کتاب «قهرمان علقمه» یکی از کتاب‌های عاشورایی چاپ شده در دهه ۷۰ است که محوریت مطالب آن شخصیت حضرت ابالفضل‌العباس(ع) است.

خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ: مرور برخی کتاب‌های عاشورایی قدیمی که سال‌ها پیش چاپ شده‌اند، در ایام عاشورا و تاسوعای حسینی بی‌لطف نیست. از این رهگذر هم وضعیت چاپ کتاب در سال‌های دهه ۱۳۷۰ مرور می‌کنیم و هم یادی از آثار مکتوب عاشورایی می‌کنیم.

یکی از کتاب‌هایی که در سال ۱۳۷۴ در مورد قیام عاشورا و مشخصا شخصیت حضرت ابالفضل العباس(ع) چاپ شد، «قهرمان علقمه» نوشته احمد بهشتی بود. نویسنده این کتاب معتقد بود عباس(ع) تفسیر علمی درس‌های اعتقادی و توحیدی و اخلاقی و دفاعی قرآن است. او یک آیت است؛ اما آیتی تکوینی که نمود بارزی از هزاران آیه تدوینی همه کتب آسمانی و همه راه و رسم های وحیانی است.

بهشتی درباره چگونگی تهیه و تدوین «قهرمان علقمه» می‌گوید که طی چند سال به مناسبت ولادت حضرت عباس(ع) مقاله‌هایی را در روزنامه اطلاعات به چاپ رسانده است. اولین مقاله از این مجموعه مقالات، سال ۶۹ به چاپ رسید و این کار پس از سال ۶۹، سالی یک بار ادامه پیدا کرد. در سال ۷۳ بود که پنجمین و آخرین مقاله چاپ شد. بعد از چاپ این مقاله بود که بهشتی تصمیم می گیرد با گردآوری و تدوین جدید مقالات، کتاب قهرمان علقمه را (که نام آخرین مقاله بود) به چاپ برساند.

این کتاب ۶ فصل دارد که به ترتیب عبارتند از: ولادت و تربیت، فضایل و اوصاف پسندیده، در فراز و نشیب زندگی، عبد صالح، وظایف و مسئولیت ها، هفت مزار امام و چهار مزار عباس.

اما بخش مربوط به وضعیت چاپ کتاب در سال ۷۴، اعداد و ارقامی است که در شناسنامه این کتاب درج شده است: ۳۱۶ صفحه، شمارگان ۳ هزار و ۱۵۰ نسخه و قیمت ۶ هزار ریال.

در بخشی از این کتاب، بخشی از اتفاقات مربوط به عصر تاسوعا را می‌خوانیم: با شروع حمله دسته جمعی دشمن که پسر سعد با خطاب «یا خیل الله» آنها را به حرکت درآورده بود، فصل جدیدی در تاریخ مبارزات سالار شهیدان آغاز شد. خطاب «یا خیل الله ارکبی و بالجنه ابشری» سخن پیامبر خدا بود که در یکی از جنگهای اسلامی بکار برده و سپاه اسلام را برای نبرد با کفر و شرک بسیج کرده بود. اکنون مغروری جاه طلب و سرمستی عاشق مال و منال دنیوی و منتظر رسیدن به گندم ری، به سفسطه و مغلطه روی می آورد و همان کلام را در خطاب به لشگر جور بکار می برد تا در راه جنگ با بهترین عدالتخواهان جهان و تاریخ، به حرکت درآورد.

اینجاست که عباس به عنوان سفیر مخصوص برادر، مامور می‌شود که برود و از آنها بپرسد که به چه منظور، روی به سوی ما آورده‌اید؟

جالب این است که: هنگامی که امام، این سفارت و این رسالت را به عباس می‌دهد، به او می‌گوید: جانم فدای تو باد!

عباس به همراه ۲۰ سوار، از جمله زهیر و حبیب، به سوی آنها شتافت و از آنها پرسید که: مقصود چیست؟

گفتند: دستور آمده که به شما بگوییم: یا سر در فرمان امیر آورید یا آماده نبرد باشید.

عباس فرمود: تعجیل نکنید، تا من برگردم و مقصود شما را به برادرم ابلاغ کنم.

همه در جای خود ایستادند.

عباس به پیشگاه برادر رسید و گزارش نظامی داد.

حضرت به سفیر مخصوص خود دستور داد که به سوی آنها برگردد و از آنها بخواهد که یک شب به منظور درک فیض نماز و تلاوت قرآن و دعا و استغفار مهلت دهند و جنگ را به فردا موکول کنند.

عباس برگشت. همراهان ایستاده بودند و دشمن را موعظه می کردند. عباس پیام برادر را ابلاغ کرد.

عمربن سعد می‌خواست نپذیرد. عمروبن حجاج زبیدی گفت: به خدا، اگر ایشان از ترک و دیلم بودند، خواهش آنها را اجابت می کردیم، تا چه رسد به اینکه آنها اهل بیت پیامبرند.

بعد از گفتگوهایی قبول کردند که تا فردا مهلت دهند و در صورتی که امام، تسلیم نشود، روز بعد نبرد کنند.

شب عاشورا امام بیعت خود را از گردن همراهان برمی دارد و به آنها اجازه می دهد که از تاریکی شب استفاده کنند و از آن سرزمین خارج شوند...

***

در بخش دیگری از این کتاب که مربوط به حضور حضرت ابالفضل (ع) در جنگ صفین است، می خوانیم:

در یکی از روزهایی که جنگ صفین در جریان بود، حادثه عجیبی روی داد. جوانی که بر صورت خود نقاب زده بود، در برابر سپاه معاویه قرار گرفت و مبارز طلبید. چنان آثار شجاعت و هیبت از وجود او آشکار بود که احدی از شامیان جرات اینکه با او نبرد کند، در خود نمی یافت. معاویه که در تنگنای مخوفی گرفتار شده بود، به مردی به نام «ابن شعثاء» دستور داد که شتاب گیرد و با جوان ناشناس به نبرد پردازد. او در پاسخ معاویه گفت: مردم مرا با ده هزار سوار برابر می شمارند. چگونه مرا به جنگ با این جوان مامور می کنی؟ معاویه گفت: چه کار خواهی کرد؟ گفت: مرا هفت پسر است. یکی از آنها را به جنگ وی می فرستم. تا کارش را تمام کند.

سپس یکی از فرزندانش را به جنگ فرستاد. طولی نکشید که فرزند ابن شعثاء از پای درآمد. این شعثاء فرزند دیگرش را فرستاد. او نیز کشته شد. سایر فرزندانش نیز یکی پس از دیگری به میدان آمدند و کشته شدند. ابن شعثاء ناچار شد که خودش به جنگ جوان ناشناس بیاید. هنگامی که با وی روبه رو شد، گفت: فرزندانم را کشتی؟! به خدا سوگند، پدر و مادرت را به مرگت می نشانم. در جنگ تن به تن، لحظاتی زد و خوردها و کشمکش‌ها به طول انجامید، سرانجام، جوان ناشناس، او را دو نیم کرد. همه از شجاعت و دلاوری جوان ناشناس در شگفت بودند.

در این وقت، امیرالمومنین(ع) به جوان ناشناس دستور داد که بازگردد. او بازگشت و نقاب از چهره برداشت و امیرالمومنین پیشانیش را بوسید. همه فهمیدند که او ماه بنی‌هاشم عباس(ع) است.