مجله مهر- احسان سالمی: مجموعه داستان عاشورایی «آینه» دربرگیرنده هشت داستان کوتاه است که در هرکدام، یک شخصیت تاریخی در مواجهه با قیام امام حسین(ع) معرفی شده است. اساس ماجرا هر داستان- که برگرفته از روایات معتبر تاریخی است- در پی آن است که نشان دهد تصمیم هر یک از این شخصیتها در مواجه با قیام امام حسین(ع) منفرد و منقطع از گذشتهشان نیست و ریشههای انتخاب هریک را باید در گذشتهاش جستجو نمود. گذشتهای که حالا در کشاکش نبردی جانانه میان حق و باطل خود را نمایان میسازد و مشخص میکند که هرکدام از آنها حسینیها خواهند شد و نامشان جز نیکان تاریخ ثبت خواهد گشت و یا جز اشقیا میشوند و به جمع دشمنان اهل بیت رسول خدا(ص) میپیوندند. برخی با بصیرت، مشتاقانه به سوی کاروان امام(ع) میشتابند. برخی دیگر میدانند سعادت ابدی در گرو یاری فرزند پیامبر(ص) است، اما تردیدها و تعلقات، مانع همراهی آنهاست و از همه بدتر کسانی هستند که میدانند نباید دستشان به خون فرزند رسول خدا(ص) آلوده شود، اما تقدیر، ایشان را در سپاه عمر سعد به دام میکشد!
حوادث تاریخی انتخاب شده برای نگارش داستانهای موجود در این اثر همه برگرفته از اتفاقاتی حقیقی هستند که با همت جمعی از طلاب حوزه علمیه مشکات انتخاب شده است و نویسندگانی چون ابراهیم حسن بیگی، اکبر صحرایی، بیژن کیا، سهیلا عبدالحسینی، شیرین اسحاقی، علی اکبر والایی و منیژه آرمین داستانهای این مجموعه را به رشته درآوردهاند.
این مجموعه داستان در ۱۲۵ صفحه و به همت انتشارات خیزش نو روانه بازارنشر شده است.
با هم بخشهایی از این اثر را میخوانیم:
پرده اول: دور شو
عبیدالله همچنان که به سختی به سوی فرات میرود، آن روز را در خیال خود به روشنی روز میبیند.
در کوفه زمزمههایی از آمدن حسین(ع) پیچیده بود، عبیدالله همیشه شامه تیزی داشت. میدانست که اهل کوفه، وفایی به عهد خود نداند. گرچه حسین را برحق میدانست، اما وقتی در خلوت خود اوضاع را بررسی میکرد، امیدی به پیروزی او نداشت. از خود میپرسید: «ابن حر! میخواهی چه کنی؟ آیا به صف مخالفان پسرعلی میپیوندی؟...»
بعد برمیآشفت و بر سر خود فریاد میزد: «اُف بر تو باد اگر چنین کنی! مگر تو نبودی که از کردهات در صفین پشیمان گشتی؟ چه خیری از خاندان بنیامیه دیدی ای فرزند حر؟ تو قدرت یاری حسین را داری. شاید با پیوستن تو به حسین، اطرافیانت نیز او بپیوندند! اما اگر به حسین پیوستی و او پیروز میدان نبود؟ اگر در میانه نبرد کشته شوی؟ چه خواهی کرد ای پسر حر؟ اگر در کوفه بمانی، یارای نگاه کردن به حسین و لبیک نگفتن به او را داری؟ بگریز ای عبیدالله! بگریز به جایی که حسین را نبینی تا در معذوریت او وارد نبردی بیحاصل نشوی.»
آنگاه تصمیم گرفت از کوفه خارج شود تا وقتی کاروان حسین(ع) به شهر میرسد، او در شهر نباشد. او بیرون از کوفه، در اطراف قصر بنیمقاتل خیمهاش را برپا کرد. روز اول محرم سال ۶۱ هجری بود. کاروان امام حسین آن روز به منزلگاه بنیمقاتل رسیده بود. عبیدالله با فهمیدن این موضوع، یارای بیرون رفتن از خیمه را نداشت. او از ترس دیدار پسر فاطمه گریخته بود و اکنون، پسر فاطمه در فاصله کمی با او اتراق کرده بود!
عبیدالله شمشیر بر زمین میکوبد و به مدد آن پیش میرود. گلویش خشک شده است. اکنون به حاشیه فرات رسیده و کمی آنسوتر یک کشتی با مسافرانش در حال دور شدن از کناره رود است. عبیدالله شمشیر را در هوا میچرخاند و با نیرویی که نمیداند از کجا یکباره در پاهایش آمده، به سمت کشتی میدود. باید به کشتی برسد. باید خود را نجات دهد.
به کشتی که میرسد، تنها کشتیبان او را بازمیشناسد و میگوید: «تو ابن حر، دلاور عرب نیستی؟»
دستی پیش میآید و او را در سوارشدن بر کشتی کمک میکند. عبیدالله در گوشهای از کشتی مینشیند. از دور سوارانی را میبیند که به سوی فرات میتازند. او سر در گریبان فرو میبرد. چرا رهایش نمیکنند؟ حالا آن صدا هم دوباره در سرش پژواک میگیرد. چگونه میتواند آن روز را فراموش کند. گرچه هفت سال از آن روزگار گذشته است، اما دیدار در قصر بنیمقاتل، هر لحظه در نظرش تازهتر از قبل میشود. عصر همان روز که او از کوفه گریخته بود تا ورود کاروان حسین بن علی را نظارهگر نباشد، ناگهان حسین(ع) با تعدادی از یارانش به خیمه او آمد. چون امام(ع) در خیمه عبیدالله نشست، پس از حمد و ثنای الهی فرمود: «ای پسر حر! اهل شهر شما به من نامه نوشتند که به یاری من هماهنگاند و از من خواستند تا به نزد آنها بیایم، ولی آنچه وعده دادند، نادرست بود. ای عبیدالله! تو در گذشته بسیار خطا کردهای و خداوند تو را به اعمالت مواخذه میکند. آیا اکنون نمیخواهی در این ساعت به سوی او بازگردی و توبه کنی؟ مرا یاری کن تا جدم در قیامت، شفیع تو باشد.»
چه میتوانست بگوید؟
- ای پسر رسول خدا! مرا از این امر معاف کن. اگر به یاری تو آیم، بیگمان همان اولِ کار کشته خواهم شد!...
من... راضی به مرگ نیستم. اما... میتوانم اسبم را پیشکش شما کنم.
حسین از او رو برگردانده و فرموده بود:
- حال که از جانت بر ما دریغ میکنی، نه حاجت به تو دارم و نه به اسبت! اما ای ابن حر! از اینجا بگریز و دور شو! برو تا نه با ما باشی و نه بر ما! دور شو تا جایی که دیگر صدای ما را نشنوی، زیرا اگر کسی صدای استغاثه ما را در آن کارزار بشنود و ما را اجابت نکند، خداوند او را به رو در آتش میافکند و هلاک میکند.
عبیدالله با خشم آب دهان بر زمین میاندازد: «چرا به دنبال حق روان نشدی ای بزدل، در حالی که آن را خوب میشناختی؟ وای بر تو ای دنیا دوست ترسو!»
ناگهان عبیدالله متوجه میشود که سواران نیز به نهر زدهاند و خود را به کشتی رساندهاند. آنها از هر طرف بر کشتی مشرف و مسلطند.
او برمیخیزد و خود را به آب میاندازد. اگر به کشتی بازگردد، اسیرخواهد شد. بیگمان حارث به او رحم نمیکند و فیالفور دستور گردن زدن او را میدهد. «میبینی پسر حر! حالا دیگر همه راهها به مرگ ختم میشود.»
در میان آب صداها طور دیگری به گوش میرسند. صدای حسین رساتر از همیشه است. مگر او به اندازه کافی از کربلا دور نشده بود؟ سینهاش انگار در حال از هم دریدن است. اکنون گریزی از مرگ نیست. به خودش باز هم نهیب میزند: «ای پسر حر! چه آسان باختی دنیا و آخرتت را!... هفت سال بیشتر زنده ماندن... و تاختن بر زمین... چقدر میارزید؟ آیا ارزش جا ماندن از آن کشتی نجات را داشت؟ ای ابله! چرا ندانستی که حسین، آمده بود تا تو را به کشتی خویش دعوت کند! مگر نه اینکه او کشتی نجات است؟ ابن حر! چه آسان باختی دنیا و آخرتت را!»
اکنون آب فرات تمام درون عبیدالله را پر کرده است و او دیگر یارای نفس کشیدن ندارد. کشتی دور و دورتر میشود.
پرده دوم: صدای پای آب
چگونه میتوانست آرام بگیرد «بُرَینبن خُضَیر هَمدانی».
دیروز عصر بود که دوستش «عابس بن ابی شبیب شاکری» شتابان بر در خانهاش کوفت. وقتی در را باز کرد، عابس رودررویش ایستاد و آهی کشید: «یزید بن معاویه پیکی به مدینه فرستاده تا از امام برای خود بیعت بگیرد.»
بریر پوزخندی زد و گفت: «انتظار داشتی امام با چنین آدمی بیعت کند؟»
عابس گفت: «بله. امام بیعت نکردهاند، اما شنیدهام که اگر بیعت نکنند، جانشان در خطر است.»
همین جمله کافی بود تا بریر را موجی از ترس و نگرانی فراگیرد. ترسی که او را واداشت تا به سوی مکه راهی شود، جایی که امام در جوار حرم امن الهی قرار داشت.
***
«عبیدالله بن زیاد» هنوز والیگریاش بر کوفه خشک نشده بود که دستور داد «عمربن سعد» به نزدش بیاید. این زیاد خطاب به عمرسعد گفت: «گفتم بیایی تا فرماندهی قشونی را به تو بدهم که باید از حسین بن علی پیش از رسیدن به کوفه بیعت بگیرد.
من تصمیم گرفتم در صورتی که پیشنهادم را قبول کنی، از یزید بخواهم امارت ری را به تو بدهد. میدانی که امارت ری در ایران یعنی چه؟»
عمربن سعد نیاز نداشت که فکر کند و ببیند چه پیشنهاد چربی داده شده است. با این وجود گفت: «من حاضر نیستم آخرتم را به حکومت ری بفروشم. من به روی فرزند رسولالله شمشیر نخواهم کشید.»
- چه کسی گفته است تو به روی حسین بن علی شمشیر بکشی؟ کافی است او را به بیعت با یزید راضی کنی. اگر قبول نکرد کمی گوشمالی برای او کافی است تا بیعت کند.
برو و فردا خبرش را به من بده.
***
در کربلا بود کاروان امام حسین(ع) در محاصره سپاه عمربن سعد قرار گرفت. بریر اندوهگینترین فرد کاروان بود. باور نمیکرد که کوفیان چه کردهاند. آن همه نامه و اظهار علاقه به امام، چگونه یک شبه بر باد رفته بود؟ آن روز به نزد امام رفت. امام در کنار خیمه ایستاده بود که بریر مقابلش ایستاده و گفت: «یابن رسولالله، چه خواهید کرد؟ اینان چنان ما را محاصره کردهاند که تا بیعت نگیرند، دست برنخواهند داشت. اگر اجازه بدهید من به نزدشان بروم و با عمربن سعد صحبت کنم.»
امام گفت: «هر آنچه صلاح میدانی انجام بده. شاید خداوند راه نجاتی برای آنان از جنایتی که انجام خواهند داد، بیابد.»
بریر خود را به خیمهگاه ابن سعد و یاران او نزدیک کرد. آنها هیچیک برای بریر غریبه و حتی دشمن نبودند. رو به ابن سعد گفت: «آیا مرا میشناسی؟»
ابنسعد سرش را تکان داد و گفت: «چه کسی است که بُرَیربن خُضَیر همدانی را نشناسد؟ تو برزگترین قاری قرآن و معلم دین خدا هستی. اما در عجبم در کار حسین چه میکنی؟»
بریر پاسخ داد: «پس دست از حسین بشوی و برگرد و یا اجازه بده تا حسین و یارانش به مکه یا به هرجایی که میخواهند برگردند. مانع این کاروان نشو که گرفتار خواهی شو عمربن سعد.»
ابنسعد با صدای بلند خندید و گفت: «مرا از چه میترسانی بریر؟ از یک کاروان؛ آن هم با تعدادی پیرمردان و زنان و کودکان؟ دستور دارم یا از حسین بن علی بیعت بگیرم یا با او بجنگم.»
بریر تند و قاطع گفت: «پس بجنگ تا به خیال خام خود حاکم ری شوی.»
سپس به سمت در خیمه به راه افتاد و قبل از اینکه خارج شود ایستاد. نگاه ترحم آمیزی به ابنسعد انداخت و گفت: «تو هرگز به خلافت ری نخواهی رسید عمر! چون با خاندانی درافتادهای که راه گریزی نخواهی یافت و خود کشته خواهی شد. بدان که وعده خدا حق است و تردیدی در آن نیست.»
***
جنگ اجتنابپذیر بود. دو سپاه با تعدادی ناهمگون در برابر هم صفآرایی کرده بودند. بریر در مقابل صفوف بیشمار سپاه یزید ایستاد که بیشتر آنان از اهالی کوفه بودند. بریر به سوی خمیدان جنگ رفت و یزیدبن مَعقَل نیز به رودرروی او قرار گرفت. بریر تشنه بود و دانههای درشت عرق روی پیشانیاش نشسته بود. ضربهای کاری بر گردن یزید وارد ساخت. یزید نعرهای کشید و بر زمین افتاد.
بریر دو تن دیگر را نیز از پای درآورد که ناگهان نیزه کعب بن جابر بر پشت او فرو رفت و از شکمش بیرون زد. صدای غریو شادی از سپاه کوفه برخاست. عابس بن شبیب شاکری دوست قدیمی بریر پا به میدان گذاشت. جنازه خونین بریر را در آغوش گرفت. به لبهای تشنه او خیره شد. تبسمی بر لبانش نشست. انگار از دور صدای پای آب میآمد...
پرده سوم: عشقم را نمیفروشم
ثابت نانی را که برداشته بود، در مشت فشرد و به تاریکی خیره شد که ناگهان از میان تاریکی مردی تنها و ژولیده همراه ارابهاش نزدیک شد.
مرد گفت: بیابان با ستارهها راه نشان میدهد. آسمان، بینشان که باشد، نتیجهاش گمگشتی زمینیان است. اینجا کجاست؟
ابوبشیر برخاست و به غریبه خوشامد گفت: «بیا، بیا کنار آتش بنشین، چیزی بخور، خستگی از تن بگیر. به اینجا «ذوحسم» [منطقهای در نزدیکی کوفه] گویند.»
مرد گفت: «نامم هَرَثمه است. هرثمه بن سُلیم از قبیله بنیعبدالقیس. عجله دارم! راهی بصره هستم و باید زودتر به آنجا برسم.»
هرثمه دست از نان کشید و گفت: «خدا هیچ مردی را بیاهل و عیال نکند. زن که نباشد وضع همین است که میبینی. زنم از دنیا رفته است.»
ابوبشیر آرام گفت: غمت سبک، عمرت دراز... خدا بیامرزدش.
هرثمه غوطهور در خیال گفت: زن عجیبی بود. من عاشق او بودم و او عاشق علی و اولادش. عشق آنها، صحرا صحرا فاصله میانمان انداخته بود.
هرثمه آهی کشید و گفت: بیست و چند سال پیش بود که عروسم را تازه به خانه آورده بودم. به راستی خوش روزگاری بود اما ایام جنگ صفین فرارسید. من سربازی در سپاه علی بودم، چنان که پیش از آن هم در سپاه عثمان خدمت میکردم. جنگ با سیاهکاری حکمین به پایان رسید. در مسیر بازگشت به منطقهای رسیدیم. همانجا به نماز ایستادیم.
امام بعد از مناجات نمازش مقداری از خاک را به کف گرفت و بویید و گفت: «خوشا به حالت ای خاک! جمعیتی از اینجا محشور میشوند که بدون حساب وارد بهشت میگردند.»
به خانه که رسیدم، همه ماجرای صفین، از جمله پیشگویی علی را برای جرداء گفتم.
به دشمنان علی لعنت فرستاد و نفرینها کرد و با شنیدن پیشگویی علی، اشک از دیده فروریخت و گفت همان خواهد شد که مولایش گفته است. هرچه برایش برهان آوردم که علی هم بندهای چون ماست، نپذیرفت. این بر من گران آمد که او سخن مرا که خدای خانهاش بودم، گذاشته و خیالبافی علی را همچون وحی باور دارد.
پس از آن هرچه کردم تا نظرش نسبت به علی و اولادش تغییر کند، نشد؛ حتی زمانی که برای او هدایای فراوانی میگرفتم، تا شاید دست از محبت آنها بردارد اما او میگفت: من عشقم را به همه دنیا نمیفروشم.
ابوبشیر پرسید: چه شد که همسرت از دنیا رفت؟
هرثمه گفت: وقتی از بصره راهی کوفه شدم، همراهم راهی شد. قصدم را به او نگفته بودم، ولی گویی خودش دانسته بود. در کوفه، وقتی فهید برای پیوستن به لشکر عبیدالله بن زیاد به کربلا میروم، آنقدر اشک ریخت و بر خود کوفت که بیهوش شد. تو بگو... هیچ آدم عاقلی از سکههای ابن زیاد میگذرد که من بگذرم؟!
ثابت پرسید: جنگ با حسین چگونه بود؟
هرثمه گفت: راهی شدم! اما نرسیده به کربلا، اسبم از رفتن باز ماند. ناگهان زانو زد و هر چه کردم از جا برنخاست. خسته و درمانده پی سایهای گشتم تا لختی بیاسایم. به زیر سایه درختی رفتم. همان درختی بود که آن روز در زمان بازگشت از جنگ صفین به زیر آن نشسته بودم و پیشگویی علی را در آنجا شنیده بودم. به همان سمتی نگاه کردم که آن روز امیر نگاه پراندوهش را بدانجا دوخته بود. دانستم که او به چنین روزی اشاره کرده بود. دانستم که او به کشته شدن پسرش به دست لشکر ابن زیاد اشاره میکرد. دانستم که کشته شدن حتمی است. با آن عدهی اندک در مقابل سپاه عظیم شام و کوفه... دانستن آخر ماجرا دشوار نبود.
از همانجا به کوفه بازگشتم و ماجرا را به همسرم جردا گفتم. به زاری و التماس از من خواست به دیدار مولایش حسین بروم و ماجرا را به او بازگویم و او را از سرانجام این جنگ آگاه کنم.
در میانه راه از گفتههای پاره پاره گریختگان از لشکر هر دو طرف خبرهایی دستگیرم شد. به تاخت به سمت لشکر حسین رفتم.
ثابت گفت: دیدی؟ تو حسین را دیدی؟
- آری دیدمش. از اسب پیاده میشد، با هیبتی چون کوه. در چهره، نه سایهای از ترس داشت، نه ردپایی از اندوه. من آغاز سخن کردم و او با بردباری گوش داد. از نبرد صفین گفتم و از پیشگویی پدرش.
حسین نگاه از آسمان گرفت و گفت: «اکنون از حامیان پسر سعد هستی یا از یاران ما؟»
گفتم: هیچ یک! اکنون در اندیشه اهل و عیال خود هستم!
او گفت: پس به سرعت از این سرزمین بیرون برو؛ زیرا کسی که در اینجا باشد و صدای یاریخواهی ما را بشنود و ما را مدد نکند، در دوزخ جای خواهد داشت.
با هول و هراس برخاستم. هراس از اینکه شرم حضورش دامنگیرم شود و پاگیرم کند. از او جدا شدم و راه صحرا را پیش گرفتم. نه روی رفتن به نزد جرداء را داشتم و نه دل پیوستن به حسین را و نه میل به لشکر ابن زیاد. دو روز آواره در صحرا با خود اندیشیدم. راه کوفه را پیش گرفتم. در راه شنیدم که در کربلا جنگ مغلوبه شده است و افراد حسین همگی کشته شدهاند.
خسته و درمانده به کوفه رسیدم. جردا انتظار دیدنم را نداشت. پرسید: با حسین چه کردی؟
گفتم: با او نماندم. هر آنچه شنیده بودم از کشته شدن پسران حسین و ارفادش گفتم. اما او انگار نمیشنید. انگار با همان کلام اول که از دهانم درآمد، قالب تهی کرد. او ایستاده بر درگاه، چنگ بر قلبش زد، آهی کشید و افتاد... و دیگر برنخاست.
ابوبشیر آهی کشید و لب به همدری نگشود.
هرثمه گفت: اکنون جنازه جرداء را با خود به قبیله میبرم. باید در آنجا به خاک سپرده شود.
ابوبشیر پرسید: جنازه همسرت را به خاک نسپردی؟ اکنون کجاست؟
هرثمه گفت: داخل ارابه است.
از جا برخاست و گفت: باید بروم.
سوار ارابه شد و به راه افتاد.
ابوبشیر گفت: باز هم که دارد به بیراهه میرود. حتی نپرسید راه از کدام سو است.
ثابت گفت: ابوبشیر شاید باورت نشود، اما هیچ جنازهای در ارابه نبود!
پرده چهارم: تردیدی تکرار شونده
*هم اینک؛ سال شصت و یک هجری قمری
- قصد یک رویه کن... میآیی یا نه؟
سلیمان که هنوز سر به زیر دارد، نجواگونه پاسخ میدهد: «به خدا سوگند که دلم در گروه مهر علی و فرزندان اوست اما...»
حبیب که قامتی خمیده، صورتی پرچسین اما چشمانی نافذ دارد، دستی به محاسن یکدست سفیدش میکشد و میگوید: «کدام اما؟ کدام اگر... شمایان شیوخ کوفهاید، آخر این چه بیماری است که دلهایتان را سر کرده.»
سلیمان اما هنوز سر در گریبان دارد. انگار چشم دوخته به باریکه نوری که از روزنهای به داخل میتابد و بخشی از زیرانداز حصیری اتاق را روشن میکند.
حبیب بر پشت دست خود میکوبد و میگوید: «حاشا که من اباعبدالله را یاری نکنم. حال خود دانید.»
دست خود را ستون میکند و به زحمت میایستد: «امامتان را تنها گذاشتید، پس بترسید از روز تنهاییتان. بترسید از روز حسرت.»
به درگاه در که میرسد، میایستد. برمیگردد رو به سلیمان میکند و میگوید: «نگذار حکایت تو در جمل تکرار شود. بترس از عاقبتت سلیمان. من و مسلمبن عوسجه هماکنون قصد حرکت داریم به سمت نینوا!»
*چند سال قبل، سال سیوشش هجری قمری
غلامبچهای کم سن و سال در آستانه در ایستاده و گفت: «هم اینک سپاهیان امیرالمومنین از راه میرسند.»
سلیمان از جا جست. دستار بر سر نهاد و گفت: خوب است به پیشواز برویم.
اسب خود را سوار شد و به تاخت از کوفه بیرون رفت. از دور سیاههای به چشمشان آمد. جمعیت به خروش آمد. زنان و کودکان هلهله میکردند. لشگریان پیروز جنگ جمل نزدیکتر و نزدیکتر میآمدند.
سلیمان حضرت را از دور دید و به سمتشان دوید.
- خوش آمدی ای ابالحسن؛ ای امیرمونان، یا علی! خوش آمدی.
حضرت اما از سلیمان روی برگرداندند. هیچ نگفتند.
- یا علی؛ من از دوستداران شمایم. اینگونه مرا عقوبت نکن. سوگند که من در شناخت راه صواب درمانده شده بودم.
حضرت فرمود: «تو دچار تردید شدی، گوش خواباندی و نیرنگ به کار بسی در حالی که تو از مورد اعتمادترین افراد نزد من بودی.»
اشک از چشمان سلیمان میجوشید و روی صورتش شیار میشد.
- مرا ببخش ای وصی رسولالله. شنیدم که ابوموسی گفت: «این جنگ دنیوی است. در یک سو امیرالمومنین و در سمتی دیگر امالمومنین!» دوستی مرا نگهدار ای مومن خدا، در آینده خیرخواهی من خالصتر خواهد بود.
حضرت با او سخن دیگری نگفتند. سلیمان از حرکت باز ایستاد و غمگین و دلشسکته از جمعیتی که امامشان را چون نگینی در برگرفته بودند، جا ماند.
* چند سال بعد، سال شصت و پنج هجری قمری
آفتاب پشت پارههای ابر پنهان شده. باد میوزد و فریاد جنگجویان را به اطراف پراکنده میکند. نبرد توابین با شامیان تمامی ندارد انگار. گوش بیابان عینالورده پرشده از نالهی زخمیان توابین و فریاد مردان جنگ که در چکاچک شمشیرهای آخته میپیچد. سلیمان بیوقفه شمشیر میزند و پیش میرود. فرصتی مییابد تا نفسی تازه کند. یاد روزی میافتد که به حسن بن علی طعنهها میزد و جانش را میفرساید و به یاد میآورد آن روزی را که در کوفه ماند و به یاری حسینبن علی نشتافت.»
زیرلب با خود زمزمه میکند: «چه بد کردی تو با علی و آل علی.»
یکی از شامیان به سمتش میدود. کسی فریاد میزند: سلیمان ن ن ن...
به زمین میافتد. خاک سرخ میشود به آرامی و سلیمان تنها چکمههایی خونآلود را میبیند که پیکرهای خفته در خاک و خون توابین را لگدمال میکنند. آری، آری. روز حسرت سلیمان است امروز.