خبرگزاری مهر – گروه فرهنگ: آنگونه که در تاریخ نقل شده است؛ پنجمین روز از ماه صفر المظفّر، سالروز شهادت نازدانه امام حسین (ع) یعنی حضرت رقیه (س) است.
در این بین شاعران آئینی ایرانی، ابیات متعددی در مظلومیت و شهادت این بانوی باکرامت سروده اند.
احسان محسنی فر یکی از همین شاعران است که از زبان حضرت رقیه (س) و خطاب به امام سیدالشهداء (ع) چنین ناله شاعرانه سر میدهد:
به خواب دیده ام؛ امشب قرار میآید
خزان عُمر مرا هم بهار میآید
شنیده ام به تلافیِ بوسه ی گودال
برای دلخوشی ام، بی قرار میآید
بیا بساط پذیرایی ام همه جور است
همیشه شَه به سراغ ندار میآید
اگرچه یک یک انگشتها ز کار افتاد
برای شانه زدن که به کار میآید
چنان ز ترس زمین خورده ام که در گوشم
هنوز نعره ی آن نیزه دار میآید
ز تازیانه، لباسم چه راه راه شده
چقدر بر تن من لاله زار میآید
چه حرفها که در اینجا به دخترت نزدند
صدای بی کسی از این دیار میآید
سرت به نیزه که چرخید؛ قلب من هم ریخت
دوباره دور تو چندین سوار می آید
لبم ز چوب ستم پیشه، سخت تر نَبُوَد
بیا که با تو لب من کنار میآید
و این هم شعری از رضا یزدانی که در همان حال و هوا سروده شده است:
نیزه دارت به من یتیمیرا
داشت از روی نی نشان میداد
زخم هرچه گرفت جان مرا
هر نگاهت به من که جان میداد
تو روی نیزه هم اگر باشی
سایه ات همچنان روی سر ماست
ای سر روی نیزه! ای خورشید
گرمیات جان به کاروان میداد
دیگر آسان نمیتوان رد شد
هرگز از پیش قتلگاهی که ...
به دل روضه خوان تو که منم
کاش قدری خدا توان میداد
سائلی آمد و تو در سجده
"اِنّما"یی دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را
این چنین دست ساربان میداد؟
کم کم آرام میشوی آری
سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف میزدم آه
درد دوری اگر امان میداد
اما رضا جعفری به عنوان یکی دیگر از شاعران آئینی ایران زمین، این شعر را در وصف مظلومیت حضرت رقیه (س) و درد دل عاشقانه آن حضرت با سر بریده حضرت اباعبدالله الحسین (ع) تقدیم کرده است:
بعد از سلام و تعارف و عرض ارادتی
تو محشری، تو حرف نداری، قیامتی
اینجا که نیست هیچ ملالی بدون تو
غیر از نفس کشیدن رنج سلامتی
روز خوشی نداشتم و سخت خسته ام
این لحظه هم به دست نیامد به راحتی
تو غیرتت اجازه نمیداد بین جمع
بر دامنم بخوابی و من هم خجالتی
حالا که وقت هست برای سبک شدن
بابا، مزاحمم شده این درد لعنتی
پس من کجا برای شما درد دل کنم
اینجا خرابه است، نه مسجد، نه هیئتی
اینجا که صبح از افق شام میدمد
خورشید بی تشعشعی و بی هویتی
این چند روزه دائما اینجا نزول داشت
بارانی از کبودی گلهای صورتی
از دامن مونّثشان رقص میچکید
در مردم مذکرشان نیست غیرتی
امشب که جلوه های تو را میهمان شدم
دعوت شدم به صرف غذاهای حضرتی
امشب شب وصال خدا و رقیه است
بابا تو هم به دیدن این عشق دعوتی
این نیز شعری است از زبان پیشکسوت شعر آئینی، غلامرضا سازگار که در رثای حضرت رقیه (س) و از زبان ایشان، چنین ندا میدهد:
منم آن گنج الهی که به ویرانه نهانم
گرچه طفلم به خدا بانوی ملک دو جهانم
یم رحمت شده هر قطره ای از اشک روانم
عظمت، فتح، ظفر، سایه ای از قد کمانم
ابر سیلی است نقاب رخ همچون قمر من
چادر عصمت زهراست همانا به سر من
زده از پنجه دل دخت علی شانه به مویم
جای گلبوسه زهرا و حسین است به رویم
مهر را مُهر نماز آمده خاک سر کویم
گه در آغوش پدر، گاه سر دوش عمویم
پای تا سر همه آئینه زهراست وجودم
شاهدم این قد خم گشته و این روی کبودم
اشک من خون شده و در رگ دین گشته روانه
گل داغم زده در باغ دل عمه جوانه
همه جا گشته عزاخانه من خانه به خانه
شده از اجر رسالت بدنم غرق نشانه
خارها بود که میرفت فرو بر جگر من
پدرم از سر نی دید چه آمد به سر من
دم به دم بر جگرم زخم روی زخم نشسته
دلم از داغ، کباب و سرم از سنگ شکسته
رخ نیلی، لب عطشان، دل خونین، تن خسته
گره از خلق گشایم به همین بازوی بسته
به رُخم اشک فراق و به لبم بوده خطابه
نغمه ام "یا اَبَتا" و قفسم گشته خرابه
طوطی وحی ام و پر سوخته ی شام خرابم
لحظه لحظه غم هجران پدر کرده کبابم
او در ادامه این شعر به زبان عاشقانه امام حسین (ع) با دختر سه ساله خود اشاره میکند و میآوَرَد:
پدر آمد دل شب گوشه ی ویرانه به خوابم
ریخت از دیده بسی بر ورق چهره گلابم
گفت رویت ز چه نیلی شده زهرای سه ساله
مگر از باغ فدک بوده به دست تو قباله
هرچه آمد به سرت من سر نی بودم و دیدم
آنچه را زخم زبان با جگرت کرد شنیدم
تو کتک خوردی و من بر سر نی آه کشیدم
این بلایی است که روز ازل از دوست خریدم
قاتل سنگدلم چون به تو بی واهمه میزد
دیدم انگار که سیلی به رخ فاطمه میزد
"میثم" در ادامه همین شعر، باز از زبان حضرت رقیه (س)، ماجرای اسارت شام را چنین به تصویر میکشد:
حیف از آن خواب که تبدیل به بیداری من شد
گرم از شعله ی دل، بزم عزاداری من شد
عمه ام باز گرفتار گرفتاری من شد
نه خرابه که همه شام پر از زاری من شد
لحظه ای رفت که دلدار به دلداری ام آمد
یار رویایی ام این بار به بیداری ام آمد
شب تار و طبق نور و من و رأس بریده
من چو یک بلبل پر سوخته او چون گل چیده
گفتم ای یار سفر کرده ی از راه رسیده
من یتیمم ز چه رو اشک تو جاری ست ز دیده
آرزویم همه این بود که روی تو ببوسم
حال بگذار که رگهای گلوی تو ببوسم
عمه جان باغ ولایت ثمر آورده برایم
عوض میوه ی نایاب، سر آورده برایم
سر باباست که خون جگر آورده برایم
صورت غرقه به خون از سفر آورده برایم
ای نبی از دل و جان لعل لبان تو مکیده
چه کسی تیغ به رگهای گلوی تو کشیده
از همان دست که رگهای گلوی تو بریده
مانده بر یاس رخ نیلی من جای کشیده
بعد از آن ضربه جهان گشته مرا تار به دیده
یادم افتاد از آن کوچه و زهرای شهیده
زیر لب "یا ابتا" داشتم و زمزمه کردم
گریه بر مادر مظلومه ی خود فاطمه کردم
طایر وحی ام و در کنج قفس ریخت پَر من
شسته شد دامن ویرانه ز اشک بصر من
کس ندانست و نداند که چه آمد به سر من
سوز "میثم" نبود جز شرری از جگر من
گریه ها عقده شده یکسره در نای گلویم
غم دل را به تو و عمه نگویم، به که گویم؟
و پایان بخش این نوحه سرایی جانسوز، ابیاتی از قاسم صرافان خواهد بود:
سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد
حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله ای از گیسویی خاکستری باشد
دختر دلش پر میکشد؛ بابا که میآید
موهای شانه کرده اش در معجری باشد
ای کاش میشد بر تنش پیراهنی زیبا
یا لااقل پیراهن سالم تری باشد
سخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه ی آب آوری باشد
با آنهمه چشم انتظاری باورش سخت است
سهم ات از آغوش پدر تنها سری باشد
شلاق را گاهی تحمل می کند شانه
اما نه وقتی شانه های لاغری باشد
اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته ی بی یاوری باشد
خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد
چشمش به دنبال علی اصغری باشد
وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه های مادری باشد
وای از دل زینب که باید روضه اش امشب
"بابا! مرا اینبار با خود میبَری؟" باشد
بابا! مرا با خود ببر؛ میترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد
باید بیایم با تو، در برگشت می ترسم
در راه، خار و سنگهای بدتری باشد
باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد