون خفته ای بگو اکبر؟
صدای تو که از این دور و بر نمی آید
دهان مگو که پر از لخته لخته ی خون است
نفس مگو نفس از سینه در نمی آید
به پیکر تو مگر جای سالمی مانده
چطور حوصله ی نیزه سر نمی آید
اینک تنها، بیت آخر شعر مصطفی متولی را از نظر می گذرانیم:
کنار جسم تو باید به داد من برسند
تو این همه شده ای من هنوز یک نفرم
و اما در ابیات آخر شعر عطیه سادات حجتی نیز چنین می خوانیم:
کنار جسم تو رسم جهان عوض شده است
نشسته پیر کنار جوان علی اکبر
مسیح زندگی ام روی خاک افتاده ست
عجیب نیست شدم نیمه جان علی اکبر
بریده گریه امان مرا کنار تنت
میان هلهله ها، الامان علی اکبر
اگرچه پهلوی تو یاد مادر افتادم
شکسته کوفه سرت را چنان علی اکبر
شعری هم که در پی می آید، بخشی از شعر مطهره عباسیان است با ردیف «نبود که بود» و البته پایانی متفاوت:
جوان نبود که بود و پسر نبود که بود
عزیز مادر و عشق پدر نبود که بود
عصای پیری آنها و میوه ی دلشان
و باغ وصلتشان را ثمر نبود که بود
زمانِ آمدنش چشمهای دلواپس
به اشتیاق فراوان به در نبود که بود
علی، علی، علی اکبر چه قدّ و بالایی
میان واقعه چون شیر نر نبود که بود
شجاع بود، خودش یک تنه در آن صحرا
حریف معرکه ی صد نفر نبود که بود
که در دلاوری اش، در رشادتش، در رزم
حماسه ساز وَ مرد خطر نبود که بود
و با همان قد رعنا و قامت برنا
حریم امن پدر را سپر نبود که بود
علی به روی زمین و حسین بر سر او
پدر ز داغ پسر جان به سر نبود که بود
پدر نه پایِ گذشتن نه جانِ ماندن داشت
و مات چهره ی آن رهگذر نبود که بود
همان که عشق پدر بود و با تمام عطش
نگاه آن پدر از غصه، تر نبود که بود
گذشت، رفت، پرید و چه روز سختی بود
پدر برای پسر خون جگر نبود که بود
کسی که آن همه خوب و کسی که آن همه گُل
بهار عمر خودش مختصر نبود که بود
حسین دست خدا داد، تشنه، اکبر را
و وعده داد به او جرعه جرعه کوثر را
و اما رضا جعفری در شعر خود، حضرت علی اکبر (ع) را قصیده ای تمام می بیند که مضمون غزلی عاشقانه شده است:
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی کرانه شد
آئینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد
یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد
آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه ای نگاه از اینجا روانه شد
عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد
آن گیسویی که باد صبا صبح شانه کرد
با دستهای گرم پدر ظهر شانه شد
او یک قصیده بود، که در ذهن روزگار
مضمونِ نابِ یک غزلِ عاشقانه شد
آخرین شعر این گفتار از سید محمد میرهاشمی است که در آن، به میدان فرستادن حضرت علی اکبر (ع) را مانند ایثار خاندان اهل بیت (ع) از هستی خویش می بیند:
اکبر که جز وجود خداباوری نداشت
غیر از خدا به دل هدف دیگری نداشت
اکبر که خلقتش چو کلامش الهی است
قرآنِ کربلا به جز او کوثری نداشت
آن یل که در حضور علمدار کربلا
میدان نینوا به جز او حیدری نداشت
اول قتیل نسل خلیل ولایت است
بی او سرای عشق و حقیقت دری نداشت
از هستی اش گذشته و ایثار می کند
آن مادری که بهتر از این گوهری نداشت
حیف از جمال مصطفوی اش که جلوه کرد
آنجا که سیره ی نبوی مشتری نداشت
در موج خون فتاده شناور دل حسین
فلک نجات وادی طف، لنگری نداشت
حتی برای آه کشیدن رمق نداشت
آمد پدر، ولی نفس دیگری نداشت
هر کس به هر وسیله که شد ضربه زد به او
حتی کسی که در کف خود خنجری نداشت
جسم و سلاح و کینه، جداناپذیر شد
سر نیزه های خصم از اینجا سری نداشت
هر عضوی از تنش به سر نیزه ی یکی
چیزی از او نمانده، دگر پیکری نداشت
دیگر به جای هلهله و سوت و کف زدن
گیرم که این شهید جوان مادری نداشت
جنگاوران کوفه به خود مطمئن شدند
سقا غریب مانده و همسنگری نداشت
می رفت تا حسین به همراه او رود
وای از حسین اگر که چنان خواهری نداشت
انفاس زینبی سبب رجعتش شدند
آنجا مسیح قدرت احیاگری نداشت
دردا پدر ز داغ پسر، پیر می شود
تنها حسین بود و علی اکبری نداشت