مجله مهر: میخندیدند، میخندیدند و دنبال یکدیگر میدویدند. باد خشکی در میان لباسهای پر از رنگشان میپیچید و گاه روسریشان را جابهجا میکرد، بیتفاوت به همه اینها در بازیهای کودکانهشان غرق بودند. برای آنها زندگی همین است، همین که صبح تا شب دست در دست همدیگر باشند و بخندند و بازی کنند و رویا ببافند؛ «دیشب خواب دیدم معلم شدم و درس میدم، خانم معلم شده بودم!» «اگه تو معلم بشی، منم معلم میشم» «نه، من معلم میشم تو دکتر شو که حال مامان بزرگم رو خب کنی» «باشه!» و خنده است که در فضا پخش میشود، در روزهایی که باید بچه مدرسهای باشند، شاید رویای معلم شدن از هرچیزی آنها را به کلاس و درس و کتاب خواندن بیشتر نزدیک کند. کنار دیوار میایستند؛ خانم دکتر ما از دوربین خجالت میکشد و نگاهش را به خانم معلم میاندازد، اما خانم معلم با ابهت یک معلم درحالیکه لبخندی آرام در گوشه لبش نشسته، نگاهش را در لنز دوربین میاندازد و چیلیک!
اینجا «گلهبچه» است، روستایی در دهستان قرقری شهرستان زابل استان سیستان و بلوچستان. اینجا خشکسالی و فقر و محرومیت با زندگی مردمان عجین شده است. آنهایی که توانایی داشتند، روستا را به امید زندگی بهتر ترک کردهاند، اما مابقی که ماندهاند هم با فقر و هم با بیآبی دست و پنجه نرم میکنند.
اما بچههای روستا امید دارند، سقف آرزوهاشان بلندتر از چیزی است که بخواهند تسلیم شوند، آنها درس و مدرسه را دوست دارند و شاید این روزها امکان تحصیل نداشته باشند، اما در رویاهایشان ردپای روزهای شیرینی که در آینده برای خودشان تصور میکنند را میتوان دید.
شاید اگر ۲۰ سال دیگر گذرمان به «گلهبچه» بیفتد، خانم معلم و خانم دکتر را دوباره ببینیم، احتمالا باز هم خانم دکتر خجالتیتر است، اما خانم معلم که برای خودش در روستا مدرسه دارد و به بچهها خواندن و نوشتن یاد میدهد، باز هم به دوربین خیره شود و باز هم بخندد و باز هم شاد باشد.