محمد طلوعی می‌گوید: من دوست دارم تاثیر داشته باشم و تغییر ایجاد کنم ولی فکر می‌کنم این کار خوشبختانه از عهده ادبیات ساقط شده، پیام دادن و تادیب دیگر کار ادبیات نیست.

خبرگزاری مهر-گروه فرهنگی: محمد طلوعی را می‌توان از استعدادها و پدیده‌های جوان نویسندگی در ادبیات این روزهای ایران دانست. نویسنده جوانی که دانش‌آموخته رشته سینما و ادبیات نمایشی است و در کنار نویسندگی به فیلم‌نامه‌نویسی و ترجمه نیز می‌پردازد. طلوعی اولین مجموعه شعر خود را با عنوان «خاطرات بندباز» در ۱۳۸۲ منتشر کرد و در ادامه نخستین رمانش را با عنوان «قربانی باد موافق» در سال ۱۳۸۶ منتشر و با آن موفق به کسب پنجمین جایزه ادبی «واو» یا رمان متفاوت سال و همچنین نامزدی هشتمین جایزه کتاب سال شهید حبیب غنی‌پور شد.

وی در ادامه مسیر فعالیت‌های ادبی خود در سال ۱۳۹۱ نیز مجموعه داستان «من ژانت نیستم» را منتشر و با آن برنده دوازدهمین جایزه ادبی گلشیری شد. طلوعی همچنین سال گذشته به‌عنوان برگزیده نخستین دوره جایزه ادبی «چهل» معرفی شد که از هرساله به نویسندگان جوان خوش آتیه زیر چهل سال اعطا می‌شود.

تازه‌ترین اثر داستانی وی با عنوان «آناتومی افسردگی» این روزها از سوی نشر افق منتشر شده است. رمانی با محوریت سه شخصیت که همگی آن‌ها در پدیده انزوا و دورافتادگی از زیست اجتماعی با یکدیگر شراکت دارند.

ادبیات عجیب و روایت قابل‌تأمل طلوعی از این سه شخصیت در رمان فوق محور گفتگوی مهر با محمد طلوعی قرار گرفت که در ادامه از نگاه شما می‌گذرد:

* در شماره نوروزی مجله داستان همشهری، از شما روایتی خواندم با عنوان ضمیر ظالم. اگر درست به خاطرم مانده باشد این روایت با موضوع تنهایی انسان به‌ویژه از نوع معاصرش نوشته ‌شده بود. آن موقع هنوز کتاب آناتومی افسردگی را ندیده بودم اما همین روایت جذبم کرد که رمان شما را بخوانم. به همین بهانه می‌خواهم سؤال کنم که تنهایی و به دنبال آن افسردگی چطور راه خودش را به ذهنیت داستانی شما باز کرده است؟

به نظرم تنهایی یک مفهوم الهیاتی ابدی و ازلی است، از آن چیزها نیست که معاصریت‌پذیر باشد، همیشه بوده و با هرجور شکل زندگی هم خواهد بود. این تنهایی، تنهایی در شناخت و مفاهمه با جهان است که جمع‌پذیر نیست و کمی با مفهوم افسردگی‌ای که من در رمان آناتومی افسردگی به آن ارجاع می‌دهم تفاوت دارد، یعنی شاید به ظاهر تجانس این کلمات بشود معانی مشترکی از آن‌ها گرفت ولی در ذهن من فرسنگ‌ها با هم فاصله دارد. درواقع آن افسردگی‌ای که در رمان از آن حرف می‌زنم هیچ ربطی به کنش روانی فردی ندارد و چیزی جمعی است.

* متوجه منظور شما شدم اما من حسم این است که این داستان انتقادی است که شما افشاگرانه نسبت به پیرامون خود بیانش می‌کنید. روایتی از جامعه‌ای که در آن هیچ چیز مهیجی برای زندگی نیست و انسان‌های محصور در آن سعی دارند خود را به شکلی از آن نجات بدهند. می‌خواهم بدانم که چرا جامعه را این‌چنین خشن و بی‌فروغ دیده‌اید؟

این ذات جمع است که خشن باشد، هر چه قدر هم ما انتظار چیزی آرمانی از جامعه داشته باشیم باز ساخت جامعه خشن و ویران‌گر است، ما در فردیت‌مان مهربانی را می‌آموزیم و تمرینش می‌کنیم در خانواده کمی خشن‌تر می‌شویم در جمع دوستان خشن‌تر از خانواده و در محیط کار باز خشن‌تر از جمع دوستان و هر چه به اعتبارات اجتماعی دور از هسته‌ی خود می‌رویم باز به خاطر احساس ناامنی روی خشن‌تری از خودمان را نشان می‌دهیم.

این کار با اینکه نامطلوب است آن‌قدر در ما طبیعی است که حتی حسش نمی‌کنیم، حتی احساس نمی‌کنیم این کاری که داریم می‌کنیم از خوی واقعی‌مان فاصله دارد، نتیجه این‌که ما اساساً در خشونتی سازماندهی‌شده زیست می‌کنیم که خود را از غیرخودی سوا می‌کند و این ربطی به نگاه من ندارد من فقط دارم این خشونت و فاصله را نشانتان می‌دهم.

* آقای طلوعی سه شخصیت به قول شما افسرده رمان شما در کنار هم قرار است چه بخشی از اجتماع را نمایندگی کنند؟ اصلاً قرار بر چنین کاری دارند؟

بالاخره هر جور شخصیتی در هر جور داستانی در کانال‌های اجتماعی شدنش ظاهر می‌شود، خانواده و تحصیلات و شیوه‌های جامعه‌پذیر شدنش داستان را جهت می‌دهد. قطعاً نمی‌توانم از انتخابم احتراز کنم و بگویم اصلاً قصد جامعه نمایی با این شخصیت‌ها نداشتم اما قصد جامعه‌شناسی هم نداشتم که هر کدام را نماینده جوری از تفکر یا طبقه اجتماعی بگیرم، این ها آدمهایی بودند که به درد پیشبرد مضمون قصه من می‌خوردند.

* با این همه، نکته جالب در رمان شما نظرم را به خودش جلب کرد انتخاب کاراکترهای داستانی بود. در بخش دوم و سوم شما دو شخصیت را تعریف می‌کنید که به نوعی ملموس و قابل درک هستند اما شخصیت اول کمی دور از دسترس است. من را یاد کاراکترهای فیلم‌های تارانتینو انداخت. برایم درباره خلق این سه شخصیت بگویید و اینکه هر کدام از کجا به ذهن شما رسیده‌اند؟

می‌توانم به شما جواب‌های مفسرانه یا نمادپردازانه بدهم، مثلا بگویم اسفندیار نماد شکست‌های تاریخ معاصر ما است یا مهران نشانه انقلاب است اما اینها واقعن اضافاتی است که ذهن منتقدانه می‌سازد، برای من اسفندیار خاموشی یک آدمی است که آمده در کشور مادری خودش بمیرد چون این تنها چیزی است که برایش از این سرزمین باقی مانده، او می‌خواهد همین باقی مانده را هم مصرف کند. به نظرم خیلی طبیعی است که با شخصیت‌های جوان‌تر که مثل خودمان فکر می‌کنند و کار می‌کنند و راه می‌روند هم‌ذات‌پنداری بیشتری داشته باشیم و پیرمردی که انگار از دنیایی دیگر امده و خواستی ناملموس مثل مرگ دارد برایمان غریبه باشد.

* حسم در مواجهه با این سه شخصیت این بود که شما پیرمرد را کمتر از بقیه شناخته و با او ارتباط برقرار کرده‌اید. در واقع انگار شما پری و مهران را از نزدیک دیده و با آن‌ها زیسته‌اید اما با پیرمرد نه. درست احساس می‌کنم؟

اسفندیار آدم دور از دسترسی است هم برای من هم برای خواننده‌ام، بیشتر بابت این‌که خودش هم دلیل بسیاری از کارهاش را نمی‌داند و آن‌قدر عمر کرده که هرکاری می‌کند فکر می‌کند قبلن چیزی شبیهش را دیده و انجام داده، این حتی در مقدار تشبیه‌هایی که در فصل او نوشته‌ام متبلور است، او هر چیزی را شبیه چیز دیگری می‌بیند. این به اسفندیار جوری رهایی داده که هر کاری می خواهد بدون منطق تراشی بکند.

مهران و پری اما هر کاری می‌کنند تا منطقی برای کارهاشان بجویند و ما را توجیه کنند که چرا این کار را می کنند یا آن جور فکر می‌کنند.

* اگر درست متوجه شده باشم از تمامی شخصیت‌های داستانی شما تنها مهران، فرجامی مشخص و قابل درک دارد. چرا تنها او و باقی چرا نه؟

من امیدوار زندگی می‌کنم، همیشه بهترین کارها، کارهای نکرده‌ام است و بهترین داستان‌هایم داستان‌های ننوشته. نمی‌خواستم خواننده‌ام را با آینده‌ای کور تنها بگذارم، می‌خواستم ببیند که پول و اسلحه آرزو نمی‌سازد و براورده‌اش نمی‌کند. واقعا برایم مهم بود که ببیند یک آدم تنها بدون هیچ چیزی و تنها با دید باز می‌تواند آینده‌اش را بسازد، شاید این به نظرتان خیلی آرمان‌خواهانه باشد اما تنها راه باقی مانده برای مهران است. این‌که شمشیر خودش باشد و خودش را دوباره بسازد.

* آقای طلوعی به‌عنوان یک خبرنگار برایم مهم است و معمولا از دوستان نویسنده‌ام این سؤال را می‌پرسم که دغدغه‌های خود در داستان‌نویسی را چقدر شخصی و چقدر برگرفته از محیط زندگی اجتماعی خود می‌دانید. درباره این رمان نیز دوست دارم سؤال کنم که چقدر مساله این رمان را باید مساله اجتماعی روز ایران بدانیم؟ اصلاً لزومی بر این کار می‌بینید که چنین دغدغه‌مندی برای خود تعریف کنید و یا اینکه مثل برخی نویسندگان معتقدید که آن داستانی خود را دارید و کاری به پیرامونتان برای نوشتن ندارید؟

مگر می‌شود چیزی بنویسم و محسوسات پیرامون را از آن حذف کنیم، نویسنده که در خلا زندگی نمی‌کند، جامعه روی او و داستان‌هایش تاثیر دارد هر چه هم که او انکار کند. مطمینم که این سردرگمی منتهی به افسردگی جمعی که می‌خواستم در رمانم نشانش بدهم مبتلا به جامعه و علی‌الخصوص نسل من است اما واقعا قصد نسخه پیچی و راه حل دادن نیستم، این فقط محسوسات من از جامعه‌ام است.

* نکته دیگری که در این رمان نظر من را به خودش بسیار جلب کرد، دامنه اطلاعات نویسنده از اشیا و موقعیت‌های سازنده پیرامون انسان است. شما با مهارت از این داشته‌های اطلاعاتی که حجمی خیره‌کننده دارد برای شخصیت و فضاپردازی داستان استفاده کردید. این حجم از اطلاعات اکتسابی و برای نوشتن این داستان جمع آوری شده و یا ویژگی شخصی شماست؟

من هر چیزی جالبی که ببینم و بخوانم در جایی می‌نویسم، هیچ نمی‌دانم کی و کجا به کارم می‌آید، چند دفتر دارم که این یادداشت‌هایم را به تفکیک گفت‌وگو و ایده و صحنه در آن می‌نویسم، مجموعه‌ای از خوانده‌ها و دیده‌ها و شنیده‌ها که مثل کلکسیونرها جمعش می‌کنم، این شاید مهم ترین مجموعه‌ای است که دارم. این مجموعه بعد گاهی دستم را می‌گیرد و مثلا یک آدم یا صحنه را می‌سازد، مثلا آن صحنه که اسفندیار سر صحنه‌ای از فیلم توت فرنگی‌های وحشی برگمان رفته را از یکی از مصاحبه‌های برگمان تخیل کرده‌ام که از زوجی حرف می‌زند که سر صحنه آمده‌اند و یکی‌شان خارجی بوده. این مصاحبه را وقتی دانشجوی سینما بودم خوانده بودم اما بعد از سال‌ها این جا و در این رمان به کار آمد.

* این را هم می‌خواستم بدانم که ترسیم و نمایش این جامعه بی‌فروغ و به تعبیر شما بدون حماسه، قرار است چه کارکرد ادبی اجتماعی داشته باشد؟ در واقع شما برای داستان نقش روایی قائلید و یا اینکه می‌شود به این هم فکر کرد که داستان عاملی محرک باشد برای خلق تغییراتی برای بهتر زیستن.

من فقط یک داستان نوشته‌ام در یک دوره تاریخی اجتماعی، این فکر که اصلاً می‌شود چیزی را با داستان تغییر داد خیلی قرن هجدهمی است، خیلی پرگویی است. من دوست دارم تاثیر داشته باشم و تغییر ایجاد کنم ولی فکر می‌کنم این کار خوشبختانه از عهده ادبیات ساقط شده، پیام دادن و تادیب کردن و سوق دادن به جهتی دیگر کار ادبیات نیست، در بهترین شکل ادبیات و داستان می‌تواند نشان بدهد. به مخاطبش نشان بدهد کی است و دارد چه جور زندگی می‌کند، همین آیینگی شاید خواننده را به جایی ببرد که قبلا نبوده.