خبرگزاری مهر، گروه استانها- محمدحسین عابدی: روایتگری انقلاب در شاهرود امروز حول محور دو گروه راوی میچرخد گروه نخست افرادی هستند که معتقدند امروز دیگر گوش شنوایی برای روایتهایشان از روزهای ترس، اضطراب، امید و حضور، عشق و حماسه نیست و اگر هم گوشی باشد فاصلههای بین نسلهای امروز و دیروز آنقدر زیاد است که یکی باید این روایتها را به زبان امروزیها ترجمه کند.
و البته گروه دوم که معتقدند اگر هم گوش شنوایی نباشد بازهم باید گفت و شنید تا درک درستی از شرایط زمان و زمانه در تاریخ معاصر ایران اسلامی پیدا کرد این امر باید بهگونهای شکل بگیرد که نسل سوم و چهارم انقلاب به منابع دسته اول راویان شفاهی دسترسی داشته باشند و این نوعی رسالت است که رهبر معظم انقلاب نیز به آن اشاره ویژهای دارند.
اما دراینبین هستند کسانی که روایتهایشان بوی تازگی میدهد چراکه هنوز کسی به سراغشان نرفته و این شاید در کنار تلاشهای معدود افرادی که در حال پیگیری پروژه تاریخ شفاهی انقلاب اسلامی شاهرود هستند، همچنان رنگ و حلاوت خاص خود را ندارد این امر شاید به عدم وجود دغدغه در بین اصحاب رسانه بازگردد و شاید هم عدم یافتن منابع دسته اول برای روایت رویدادها دیگر دلیل عمده آن باشد اما بااینحال سه روایت مختلف از انقلاب اسلامی را در ادامه میخوانیم.
روزی که آیتالله العظمی خامنهای به شاهرود آمد
شاید خیلیها از نسل جوان شاهرود ندانند که شب ششم بهمنماه برای مردم شاهرود شبی خاص بود شبی که این روزها مؤثران شهر در تلاش هستند تا آن را به نام روز شاهرود در تقویم ثبت کنند و برای روایت از این شب بهخصوص باید سراغ کسی رفت که باعث این واقعه شد میگویند سراغشان را باید از مسجد مدرسه قلعه گرفت برادران رضاپور همان کسانی که روایتمان حول محور یک تصمیم لحظهایشان میچرخد، زیبا، کوتاه اما خواندنی ...
چنددقیقهای مانده به سیطره قیرگون شامگاه بر پهنه آسمان بهمنماه شاهرود، در پلههای مسجد مدرسه قلعه منتظرشان هستم، علیاصغر و احمد دو برادری هستند که تمام عمرشان را باهم گذراندند و امروز هم با یکدیگر گام برمیدارند یکی با ویلچر و دیگری با دستی بر شانه او.
صورتشان نشان از گذر ایام دارد، خوشزبان هستند و در دل روایتها دارند از روزهای صبر، ایثار و استقامت اما باید از جایی شروع کرد پس با حاج علیاصغر به گفتگو مینشینم و میگوید: شامگاه پنجم بهمنماه بود که من در گاراژی صافکاری داشتم تقریباً کار رژیم پهلوی یکسره شده بود و شهر در دست انقلابیون قرار داشت ساعت ۱۱شب بود که برای برداشتن وسیلهای با مغازه بازگشتم در خیابان تهران شاهرود، خودروی بنز۲۲۰سیاهرنگی توجهم را جلب کرد به داخل خودرو نگاه کردم و آقای خامنهای را شناختم بهسرعت جلو رفتم و سلام دادم.
با خوشرویی به من سلامی کرد و با لحنی که کمی کلافگی در آن پنهان بود به من گفت «برادر در این شهرتان بنزین گیر نمیآید» من به دلیل فعالیتهای انقلابی در ستاد انقلاب شاهرود در مسجد مدرسه قلعه میدانستم که این کار از من برمیآید اما یکباره انگار خدا دردهانم این جمله را گذاشت که «بله چراکه نه اما یک شرط دارد؟» ایشان به من گفتند چه شرطی این موقع شب» و من پاسخ دادم «باید برایمان سخنرانی کنید» ایشان با تعجب گفتند «این وقت شب که همه خوابند در این سرمای زمستان» گفتم «شما بفرمائید جمعیتش با من»
من جلوی خودروی حضرت آقا میدویدم و ایشان پشت سر با رانندهای میانسال میآمدند تا اینکه فاصله خیابان مزار تا مدرسه قلعه را طی کردیم.
آیتالله خامنهای در شاهرود به منبر میروند
به مسجد قلعه که رسیدیم ساعت از ۱۱ و ۲۵ دقیقه نیز گذشته بود ایشان عمامهشان را برداشتند و چای طلب کردند و قرار شد تا چنددقیقهای استراحت کنند من برایشان چای آوردم دقیقهای درنگ کردم و موهای سیاه یکدستشان توجهم را جلب کرد آنقدر موهایشان سیاه بود که هنوز رنگ جالبشان در نظرم هست شاید اگر میتوانستم دوست داشتم به آنها دست بزنم چای را میل کردند و گفتند یک چای دیگر ... چای دوم را هم همچنین، و تا این زمان تعداد قابل توجهی از مردم انقلابی در مسجد جمع شدند که ایشان به منبر رفت.
پیش از آن ما یک پیکان استیشن را مامور کردیم تا با بلندگو به خیابان تخت جمشید، تخت طاووس و کوچه راه دیزج بروند و اطلاع دهند که آقای خامنهای سخنرانی دارند ساعت ۱۱:۴۰ دقیقه بود و آقای خامنهای ۲۰دقیقهای از صحبتشان میگذشت که مردم مانند مور و ملخ به مسجد ریختند ایشان تا ساعت ۱۲سخنرانی کردند و سپس از منبر پائین آمدند من بازهم برایشان چای بردم ایشان نوشیدند و به دلیل هجوم جمعیت دوباره در ساعت ۱۲به منبر رفتند درنهایت سخنرانی ایشان دو ساعت و ۴۰دقیقه به طول انجامید.
برایشان شام آوردیم مردم نمیرفتند همه مانده بودند تا ایشان را ببینند کسی از جایش تکان نمیخورد، ولولهای به پا بود یکبار حتی به یاد دارم که برقها رفت حتی شائبه شد که ممکن است اقدامی رخ دهد اما فهمیدیم اینچنین نبوده و درنهایت مردم را بهزور متفرق کردیم دستآخر نیز چهار ۲۰لیتری بنزین به ایشان دادیم علاوه بر اینکه دو ۲۰لیتری نیز در باک خودرویشان ریختیم.
بدرود مجسمه، سلام انقلاب
باید از رضاپورها خداحافظی کرد این بار دنبال یک برگ دیگر از خاطرات روزهای انقلاب گذشت آنهم خاطرات نابی که هر برگش ممکن است دیگر در هیچ کتابی دیده نشود برای شنیدن روایت بعد اقبال به کمکم میآید روزی برای تردد در مسیر دانشگاه برای تهیه گزارش به عباس نخعی آشنا شدم کسی که خاطرهای ناب در لابهلای خاطراتش نهفته و گویا تنها کافی بود تا نیشتری به این بعض نهفته بزنم تا برایم از روزی بگوید که مجسمه شاه از شاهرود رفت و دیگر برنگشت.
صبح سرد زمستانی و بخار روی شیشه اتومبیل تنها فاصله بین من و راوی دیگر روایت انقلاب شاهرود است رانندهای ۷۲ساله اما سرزنده و خوشسخن که اگر شناسنامهاش را ببینی قطعاً با دهانی باز میپرسی بهواقع ۷۲بهار را در زندگی دیده است؟ از او درباره میدان جمهوری اسلامی شاهرود میپرسم و میگوید:
همان موقعها همشغلم رانندگی بود اما ماشین سنگین داشتم و از خوزستان بنزین میآوردم به شاهرود. سه سالی بود به این کار مشغول بودم و یک تانکر خریده بودم اما نزدیک انقلاب همهچیز برهم ریخت و کارم با مشکل روبرو شد در برخی موارد افراد مسلح در بخشهای مختلف کشور بار ما را میگرفتند و بعضاً بر رویم اسلحه میکشیدند و من از این وضعیت خسته شده بودم و درنهایت تصمیم گرفتم به شاهرود بازگردم و نزد گاراژ توکل با رانندگی داخل شهری و کمتر به بیرون شهر بروم به این دلیل محل پاتوقی که برای خود برگزیدم کاملاً مشرفبه میدان جمهوری امروز و مجسمه سابق بود و تمام رویدادهایی که بر سر مجسمه شاه رخ میداد را میدیدم.
یک روز در اواخر دوران رژیم ستمشاهی مردم شاهرود برای تظاهرات به میدان مجسمه آمدند یادم هست آیتالله توحیدی که امروز از او تنها نام یک خیابان برجا مانده اما فردی بسیار بزرگ برای این مرزوبوم بود، جلودار جمعیت بود سربازان ارتشی از پادگان به میدان آمده بودند و بالای پشتبام بانک ملی در حاشیه میدان مجسمه و ابتدای خیابان ایستگاه مستقر بودند اما مردم نقشه پائین کشیدن مجسمه را داشتند.
مجسمه با پای خودش میرود
در بین جمعیت ناگهان چشمم به ریسمانی کلفت و کتانی افتاد که یک فرد آن را حمل میکرد یادم هست که فامیلش محمدی بود متوجه شدم قرار است آن را به دور سر مجسمه شاه بیندازند آنطرفتر شخصی به نام ناصر جلالی که بهواسطه تردد در شرکت نفت او را میشناختم یک ماشین سیمرغ از شرکت آورده بود و با دندهعقب به سمت جمعیت میآمد مردم قصد داشتند طناب را به پشت این سیمرغ بسته و یکسر آن را به دو سر مجسمه بیندازند و آن را بکشند.
ولولهای به پا بود کسی شعار نمیداد اما از گوشه و کنار اللهاکبر به گوش میرسید مردم حلقه محاصره را تنگتر کردند به یاد دارم یک استوار ارتشی که بسیار بداخلاق و حتی وحشتناک بود به سربازانش دستور کشیدن گلنگدن ژ۳هایشان را داد ناگهان آیتالله توحیدی بر روی جدولی ایستاد و از مردم خواست این کار را نکنند و در جملهای تاریخی گفت «دست به مجسمه نزنید دستتان را کثیف نکنید این مجسمه با پای خودش میرود نیازی نیست خون کسی ریخته شود» این جمله عجیب بود با صدای اللهاکبر مردم همراه من بهگونهای ایستاده بودم که چهره آن مرحوم را میدیدم یک صورت مصمم و مطمئن که بر حرفش ایمان دارد.
اگر آن روز اصرار مردم ادامه مییافت به خاطر مجسمه یک ملعون شاید خونی ریخته میشد اما نکته عجیب این ماجرا آنجا بود که صبح روز بعد دیگر مجسمه در میدان اصلی شهر نبود و حرف مرحوم توحیدی در عین ناباوری درست از آب درآمد اما داستان چه بود؟ استواری که دربارهاش صحبت کردیم شامگاه به دستور مقامات بالاتر جرثقیلی را از پادگان که امروز لشگر۵۸نام دارد، میآورد و همان شبانه مجسمه را بار کامیون میکنند و به ارتش میبرند او حتی یک عبارت خیلی زشت نیز خطاب به انقلابیها در جای مجسمه نوشت اما از بیعقلی او بهگونهای این عبارت نوشتهشده بود که بیشتر به مجسمه برداشتهشده شاه اشاره میکرد تا انقلابیون و این قائله تمام شد.
سربازان فراری در آغوش مردم
روایت سوم را باید از حاج محسن امینیان شنید فردی که در زمره مسئولان سابق یکی از ادارات شاهرود است و در زمان انقلاب ۲۷ساله بود او را نیز مانند رضاپورها باید در مسجد اعظم مدرسه قلعه یافت همانجا که ۳۷سال پیش مبارزات انقلابی شاهرود در آن برنامهریزی میشد و سپس سازماندهی اعزام نیروی و کمکهای مردمی به جبهههای حق علیه باطل را بر عهده داشت.
در پس تاریکی شب به دیدار باید رفت آنهم پس از قرائت نماز. حاج محسن قدی کوتاه و موهایی سپید دارد برای اینکه مرا بیشتر معطل نکند پاشنه کفشش را میخواباند بخار سرمای زمستانی از سرش بلند میشود اما رغبت به سخن از انقلاب از وجودش لبریز میشود و من آمدهام برای همین ... تا این سرریزها را در ظرف گزارش روایتگری انقلاب بریزم، او مشتاقانه میگوید: یک ماه آخر رژیم پهلوی علناً همه جای شهر چهره انقلابی داشت و تنها وضعیت سلطنتی در پادگانهای شاهرود و چهل دختر حاکم بود پادگانی که امروز نام لشگر۵۸تکاور تکاور ذوالفقار را یدک میکشد و در زمان شاه نمیدانم به چه نامی او را صدا میزدیم اغلب شاهرودیها میگفتند پادگان...همین. بگذریم روزهای پایانی همراه بافرمان امام خمینی(ره) از پاریس همراه بود که به سربازان گفتند از پادگانها فرار کنید در همان زمان به یاد دارم جلسهای با حضور مؤثران شهر در مدرسه قلعه بنا نهادیم و قرار شد برای هدایت سربازان به این مکان، تعویض لباسهایشان و ... برنامهریزی کنیم.
آن موقع قرار بود انقلابیون شهر شبها در سطح شهر شاهرود نگهبانی دهند تا از تحرکات ضدانقلاب جلوگیری کنند همین عامل باعث شد تا شبها به افراد بگوییم که اگر سربازی را درراه مشاهده کردند، او را به مدرسه قلعه بیاورند یکشب من با دو نفر دیگر به نام محمدرضا عربیارمحمدی و یکی دیگر به نام ناصر همراه شدیم تا با چوبدستی نگهبانی بدهیم و سربازان احتمالی را به مدرسه قلعه بیاوریم برنامه اینچنین بود که ما آنها را به مسجد میآوردیم لباسهایشان را در سرداب میانداختیم به آنها غذا و لباس جدید میدادیم و سپس با ماشین آنها را به تهران میفرستادیم.
اشتباهی که اشتباه شد
یکشب در حوالی سرچشمه و مکانی که قبلاً کافهای بود، سربازی را دیدیم که با سرمای دی و بهمن چمباتمه زده و در حال لرزیدن است به سمت او رفتیم اما ناصر گفت شاید تله گذاشتهاند انقلابیها را بگیرند بیگدار به آب نزنید در همان حال یک لاندیور کرمی رنگ نیز کمی جلوتر چراغهایش را خاموش کرد جمعآوری سربازان کار سادهای بود اما آنوقت شب کمی عجیب به نظر میرسید.
ما جلو نمیرفتیم چهارنفری هم که در لاندیور بودند جلو نمیآمدند و فقط از دور همهچیز را میپائیدند ما تصمیم گرفتیم برای اینکه آنها را محک بزنیم کمی جلوتر برویم ناگهان دیدیم که یکی از درون لاندیور به سمت سرباز حرکت کرد ما از ترس اینکه سرباز به دست مأموران ارتشی نیفتاد بلافاصله با دنده عقب بازگشتیم و فرد سریعاً از مسیر بازگشت و به درون لاندیور رفت ما دریافتیم که اگر میخواهیم این بیچاره به دست مأموران نیفتد باید همینجا صبر کنیم.
یکساعتی گذشت نه ما کاری میکردیم و نه آنها سرباز بیچاره داشت یخ میزد و به خواب میرفت آخر هم دل را به دریا زدیم و من گفتم به نزد او میروم درب ماشین را باز کردم دیدم درب لاندیور هم باز شد مجدداً آن را بستم و آن نیز همین کار را کرد داستان آنقدر عجیب بود که دیگر سرباز را فراموش کردیم و به فکر ضدانقلاب بودیم گفتیم شاید بهتر است سرباز را صدا کنیم محمدرضا او را صدا زد «سلام جوان بیا اینجا» در عین ناباوری یک نفر از درون لانیدور نیز او را صدا زد سرباز بین دو خودرو بافاصله ۳۰متر ایستاد و به هر دو طرف نگاه میکرد گاهی یک گام به چپ گاهی یک گام به راستبر میداشت و دستآخر نیز فرار کرد بهمحض اینکه از ماشین درآمدیم تا او را بگیریم فهمیدیم که افراد درون لاندیور بچههای مسجد خودمان هستند و تمام مدت آنها فکر میکردند ما ارتشی و ضدانقلاب هستیم و ما فکر میکردیم آنها ...
قضیه آنقدر برایمان جالب بود که تا مدتها خاطره شد اما حالا مشکلمان افزونشده بود ما خودمان باور کرده بودیم و همدیگر را شناخته بودیم حالا سرباز میترسید و جلو نمیآمد ناصر گفت یکی این سرباز را حالا توجیه کند درنهایت او را با مکافات به مسجد بردیم اما موقع رفتن به ما گفت «شما معلوم هست با خودتان چند چندین؟» این حرف سرباز که نامش ابوالفضل بود تا مدتها در ذهنم ماند.
روایتگری انقلاب یک ضرورت است
بسیاری معتقد هستند روایتگری انقلاب یک ضرورت همیشگی است آنهم نه برای دهه فجر بلکه برای تمام مدت چراکه انقلاب رویدادی عظیم با جوانبی گسترده محسوب میشود انقلاب اسلامی ما نه یک رفراندوم بلکه یک انقلاب ریشهای با وسعتی تمامعیار و تأثیری منطقهای و جهانی در حالی رخ داد که روایتش نیز باید از یک سری مجموعه قواعد پیروی کند قواعدی که از یک ضرورت بزرگ برمیآیند و باید تمام زوایای زندگی یک جامعه را در بربگیرند.
امروز روایتگری به تعبیر رهبر معظم انقلاب اسلامی یک ضرورت است تا جوانان ما بدانند این انقلاب چگونه بهدستآمده و چگونه باید حفظ شود امروز اما ضعف منابع مکتوب درباره رویدادهای تاریخ معاصر در شهرستانها بیشتر از پایتخت مشخص میشود اما درهرصورت باید خود را در قبال آیندگان مسئول بدانیم.
شاهرود نیز مانند غالب شهرهای کشور شاهد تحرکات و مبارزات انقلابی بود که از شهرهای بزرگ تأثیر میپذیرفت اما همین تأثیر نیز آنقدر وسیع است که نام هشت شهید انقلاب اسلامی را در کنار انقلاب این شهرستان میگذارد شهیدانی که سه تن از آنها خارج از شهرستان و دیگران در شاهرود و بسطام به خاطر اعتقادشان به راه حق جان خود را اهدا کردند و ما امروز به داشتنشان افتخار میکنیم.