خبرگزاری مهر، گروه استانها- مونا محمدقاسمی: راهی محلهای شدهایم که آوازه دردهایش گوش فلک را کر کرده است، محله ای خاکستری، آنطرف تر از خیابان های پر زرق و برق شهر گرگان.
در کوچهپسکوچههای شهر من خانههایی وجود دارد با آدمهایی دریادل، همانهایی که هیچوقت به چشم من نمیآیند. با دردهایی که شاید من تا به امروز نه از آنها خبری داشتم و نه لمسشان کردهام. برخی از این کوچهپسکوچههای شهر من آنقدر پردرد است که میتوان درد نامهای در وصفش نوشت، شاید هم درد نامه نوشتهشده و فقط باید ورق بزنی تا ببینی و باور کنی آنچه تا به امروز از چشمانت پنهان مانده است.
برای خواندن صفحهای از این درد نامه راهی یکی از این محلات شدیم اما هرچه این درد نامه را بیشتر ورق زدیم بیشتر در آن گم شدیم، در کوچهپسکوچههای فقر و نداریاش گم شدیم، در لابهلایی مردمی که نداشتن هویت و شناسنامه جزء کوچکی از مشکلاتشان است، لابهلای خنده کودکانی که از ریشه و شجره خود خبری ندارند، دخترانی که با هزار آرزو به همسری شاهزاده سوار بر اسب سفیدشان درمیآیند اما ساقی مواد مخدر همسرانشان میشوند و بعدازآن سر از ناکجا آبادهایی بیرون می آورند را خدا میداند. گرچه درد را از هر طرف بنویسی درد خوانده میشود اما اینجا در کوی «عرفان» که گرچه رنگ و بویی از عرفان ندارد، باید درد را با تشدید «درّد» خواند.
دو نفر از مددجویان جمعیت امام علی (ع) منتظر ما هستند تا راوی قصههای پُر غصه محلهای شوند که فحشا، اعتیاد، فقر و فروش کودک جزئی از دردهایش است.
اعتیاد؛ فصل مشترک ساکنان کوی عرفان
اینجا هر کوچهای و هر خانهای درد خودش را دارد، اما فصل مشترک درد اکثر آنها مهمان ناخواندهای است به نام «اعتیاد». همان بلای خانمانسوزی که تیشه برریشه سبز زندگی میزند و بنیان هر خانه و کاشانهای را از بن میکند.
یکی دیگر از معضلات این محله نداشتن اوراق هویت است. کودکانی که از پدر خود اطلاعی ندارند و در خیابان های شلوغ شهر من زیر سایه مردمانی که گاهی خود را هم فراموش کردهاند مشغول دست فروشی اند.
همانهایی که به اصرار به دنبالم میآیند و سعی در فروش اجناسشان دارند و من و امثال من چه بیتفاوت به اصرارهای آنها از کنارشان رد میشویم. کودکانی که حتی برخی از آن ها نمیتوانند به مدرسه بروند.
کودکانی که برخی از آن ها بهجای «بابا آب داد»، «بابا مواد داد» را مشق می کنند و اگر هم در بدو تولد پاک باشند فضای خانه و استعمال مکرر مواد مخدر بهخصوص تریاک آنها را معتاد میکند.
کوچهها را یکبهیک رد میکنیم عرفان یک، عرفان دو، عرفان سه و ... تا میرسیم به عرفان ۱۲، وارد کوچه میشویم اکثر خانهها نمای قدیمی دارند جلوی درب خانهای میایستیم که دو موتور سهچرخه جلویش پارک شدهاند، فضا و کوچه خیابان برایم آشناست؛ بله اینجا مکانی است که مراسم کوچه گردان عاشق همراه و همگام با جمعیت امام علی بستهای را تحویل این خانه دادهایم.
زندگی در آلونکی به نام «خانه»
با کسب اجازه از صاحبخانه یا الله گویان وارد حیاط میشویم؛ جلوی درب وردی لگن آبیرنگی پر از لباس خیسخورده خودنمایی میکند تعدادی لباس خیس هم روی زمین مچاله شده است گوشهای دیگر از حیاط با کیسههایی پر از خرتوپرت پرشده است، تکههای چوب،آجر، خاکوخل دیگر اجزای تشکیلدهنده حیاط است.
سمت چپ خانه آلونکی دیده میشود که اطرافش با پارچههای چندرنگ پوشیده شده است و با سرکی که به درونش میکشم متوجه میشوم سرویس بهداشتی است. طرف دیگر حیاط هم طناب بلندی بستهشده و رختهای شسته شده روی آن پهنشده است.
صاحبخانه به استقبالمان میآید و بارویی گشاده از ما میخواهد وارد خانه اش شویم.
وارد فضای خانه میشویم دیوارهای سیمانی و آجرهای خانه بیش از همهچیز خودنمایی میکند. فرشها کهنه و نخنما شدهاند سیمهای برق که از این اتاق به اتاق دیگر به شکل نابلدی کشیده شدهاند از سقف آویزان هستند؛ سمت چپ هال و پذیرایی آشپزخانهای قرار دارد که مثل بقیه قسمتهای خانه آشفته است. روی اپن آشپزخانه یک دستهگل رنگ و رو رفته، یک لیوان خالی از آب، قندان پر از قند، یک شیشه شربت دارویی، یک جفت کفش و یک بسته پودر رختشویی دیده میشود.
خانه نشینی؛ سوغات «چذابه»
گوشهای از خانه را برای نشستن انتخاب میکنیم، محمدرحیم لکزایی از شغلش میگوید از اینکه سالیان سال در زمینه ساخت کوره فعالیت میکرده اما الآن شغلش خوابیده و بیکار مانده است. از روزهایی که دوران خدمت سربازی را در منطقه عملیاتی چذابه گذرانده و از مجروح شدنش میگوید.
محمدرحیم علاوه بر اینکه کلیه چپ خود را در واژگونی خودروی تویوتا در تنگه چذابه ازدستداده است، موجی هم شده است؛ میگوید بیماریاش او را کمکم از پا درمیآورد بهگونهای که توانایی بلند کردن حتی پنج کیلوگرم بار را هم ندارد.
با توجه به وضعیت او باید از بنیاد شهید و امور ایثارگران حقوقی دریافت کند اما او حتی باوجود موجی شدن و از دست دادن یک کلیه حتی یک ریال هم دریافت نمیکند.
کیف مدارک جانبازیاش را میآورد، از بین کاغذها نامهای را نشان میدهد که متعلق به ۱۲ سال پیش است، در این نامه از سازمان ایثارگران نزاجا به رئیس اداره کل امور جانبازان در شهر گرگان نامهای فرستادهشده که با موضوع تعیین درصد ازکارافتادگی و تحت پوشش قرار گرفتن بیمههای عمومی و یا تکمیلی محمدرحیم اقدامات لازم انجام شود.
خرج زندگی محمدرحیم و خانوادهاش بر دوش همسرش است. همسرش برای تأمین امرارمعاش اعضای خانواده به کارگری در زمینهای کشاورزی مشغول است و اگر کار کشاورزی نباشد در خانههای مردم به کار میپردازد
اما باوجوداین نامه و چندین نامه دیگر او همچنان هیچ مستمری دریافت نمیکند و در شرایط اسفناکی زندگی میکند شرایطی که درشان یک جانباز جنگ تحمیلی نیست.
همسری که بار یک زندگی را بر دوش می کشد
این روزها خرج زندگی محمدرحیم و خانوادهاش بر دوش همسرش است. همسرش برای تأمین امرارمعاش اعضای خانواده به کارگری در زمینهای کشاورزی مشغول است و اگر کار کشاورزی نباشد در خانههای مردم به کار میپردازد.
محمدرحیم دو دختر و دو پسر دارد. یکی از پسرهایش بیماری صرع دارد و نمیتواند زیاد به سرکار برود و پسر دیگرش هم به همراه فرزندش با پدرومادرش زندگی میکند. راستی نوه محمدرحیم بیماری لوزه دارد و در بیمارستان بستری است تا عمل شود.
نمای داخل خانه محمدرحیم نشان از تازهساز بودن میدهد، همسرش برایمان تعریف میکند نیمهشب یکی از شبهای زمستان سال گذشته با صدای باد و طوفان شدیدی از خواب بیدار شدند. اول فکر کردند باد و طوفان خانه همسایه را خراب کرده است اما متوجه شدند سقف خانه نیست و آسمان دیده میشود. باد و طوفان ایرانیتهای خانه محمدرحیم را برده و دیواره خانه را کج کرده است.
مدتی را در خانه اقوام به سر میبرند تا خانه جدیدشان ساخته شود البته این خانه بهظاهر نوساز زمان بارش باران از نقاط مختلف سقف چکه میکند و خانواده محمدرحیم مجبوراست در جایجای مختلف خانه سطل و لگن بگذارند.
از صفحه زندگی محمدرحیم میگذریم و از این خانواده و مشکلاتش جدا میشویم و به مسیر خودمان ادامه میدهیم تابه سوژه بعدی برسیم.
ساختمان عجیبی است نیمی از آن با آجر ساختهشده و نیمی دیگر با بلوک سیمانی؛ انگار بنا هرکجا مصالح کم آورده از هر چه دم دستش بوده است استفاده کرده است
در طول مسیر برای رسیدن به مقصد بعدی دختران و پسرهای کوچک زیادی از جلوی دیدگانمان عبور میکنند؛ موهای آشفته، لباسهای کثیف و نامرتب نشان از فقر این منطقه میدهد. کمکم تعداد خانهها کاهش مییابد و زمینهای کشاورزی و بوتههای تمشک خودنمایی میکنند.
به در بزرگ توری شکلی میرسیم؛ خانم ذبیحی مددکار همراهمان شروع میکند با صدای بلند صاحبخانه را به صدازدن، آقای رخشانی، آقای رخشانی، سارا، علی ... اما صدایی شنیده نمیشود در را هُل میدهیم و وارد فضای بزرگی میشویم؛ فضای محوطه نشان از کارگاهی بودن آنجا میدهد، باز دوباره با صدای بلند آقای رخشانی، سارا، علی کسی خانه نیست؟ و ناگاه سارا دختر صاحبخانه از خانهای سرایداری بیرون میآید با مددکار جمعیت امام علی خوشوبشی میکند و حضور ما را به پدرش اطلاع میدهد.
ساختمان ۴۰ تیکه با سقف مقوایی
آرامآرام به سمت ساختمانی که دخترک از آن بیرون آمده حرکت میکنیم؛ ساختمان عجیبی است نیمی از آن با آجر ساختهشده و نیمی دیگر با بلوک سیمانی؛ انگار بنا هرکجا مصالح کم آورده از هر چه دم دستش بوده است استفاده کرده است.
محسن رخشانی به همراه همسرش به استقبالمان میآیند و ما را به داخل خانه که البته اگر بشود نامش را خانه گذاشت راهنمایی میکنند؛ خانهای که در همان نگاه اول شُکی به بیننده وارد میکند. فضای آشفته خانه، رختخوابهای رویهم ریخته شده، دیگ و آبکشهای پلاستکی که گوشه و کنار خودنمایی میکنند، لباسهایی هم که به دلیل کمبود جا با فاصله نزدیک از هم روی دیوار آویزان شدهاند نقش تابلوهای روی دیوار را بازی میکنند.
چندین فرش و موکت نخنما رویهم پهنشده است، تعدادی تشک و متکایی رنگورو رفته هم گوشهای از خانه جا خوش کرده اند. دیوارهای خانه کاهگلی و سقف خانه از جنس کارتن یخچال است؛ تار عنکبوت و خاکوخل از گوشه و کنار سقف آویزان است و چشم انداز بدی ایجاد کرده است. این خانه یک اتاق بیشتر ندارد و از آن به عنوان حال، پذیرایی، اتاق خواب و ... استفاده میکنند.
وارد خانه میشویم و میان آن همه ریخت و پاش وسایل جایی برای نشستن پیدا میکنیم، به محض نشستن انواع و اقسام حشرات ریز روی صورتم می نشینند و من مدام در حال دور کردن آنها از خودم هستم.
پای صحبت های رخشانی می نشینیم؛ آهی عمیق می کشد و میگوید از کجا شروع کنم؟ از مادری که هیچگاه ندیده است میگوید از پدری که در سن کودکی با از دست دادنش مهمان ناخوانده خانه فامیل و اقوام میشود تا شاید کسی از روی یتیم نوازی دستی به سرش بکشد و لقمه نانی مهمانش کند.
آقای رخشانی در حال حاضر مشغول به جمعآوری ضایعات است. میگوید: از همان ابتدای نوجوانی شروع به کارکردم و بیشتر عمرم را مشغول خشتزنی بودهام. برایمان تعریف میکند در بیشتر مکانهایی که مشغول به کار بودم بیمه نبودم و هرگاه مأموری برای بررسی وضعیت بیمه میآمد صاحبکار ما را ازآنجا فراری میداد و میگفت گوشه پنهان شوید و من و کارگرهای دیگر از ترس اخراج شدن حرفی نمیزدیم.
وقتی یارانه زندگی ۴ نفر را می چرخاند
از مکان فعلیاش میپرسیم میگوید این مکان متعلق به سه نفر است و من چند سالی علاوه بر اینکه سرایدار بودم در همین مکان کار میکردم و مدتی هم در کنار خشتزنی به گاوداری در همین مکان مشغول بودم. اما مدتی است که این کارگاه خشتزنی ازکارافتاده است و من فقط در حد سرایداری هستم که در قبال ساکن شدن در اینجا کار سرایداری انجام میدهم. درآمد ما هم از دریافتی همین یارانه است.
سارا و علی دو فرزند رخشانی هستند که به کار پرورش گل و گیاه علاقه فراوانی دارند و گلدانهای گل متعددی را پرورش میدهند حتی یکبار تعدادی از آنها را فروختهاند و از فروش خود هم راضی هستند.
محمدرحیم لکزایی و محسن رخشانی تنها دو نمونه کوچک از این جمعیت موجود کوی عرفان هستند که با فقر دستوپنجه نرم میکنند. بدون شک نیاز است تا دستگاههای دولتی وارد کار شوند. نمیدانم روزی میرسد که بهجای درد نامه برای کوی عرفان شاد نامهای بنویسیم یا نه!