ابراهیم دادجو گفت:به سبب واقع‌گرایی و عقل‌گرایی در دین، می‌توانیم دادوستد خوبی با علوم داشته باشیم لذا کم‌کم سراغ علوم انسانی می‌آییم وبرای این دادوستد سراغ فلسفه علوم انسانی اسلامی می‌رویم.

به گزارش خبرگزاری مهر، ابراهیم دادجو، نویسنده و محقق حوزه فلسفه در شماره ۱۸ فصلنامه تخصصی علوم انسانی اسلامی صدرا درباره علوم انسانی و فلسفه اسلامی یادداشتی نوشته است که در ادامه می آید:

در باب تحول در علوم انسانی بحث‌های زیادی صورت گرفته است. بعضی معتقدند که نمی‌توان از منظر یک مکتب مانند دین اسلام، علوم انسانی را متحول کرد. مصداق شناخته شده این نظریه، جناب آقای مصطفی ملکیان است. ایشان معتقد است که شناخت ما از اسلام ناقص است. علوم انسانی فعلی نیز ناقص هستند. بنابراین، ما می‌خواهیم کدام علوم انسانی را متحول کرده و به یک علوم انسانی اسلامی دست یابیم؟ یعنی آیا واقعاً می‌توانیم به علوم انسانی اسلامی کاملاً درست دست یابیم؟

حرف ایشان، درست است و ما نمی‌توانیم به علوم انسانی اسلامی که کاملاً درست باشد برسیم؛ زیرا شناخت ما از اسلام، ناقص است و علوم انسانی فعلی نیز ناقص است؛ ولی مشکل اینجاست که با علوم انسانی فعلی که ناقص است چه کار کنیم؟ ‌ درست است که با وجود همه این نقایصی که بیان کردیم، اگر بخواهیم علوم انسانی فعلی را متحول کنیم، باز هم به علوم انسانی ناقصی خواهیم رسید، ولی باید متوجه باشیم که دانش انسان همواره ناقص است و هیچ وقت انتظار نداریم دانش ما کاملاً موافق با واقع باشد و بگوییم ما مسئله را حل کردیم و تمام شد؛ زیرا اگر قرار باشد ما هر دانشی را کاملاً موافق با واقع حل کنیم، دیگر نیازی به پیشبرد دانش نیست و نیازی نیست دانشمندان و اندیشمندان دیگری بیایند و دانش را بسط و توسعه دهند. به همین دلیل نمی‌شود گفت که اصلاً نمی‌توان از علوم انسانی اسلامی و علم دینی صحبت کرد و باید آن را کنار بگذاریم؛ چون می‌خواهیم از علوم انسانی اسلامی‌ای بحث کنیم که بشری است و گزاره‌های آن همواره مخلوط و آمیزه‌ای از گزاره‌های درست و نادرست است. در باب این علوم انسانی چه کاری می‌توان انجام داد؟ ‌ یعنی چطور می‌شود آن را متحول کرد و فلسفه اسلامی چه تأثیری می‌تواند بر این علوم انسانی بگذارد؟ ‌

نظریه های گوناگون در حوزه تحول در علوم انسانی

در مقابل گروه نخست، عده‌ای نیز معتقدند که تحول در علوم انسانی امکان‌پذیر است و علوم انسانی دیگری را می‌توان تأسیس کرد. این افراد به دو دسته تقسیم شدند. عده‌ای معتقدند که باید علوم انسانی فعلی را کنار گذاشت و و علوم انسانی دیگری را ایجاد کرد که موازی با علوم انسانی فعلی پیش برود و عده‌ای نیز معتقدند که باید علوم انسانی فعلی را بازسازی کنیم و از این بازسازی به یک تأسیس دست پیدا کنیم.

آن‌هایی  که معتقدند ما می‌توانیم علوم انسانی دیگری را درست کنیم، به این نکته توجه ندارند که خود عالم تشیع به چنین چیزی باور ندارد؛ زیرا عالم تشیع واقع‌گرا و عقل‌گراست. هر اندیشمند دینی که واقع‌گرا و عقل‌گرا باشد، به تأسیس علوم دیگری موازی با علوم فعلی قائل نخواهد بود؛ زیرا در علم اصول فقه می‌گویند در مستقلات عقلیه، یعنی در علوم یا قیاس‌هایی که مقدمات آنها کاملاً عقلانی هستند، نظر دین نمی‌تواند تأسیسی باشد؛ یعنی دین نمی‌تواند در مقابل عقل، نظری مستقل و متفاوت داشته باشد، بلکه دین می‌گوید من هر چیز عقلانی را می‌پذیرم و تأیید می‌کنم. حداقل یک‌سوم و شاید بیشتر از یک‌سوم علوم انسانی فعلی، عقلانی هستند. مثل فلسفه، معرفت‌شناسی، منطق، فلسفه علم و فلسفه‌های مضاف که همگی عقلی هستند و به تصریح علمای علم اصول، چنین چیزهایی را نمی‌شود تأسیس کرد. در تاریخ عالم تشیع، ائمه معصومین به پیروان خود دستور نداده‌اند که در مقابل علوم زمانه خود، علم دیگری را از دین استخراج کنند. هیچ یک از دانشمندان عالم تشیع، اعم از ریاضی‌دان و طبیعی‌دان و جامعه‌شناس و فیلسوف قائل به این نشده‌اند که می‌توان علم جدید دیگری درست کرد. در میان دانشمندان عصر حاضر از علامه طباطبایی تا آیت‌الله مطهری و جوادی‌آملی و مصباح نیز چنین چیزی را نگفته‌اند. پس نمی‌شود دنبال تأسیس به آن معنا بود، بلکه باید دنبال این باشیم که علوم انسانی فعلی را چه کار کنیم؟

با دقت در فرایند تولید همه دانش‌ها، متوجه می‌شویم که آنها از طریق تولید نظریه پیش می‌روند؛ یعنی اگر نظریه تولید نشود، دانش پیشرفتی نخواهد داشت و با آموزش دادن و نقل قول کردن از دیدگاه‌ها و نظریه‌های پیشین، علم تولید نمی‌شود، بلکه باید نظریه جدیدی مطرح شود و در محک نقد قرار گیرد تا اگر درست بود، علم را پیش ببرد. نظریه از مکتب فکری اشخاص بر می‌آید؛ یعنی همه اندیشمندان و دانشمندان یک پشتوانه فکری دارند که مبانی فکری آنها را تشکیل می‌دهد. آن مبانی فکری، مکتب فکری آنهاست که از فرضیه‌ آنها پشتیبانی می‌کند. دانشمند، فرضیه خود را در معرض نقد و بحث قرار می‌دهد و اگر بتواند فرضیه خود را اثبات کند، به نظریه تبدیل می‌شود و در پیشبرد آن دانش مؤثر واقع می‌شود.

هیچ کس نمی‌تواند مدعی شود که بدون داشتن مکتب فکری و یک نظریه مشخص می‌تواند به پیشرفت علم کمک کند. البته، هر صاحب مکتب دینی و غیردینی می‌تواند مکتب فکری داشته باشد و از درون آن مکتب فکری نظریه تولید کند. بنابراین، هر کس که بخواهد در دانش تأثیر بگذارد باید نظریه‌ای بدهد که به وسیله مکتب فکری او پشتیبانی شود. آن مکتب فکری نیز منابع تغذیه‌ متعددی دارد که یکی از آنها عقل است و دیگری، مبانی معرفت‌شناختی علمی است که در آن به تولید نظریه پرداخته است. ولی مسئله مهم این است که چطور می‌توان یک مکتب فکری واقع‌گرایانه و عقل‌گرایانه داشت؛ چون در غیر این صورت کنار گذاشته می‌شود.

دین نیز یک واقعیت است و مقداری که ما از دین می‌فهمیم، معرفت ما به دین است و این معرفت ما به دین می‌تواند مکتب فکری درست کند؛ یعنی بنیان‌های معرفت‌شناسی، بنیان‌های هستی‌شناسی، بنیان‌های انسان‌شناسی و بنیان‌های ارزش‌شناسی داشته باشد. مجموع این فرایند یک مکتب فکری را تولید می‌کند که به ما اجازه می‌دهد در آن دانش بتوانیم نظریه بدهیم. سپس این نظریه در معرض آزمون‌های مرتبط با آن علم گذاشته می‌شود و در صورت موفقیت به نظریه تبدیل می‌شود. بنابراین، دین یا معرفت دینی که همان معارف اسلامی است، علوم انسانی فعلی را از طریق تولید مکتب و تولید نظریه می‌تواند بازسازی کند. معارف اسلامی ما اعم از کتاب، سنت و عقل است. بر خلاف اهل سنت که به عقل بها نمی‌دهند و به همین دلیل نیز معتقدند که می‌توانیم علوم انسانی دیگری با استفاده از کتاب و سنت در مقابل علوم انسانی فعلی تأسیس کنیم. بنابراین، ادعای امکان تأسیس علوم انسانی اسلامی از ناحیه اهل سنت به عالم تشیع و به ایران انتقال پیدا کرده است و ما خودمان به چنین چیزی قائل نیستیم. این هم متأسفانه ناشی از سوء تفاهماتی است که بعضی از اندیشمندان به آن مبتلا شدند و گفتند چون توانستیم در ایران، حکومت اسلامی تأسیس کنیم، پس علوم انسانی اسلامی را هم می‌توانیم تأسیس کنیم. غافل از اینکه این کار، بازی در زمین اندیشمندان اهل سنت است؛ زیرا لازمه‌اش این است که ما از مبانی فکری اهل سنت تغذیه کنیم. البته من از این جهت مخالف با اهل سنت هستم که واقع‌گرا و عقل‌گرا نیستند؛ زیرا ما انسان هستیم و معیار اصلی برای ما عقل است. حتی فهم ما از دین هم به عقل وابسته است.

مرحوم مظفر در کتاب اصول فقه خود می‌گوید عقل حجت بالذات است و از این جهت، فهم ما از دین هم متوقف بر عقل است. فهم ما از خدا، نبوت و معاد نیز متوقف بر عقل است؛ یعنی اگر ما اینها را به صورت عقلانی نفهمیم نمی‌شود بر آن تکیه کرد. بعد از اینکه برای ما عقلانی است، دینی هم هست، یعنی کتاب و سنت هم آنها را تأیید می‌کنند؛ چون طبق گفته اصولیان، کتاب و سنت مؤید عقل است. بنابراین باید ببینیم که برای متحول ساختن علوم انسانی فعلی، چه استفاده‌ای از منابع اسلامی می‌توان کرد؟

از آنجا  که عقل به لحاظ معرفتی و نه به لحاظ ارزش و اعتبار، بر کتاب و سنت مقدم شد، باید توانایی کتاب و سنت را لحاظ کرده و ببیند چطور می‌تواند این توانایی‌ها را به کار بگیرد و در علوم انسانی فعلی تأثیرگذار باشد. لذا بهترین کار این است که عقل از طرفی به منابع دین تکیه کند و از طرفی نیز علوم را در نظر بگیرد و ببیند چه دادوستدهایی می‌توانند با هم داشته باشند. البته این کار را در خود علوم و خود دین و معارف دینی نمی‌تواند انجام بدهد، بلکه باید در افق بالاتری انجام دهد که فلسفه دین یا فلسفه علم نام دارد؛ چون خود علم و خود دین در باب مبانی و مکاتبی که می‌توانند به تولید آن علم رهنمون شوند، بحث نمی‌کند. علم در مورد متن آن دانش بحث می‌کند و دین هم در مورد متن معارف دینی بحث می‌کند، ولی اینکه این دو چطور باید دادوستد کنند در فلسفه علم بحث می‌شود. به همین دلیل، باید علم، دین، فلسفه علم دینی و فلسفه علوم را در نظر گرفت و اگر درباره علوم انسانی بحث می‌کنیم، بیشتر باید فلسفه علوم انسانی را در نظر بگیریم. برایند اینها فلسفه علم دینی را تشکیل می‌دهد.

بنابراین، برای اینکه بگوییم علم دینی چطور تولید شده است باید به فلسفه آن، به عنوان دانش درجه دوم برگردیم. در فلسفه علم دینی نیز باید ببینیم که این مکتب را چطور باید ساخت؟ برای اینکه یک مکتب را بسازیم در وهله نخست مجبوریم معرفت‌شناسی خودمان را تکمیل کنیم. در معرفت‌شناسی باید بگوییم واقع‌گرایی و عقل‌گرایی ما چگونه است؟ اگر واقع‌گرایی ما مثل واقع‌گرایی امروزین غربی‌ها باشد که باید گفت آنها در علوم انسانی اصلاً واقع‌گرا نیستند و در علوم طبیعی نیز واقع‌گرای تقریبی هستند، یعنی می‌گویند گزاره‌های علمی تقریباً درست هستند و مطمئن نیستیم کاملاً درست باشند.

اگر واقع‌گرایی ما همانند غربی‌ها نباشد، باید بگوییم ما واقع‌گرای مطلق هستیم؛ یعنی ما می‌گوییم اگر گزاره‌های علمی درست هستند، مطلقاً درست هستند؛ زیرا اگر گزاره‌های علمی را مطلقاً درست ندانیم همیشه در شک و تردید هستیم که آیا این درست است یا خیر؟ مثلاً هیچ کس در علوم تجربی که اکنون کل عالم را تصرف کرده است تردید ندارد و علت موفقیت علوم تجربی فعلی نیز همین است که تقریباً هیچ کس تردید ندارد که گزاره‌های این علم درست است. در علوم انسانی نیز همین طور است. یعنی اگر بتوانیم یک واقعیت بشری، عقلانی، تجربی را در علوم انسانی کشف کنیم و این کار را درست انجام داده باشیم، همواره باید درست باشد؛ زیرا اگر درست نباشد همه انسان‌ها شک می‌کنند و هیچ وقت اعتماد پیدا نمی‌کند. مثلاً طبق قواعد بین‌الملل کشورها حق تجاوز به یکدیگر را ندارند، ولی اگر معلوم نباشد که این قاعده درست است یا خیر، اعتماد مردم از بین می‌رود.

بنابراین، هرچند که این قواعد اعتباری است، ولی در اعتبار بودن هم کاملاً درست است و قرار نیست هیچ کس از آنها تخلف کند؛ مگر اینکه آن اعتبار را از بین ببریم و بگوییم اصلاً این اعتبار قابل پذیرش نیست. به همین دلیل در معرفت‌شناسی باید کاملاً واقع‌گرا باشیم. همچنین باید بپذیریم که ما قضایا را در علم اثبات می‌کنیم و نمی‌توانیم بگوییم آن قضایا اثبات‌پذیر نیست و آنها را با انسجام می‌فهمیم؛ زیرا ممکن است انسجام در حال حاضر وجود داشته باشد، ولی بعداً نباشد. به خصوص اینکه چون ما واقع‌گرا هستیم، نمی‌توانیم گزاره‌ها را کاملاً درست ندانیم. مثلاً نمی‌توانیم بگوییم اتم وجود دارد و فلان کارایی‌ها را دارد ولی برای ما اثبات نشده است یا اینکه صحت آن را از انسجام می‌فهمیم یا بگوییم ابطال‌پذیر است؛ بلکه باید بگوییم این مسئله علمی اثبات‌پذیر و اثبات شده است؛ زیرا در غیر این صورت نمی‌توانیم به قوانین مربوط به اتم، چه در عرصه بمب اتم و چه در عرصه کارایی‌هایی صلح‌آمیز آن اعتماد کنیم.

عالم تشیع واقع‌گرا و عقل‌گراست

بنابراین، ما باید واقع‌گرا باشیم و گزاره‌ها را کاملاً اثبات شده بدانیم. این بنیان فکری با مبانی دینی عالم تشیع نیز همخوانی دارد؛ زیرا عالم تشیع واقع‌گرا و عقل‌گرا است. عموم دانشمندان عالم تشیع نیز از قدیم تا حالا واقع‌گرا بوده‌اند. همچنین همه عالمان تشیع غیر از اخباریون، عقل‌گرا هستند.

بنابراین به سبب واقع‌گرایی و عقل‌گرایی در دین، می‌توانیم دادوستد خوبی با علوم داشته باشیم. لذا کم‌کم سراغ علوم انسانی می‌آییم و برای این دادوستد سراغ فلسفه علوم انسانی اسلامی می‌رویم؛ زیرا برای اینکه اثبات کنیم چگونه می‌توانیم علوم انسانی اسلامی را به وجود آوریم و چقدر می‌توانیم به وجود آوریم، باید نظریه بدهیم.

مشکل  فعلی ما در باب اسلامی‌سازی علوم انسانی با وجود برگزاری سمینارهای متعدد و نوشتن مقالات فراوان این است که نمی‌توانیم مکتب درست کنیم. الان هیچ دانشمندی نداریم که در باب شیوه اسلامی‌سازی علوم انسانی مکتب فکری داشته باشد. یک عده نظریات جسته و گریخته و پراکنده می‌گوییم ولی مکتب‌سازی نمی‌کنیم. اگر بخواهیم مکتب‌سازی کنیم باید مبانی معرفت‌شناسی، هستی‌شناسی، انسان‌شناسی و ارزش‌شناسی را کاملاً تقویت کنیم؛ یعنی باید بتوانیم بگوییم که ارزش‌های دینی چه تأثیری در علوم انسانی می‌توانند داشته باشند. اگر نتوانیم این کار را انجام دهیم، بدین معناست که مکتب نداریم.

این مکتب فکری را باید در فلسفه علوم انسانی اسلامی تولید کرد و ما امیدواریم که اندیشمندان حاضر بتوانند این کار را بکنند. البته اندیشمندانی همچون آیت‌الله جوادی آملی، آیت‌الله مصباح و افراد دیگری مانند آقای ملکیان که نقطه ضعف دیدگاه‌های ایشان را بیان کردم، آقای خسرو باقری، فرهنگستان علوم اسلامی، در این حوزه حرف زده‌اند و نظریاتی ارائه داده‌اند، ولی هیچ یک از اینها مکتب نیستند و تا زمانی که مکتب نباشد، نمی‌شود علوم انسانی را متحول ساخت. الان هم که در دانشگاه‌ها سرفصل‌ها را تغییر می‌دهند، کار غلطی نیست؛ چون دانشجو دست کم با مفاهیم آشنا می‌شود ولی راه کار نیست؛ زیرا با تغییر سرفصل‌ها، علوم انسانی از منظر اسلامی تولید نمی‌شود. بلکه یک عده مفاهیم و مبانی و احادیث و آیات را در آنها درج می‌کنیم که به جای اینکه به دانش آبرو بدهد، آبروی دانش را هم از بین می‌برد. حتی آبروی معارف اسلامی را هم از بین می‌برد؛ چون می‌گویند نهایتاً معارف اسلامی به معنای چند آیه و روایت است که در کتاب‌ها قرار داده‌اند و ادعا می‌کنند که مثلاً جامعه‌شناسی اسلامی را تدوین می‌کنند.

یکی  از روش‌های مکتب‌سازی این است که ما مبانی معرفت‌شناسی خود را بر حسب واقع‌گرایی مطلق، فلسفه علم را بر حسب نظریه حدس و اثبات و فلسفه علوم انسانی اسلامی را که من در ادامه مطرح خواهم کرد بر حسب تهذیب با واسطه انجام دهیم.

یکی از راه‌های تهذیب علوم انسانی این است که معارف اسلامی را بدون واسطه و بدون روش در علوم انسانی وارد کنیم. راه دیگر نیز این است که به وساطت روش خود علوم انسانی این کار را انجام دهیم؛ زیرا هیچ علمی از جمله علوم انسانی بدون روش توسعه پیدا نمی‌کند. هر علم روش خودش را دارد و نمی‌توان از روش علم تخلف کرد. مگر در دانش فیزیک می‌شود از روش آزمون‌های تجربی تخلف کرد؟ ‌ مگر در فلسفه می‌شود از روش عقلانیت تخلف کرد؟ ‌ به همین دلیل اگر معارف اسلامی بخواهد در فلسفه تأثیر بگذارد باید از طریق خود عقل تأثیر بگذارد.

در علوم انسانی تجربی مثل دانش ترافیک یا دانش حسابداری که حاصل تجربه انسان‌ها در حیات تجربی برای رفع معظلات اجتماعی آنهاست و هیچ واقعیت نفس‌الامری جز عالم اعتبارشان ندارند؛ یعنی ما اعتبار کردیم که این قواعد ترافیکی یا این قواعد حسابداری را رعایت کنیم تا مشکلات ما حل شود، بدون همان روش تجربی نمی‌شود آنها را پیش برد. در علوم نقلی مثل تاریخ نیز همین طور است. به همین دلیل برای اینکه دین بتواند در فلسفه تأثیر بگذارد باید عقلانی وارد فلسفه بشود. یعنی بعد از اینکه پذیرفتیم دین، مبانی و محتوای عقلانی دارد اگر بخواهد در فلسفه تأثیر بگذارد باید عقلانی وارد فلسفه شود. در غیر این صورت، فلسفه آنها را نخواهد پذیرفت. بنابراین، گزاره‌هایی که از منابع دینی استخراج و آنها را عقلانی‌ می‌کنیم و به فلسفه انتقال می‌دهیم تا زمانی که عقل آدمی آنها را نپذیرد، گزاره‌های علمی و فلسفی نخواهند بود و چون با محک عقلی پذیرفته نمی‌شوند، در علوم انسانی عقلی و علوم فلسفی نمی‌تواند هیچ تأثیری بگذارند.

در رشته‌های دیگر نیز همین طور است. مثلاً بعضی‌ها دنبال این هستند که فلسفه علم اسلامی تولید کنند، البته اگر بر فرض قابل تولید باشد. بر فرض را از این جهت می‌گویم که باید ببینید محتوا دارید. اگر بر فرض در معارف اسلامی محتوای علمی داشته باشید باید بتوانید آن را به صورت عقلانی به فلسفه علم انتقال دهید و بگویید من فلسفه علمی می‌سازم که اسلامی است. معرفت‌شناسی یا فلسفه‌های مضاف به امور نیز همین‌گونه است؛ یعنی وقتی که در مورد مسئله‌ای مثل عدالت و فلسفه عدالت پژوهش می‌کنیم، باید بتوانیم عقلانی بحث کنیم و در غیر این صورت، آن مباحث قابل پذیرش نیست. البته اینکه چگونه می‌توانیم بحث را عقلانی کنیم، فرایند بسیار پیچیده‌ای است.

حال برای رسیدن به اقتصاد اسلامی (به عنوان یک مثال) چه مسیری را باید دنبال کنیم؟ ‌روش تولید علوم اجتماعی و رفتاری، نقل و تجربه است؛ یعنی نیمی از آن علوم ناشی از اعتبارات عالم تجربه است. به عنوان مثال بشر در زندگی خود برای اینکه روابط اقتصادی خویش را درست کند  قواعد و قوانینی را تدوین و اعتبار کرده است؛ قواعدی مثل پول، اوراق بهادار، بیمه و روابط اقتصادی پیچیده بین کشورها  که واقعیتی جز اعتبار خودشان ندارند؛ یعنی این‌گونه نیست که بگوییم پول علاوه بر اینکه پول است، واقعیتی در عالم دیگر دارد و یک حقیقتی است. در حالی که هیچ حقیقتی نیست و پول را فقط اعتبار کرده‌اند، همچنان که به جای پول می‌توانند اوراق بهادار را اعتبار کنند و به جای اوراق بهادار می‌توانند چک را اعتبار کنند. بنابراین، همه اینها اعتبار است. البته این نیمی از مسئله است. نیمه دیگر هم در منابع، فرهنگ و تمدن ما ریشه دارد. یعنی بخشی از اقتصاد هم از فرهنگ و تمدن اقتصادی جوامع تغذیه می‌کند. آنها قواعد اقتصادی بودند و اینها که از منابع فرهنگی تغذیه می‌کنند، روابط اقتصادی هستند و مجموع اینها علم اقتصاد را تشکیل داده است.

دین در جنبه تجربی علم اقتصاد نمی‌تواند حرفی بزند و اصلاً حرفی برای گفتن ندارد؛ زیرا صرف اعتبارات حادث عالم تجربه است. به همین دلیل مجبور است کاملاً از قواعد اعتباری علم اقتصاد متابعت کند و لذا ما نمی‌توانیم بگوییم برای اسلامی کردن اقتصاد، پول یا اوراق بهادار را از مبادلات اقتصادی حذف می‌کنیم؛ چون جایگزینی برای آنها نداریم. نمی‌توانیم بگوییم روابط اقتصادی جهانی را بر می‌داریم و روابط اقتصادی دیگری را جایگزین آن می‌کنیم. حتی اگر هم این کارها را انجام دهیم، نمی‌توانیم علم اقتصاد را توسعه دهیم. چون نیمی از علم اقتصاد با حیات تجربی انسان‌ها مرتبط است و همه ما انسان‌ها در حیات تجربی خود نوعی اشتراک داریم و همگی این اعتبارات تجربی را پذیرفته‌ایم. معارف دینی فقط می‌تواند در منابع نقلی تأثیرگذار باشد و روابط اقتصادی ما را تغییر دهد. بنابراین، روابط اقتصادی ما می‌تواند با روابط اقتصادی دنیا متمایز باشد، ولی قواعد اقتصادی ما با دنیا یکسان است.

میزان اثرگذاری دین و معارف دینی در روابط اقتصادی ما بستگی به کار اقتصاددان و فیلسوف اقتصادی دارد؛ بدین معنا که فیلسوف اقتصاد باید در علم اقتصاد مکتب‌سازی کند و علم اقتصاد از آن مکتب‌سازی تغذیه و نظریاتی تولید کند که بر حسب فرهنگ اقتصادی ما به مذاق ما خوش می‌آید؛ زیرا منابع نقلی ما، متعلق به خود ماست و برای دیگران نیست و ما می‌خواهیم مسائل مطلوب خودمان در آن وجود داشته باشد. مثلاً در روابط اقتصادی ما ربا وجود نداشته باشد. در حالی که الان این‌گونه نیست و اتفاقاً میزان ربا در ایران بیشتر از بانک‌های بین‌المللی است. یعنی ما حتی در روابط اقتصادی هم نتوانستیم باورهای اقتصادی خود را در اقتصاد امروز تزریق کنیم و جلوی ربا را بگیریم و مانع از پایمال شدن عدالت شویم.

دلیل اینکه تاکنون نتوانستیم چنین کاری انجام دهیم این است که نظریه اقتصادی واقع‌بینانه نداشته‌ایم. نظریه‌پردازان کنونی عالم اسلام، یا اهل سنت هستند که اصلاً به عقل باور ندارند یا شیعیانی هستند که به دنبال تأسیس می‌باشند و اصلاً علوم انسانی را نمی‌شناسند تا چطور با آن دادوستد داشته باشند و به یک نظریه برسند که واقعاً بشود مسئله را حل کرد. علم اقتصاد در ایران، مسئله را حل نکرده، بلکه آن را پیچیده‌تر کرده‌ و به همین دلیل، اقتصاد ما لنگ است ولی اقتصاد غربی‌ها لنگ نیست؛ چون آنها بخش‌های تجربی را می‌شناسند و برای آن قواعدی را اعتبار کرده‌اند و بر حسب فرهنگ و تمدن خودشان هم بخش‌های فرهنگی خود را تغذیه می‌کنند؛ ولی ما نمی‌توانیم تغذیه کنیم؛ چون آنها مکتب فکری و اقتصادی دارند ولی ما نداریم.

در باب علم جامعه شناسی نیز باید گفت که بخشی از گزاره‌های جامعه‌شناختی در علم جامعه‌شناسی نیز می‌تواند تجربی باشد و بخشی از آنها نیز در فرهنگ و تمدن ما ریشه دارد که در عالم اسلام در فرهنگ و تمدن اسلامی و به خصوص در کتاب و سنت ریشه دارد. سؤال این است که از این‌ها چطور می‌توانیم استفاده کنیم تا مبانی عقلانی علم جامعه‌شناسی را که در فلسفه جامعه‌شناسی است تولید کنیم؟ زیرا خود جامعه‌شناسی، دانشی عقلانی نیست؛ ولی فلسفه جامعه‌شناسی، دانشی عقلانی است و مبانی فلسفی علم جامعه‌شناسی را درست می‌کند. بنابراین ما فلسفه علم جامعه شناسی را می‌توانیم عقلانی درست کنیم و اگر محتوای عقلانی در فلسفه اسلامی داشته باشیم که فلسفه جامعه‌شناسی بتواند از آن تغذیه کند، می‌توانیم در پیشبرد دانش جامعه‌شناسی از آن استفاده کنیم.

بعد از ذکر این مقدمات به سراغ پاسخ به این سؤال می‌رویم که ظرفیت  فلسفه اسلامی در تحول علوم انسانی چیست؟ همان‌طور که بیان شد، برای تحول در علوم انسانی فقط وابسته به فلسفه اسلامی نیستیم، بلکه مهم‌تر از آن، کتاب و سنت و عقل است. فلسفه اسلامی هم بخشی از عقلانیت ما است. بر این اساس، ظرفیت فلسفه اسلامی در متحول ساختن علوم انسانی فعلی، فقط در بخش‌های عقلانی آن و بیشتر هستی‌شناسانه و تا حدودی هم معرفت‌شناسانه آن می‌تواند باشد؛ چون سیمای پیشرفته‌تر نظریه شناخت در فلسفه اسلامی، معرفت‌شناسی نام دارد.

بنابراین، هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی علوم انسانی فعلی را می‌توانیم از فلسفه اسلامی استخراج کنیم، ولی بقیه علوم انسانی و مبانی علوم انسانی را نمی‌توانیم از فلسفه اسلامی استخراج کنیم؛ زیرا فلسفه فقط در عقلانیت خلاصه نمی‌شود و در فلسفه اسلامی هم رفته‌رفته به اینجا رسیده‌اند که عوامل بسیاری در نتیجه‌گیری‌های یک فیلسوف تأثیرگذار هستند، به گونه‌ای  که نمی‌گذارند وی به کشف واقعیت نائل شود؛ یعنی این‌طور نیست که بگوییم که چون عقلانیت فیلسوف ضعیف بود، نتوانست کشف واقعیت کند بلکه می‌گویند حتی عوامل فرهنگی یا تاریخی هم تأثیرگذار است و فیلسوف را گمراه می‌کند و مانع از صدور گزاره‌های فلسفی درست از سوی او می‌شود. به همین دلیل شاید نود درصد فلسفه اسلامی و هر فلسفه‌ای خطا و تنها ده درصد آن درست است؛ یعنی هیچ‌گاه این‌گونه نیست که علم به خوبی و به راحتی راه خود را پیش بگیرد و به کشف واقعیت‌ها دست پیدا ‌کند. بیشتر کشفیات ما خطا است و گاهی به کشفیات درست دسترسی پیدا می‌کنیم. اگر بتوانیم این کشفیات درست را در چارچوب مکتب و نظریه‌پردازی، خوب سامان‌دهی کنیم آن وقت می‌توانیم امیدوار باشیم که به یاری فلسفه اسلامی ـ اگر از فلسفه اسلامی استفاده کرده باشیم ـ به گزاره‌های درست دیگری دست پیدا کنیم.

این هنر فیلسوفان مسلمان است که ببینند از درون فلسفه اسلامی چقدر می‌توان محتوا بیرون کشید یا به آن محتوا افزود. این پژوهش دو فایده دارد؛ اگر صاحبان اندیشه در فلسفه اسلامی تفکر کنند تا ببیند از طریق آن چه کمکی می‌توانند به اسلامی‌سازی علوم انسانی کنند، از جهتی خود فلسفه اسلامی را بارور می‌سازند؛ چون مرتب دنبال روش می‌گردند و گشتن و یافتن روش، منجر به مکتب‌سازی می‌شود و لذا خود دانش فلسفه اسلامی متحول می‌شود و پیشرفت می‌کند. در عین حال، تحول فلسفه اسلامی موجب تحول علوم انسانی عقلانی می‌تواند باشد.