خبرگزاری مهر، گروه استانها - سیدمحمد ساداتاخوی*: سالهاست که به «نحسی ماه صَفَر» معتقد نیستم... و این، مبنای «حدیثی ـ عقلانی» دارد...
اما این را کجای دلم بگذارم که بخش مهمی از رخدادهای تلخ زندگیام، در ماه صفر رخ دادهاند؟!
شبی سخت را گذرانده و صبح، خوابیده بودم.
کمی نزدیک ظهر، با پیامک یک دوست، خبر تلخ را فهمیدم...
سلیم (حاجسلیم) مؤذنزادة اردبیلی را از دست دادیم.
مانند همة خبرهای تلخ، کوتاه و کُشَنده بود...
دستکم برای من که از کودکی تاکنون (بهرغم سردرنیاوردن از زبان «آذری»)، عاشق نوحههای آذریام، خبری تلختر از خبرهای مشابه بود...
صدای «حاجسلیم» برای من، نمادی از شوقی کودکانه (و رشدکرده با مفاهیمی آهنگین و اثرگذار) است.
من، با صدای آن بزرگمرد، مداحی آذری را شناخته و عاشقش شدهام...
هم عاشق او و هم عاشق سوگواری آذریزبانها...
پس این داغ، پیش از همهچیز، نمادی از «مرگ بخشی از خاطرههای کودکی» من است.
۲
وقتی برای نخستینبار، صدای «زینب!... زینب!»ش از «ضبط صوت» زیتونیرنگ، بلند شد و در هوای خانة «مُحَرَّمی» ما پیچید؛ احساس کردم کسی دست دراز کرد و ریشههای جانم را دور سرانگشتش پیچید...
و ـ در چشمبرهم گذاشتنی ـ مرا به میان خیمههای نیمسوختة عصر عاشورا برد...
و در همانحال (که از مصیبتخوانی مداحی «فارسزبان»، شعلهور بودم)، مانند کشیدهای محکم، خواب «حُزن صِرف» را از سرم پراند و چشمهایم را به قامتی رسای «بانو»یی گشود...
قامتی که پشت به سرهای بریده و رو به تاریخ ایستاده بود...
قامت کُشندگان برادرش حسین(ع) را چنان کوتاه و حقیر دیدم که شرمنده از تصورهای پیشینم شد...
اما اسمی برای توصیفش نداشتم... جز بانویی «پُرشکوه»!...
همان که سالها بعد، در میان سخنان خودِ بانویمان «زینب کبرا(س)»، معادلش را یافتم:
مارَأَیتُ الا جَمیلا (جز زیبایی ندیدم).
۳
«مُرَصَّعخوانی»، چنانکه در بیانهای گوناگون، توصیف شده، شیوهای بسیار دشوار و خوانندگان مسلط به این شیوه، کماند...
براساس این شیوه، مداح یا خواننده، پس از آغاز خواندنش در دستگاهی مشخص، باید بتواند در یک دور دقیق و توانمند، تغییرهای دستگاهی را ماهرانه طی کند و سرانجام در همانجای آغازکرده، خواندنش را تمام کند...
و استاد حاج «سلیم مؤذنزاده» ـ که حالا و با دردی عمیق باید بنویسم: زندهیاد استاد «...» ـ این شیوه را با استادی کامل و در میان دستگاههای موسیقی «ایرانی، آذری و عربی» اجرا میکرد!
بسیاری از دوستان اهل فن، معتقدند او، در این «فن ـ هنر»، یگانه و بیمانند بود.
سالها پیش و در همایش «آوای دوست» که به همت برادرم «سیدعباس سجادی» برپا شد؛ از برادرِ بزرگوار استاد و مؤذن دلنواز، زندهیاد استاد حاج «رحیم مؤذنزادة اردبیلی» تقدیر شد...
در همان همایش تکریم، پس از خوانش ماندگار استادانی بنام، مانند برادران و سرورانم استادان «محمد اصفهانی، سیدحسامالدین سراج و قاسم رفعتی»، زندهیاد استاد سلیم مؤذنزاده، بر صحنه ایستاد و در زمانی نزدیک به ۵۰ دقیقه، کاری کارستان کرد...
گریاند...
به تفکر فرو برد...
هنرنمایی کرد...
و اوج و فرودهایی ماندگار را به یادگار گذاشت...
عربی و فارسی و آذری خواند...
در اشعارش از خداوند تا امام زمان(ع) را یاد کرد و سرانجام، چنان نرم و سبکبار فرود آمد که تصور میکردی «پَر» ظریف صدایش را به دست منتظر گلی مینشاند...
و در مسیر تلاش طولانیاش، نشد که در جایی صدایش اُفت کند...
سراسر مسیر خوانش را جوری طی کرد که اگر از هر جایش، شنیدن را آغاز میکردی، تصورت این بود که تازه «آغاز» کرده بود!
۴
در روزگار نوجوانی، فروشگاهی را پیدا کرده بودم که میان «مغازههای لوازم برقی» خیابان «لالهزار» رُسته بود!...
در همان دوران دبستان، یکی از چند «بهشت» معدودم بود...
زیرا سرشار بود از کاستهای استاد «سلیم مؤذنزادة اردبیلی» با همان کلاه شاپوی مشهورش در آن سالها...
همانوقت بود که کاستهای اجراهای اصلی «زینب!... زینب!... عماوغلی... روضة فارسی سلیم» و مشابه اینها را خریدم و بهخاطرشان، همة پول توجیبی یک ماهم را از دست دادم!
اما خوشحال بودم که ششماه بعدم را به دست آورده بودم...
مینشستم و از صبح تا شب، به همة صداها و همة ریزهکاریهای استاد (که بخش مهمی از آنها را میشنیدم اما توان تحلیلشان را نداشتم) گوش میسپردم...
مست میشدم...
و آرزو میکردم که استاد را ببینم...
از نزدیک!...
و این آرزوی نوجوانانه، دو دهه بعد و در پایان جوانیام، رخ داد...
در برنامهای که برای «شبکة دوم سیما» اجرا میکردم...
به زحمت و همراهی برادرم «سیدعباس سجادی»...
میزبان استاد بودیم...
صادقانه بگویم که از روزهای پیشتر، خودم را کشته بودم... بس که دربارة استاد خوانده بودم و خودم را آمادة دیداری محکم، فنی و اثرگذار کرده بودم...
استاد آمد...
همهچیز در هم ریخت...
درخت پُربار میوه ـ که از استاد در ذهنم ساخته بودم ـ «سَرْوِ» رسایی شد که خودش را به هیئت «بوتهای کوچک» درآورده بود...
دست و پایم را در مقابل فروتنیاش گم کردم...
پرسشها را جوری پاسخ میگفت که انگار چیزی نمیدانست...
و تو ـ اگر «مجری» بودی ـ حالم را میفهمیدی که چه بلایی بر سرم آمد تا آنروز، برنامه تمام شد.
از همانروز، «استادخوانی» را دوباره از نو شروع کردم...
اگر نکتهای از او میشنیدم یا میخواندم، سرسری نمیگرفتم...
صداها و تصویرهای گوناگونش را یافتم و شنیدم و تماشا کردم...
دنبال «راز» پنهانی میگشتم که استاد را در همة محافلش سرآمد میکرد...
رازی که احساس میکردم میان او و بزرگان دیگری مانند استاد «تمدن» و استاد «علیزاده» مشترک بود انگار.
۵
در برنامة «روز از نو» ـ به تهیهکنندگی بانوی ارجمند، سرکار خانم «ندا سپانلو» ـ مجریِ کارشناس بخش «ادب و هنر» شدم...
و لازم بود برای روزهای پخش بخش ادب و هنر، گزارشها یا بخشهایی متناسب آماده میکردیم...
بسیار مشتاق بودم که در آستانة مناسبتی مرتبط با «حضرت زینب(س)»، کلیپ ویژهای برای قطعة «زینب!... زینب!» آماده میکردیم...
اما ساخت کلیپی ساده، به مذاقمان خوش نمیآمد...
نه به مذاق من... و نه به مذاق «احسان لهراسبی» که مدیر تدوین آثار بود...
سرانجام و ناگهانی، به تصویری برخوردیم که بیست و پنج ـ شش سال پس از اجرای صوتی همان قطعه، در هیئتی محلی از استاد گرفته شده بود...
و در آن تصویر، استاد همان قطعه را «بازخوانی تصویری» کرده بود... برای دستة هیئتی که در خیابان ایستاده بود و میشنید.
نگران بودیم که مبادا پخش تصویر، به توانایی اجرای قطعة صوتی آسیبی بزند و آن خاطره را در ذهنها دگرگون کند...
اما شگفتا که استاد، باز «با توانی فراتر» همان قطعه را خوانده بود!...
یقین داشتم که آن «خیز و خیزها (ی اُفتنشده)»، رازی داشت.
۶
شاید بیش از همهچیز، مرور سادة زندگی استاد و جمعبندی سخنانش در گفتگوهای گوناگون، مرا به کشف رازش رهنمون شد...
راز، چنان ساده اما ژرف بود که یافتنش پیش پا افتاده اما تعمیمش، بسیار دشوار بود...
استاد، از همان آغاز نوجوانی و پیبردن پدر و استادان به توان خواندنش ـ به راهنمایی پدر ـ مسیر آیندهاش را «انتخاب» کرده بود...
استاد... همنَفَسِ آذری مرثیهخوانیهای کودکی من... زندهیاد حاجسلیمآقا مؤذنزادة اردبیلی... خودش را فروخته بود... اما نه به گرانترین قیمت... به گرانبهاترین «خریدار»... حضرت سیدالشهدا(ع)...
او ـ به لطف خدا و راهنمایی پدرش ـ زود به راز نهایی بازار عالَم پی برده بود...
سرسپرده و دلدادة کسی شد که پس از همگان سرمیرسد و بیش از دیگران، دلسوز دوستدارانش میمانَد...
حاجسلیمآقای زندهیاد، دانسته بود که زیر سقف آسمان خدا، خودش را به کدام سازمان عاشقانه و کدام سایبان رحمت بسپرد.
۷
حالا و در زمان نوشتهشدن این یادداشت (ساعت بیست و یک شامگاه دوم آذرماه یکهزار و سیصد و نود و پنج خورشیدی)، با همة سلولهایم یقین دارم الطاف الهی... التفات سیدالشهدا(ع)... عظمت و اثرگذاری استاد... و وفای «آذری»های نازنین، تشییع و مراسم نکوداشت استاد را به تصویرهایی پُرعظمت از «پاسداشت شش تا هفت دهه خدمتِ در اوجِ استادی» آن قلبِ سلیمِ سفرکرده، تبدیل خواهد کرد...
و مطمئنم (چنانکه او نیز وصیت کرده است)، نوای هماهنگ «زینب!... زینب!» تشییعکنندگانش، سینة آسمان را خواهد شکافت...
و شکوه آیینهای یادبودش، باز به یاد همة ما (در همة سِمَتها و شغلها و مَشغلهها) خواهد آورد که شایستهترین سایبان اَمنِ همدمی، درگاه مولای قدرشناس دوعالَم، حضرت اباعبداللهالحسین(ع) است... همان که هرگز دست از بیپناهانِ دوستدارش نمیکشد و همواره و در همة تنهاییها... از زندگی تا مرگ، حضور پُرشکوهش را یادآوری میکند...
۸
حاجسلیمآقا!... این نویسندة کوتاه و کوچک، سپاسگزار شماست که برای نخستینبار، رسایی قامت شکوه بانوزینب(س) را با انتخاب شعر، دستگاه و آواز مناسب به یادش آوردید...
و کاری کردید که در همة عمر ناچیزش، مصیبتخوانی آذری را دوست داشته باشد و هرچند دقیق و کامل، مفاهیم را نفهمد اما «سوز» نواها و اندکفهمش از اشعار آذری را زمینة عرض ارادت به سالار شهیدان(ع) و آبآور قهرمان و شکوهمندش حضرت ابالفضلالعباس(ع) کند.
سفر به خیر!... به صاحب «اربعین» بگو... دهروزة زمین، غبارآلود است... محروم از ابرهای بارانزاییاست که در حلقوم نسل شما میباریدند و نِیِستانهای دلِ مردمان را شعلهور میکردند.
صوت- استاد سلیم مؤذن زاده اردبیلی- ویرایشی تازه از دَمِ مشهور با پاسخِ زینب_زینب(س)
* نویسنده، پژوهشگر، محقق ادبیات دینی از آثار نویسنده: مجموعه حکایت «بیست آینه از آفتاب» (۱۳۷۱)، مجموعه حکایت «تا دریا» (۱۳۷۳)، مجموعه داستان کوتاه «تکیه بر سبز» (۱۳۷۳)، مجموعه داستان کوتاه «قفس کاغذی» (۱۳۷۴)، مجموعه داستان کوتاه «ابرهای تشنگی» (۱۳۷۵)، مجموعه داستان کوتاه عاشورایی «روایت خاکستر» (۱۳۷۶)، مجموعه داستان کوتاه «آبی، شبنم، دریا» (۱۳۷۷)، مجموعه داستان «در سایه شکسته یوسف» (۱۳۷۸)، مجموعه داستان طنز «آقا بزرگ با نمک» (۱۳۸۰)، مجموعه داستان «باران در آفتاب» (۱۳۸۱) و مجموعه طنز «آخرین دفاع کوتوله ها» (۱۳۸۷).