روزنامه شهروند نوشت: همین الان که شما در حال خواندن این گزارش هستید، احمد خلعتبری در بیمارستان امامخمینی تهران در حال عمل جراحی است. پسری که سال ٩٢، یعنی درست در آستانه ١١سالگی در مدرسه شهید بهشتی کتالم رامسر دچار نقص عضو شد و هیچکس به داد او و مادرش نرسید.
سه سال پیش پسر ١٣ ساله زهرا ناظمی، در یک دعوای کودکانه در مدرسه پایش ناقص میشود. از آن روز به بعد پسر او احمد، دوبار تحت عمل جراحی قرار میگیرد، ولی دیگر برای نقص عضو او هیچ کاری نمیشد، کرد. شکایتهای مکرر این مادر در هیچ نهادی به نتیجه نرسیده است و عجیبتر آنکه بیمه معلم که سال قبل برای جراحات اینچنینی مبلغ ۱۰میلیون تومان پرداخت میکرد، امسال به سقف صد میلیون تومان رسیده است و از آنجا که این دانشآموز هنوز در حال درمان و انجام عمل جراحی است، باید شامل حال او هم بشود؛ اما نه آموزشوپرورش، نه قوه قضائیه هیچ کمکی به او نکردهاند. به مادری که خود زمانی فرزند بهزیستی بود و اکنون سرپرستی دو پسر ١٦ و ١٣ساله را به عهده دارد.
و تلختر آنکه روز گذشته برای آخرین بار، زهرا ناظمی یکبار دیگر به آموزشوپرورش رامسر میرود تا برای هزینه جراحی امروز از آنها کمک بگیرد. او با صحنه تکاندهندهای روبهرو میشود. روی میز مقام مسئول یک پرونده شکایت بود. شکایت از مدیر مدرسهای که یکی از دانشآموزان به دلیل سوءمدیریت او دچار صدمه جدی شده است. زهرا ناظمی از روی کنجکاوی دنبال اسم مدیر میگردد. در جا خشکش میزند؛ آقای «الف» همان مدیری که سال ٩٢ مدیر مدرسه پسرش بود. همان مدیری که با حمایت مسئولان آموزشوپرورش رامسر بر سر کار خود باقی ماند و هرگز مورد مواخذه هم قرار نگرفت و تنها از مدرسهای به مدرسه دیگر منتقل شد. شرح حال و روز این مادر و پسر شمالی را بخوانید:
من خودم بچه بهزیستی هستم؛ ولی من الان مشکلم این است که زمانی که پسر من افتاد، هیچکس به دادش نرسید. من الان با ماشین دنده میزنم که خرج شکم این دو بچه را از راه حلال به دست بیاورم.
میدانی من با ماشین دنده میزنم. موتور من سوخت؛ آمدم تهران پیش نماینده مردم رامسر. برایم نامه نوشت به بهزیستی کل که بروم پیش آقای زهرایی که دو میلیون کمکم کند بتوانم یک موتور نو یا حتی دست دوم بخرم.
گرفتار همین موتور بودم که از مدرسه زنگ زدند که پسر شما عضلهاش گرفته ما چه کار کنیم. خب شما هم یک مادر هستی. وقتی مدیر مدرسه زنگ میزند به شما و میگوید عضله پای پسرت گرفته، فکرت جای دیگری نمیرود. خیالت راحت است. بچه در حال رشد است، خب حالا عضلهاش گرفته، اتفاق دیگری که نیفتاده است. گفتم حالا من یک آشنایی میفرستم که بیاید دنبال بچه، چرا چون مدیر میخواست آژانس بگیرد. این موضوع مال همین سه سال پیش است. من تهران کارهایم را انجام دادم. رئیس بهزیستی گفت که من یکمیلیون تومان بیشتر نمیتوانم کمک کنم، آن هم ۱۰روز دیگر.
برای همین یکی از آشناها من را به یک خیّر در تجریش معرفی کرد. رفتم خیریه، همان موقع یک دکتری آنجا بود که میخواست ۷۰۰میلیون تومان به کسی کمک بدهد. تا مسئول خیریه این را شنید، صد تومان گذاشت کف دست من و بیرونم کرد، گفت برو شمال خبرت میکنیم. حالا دو سال است که قرار است خبرم کنند. کاری ندارم. برگشتم روستا دیدم بچهام نمیتواند راه برود. بردمش بیمارستان. بیمارستان گفت این اصلا پایش داغان شده است. تا الان کجا بودی. گفتم یعنی چی کجا بودی؟ مدرسه گفته عضلهاش گرفته. گفتند نخیر پایش شکسته. بردمش بیمارستان رامسر جواب کردند. زنگ زدم رشت جواب کردند. زنگ زدم رئیس بهزیستی رامسر، چون من بچه بهزیستی هستم، من را میشناسند؛ او زنگ زد ساری. گفتند مجانی آمبولانس میفرستند؛ ولی تا داستان را فهمیدند، گفتند نیاور، بیاوری ما پایش را قطع میکنیم؛ چون وسیله نداریم. همه اینها در یک روز اتفاق افتاد. یعنی امروز به من خبر دادند، من بعدازظهرش حرکت کردم؛ صبح تا رسیدم بردمش بیمارستان. بیمارستان که جواب کرد، ساعت دوونیم بعدازظهر آوردمش تهران.
من نمیدانم چطور پای شکسته را حرکت دادند! پسرم میگفت مامان مدیر میزد پس کله من که پسر بلند شو راه برو. پسرم میگوید به ناظم گفتم، آقای ناظم این پای من راه میروم، تقتق صدا میدهد. میگفت نه پاشو خودت را لوس نکن راه برو. میدانی او هم مثل من هیکلش درشت است. ماها وقتی بیفتیم نخستین ضربه به لگنهایمان میآید. هیچی در تهران سریع بستریاش کردند. ولی دکتر گفت من این را عمل نمیکنم. گفتم چرا؟ گفت این پا سیاه شده. گفتم خب چه کار کنم؟ عجز و ناله کردم. گفت پدرش کجاست. گفتم حضانتش با من است. خلاصه با چه بدبختی این را ٨ صبح بردند اتاق عمل. وقتی آوردندش گفتند چهار سانت از پا را کوتاه کردهاند، مفصلش هم از بین رفته است. گفتم خب باید چه کار کنم. گفتند هیچی پلاتین گذاشتیم. بعد از مدتی گفت مامان درد دارم. حالا هر ماه باید برای ویزیت میآمدم تهران. دکتر گفت باز پا دارد سیاه میشود. بعد گفت نکند این بیماری مادرزادی باشد. گفتم نخیر. این بچه از پلههای مدرسه افتاده. گفت آخر این چه ضربهای است. اینقدر شدید بوده! گفتم تا افتاده، مدیر و ناظم بلندش کردهاند که راه برود. دکتر گفت اصلا نباید راه میرفته که وقتی من آمدم شکایت کردم، دادگاه گفت شما باید شاهد داشته باشی. شما خودت مادر هستی. برای بچه ١٢ ساله که ابتدایی درس میخواند من شاهد از کجا بیاورم. مدرسه دروازه قزوین که نبوده، هر کس بیاید تو. از خود مدرسه بوده دیگر. رفتم به قاضی گفتم. گفتم تو هم جگر گوشه داری. خودت پسر بچه بودی. وقتی زنگ میخورد همه با هم میآیند بیرون. چطور آن روز که این اتفاق افتاد، همه در کلاس بودند.
من چنین چیزی را قبول ندارم. تازه بچهها خودشان گفتند فلانی پسرت را انداخت؛ یعنی قبل از تعطیلی پسر من با یکی از بچهها درگیر میشود، آن پسر هم او را میاندازد. همه هم دیده بودند. مدیر نبوده. پسر من میگوید مدیر همیشه یک ربع زودتر از تعطیلی میرفت یک مدرسه دیگر دنبال پسرش و دیگر نمیآمد. ولی ناظم و همه بودهاند و ماجرا را دیدهاند. ناظم میگوید وقتی پسرت افتاد، داشته میخندیده. گفتم خب بخندد. من هم وقتی درد دارم، سر به دنیا آوردن همین بچه از زور درد میخندیدم. جیغ نمیکشیدم؛ اینکه دلیل نمیشود که پای بچه
نشکسته باشد.
آخر شما اگر یکبار بیایید کتالم رامسر، میبینید که مدرسه و بیمارستان دیوار به دیوار هم هستند؛ به هم چسبیدهاند. گفتم یک دیوار فاصله بود. زنگ میزدی یک برانکارد، نه، ویلچر میآوردند، میبردید عکس میگرفتید که ببینید این بچه آسیب ندیده باشد تا من اینطوری اسیر نشوم.
الان این بچه تا آخر عمر ناقص شده. نه شغلی که دوست دارد میتواند پیدا کند و نه دیگر زندگیاش مثل قبل میشود. از آن موقع تا حالا گوشهگیر شده، پرخاشگر شده. همه اینها افتاده گردن من. از آن طرف پدرش که زندان است. خرجی هم که به من نمیدهد. خب من چه کار کنم. گفت تو کجا بودی. گفتم آقا من رفته بودم دنبال موتور سوخته ماشین صاحب مردهام که با آن مسافرکشی میکنم و خرجی خانوادهام را در میآورم. گفتم حتی امضای من، روزی که وارد مجلس شورای اسلامی تهران شدم، آنجاست. من هم دنبال گرفتاری خودم بودم.
از آن روز تا حالا نه دادگاه جوابم را داده، نه جایی، رفتم دیوانعالی هم شکایت کردم. میگویند شاهد بیاور. مگر میشود. بچه من الان ناقص شده. نه هزینهاش را میدهید، نه هیچی. بیمه معلم زده ٢٥درصد. میگویم باباجان این بچه صددرصد نقص عضو شده. یک کمکی به من بکنید، حداقل این بچه را عمل کنم. من واقعا دستم خالی است. میگویند نه همان ٢٥درصد. یعنی هیچکس نیست اینجا که به داد من برسد. بچه را ناقص کردند، تحویل من دادند، میگویند برو به سلامت.
الان در این مدت هم یکی از بستگانم کمکم کرده. ولی چقدر بروم بگویم به من بده. خب او هم برای خودش زندگی دارد. باز هم گفت چشمم کور، دندهام نرم، کمکت میکنم. ولی نمیتواند که باز هم خرج عمل بدهد. در حد خودش. گفت به چندتا خیّر دیگر هم میسپارم. همه با هم پول جمع میکنیم. گفتم من صدمیلیون که نمیخواهم. یک پولی باشد من یک جای درست و حسابی بچهام را عمل کنم. ناقصی پایش درست شود. بههرحال بیمارستان باید قبول کند. وقتی ندارم، خفت کی را بگیرم که به من کمک کند.
دکتر تهران گفت من پول عمل از تو نمیگیرم، نگران نباش. میگویم آقای دکتر مسأله نگرانی نیست. من هم مادرم. خوابم رفته، خوراکم رفته. پدرم پیر است، سکته کرده و کمکم آلزایمر هم گرفته. من یک نفرم. خرج خودم، دو تا بچههایم. همین پدرم. آن هم چی، مستاجری. همه ما از موقعی که ماشین اینطوری شده با حقوق ۹۰۰ تومان بابایم زندگی میکنیم. ۹۰۰تومان چی میشود. ماهی ۳۰۰تومان کرایه خانه میدهم. ۱۰۰تومان هم پول آب و برق و گاز که الان هم نامه قطعی گاز آمده برای ۱۳۰تومان. ۶۰تومان از قبل بدهی داشتم، حالا شده اینقدر. ۷۰تومان هم پول برق آمده، گفتهاند تا فردا ریخت، ریخت؛ نریخت میآییم قطع میکنیم. گفتم من چی کار کنم پسر؟ من هم تهران بازی نمیکنم. هنوز یکقران پول هم جور نکردهام. جور کنم چشم. میآیم یک خاکی به سرم میریزم. برای همین آمدم پیش شما تا فردا برگردم بروم ببینم میتوانم از اداره برق و گاز مهلت بگیرم، یک کاری بکنم. این چندباری که عمل کردهام، خودم با همان رانندگی پول عملش را دادهام. به همه گفتهام مشکل من غیراز پول عمل، ایاب و ذهاب است. یکسال تمام من تهران میروم و میآیم. خودتان میدانید تهران رفتن و آمدن با یک بچه علیل خیلی سخت است. تازه من همهاش اتوبوس سوار میشدم. این رانندههای اتوبوس دیگر من را میشناسند. این بچه را میبردند، بالای بوفه میخواباندند که اذیت نشود. یعنی بچه عمل کرده، با آن پای ناقصشده که احتمال عفونت هم دارد، من با اتوبوس جابهجا میکردم، چون پول ندارم.
رفتم آموزش و پرورش میگویم آقا ایاب و ذهاب دارد کمر من را میشکند، هر ماه من دارم این بچه را میبرم تهران. نمیخورم. نمیخوابم، هر ماه کمِکم ۱۵۰دارم میدهم. پول ویزیت، کرایه ماشین. هیچی هم نمیخوریم. نه من نه این بچه. چون نداریم. پولی تو جیبمان نیست. فقط خدا سر شاهد است یک فلافل برای این بچه میخرم که گرسنه نماند. حتی بیمارستان هم که آمد خوابید، دو ماهی هم رشت خوابید؛ همان سوپی که برای این بچه میآوردند، اگر تهش چیزی میماند، من هم از همان میخوردم. میگفتم بابا یک چیزی هم به من بدهید، میگفتند بودجه نداریم. فقط همین را میگویند، نداریم. نداریم. رفتم آموزش و پرورش میگویم خب این بچه من در مدرسه اینطوری شده، کی جوابگو است. رفتم معاون آموزش و پرورش را هم دیدم. میگوید ما نمیتوانیم کاری کنیم. فوقش مدیر را مواخذه کنیم. کار دیگری نمیتوانیم. فوقش چند روزی هم تعلیقش کنیم، همین. از دست ما کار دیگری برنمیآید. بیمه هم فقط پول دارو و وسیلهای که میخرم میدهد، همین. ببین این بچه رشد کرده. میگویند ما یکبار پول عصا دادیم، دیگر نمیدهیم. یکبار پول لگن مصنوعی دادیم، دیگر نمیدهیم. متوجه نیستند که این بچه هرسال دارد عمل میشود. تازه این عصا را آنها به من ندادند، من رفتم از بهزیستی گرفتم. بچه من الان درشت شده، شده همقد من. آن عصا دیگر به دردش نمیخورد. چهار، پنج ماه باید بعد از عمل بخوابد و بعد با عصا راه برود. سری قبل یکسال با عصا راه رفت. خب، من از کجا بیاورم. یک ماشین قراضه دارم والسلام. رفتم ریاست جمهوری، گفتند نامه بنویس. نامه نوشتم که آقا یک ١� میلیون وام بلاعوض به من بدهید. من این قراضه را بفروشم، یک ماشین بهتر بخرم. به خدا من هرچه کار میکنم، تو شکم این ماشین میریزم. چه کنم. منبع درآمد دیگری ندارم.
شما میدانید که تو جاده کار کردن چقدر خطرناک است. من بین شهسوار رامسر و کلاچای به رشت کار میکنم. ۱۰۰کیلومتر میروم، ۱۰۰کیلومتر برمیگردم. من تنها راننده زن بودم. الان چند تا زن دیگر هم آمدهاند. ولی خب، یک زن راننده را بردند کشتند، همه احتیاط میکنند. الان افسران جاده من را میشناسند. حواسشان به من هست. چون اولین راننده آن جاده من بودم. ولی همه میگویند باید خیلی مواظب باشم. چون خیلی خطرناک است. میگویند زن و مرد ندارد. ممکن است مسافرت زن باشد، ولی مواد جابهجا کند یا چیزی تو ماشینت بگذارند یا با یکی دست به یکی کنند، وسط جاده چاقو بگذارند زیر گلویت ماشینت را ببرند. میگویم چه کار کنم جناب سروان، من اگر خرجی اینها را ندهم که نمیشود.
مادرم، همان که مرا به فرزندی گرفت، آلزایمر گرفت. ٦سال مریض بود، بعد هم عمرش را داد به شما. الان مانده پدرم. پدرم ٨٦ سالش است. مشکل قلبی دارد. هر چند مدت بیمارستان رامسر بستری میشود. دیگر بیمارستان هم من را میشناسند. بیشتر وقتها میبخشند، پول نمیگیرند.
من میخواهم بچههایم را از راه حلال سیر کنم. من یک عمر نان حلال خوردهام. الان من و پوریا و احمد با هم زندگی میکنیم. پوریا ١٦ سالش است، احمد ١٣سال.
الان ما رفتهایم رحیمآباد زندگی میکنیم. چنان احترامی به پسر بزرگ من میگذارند، حتی هر چی قسطی هم بخواهیم به ما میدهند. نه پول پیش داریم، نه چک. میگویند بفرمایید. میگیریم ماه به ماه قسط میدهیم. همین پوریا رفته برایم یک جاروبرقی گرفته. پنجسال بود جاروبرقیمان سوخته بود. حالا شاید یک ماشین لباسشویی قسطی هم برداریم. نمیدانم تا ببینیم. میدانید یک بچه ١٦ ساله همه تو رحیمآباد دوستش دارند، درحالیکه اهل رامسر است، ولی کاری کرده که همه دوستش دارند. همه روی حرفش حساب میکنند. مثل یک مرد بیست، سیساله رفتار میکند. همه ترسش این است که وقتی بابایش از زندان بیاید به بقیه چه بگوید. چون در رحیمآباد هیچکس نمیداند پدر پوریا و احمد زندان است. سال سوم ریاضی است. ما حالا در رحیمآباد کلاچای زندگی میکنیم. یک شهر قدیمی است. قدمت تاریخی دارد. رحیمآباد نزدیک ییلاق اشکهور است؛ همان جایی که خیلی فندق دارد.
فعلا که با پدرم و پوریا و احمد زندگی میکنیم. پدرم بیماری قلبی دارد و مدام باید مواظبش باشیم. من ١١سال پیش خانواده واقعی خودم را پیدا کردم، ولی بههرحال زحمت واقعی را همین مادر و پدری که با آنها زندگی کردم، برایم کشیدهاند.
البته پدرم سالهاست که مرده، ولی مادرم زنده است. پیر شده. خیلی بچه دارند. من گفتم فقط میخواهم بدانم چرا من را بهزیستی گذاشتید. من کوچکترین فرزند بودم. شما که بزرگتر بودید، شما چرا مرا نگاه نداشتید. البته برادرم میگفت دو تا خواهر دیگر هم بوده که معلوم نیست چه بر سرشان آمده. نمیدانیم فروخته، به کسی داده، سر راه گذاشته. یک دختر قبل از من و یکی هم بعد از من. یعنی پسرها و دو تا از دخترها را نگاه داشته و بقیه دخترها را میداده میرفته. مادرم هم که کلا افسردگی بعد از زایمان داشته. یعنی مشکل روانی پیدا میکند. شانس من بوده؛ یک مادر مهر میخورد، یکی یخ میخورد. مادر من اعصابش به هم میریزد و من سر از بهزیستی درمیآورم.
مادرم خیلی پیر است. مرا که دید خیلی گریه کرد. همهاش پیشم مینشست و مرا میبوسید.
به پسرم میگویم ببین پسرجان، من نفرین مردم را نمیخواهم. با این وضع من دنده میزنم. هر آن ممکن است وسط جاده سرم را ببرند. تصادف کنم که تصادف هم کردم. ماشین رفت ته دره. یک دفعه خاموش شد، نتوانستم ماشین را کنترل کنم، رفت ته دره. گفتم ببین من دارم با جانم بازی میکنم، برای اینکه شماها را سیر کنم. با نان حلال بزرگ شوید. من نمیخواهم حرام برایتان بیاورم. عمر دست خداست.
من فقط ناراحتیام این است که این همه بچه من آسیب دید، هیچکس کمکم نکرد. نه نماینده مجلس. نه آموزش و پرورش. همه وعده سرخرمن دادند و هیچ کاری نکردند. ، مثل همین الان که روبهروی شما نشستهام، روبهروی مسئولان در قوهقضائیه نشستم. گفتند بیا این شماره نمایندهام.شماره اشتباه دادند. تا حالا هفت تا نامه برای رئیس قوه قضائیه دادهام. میگویم جوابش کو. من نامه میدهم وقتی جوابی نمیگیرم، چه فایده. چه کسی مسئول پای ناقص بچه من است. دادگستری صندوق دارد. برای آدمهایی مثل من. خب، چرا از آن صندوق به من کمک نمیکنند. بچه من که زندگیش نابود شد. نه شغل درست و حسابی میتواند پیدا کند و نه آیندهای دارد. حداقل دیهاش را بدهند برایش یک مغازه بگیرم. یک آیندهای داشته باشد. فردا اگر زن گرفت حداقل یک چیزی داشته باشد. سراغ آن پسر هم رفتم. گفت شاهد داری که من بچهات را انداختهام؟ الان هم که از محل ما فرار کردهاند و رفتهاند. آنها هم بدبختتر از ما. مادرش سالها بود طلاق گرفته و رفته بود با یک پدر معتاد. من که با آن بچه کار نداشتم. قانون موظف به حمایت از من است. قانون باید از صندوق این پول را به من بدهد. من فقط میخواهم این بچه دیهاش را بگیرد، همین. من دادگستری که میرفتم خیّری را دیدم که یکمیلیارد و دویستمیلیون تومان داده بود که یک مسجد بسازند. آیا مسجدی که فقط برای نیم ساعت، یک ساعت در روز درش باز میشود، واجب بود یا کمک و دستگیری از آدمهایی با حال و روز من؟