چیزی که امروز به عنوان فلسفه مضاف می‌شناسیم، میراث کنت و تعریف کنتی فلسفه و وضع تعیینی‌ای است که او ایجاد کرد.

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از شماره ۱۹ فصلنامه صدرا، حجت‌الاسلام حمید پارسانیا عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی و استاد دانشگاه تهران در یادداشت شفاهی به سیر تاریخی شکل گیری فلسفه های مضاف در غرب پرداخته است که در ادامه آمده است.

برای اینکه تعریف و درک درستی از فلسفه مضاف داشته باشیم، ابتدا باید تعریف درستی از فلسفه داشته باشیم. امروز لفظ فلسفه دارای معانی مختلفی است و کاربرد آن همواره میان این معانی متعدد در تردد است. به همین خاطر باید توجه داشت که فلسفه در این استعمالات، مشترک لفظی است. برخی از این معانی که به کار برده می‌شود، درباره علمی است که محقق شده است، یعنی فلسفه‌های مضاف به علم مثل فلسفه علم، فلسفه علوم اجتماعی، فلسفه علوم طبیعی؛ یا اینکه به یک واقعیت‌های خارجی اضافه می شود، مثل فلسفه دین یا فلسفه تعلیم و تربیت. وقتی این اصطلاح در ادبیات فلسفه غرب به کار برده می‌شود، فلسفه را در هر دوی اینها به یک معنا به کار می‌برند، هرچند موضوعاتشان فرق می‌کند و برخی‌ درجه اول و برخی‌ درجه دوم است.

حال مسئله این است که غرب فلسفه را در چه معنایی به کار می‌برد؟ و فلسفه در آنجا چه کاربردی دارد؟ و آیا هنگامی که جامعه علمی ما لفظ فلسفه را به کار می‌برد، همان معنا را می‌فهمد یا هنگامی که در حوزه‌های علمیه این لفظ را به کار می‌برند، همان معنا را می‌فهمند یا نه؟ این محل بحث و گفتگو است. در حال حاضر تعریفی پسینی از آن چیزی که تحت عنوان فلسفه مضاف شکل گرفته است، وجود دارد. البته این تعریف متعلق به جامعه علمی ما نیست؛ چراکه فلسفه مضاف در جامعه ما در حال تکوین است. ما هنوز فلسفه مضافی نداریم که بتوانیم بگوییم تعریفی پسینی از آن ارائه می دهیم.

اکنون باید نگاهی به پیشینه این معنا بیندازیم. ادبیات این بحث از نیمه دوم قرن بیستم در جامعه علمی گسترش یافت؛ در دهه شصت، فلسفه علوم و بعد فلسفه علوم اجتماعی مطرح شد. به طور کلی در نیمه دوم قرن بیستم philosophy of رواج بسیاری یافت. البته اصطلاح فلسفه‌های اضافه شده به یک امر، به نوعی در قرن نوزدهم نیز به کار رفته است؛ یعنی کنت در کنار علوم مختلف، فلسفه‌های مختلف را به کار می‌برد. اما باید دانست پیدایش فلسفه‌های مضاف که به نیمه دوم قرن بیستم بر می‌گردد؛ تاریخچه، زمینه و عواملی دارد که برخی از این عوامل، برآمده از تعریفی است که فلسفه پیدا کرده و خودش مسائلی را به وجود آورده که برای پاسخ دادن به آن مسائل، این رشته نیز به وجود آمده است. نوعاً این تعاریف پسینی است؛ مثلاً بعد از گذشت دو یا سه دهه از شکل‌گیری ادبیات فلسفه علم در حاشیه حلقه وین، عنوان فلسفه علم مطرح شد و چیزهایی که محقق شده بود را مباحث فلسفه علم نامیدند. اینکه چرا این مسئله در دهه‌های قبل به وجود نیامد و در دهه‌های بعد، این تحولات به وجود آمد، پرسشی است که باید دنبال کنیم.

تکوین فلسفه مضاف در معنای مدرن آن با کانت شکل گرفت. او متافیزیک را به اپیستومولوژی تبدیل کرد و به تعبیر خودش، کار فلسفه یک نوع پاسبانی نسبت به علم بود. از دیدگاه او، چیزی به اسم متافیزیک وجود ندارد. البته نه اینکه متافیزیک باید از بین برود، بلکه اصلاً متافیزیکی وجود نداشته است؛ یعنی فلسفه تا به حال چیزی به جز ذهنیت‌شناسی نبوده است. منتها ذهنیت در دیدگاه کانت، متعالی است؛ البته نه به معنای متعالی عینی، بلکه به معنای متعالیِ ذهنیِ سوبجکتیوِ انسانی است. فلسفه نیز یا در حال شناسایی آگاهی و به عبارت دیگر، معرفت‌شناسی است، یا دخالت این ذهنیت در شناخت جهان عینی و تجربی است. عینیت از دیدگاه کانت افق حس است؛ یعنی می‌خواهیم با قوه فاهمه داده های حسی را صورت‌بندی کنیم و لذا فلسفه می‌گوید که ذهن چگونه در شناخت جهان دخالت دارد و یک نوع پاسبانی می‌کند و یا تبیین و روشنگری می‌کند تا حقیقت علم را نشان بدهد؛ چون علم می‌خواهد جهان را بشناسد و چیزی که تا به حال متافیزیک می‌نامیدیم، فلسفه علم نام دارد. منتها از نظر کانت، ذهنیت ثابت است و عین هم یک امر ناشناختنی است که به ذهن می‌آید. بنابراین، این قسمت از فلسفه مضاف کانت، فلسفه علوم طبیعی است. البته در فلسفه‌ او تفکیکی بین عقل نظری و عقل عملی و علوم انسانی (که حوزه اراده است) نهفته است؛ منتها اراده و اخلاق او هم مثل این ذهنیت پیشینی، ثبات دارد؛ یعنی احکام اخلاقی نیز خیلی متکثر و متعدد نیست. در محدوده عقل عملی با اراده انسان، قوه عقل حکم می‌کند، نه اینکه حکم را بشناسد.

بنابراین، کانت از اپیستومولوژی صحبت کرد و در مورد فلسفه مضاف سخنی نگفت. چیزی که ما امروز به عنوان فلسفه مضاف می‌شناسیم، میراث کنت و تعریف کنتی فلسفه و وضع تعیینی‌ای است که او ایجاد کرد؛ یعنی فلسفه و علم که در آثار کانت و هگل و دیگران به یک معنا به کار می‌رفت و معنای مغایر با یکدیگر نداشتند، در آثار کنت معنای دوگانه‌ای پیدا کردند؛ علم دانش تجربی و آزمون‌پذیر و فلسفه معرفت ذهنی نظام‌مند آزمون‌ناپذیر غیر علمی نامیده شد. از نظر این دیدگاه، تفاوت فلسفه و علم در روش است، نه در موضوع؛ یعنی در همه موضوعاتی که علم کار می‌کند، فلسفه هم می‌تواند کار کند، ولی اگر روش، ذهنی بود آنگاه کار فلسفی صورت گرفته است. بنابراین، حتی راجع به دین نیز؛ می‌توان علمی و یا فلسفی بحث نمود. لذا فلسفه شیمی، فلسفه دین، فلسفه اجتماعی، فلسفه سیاسی، فلسفه تعلیم و تربیت و … مطالعات غیرتجربی راجع به این موضوعات است. اما علم، هر کدام از اینها را با روش تجربی بررسی می‌کند. در دیدگاه کنت، ما نمی‌توانیم فلسفه مضاف داشته باشیم؛ زیرا فلسفه مثل یک قوه استعدادی برای پدید آمدن علم است که وقتی آن شیء پدید می‌آید، این استعداد نیز از بین می‌رود و فلسفه یک تقدم زمانی دارد؛ یعنی تا زمانی که فلسفه نرود علم نمی‌آید.

در نگاه کانت، فلسفه با علم جمع می‌شد، اما سخنی از فلسفه‌های مضاف نبود؛ یعنی علم بدون فلسفه و بدون تحمیل ذهنیت بر او شکل نمی‌گرفت، و فلسفه مضاف می‌خواست ذهنیت دخیل در این علم را تبیین کند و نقش قوه فاهمه را در تکوین این علم داشت. اما در نگاه کنت، یا علم وجود دارد و یا فلسفه و جمع این دو درست نیست. در حلقه وین، این مسئله جدی‌تر می‌شود؛ زیرا در دیدگاه کنت معانی ذهنی، نظامی داشتند اما علمی نبودند، ولی در حلقه وین می‌گویند معنای غیرحسی وجود ندارد و آنچه به عنوان فلسفه گفته می شود در واقع نوعی بازی زبانی است. لذا در این دیدگاه نیز فلسفه مضاف به علم نمی‌توانیم داشته باشیم. البته در دیدگاه کنت، می‌توانستیم فلسفه طبیعت و فلسفه‌های ناظر به غیر علم داشته باشیم، اما نمی‌توانستیم فلسفه علم داشته باشیم. اما در دیدگاه حلقه وین، حتی ما فلسفه ناظر به غیر علم هم نداریم؛ چون فلسفه مهمل‌گویی است، یعنی خطای زبانی است. نقش فلسفه خدمت به علم است و زوائد بی‌معنایی را که نتیجه فهم غلط است، به دور می‌ریزد.

بنابراین، در نیمه اول قرن بیستم و هنگام شکل‌گیری حلقه وین، فلسفه مضاف به علم و غیر علم نمی‌تواند شکل بگیرد. اما بعد از زمان حلقه وین، یعنی ویتکنشتاین دوم و با بازگشتی که به کانت صورت میگیرد؛ معلوم می‌شود اولاً معنا محدود به معنای حسی نیست و ثانیاً اینکه این معانی برخلاف آنچه ویتکشتاین می‌گفت، بازی‌های جدا نیستند و با یکدیگر نوعی تعامل دارند و طبق دیدگاه پوپر، نوعی تعامل کنترل شده، محدود و مقید بین این معانی وجود دارد. بنابراین، عناصر ذهنی در شکل گیری علم دخالت می‌کند، البته نه دخالت تعیین‌کننده و هویت‌بخشی که کانت می‌گفت. لذا ما می‌توانیم معرفت‌های ذهنی با همان تعریف نظام‌مند ذهنی که کنت ارائه کرد را داشته باشیم، که این معرفت‌های ذهنی ناظر به به علم سخن خواهند گفت. هرچند طبق بیان خود کنت این امکان وجود نداشت، یعنی تا فلسفه نمی‌رفت، علم نمی‌آمد. ما همه عالم را قبل از علم، فلسفی می‌دیدیم، اما خود علم را نمی‌شود فلسفی دید.

در دیدگاه‌های بعد از حلقه وین و آنچه از پوپر به بعد است، فلسفه مضاف می‌تواند به وجود بیاید، یعنی می‌شود با روش‌های ذهنی راجع به دخالتی که ذهنیت در تکوین علم در مقام گرد آوری (نه در مقام داوری) دارد، بحث کرد. البته این بحث‌ها تجربی نیست، بلکه بحث‌های عقلی با همان معنای کنتی است که یک ما بازاء حقیقی دارد و همزمان با شکل گیری علم در مراتب مختلف آن، می توان تاثیر و حضور عوامل ذهنی را دید. پس روی خود علم می‌شود کار ذهنی عقلانی کرد.

بعد از پوپر، از دهه شصت با تتبعاتی که برخی از دانشمندان علوم طبیعی و علوم پایه مثل لاکاتوش داشتند، متوجه شدند که ارتباط ذهنیت با آنچه علم گفته می‌شود، یک ارتباط تعریف شده بیرونی در حد گردآوری نیست، بلکه یک ارتباط هویت‌بخش است؛ یعنی پارادایم‌ها، هویت علم و ساختار درونی علم را تعریف می‌کنند و در این مسئله دخالت دارند. در این مرحله است که نقش ذهنیت در علم بسیار گسترده می‌شود، مطالعات ذهنی بسیار مهم، تعیین کننده، انتقادی و آگاهی‌بخش است. مطالعات ذهنی و فلسفی درباره علوم تجربی نوعی از آگاهی را به دست می دهد، هرچند که این آگاهی، علم نیست. در همه این تعاریف، فلسفه، علم نیست، بلکه در قبال علم است. یک موقع فلسفه در قبال علم است و با علم جمع نمی‌شود، اما اینجا جمع می‌شود و نقش مهمی پیدا می‌کند.

با گذشت زمان، فلسفه نه‌تنها آگاهی‌بخش، بلکه رهایی‌بخش می‌شود. لذا فلسفه‌های مضاف یا همان فلسفه‌های ناظر به علم، بسیار مهم می‌شود. رهایی‌بخشی آن به گونه‌ای است که علم هویت خود را از دست می‌دهد؛ یعنی معلوم می‌شود ابژه‌ای که طبیعت است، خودش به سوژه ذهنی ربط دارد و اصلاً این ذهن در ذهن فرو می‌غلطد و فلسفه مضاف نقش‌های مهم‌تری را پیدا می‌کند. هم هویت علم را تعریف می‌کند و هم، هویت علم را می‌سازد؛ یعنی علمی جدای از این سوژه نداریم، لذا طبیعی است که در این مقطع باید فلسفه‌های مضاف به خود علم بسیار مهم شوند و امروز این‌گونه است.

حال با توجه به این تعریف پسینی که از فلسفه‌های مضاف وجود دارد، آیا فلسفه‌های مضاف برای ما یک فرصت هستند و یا یک تهدید؟ چگونه فرصت و یا تهدید هستند؟ آیا ما می‌توانیم این ادبیات را استمرار دهیم؟ آیا حوزه‌ها و جامعه ما دچار نوعی عقب افتادگی است و اکنون که این علم به وجود آمده؛ باید آن را بیاوریم و از آن استفاده کنیم؟ یا اصلاً این علم با یک مبنای اپیستومولوژیک و معرفت‌شناختی و هستی‌شناختی خاص در یک مقطع خاص به وجود آمده و اگر ما مبانی دیگری داریم، چنین علمی نمی‌تواند به وجود بیاید و مورد قبول باشد.

به نظر می‌رسد ما نمی‌توانیم فلسفه مضاف به معنایی که در غرب به کار می‌بردند داشته باشیم و اگر به کار ببریم بسیار مشکل آفرین است. البته می‌توانیم فلسفه مضاف به معنای دیگر داشته باشیم که باید خودمان دنبال کنیم. اصلاً ناگزیر هستیم که داشته باشیم. البته در تاریخ تفکر اسلامی در دوره‌هایی به نوعی فلسفه مضاف داشته‌ایم؛ اما چون در آن زمان، تبدیل به مسئله ما نشده بود عنوانی برای آن اختصاص ندادیم و بابی در کتابها برای آن گشوده نشد. همانطور که در غرب نیز چندین دهه فلسفه مضاف در معنای مدرن آن شکل گرفت و بعداً برای آن نام‌گذاری کردند. اما امروزه این نیاز احساس می شود و باید به این مباحث به طور جدی تری پرداخته شود.

اگر ما بخواهیم با این فضای معرفت‌شناختی که اجازه داد فلسفه‌های مضاف، نقش بسیار حیاتی پیدا کنند و شکلی پیدا کنند که جای متافیزیک و مسائل فراوان دیگری را هم بگیرند، مشارکت کنیم و در آن سهیم شویم، باید همه عقبه فلسفی، معرفتی، فرهنگی خودمان را دگرگون کنیم و چنین استحاله‌ای رخ خواهد داد؛ یعنی آیا طبق تعاریف کنت و پوزیتیویست‌های منطقی، می‌توانیم علوم حوزوی مانند فقه و کلام و فلسفه و عرفان را علم بنامیم یا اینکه باید آنها را ابژه علم بنامیم؟ آیا می‌توانیم پا به پای آن تعاریف بیاییم؟

اگر ما با رویکردهای پوزیتیویستی چالش داریم و احساس می‌کنیم که رویکردهای مابعد تجربی که در زمان اهمیت فلسفه‌های مضاف شکل می‌گیرند نیز با رویکردهای پوزیتیویستی خصومت و چالش دارند، در این صورت رفتن به سمت فلسفه‌های مضاف برای ما یک فرصت است یا اینکه یک تهدید مضاعف تلقی می‌شود؟

از آن طرف دیگر، با توجه به معنایی که فلسفه در جهان اسلام داشته و دارد، می‌توانیم فلسفه مضاف داشته باشیم یا خیر؟

تفکیکی که در غرب بین فلسفه و علم بر اساس مبانی معرفت‌شناسی صورت گرفته بود و فلسفه را جزو علم نمی‌دانستند، باعث شد تا در یک دوره وقتی فلسفه به چیزی اضافه می‌شد، مضاف‌الیه را نیز جزو علوم حساب نکنند. مثلاً وقتی فلسفه اخلاق را به کار می‌بردند، بدین معنا بود که اخلاق نیز علمی از سنخ فلسفه است. برعکس این تلقی را می‌توانیم در حال حاضر داشته باشیم؛ یعنی چون فلسفه را جزو علوم می‌دانیم، وقتی تعبیر فلسفه اخلاق را به کار می‌بریم، می‌توانیم مباحث علم اخلاق را به شکل صوری تقسیم کنیم که یک بخش نسبت به بخش دیگر، مبنایی‌تر است؛ اما هم علمِ اخلاق است و هم فلسفه اخلاق. چنان‌که سنت ما در کتاب‌های اخلاقی نیز همین‌طور بوده است.

تلقی دیگری از فلسفه‌های مضاف را از باب همراهی و مشابهت با اصطلاح غربی می‌توانیم داشته باشیم. البته این تلقی فقط به لحاظ صوری مشابه است و به لحاظ مبنایی با آنها متفاوت است. فلسفه در این تلقی، معنای متافیزیک را ندارد، بلکه گویا نسبت به مضاف‌الیه خود یک نوع جامعه شناسی می‌خواهد انجام بدهد. لذا فلسفه مضاف به این معنا، جامعه‌شناسی آن علم است.