بلخاری، رئیس انجمن آثار و مفاخر گفت: ما به وسیله‌ عقل جزئی، جهان محسوس خود را روشن می‌کنیم و به واسطه‌ عقل کلی، جهان معقول خود را.

به گزارش خبرگزاری مهر، سی‌وسومین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ خواجوی کرمانی به بررسی یک غزل عارفانه‌ خواجوی کرمانی اختصاص داشت که با سخنرانی دکتر حسن بلخاری‌قهی، استاد دانشگاه تهران و رئیس انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، در مرکز فرهنگی شهر کتاب برگزار ‌شد.

بلخاری سخنانش را با خواندن غزلی از خواجو آغاز کرد: 
«به عقل کی متصور شود فنون جنون/ که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو/ که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل/ که کس برون نبرد ره مگر به نور درون
جنون نتیجه عشقست و عقل عین خیال/ ولی خیال نماید بعین عقل جنون
به عقل کاشف اسرار عشق نتوان شد/ که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق می‌بندند/ به دیده طهارت کنند و غسل به خون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر/ مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد/ بجای آب کند خاک من به خون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر/ ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار/ و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد/ مبارک آنکه دهد دل به طلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست/ نشاط دل نبود جز به مهر روزافزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو/ مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون»

وی  در ادامه گفت: آنچه در جلسه گذشته ناتمام ماند و به نحوی یکی از ادله‌ بسیار مهم من در باب تأثیرپذیری جناب خواجو از حضرت مولانا است، همین دوگانگی معنوی و مفهومی عقل نزد خواجوست. در آن غزل اصلی که جلسه گذشته محور قرار دادیم، بحث عقل جزیی مطرح است اما در ابیاتی که امروز خواندیم، عقل دو رخ و چهره دارد و صراحت این دوچهرگی و دوگونگی عقل در مصرع دوم بیت دوم است؛ آنجاکه می‌گوید: «ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو/ که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون» که این عقل کل، جزو اصطلاحات پرکاربرد حضرت مولانا، هم در دیوان شمس هم در مثنوی و اندکی در «فیه ما فیه» و مقالات است، ولی شرح کامل عقل جزیی و عقل کلی که تصویری از دوگانگی عقل در ذهن و زبان مولانا است، در مثنوی بیشتر ظهور دارد.

دوگانگی عقل متأثر از تأثیرپذیری خواجو از مولانا است

بلخاری یادآور شد: من دوگانگی عقل را در غزلی که در ابتدای جلسه خواندیم، متأثر از تأثیرپذیری جناب خواجو از مولانا می‌دانم که خواجو رسماً کل عقل را عقیله می‌خواند، که عقیله پای‌بند شتران است و کنایه از این است که در ره پرواز عاشقان، عقل به عنوان یک پای‌بندی که انسان را به حصر و حبس می‌کشاند، عمل می‌کند. چون از لحاظ لغوی، ریشه‌ عقل، همین پای‌بند شتران است، لکن عقل کل همان حقیقت عشق است. اینجا لازم است به نکته‌ مهمی اشاره کنم، اینکه عقل در تاریخ حَکَمی و فلسفی ما داستان بلندی است، غیر از داستان سراسر شگفت‌انگیزی که حضرت عقل در متون تفسیری، روایی، حدیثی و کلامی دارد. یعنی حتی در این حوزه، کاربرد شگفت‌انگیز عقل در قرآن و روایات و بعد از آن در اندیشه‌ متکلمان بزرگی چون خواجه نصیرالدین توسی خود داستان علی‌الحده‌ای دارد.
در قلمرو این داستان، عقل مهم‌ترین عاملی است که هم‌سطح وحی است. من عقل را در قرآن، هم‌سنگ وحی می‌دانم. عقل کلی هم که جناب مولانا اشاره می‌کند، به نحوی بیانگر همین عقل هم‌سنگ و هم‌سطح وحی است. دلیلم برای اثبات این همسنگی و هم‌سطحی عقل و وحی این روایتی که تحت عنوان قاعده ملازمت در فقه و اصول شیعی مطرح است که: «کلما حکم به العقل حکم به الشرع وکل ما حکم به الشرع حکم به العقل»، نیست. چون برخی از فُقَها و اصولیین بزرگ شیعه در این روایت تردید کرده‌اند و اصلاً صحت آن را منکر شده‌اند و من در بیان یک بحث بسیار مهم، به روایتی که یک پای آن لنگ است استناد نمی‌کنم. مستند و اتکای من در این کلام، آیه قرآن است.

رئیس انجمن آثار و مفاخر ادامه داد: در سوره ملک که یکی از سوره‌های بسیار لطیف قرآنی است که در آیه‌ای از آن، خزنه جهنم رو به جهنمیان می‌گویند که آیا برای شما نذیر، طبیب، حبیب، بشیر و... نیامد که حالا التماس می‌کنید که برگردید؟ که جهنمیان می‌گویند بلی، بعد در ادامه می‌گویند که اگر ما به جان دل، سمع حضرت وحی کرده بودیم، یا گوش به وحی و رسالت حضرت محمد (ص) و عیسی و موسی علیهماسلام نداده بودیم و اصلاً بویی از وحیانیت به مشام جانمان نرسیده بود، اما عقلانیت به خرج داده بودیم، الان جزء اصحاب جهنم نبودیم. این آیه یکی از شگفت‌ترین آیاتی است که می‌گوید عقل هم‎سطح وحی است، چون منظور از کلمه‌ سمع در این آیه، وحی است.بنابراین در قرآن و بنا به آیه‌ای که عرض کردم، عقل مقام بلندی دارد. ترجمه‌ این آیه در زبان رسول این معنا شده است که ما یک پیامبر برون داریم که احمد و عیسی و موسی و... است و یک پیامبر درون به نام حضرت عقل داریم و این مقام شامخ حضرت عقل است. همان‌طور که می‌دانید کتاب «اصول کافی» یکی از کتب معتبر ما شیعیان است. اولین باب «اصول کافی» کتاب «العقل و الجهل» است. اولین حدیث این کتاب یا این باب این است که من اکرم‌تر از عقل چیزی نیافتم وغیر از آن در کلام حضرت رسول که «اول ما خلق الله العقل و اول ما خلق الله نوری».

عقل کلی عرفان، حکمت و فلسفه‌ رنگ یونانی دارد

بلخاری به بیان این نکته که «به همین دلیل از دیدگاه عُرفا، هویت حضرت محمد (ص) به عقل او است، نه مدحی که خداوند از او دارد.» تصریح کرد: در این حدیث عقل، معادل نور و نور معادل عقل است. از شگفتی سرگذشت عقل در قرآن، کلام، روایت و علم کلام بسیار می‌توان دید. در عرفان ما هم که همین عقل کلی است، لکن عقل کلی عرفان، حکمت و فلسفه‌ ما تا حدودی رنگ یونانی دارد. در یونان عقل معادل وجود و هستی است و عقول عشره به نحوی عاملان و بانیان شکل‌گیری هستی در عالم هستند، لکن عقل مرتبه‌ای دارد. این مراتب مختلفی که حضرت عقل دارد، سبب شده است که مفاهیم متعدد بیابد. اگر کسی از عقل در گشودن گره‌های زندگی محسوس خود استفاده کند، البته که عاقلی کرده است، لکن از استعداد یک دریا به اندازه برکه‌ای بهره جسته است که این همان عقل معاش یا عقل جزئی است. به قول مولانا، این دریای بی‌پایان حضرت عقل سبب شده است که عقل معانی مختلف یا به تعبیری مراتب مختلف داشته باشد. آن دوگانگی‌ای که در چهار، پنج بیت غزل خواجو دیدیم، این دوگانگی به مراتب مختلف مفهوم عقل برمی‌گردد که یک سر آن عقل جزئی و یک سرش عقل کلی است.

این نویسنده و پژوهشگر تصریح کرد: ما به وسیله‌ عقل جزئی، جهان محسوس خود را روشن می‌کنیم و به واسطه‌ عقل کلی، جهان معقول خود را. حکم عقل، عدل و حکمت این است که شما بتوانید در مراتب عقل از عقل جزئی به عقل کلی برسید. آن کسانی که سائر و سالک این طریق نباشند، در همان عقل جزئی خواهند ماند. اینها از حقیقت حیات هیچ استشمامی نخواهند داشت که اتفاقاً این حکم محتوم خود حضرت عقل است. ابن سینا در رساله «معراجیه» یا «معراج‌نامه» دقیقاً عروج پیامبر را معادل عروج عقل می‌گیرد. هنگامی که شما از عقل هیولانی که همین عقل جهان ماده است بالا می‌آیید، در نهایت می‌توانید به جایی برسید که قلب، سینه و مخزن اسرار الهی ‌شود. مهم‌ترین هجرت‌ها در حیات انسان، هجرت از عقل جزئی به عقل کلی است. دریا عقل کلی و برکه و آبی که به مرور زمان بگندد، عقل جزئی است. اینجا بحث نفی عقل نیست، بلکه ماندن عقل در محسوسات است. جناب مولانا در رابطه با عقل‌های کلی و جزئی که مبنای من در تاثیرگذاری مولانا بر غزل مذکور خواجو است، می‌گوید:

«عاشق از خود چون غذا یابد رحیق/ عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
عقل جزوی عشق را منکر بود/ گرچه بنماید که صاحب سر بود
زیرک و داناست اما نیست نیست/ تا فرشته لا نشد آهرمنیست
او بقول و فعل یار ما بود/ چون بحکم حال آیی لا بود
لا بود چون او نشد از هست نیست/ چونک طوعا لا نشد کرها بسیستجان کمالست و ندای او کمال/ مصطفی گویان ارحنا یا بلال»

لا در مصرع دوم بیت سوم این غزل می‌گوید هیچ کس نمی‌تواند اهورایی شود، مگر اینکه در این مسیر بر هستی خود بانگ لا زند. «حال» در عرفان، آن لمعات، رشحات و جرقه‌هایی است که یک لحظه در روح زده می‌شود و حقایق تا افق در مقابل چشم هویدا می‌شود. در این غزل می‌گوید، عقل زمانی که در قلمرو حال درآمد، بانگ نفی می‌زند. از دیدگاه جناب مولانا عقل جزئی، عقلی است که از دیدگاه برخی عرفا، از جمله خود مولانا، عقل مضل است، یعنی عقلی که گمراه می‌کند. حدیثی پیامبر دارد که جان‌ و جسم خود را به نسیم و باد بهاری بسپرید، زیرا این نسیم با تن شما همان کاری را می‌کند که در حقیقت با جان شما می‌کند، یعنی یک نوع شگفتی و انفتاح. همچنین از باد پاییزی بترسید، زیرا شما را پژمرده می‌کند و همان کاری که خزان با درختان می‌کند، باد خزان با جان شما می‌کند. که مولانا این را اینگونه شرح می‌دهد: 

«گفت پیغامبر ز سرمای بهار/ تن مپوشانید یاران زینهار
زانک با جان شما آن می‌کند/ کان بهاران با درختان می‌کند
لیک بگریزید از سرد خزان/ کان کند کو کرد با باغ و رزان
راویان این را به ظاهر برده‌اند/ هم بر آن صورت قناعت کرده‌اند
بی‌خبر بودند از جان آن گروه/ کوه را دیده ندیده کان بکوه
آن خزان نزد خدا نفس و هواست/ عقل و جان عین بهارست و بقاست
مر ترا عقلیست جزوی در نهان/ کامل العقلی بجو اندر جهان
جزو تو از کل او کلی شود/ عقل کل بر نفس چون غلی شود
پس بتاویل این بود کانفاس پاک/ چون بهارست و حیات برگ و تاک
از حدیث اولیا نرم و درشت/ تن مپوشان زانک دینت راست پشت
گرم گوید سرد گوید خوش بگیر/ تا ز گرم و سرد بجهی وز سعیر
گرم و سردش نوبهار زندگیست/ مایه صدق و یقین و بندگیست
زان کزو بستان جانها زنده است/ زین جواهر بحر دل آگنده است
بر دل عاقل هزاران غم بود/ گر ز باغ دل خلالی کم شود»

دوگانگی عقل در غزل دوم خواجو و تأثر او از مولانا

وی افزود: مولانا می‌گوید پیامبر فرمود که جسم خود را در مقابل باد بهار قرار دهید و از وزش باد پاییز برحذر دارید، اما من می‌گویم که نسیم بهاری، کلام ولی است، خود را از شنیدن کلام ولی بی‌نیاز مبین و گرم و سرد آن را بشنو و بپذیر که تو را از آتش جهنم نجات خواهد داد. دوگانگی عقل در غزل دوم خواجو، تأثیر او از جناب مولانا در عقل جزئی و عقل کلی است. آنچه جناب خواجو در بیت «هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست/ وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست» می‌آورد، دقیقاً عقل جزوی است. اگر شما از عقل جزوی مقام عشق را بپرسید، یقیناً یا پاسخ شما را نمی‌دهد یا شما را گمراه می‌کند. بنابراین از عقل کلی بپرس.یک قاعده‌ای وجود دارد که این قاعده در گشودن غوامض عرفانی مؤثر است. در متون عرفانی ما زمانی که از جنون نام برده می‌شود، منظور رسیدن به ساحتی است که هیچ امر محسوسی، پای‌بند پرواز تو نشود که ریشه‌ این مباحث، هفته گذشته بیان شد. من قهرمان بیان دیوانگی مقدس را افلاطون می‌دانم. افلاطون یک رساله‌ پانزده تا بیست صفحه‌ای به نام «آیون» دارد که در آنجا می‌گوید شاعر تا مجنون نشود، شاعر نمی‌شود و مجنون از دیدگاه افلاطون کسی است که که روح خود را در یک عروج عارفانه به میوزها یا الهه عشق می‌سپارد. افلاطون حکیم گفت: هرگاه خدا بخواهد سخن بگوید از زبان نبی سخن می‌گوید یا از زبان شاعر.

بلخاری گفت: درست است که در ادبیات ما در قلمروهایی خاص، داستان قیس عامری هست، واقعیت این است که مجنون مهاجر عقل جزوی است. مجنون کسی است که دریا را به برکه تبدیل نکرده، بلکه از برکه به دریا رسیده است. واقعیت این است که لیلی هم نماد است. منظور از لیلی در عرفان آن حقیقتی است که امثال لیلی نماد آن هستند. پس بنابراین زمانی‌که عرفا از محمود و ایاز یا مجنون و لیلی می‌گویند، در واقع از سرگشتگی روح و آن حقیقت و کعبه‌ مقصودی که باید به آن رسید، می‌گویند.

«گفت لیلی را خلیفه کان توی/ کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی/ گفت خامش چون تو مجنون نیستی
هر که بیدارست او در خواب‌تر/ هست بیداریش از خوابش بتر
چون بحق بیدار نبود جان ما/ هست بیداری چو در بندان ما
جان همه روز از لگدکوب خیال/ وز زیان و سود وز خوف زوال
نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر/ نی بسوی آسمان راه سفر
خفته آن باشد که او از هر خیال/ دارد اومید و کند با او مقال
دیو را چون حور بیند او به خواب/ پس ز شهوت ریزد او با دیو آب
چونک تخم نسل را در شوره ریخت/ او به خویش آمد خیال از وی گریخت
ضعف سر بیند از آن و تن پلید/ آه از آن نقش پدید ناپدید
مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش/ می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش
ابلهی صیاد آن سایه شود/ می‌دود چندانک بی‌مایه شود
بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست/ بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست
تیر اندازد به سوی سایه او/ ترکشش خالی شود از جست‌وجو
ترکش عمرش تهی شد عمر رفت/ از دویدن در شکار سایه تفت
سایه یزدان چو باشد دایه‌اش/ وا رهاند از خیال و سایه‌اش
سایه یزدان بود بنده خدا/ مرده او زین عالم و زنده خدا
دامن او گیر زوتر بی‌گمان/ تا رهی در دامن آخر زمان
کیف مدالظل نقش اولیاست/ کو دلیل نور خورشید خداست
اندرین وادی مرو بی این دلیل/ لا احب افلین گو چون خلیل
رو ز سایه آفتابی را بیاب/ دامن شه شمس تبریزی بتاب
ره ندانی جانب این سور و عرس/ از ضیاء الحق حسام‌الدین بپرس
ور حسد گیرد ترا در ره گلو/ در حسد ابلیس را باشد غلو
کو ز آدم ننگ دارد از حسد/ با سعادت جنگ دارد از حسد
عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست/ ای خنک آنکش حسد همراه نیست
این جسد خانه حسد آمد بدان/ از حسد آلوده باشد خاندان
گر جسد خانه حسد باشد ولیک/ آن جسد را پاک کرد الله نیک
طهرا بیتی بیان پاکیست/ گنج نورست ار طلسمش خاکیست
چون کنی بر بی‌حسد مکر و حسد/ زان حسد دل را سیاهی‌ها رسد
خاک شو مردان حق را زیر پا/ خاک بر سر کن حسد را همچو ما»

اگر عاشق نشوید، لیلی خود را پیدا نمی‌کنید

بلخاری در پایان گفت: نود و نه درصد انسان‌ها تصور می‌کنند که بیدارند، بیدار نیستند. هرکه بیدار است که بیداری‌اش به حضرت حق باشد. یک روایت داریم که می‌گوید : «قلب مؤمن در میان دو انگشت خداوند قرار دارد و خداوند به هر صورتی که می‌خواهد این قلب را می‌چرخاند.» گاهی برخی از انسان‌ها بیدارند و این بیداری آن‌ها به حق است. آن بیداری که به حق نباشد، عین خواب است. باید عقلتان را مجنون کنید تا لیلی حقیقت را بیابید. عقل معاش قدرت کشف حضرت لیلی را ندارد. زیرا این حضرت لیلی جز از برای طالبان و عاشقان، نقاب برنمی‌دارد. اذن ورود به این ساحت عاشقی است و عاشقی یعنی گذشتن از عقل معاش و عقل جزئی.اینها را عرض کردم تا بگویم در این جهان نمادین، اگر عاشق نشوید، لیلی خود را پیدا نمی‌کنید. لیلی به چشم عقل منکشف نمی‌شود و هر کس در این عالم لیلی خود را یافت، اثری در این عالم می‌گذارد که عفریته‌ زمان قادر به محو آن نیست. اگر می‌بینید که انسان‌ها در این برهه، آمدند و رفتند و هیچ اثری حتی به اندازه یک نوک سوزن، برجای نگذاشتند، بدانید که اینها عاشق نبودند. در قلمرو عرفان مجنون یعنی عاشق، رستن از عقل جزوی و ورود به عقل کلی و در قلمرو عرفان ما عقل کلی همان عشق است و لیلی آن مقصدی است که شما طی می‌کنید.