رمان «ققنوس پرده‌های خاموش» نوشته پارسا حسینی توسط انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، رمان «ققنوس پرده‌های خاموش» نوشته پارسا حسینی به تازگی توسط انتشارات هیلا منتشر و راهی بازار نشر شده است.

این رمان در ۶ فصل نوشته شده است و داستان آن در سال‌های پیش از انقلاب رخ می‌دهد.

«پشت میله همه چیز فرق می‌کند حتی اگر خارج از اینجا تعریفی به اسم زندگی را شنیده و ندیده باشی. اگر بیرون از این خراب آباد فکر می‌کردی در قفسی، فقط فکر کرده بودی! چرا که میله معنای آزادی را در خود می پرورد و آزادی معنای میله را... ا. یا: چراغ بودن نفت می‌خواهد و زبانه‌ای برای شعله کشیدن. که اولی را در دل دفن شدگان باید یافت و دومی را در لب خاموش شدگان زنده. هر آتش چراغی که آتش فروزان نیست و هر خاکستری خاکستر درد باوران. با این همه چراغی باش از دل خفتگان به خاموشی و خاکستری از خاطرات به اجبار فراموش شوندگان. یا: تنها پیرمردی بود و مجله ای و رگبار کلماتی، آن هم آن گونه با حرارت و بی تاخیر، درست مثل گدازه های آتشفشانی که فوران می کرد و به صخره های بی خبر می غلتید و بعد از جوشش یکباره اش، آرام به کناری می سرید و با ناله و شیونی از خودسوزی بی امان به خاکستر خود می نشست و در حالی که حرارت خود را می فشاند، سوز و وسوسه ی داغی اش را تا ابد به گرده ی صخره ها بار می داد! طاهر صورتش داغ شد و... و. آقا دو یا سه بار دیگر آن بیت را تکرار کرد: آنگه ز دردهای درونیش مست... ت.»

این جملاتی است که فصل دوم رمان با آن‌ها شروع می‌شود و روی دیوار سلول زندان نوشته شده‌اند. شخصیت اصلی این رمان مرد جوانی به نام طاهر است که به دلیل رخ دادن اتفاقاتی به زندان می افتد و ...

در قسمتی از این رمان می خوانیم:

«بزغاله! هر کسی رو بتونی رنگ کنی من یکیو نمی تونی!»

طاهر دلش هری ریخت پایین. اما تلاش کرد که نترسد و به روی خودش نیاورد. پس سری که پایین داشت بالا نیاورد و همان طور منتظر ماند: «خیال باطل برت داشته! من یکی تو رو به این راحتیا ول نمی کنم!»

طاهر نمی‌دانست باید چی کار کند و چه اتفاقی در شرف وقوع است. پاگنده ته مانده نفسش را به نشانه عصبانیت با صدا بیرون داد و به طرف سربازی که مامور بردن طاهر بود رفت و دم گوشش چیزی گفت و بعد صدایش را بالا برد: «ببرش حمالو که حساب کار دستش بیاد. بزغاله فک کرده الکیه. کار تو بع‌بع کردنه. وقتی زنگوله تو انداختم گردنت حالی ت می شه. ببرش.»

سرباز دست طاهر را گرفت و بیرون برد. پشت در که رسیدند چشم بند را روی چشم هایش گذاشت. دل توی دل طاهر نبود. نمی دانست باز چه چیزی در انتظارش است. گیج شده بود. فکرش را جمع کرد و رو به سرباز کرد: «چی بهت گفت؟»

سرباز نگاهی به طاهر کرد و لبخندی زد. انگار از آن سربازی که برای روز اول به آن جا آوردش، مهربان تر بود. سرباز گفت: «نترس فقط می خواست بترسوندت! آزادی، خوش باش دادا!»

این کتاب با ۱۷۶ صفحه، شمارگان ۹۹۰ نسخه و قیمت ۱۱۰ هزار ریال منتشر شده است.