برای چهارمین سالِ پیاپی در شامِ شهادت شهیده دشت کربلا حضرت رقیه خاتون(س) و در آستانه شهادت امام حسن مجتبی(ع) شب شعر و مرثیه خوانی بر آستان اشک در «فرهنگ‌سرای اندیشه» برگزار شد.

به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از  روابط عمومی فرهنگسرای اندیشه، همزمان با فرارسیدن ماه صفر چهارمین سال ویژه برنامه سوگواره شعر آیینی برآستان اشک - شب‌ شعر و مرثیه خوانی هم نوا با کاروان اسرای کربلا – به مناسبت شهادت حضرت رقیه(س) روز چهارشنبه سوم آبان مصادف با ۵ صفر ساعت ۱۸ در فرهنگ‌سرای اندیشه برگزار شد.

در این مراسم که با اجرای محمود حبیبی کسبی همراه است، محمد علی مجاهدی، ابوالفضل عزیزی، احمد بابایی، هادی جان‌فدا، قاسم صرافان، محمدمهدی سیار و میلاد عرفانپور به شعرخوانی و محسن عرب خالقی به مرثیه خوانی پرداختند.

نخستین شاعری که در این محفل به شعرخوانی پرداخت پدر شعر آیینی، محمد علی مجاهدی متخلص به پروانه بود. او ابتدا غرل مرثیه‌ای را تقدیم به حضرت رقیه(س) کرد:

روح بزرگش دمیده است جان در تن کوچک من
سرگرم گفت وشنود است او با من کوچک من

وقتی که شبهای تارم در انتظار سپیده است
خورشید او می تراود از روزن کوچک من

یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم ببینید
دستان خود حلقه کرده است بر گردن کوچک من

می خواستم از یتیمی ، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده است بر دامن کوچک من

گفتم تن زخمی اش را ، عریانی اش را بپوشم
دیدم بلند است و، کوتاه پیراهن کوچک من

در این خزان محبت دارم دلی داغ پرور
هفتاد و دو لاله رسته از گلشن کوچک من

از کربلا تا مدینه یک دفتر خاطرات است
با رد پایی که مانده است از دشمن کوچک من

دنیا چه بی اعتبار است در پیش چشمی که دیده است
دار الامان جهان را در دامن کوچک من

آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده ای را
شاخه گلی می گذارند بر مدفن کوچک من

 سپس مثنوی‌ای در رثای امام حسن مجتبی(ع) خواند:

فتر ایجاد چو روز ازل

رفت به توشیح حق لم یزل

در کف قدرت قلم نور داشت

دیده به دیباچه‌ی منشور داشت

ای صمدی خصلت و ایزاد جلال

وی علوی صولت و احمد جمال

طاق دو ابروی تو نزد عقول

منحنی قوس صعود و نزول

متصل از جذبه تو کاف و نون

منفصل از نهی تو عقل و جنون

عشق تو از غیب پدیدار شد

حسن به حسن تو گفتار شد

حسن شد از باده‌ی عشقت ز دست

دست و را حسن تو از پشت بست

نام تو با حسن چو آمیختند

در سر ما طرح دگر ریختند

حسن سه حرف است و در این حرف نیست

جز سه رقم باده در این ظرف نیست

مستی ملک و ملکوت از تو باد

باده به جام جبروت از تو باد

حسن تو در این سه جهان ساقی است

در کف او جام هوالباقی است

تا به کف حسن تو این جام هست

هرسه جهانست از این باده مست

زهر کجا؟ جعده کجا؟ او کجا؟

غیر کجا و حرم هو کجا؟

قطره کجا راه به دریا برد؟

اسم کجا پی به مسمی برد؟

هستی ظل بسته به نورست نور

سایه که بی نور ندارد ظهور

چونکه زدم غوطه بدریای فکر

تا بکف آرم در مضمون بکر

هاتفی از خلوت لاهوتیان

آمد رو کرد به ناسوتیان

گفت خداوند علیم و غفور

کرد در این آینه از بس ظهور

تاب نیاورده و از پا نشست

آینه از فرط تجلی شکست

ذکر ملک شد پس از آن از محن

یا حسن و یا حسن و یا حسن

*

حامد عسگری دیگر شاعری بود که در این محفل به شعرخوانی پرداخت.

تاول دستامو نگا کن، سوخته موهام شونه نمی شه

سر که باسم بابا نشد پس، خرابه هم خونه نمیشه

عروسکم رو یکیشون برد، گوشوارمو یکی کشید

گوشوارمو عیبی نداره، عروسکو عموم خریده

بابای من دختر نازت اسیر یه گله گرگه

پاشو ببین قد منم مثل قد مادر بزرگه

عمه فقط کنار من بود تموم گریه هامو می شنفت

بعد نماز به جای تسبیح با تاولام ذکراشو می گفت

چند شبه که به جای بازوت، سرم روی بالش ریگه

چند شبه که بوسم نکردی، هیچکی برام قصه نمیگه

یه حرفایی خورده به گوشم که حال من خیلی خرابه

من میگم انشاله دورغه دشت سر تشت...

سرش رو نیزه که دیدم بازم دلم واسه عموم رفت

 گل سر منو کشیدن، با گل سر یه دسته موم رفت

سه ساله و ضربه سیلی؟ سه ساله و زخمای کاری؟

دخترای شامی با طعنه بهم یمگن بابا نداری

پاشو با او ن نوازشات باز دوباره کاممو عسل کن

شیرین زبونیام تموم شد، بابا پاشو منو بغل کن

فدا سرت سیلی زجر و فدا سرت اینهمه غربت

بابای من فدای اسمت، بابای من سرت سلامت

*

هادی جان فدا هم شعری را که به از زبان حال حضرت رقیه(س) سروده بود، خواند.

تو وقتی اومدی گفتم، که تقصیر دل من بود

 تو که دیدی بابات خوابه، چه وقت گریه کردن بود

حالا که اومدی پیشم، بازم آغوشتو وا کن

 بغل کن بغضمو بازم، غریبی مو تماشا کن

حالا که اومدی پیشم، بزار خلوت کنم با تو

 بزار تعریف کنم ، بعدش، ببین من پیر شدم یا تو

ببخش حرفای تعریفی م، دیگه حرفای خوبی نیست

 ببخش واسه پذیرایی، خرابه جای خوبی نیست

خرابه بسترش خاکه، خرابه بالشش خشته

 تو خیلی خاکی ای اما، برای دخترت زشته

برای دخترت زشته، که خونش این طوری باشه

 بزار چیزی نگم شاید، تو حرفام دلخوری باشه

کدوم خانوم با این حالش، پیش مهمون معذب نیست

 ببخش از راه طولانی، سر و وضعم مرتب نیست

اگه مهمون داری باید، براش با جون مهیا شی

 خجالت می کشی وقتی، نتونی از زمین پاشی

نگی من بی ادب بودم، نگی این دختر عاشق نیست

 نمی تونم پاشم از جام، پاهام پاهای سابق نیست

حالا چشمای کم سومو، به هر چی جز تو می بندم

 به زورم باشه پامیشم، به زورم باشه می خندم

مگه تو صورتم امشب، بغیر از خنده چی دیدی

 که از وقتی پیشم هستی، یه بار حتی نخندیدی

یکی دستش تو تاریکی، به گونم خورده، چیزی نیست

 یکی از من یه گوشواره، امانت برده، چیزی نیست

فقط دلتنگ تو بودم، که اعصابم به هم ریخته

 یه قدری خسته راهم، یه کم خوابم به هم ریخته

میخوام امشب سرت تا صبح، به روی دامنم باشه

 میخوام امشب شب خوب، ازینجا رفتنم باشه

دیگه اخماتو واکردی، منم با بغض میخندم

 بیا آغوشتو وا کن، منم چشمامو میبندم

جان فدا  سپس غزلی را به امام حسن(ع) تقدیم کرد:

وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد

باید که تو را فاطمه مادر شده باشد

جد تو نبی بود نه اینطور بگویم

شک نیست که جد تو پیمبر شده باشد

جز بر در این خانه ندیدیم امامت

تقسیم میان دو برادر شده باشد

خورشید سفالی ست که در سیر جمالی

از بوسه بر این گونه منور شده باشد

بو می کشم ایام تو را باید از اخلاق

یک تکۀ تاریخ معطر شده باشد

ای حوصلۀ محض چه تشبیه سخیفی ست

با حلمت اگر کوه برابر شده باشد

با اینکه قضا دست تو را بست ندیدیم

جز آنچه بخواهی تو مقدر شده باشد

از عمر تو یک روز جمل آیۀ فتح است

با صلح اگر مابقی اش سر شده باشد

فریاد سکوت تو چه آهنگ رسایی ست

شاید پس از آن گوش جهان کر شده باشد

دق داد محبان تو را گر چه سکوتت

غوغای تو روزی ست که محشر شده باشد

روزی که به اعجاز تو مبهوت بمانند

شک ها همه تبدیل به باور شده باشد

خون جگرت ریخت نه در تشت که در دشت

داغ گل سرخی ست که پرپر شده باشد

در مکتب تو رشد سریع است عجب نیست

فرزند تو هم قامت اکبر شده باشد

آن چشم که گریان نشود روز قیامت

چشمی ست که از غصۀ تو تر شده باشد

باور نتوان کرد که خاکی ست مزارت

جز آن که ضریح تو کبوتر شده باشد

ای جان علی ریشۀ غم را بکن از دل

هر چند که اندازۀ خیبر شده باشد

*

قاسم صرافان دیگر شاعری بود که در این محفل به شعر خوانی پرداخت. او نخست غزلی را به امام سجاد(ع) تقدیم کرد:

هیچکس مثل من در این عالم، وسط شعله‌ها امام نشد

در شروع امامتش چو من، اینقدر دورش ازدحام نشد

لشکری از مغیره می‌آمد ، خیمه‌ غارت شد و در آتش ‌سوخت

غیر زهرا به هیچ معصومی این قدر گرم احترام نشد

روضه از این شدیدتر هم هست : لحظه‌ای که حسین یاری خواست

و علی بود اسم من اما خواستم پا شوم ز جام ... نشد

به لب تشنه ی علی اصغر به لب تیز ذوالفقار قسم

تا به امروز هیچ شمشیری این قدر تشنه در نیام نشد

رفتن شاهزاده‌ ای چون من به اسیری به یک طرف اما

در سفر این قدر غل و زنجیر گردن بنده و غلام نشد

آهِ زینب و صیحه‌ ی شلاق تا شنیدم ، ... از اسب با زنجیر

خویش را بر زمین زدم اما باز هم آن صدا تمام نشد

تل و گودال و نعل و علقمه ... آه ! ذوالجناح و لب و گلو ... انگار

مثل زینب کسی دلش این قدر خون ز تکرار حرف لام نشد

آه ! زینب کجا و بزم یزید ، او کجا و جواب ابن زیاد !

باز هم صد هزار مرتبه شکر این که با شمر هم کلام نشد

این چهل سال گریه ام شاید از همان روز اربعین باشد

هر قدر عمه سعی کرد صبور به حسینش کند سلام نشد

دیدم از زیر چادرش زینب گفت طوری که نشنود عباس

رنج ها دیده‌ام حسین ! اما هیچ جایی شبیه شام نشد

چه مسلمانی عجیبی بود که در آن بر عیال پیغمبر

نان و خرما حلال بود اما سنگ انداختن حرام نشد

من سجاد این قدر خواندم در مدینه نماز و هیچ کدام

آخرش مثل آن نمازی که عمه‌ ام خواند بی قیام نشد

غل و زنجیر و رشته  بر گردن ، یک نفس باده‌ ی بلا را من

سر کشیدم تمام ، اما شکر ! سفر عشق ناتمام نشد

وی سپس شعری را در رثای حضرت رقیه(س) خواند:

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد

حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد

 حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی

در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد

دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید،

موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد

ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا ...

یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد

سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت

پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد

با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است

سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه

اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد

اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد

دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد

خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد،

چشمش به دنبال علی اصغری باشد

وای از دل زینب که باید روز و شب انگار

در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد

وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب

«بابا ! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد

بابا! مرا با خود ببر، می‌ترسم آن بدمست

در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد

باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم

در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد

باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه

شاید برای او شب راحت تری باشد؟

*

احمد بابایی نیز در این محفل شعرخوانی کرد.

شب هایم آب رفته در این روزهایِ بد...

جای نفس نمانده از آب و هوای بد!

پای شکسته گشته وبالم! عصا بیار...!

بیگانه، خوب تر بوَد از آشنای بد

سرخوش به سطرِ اوّلِ افسانه نیستم

_وقتی که واقفم به همین انتهای بد_

رخداد های آینه، زشت و شکستنی ست

سنگِ مرا به سینه زند رونمای بد

این پاره پیرهن که زلیخا دریده ست

مدّاح یوسف است ولی با صدای بد!

شاعر! _به هر دلیل!_ مقصّر، تویی، تویی!

تو «خوب» را ردیف نکردی به جای «بد»

بازارِ «خوب ها» همه جا گرم می شود

رونق گرفت جودِ «حسن» با گدای بد

حالا که حرف دل به «حسن جان» رسیده است

بگذار تا قلم بکشم بر فضای بد...

از این به بعد، جزر و مَدَم «خوب» می شود

حال ردیف های بدَم «خوب» می شود

در خلوتِ شبانه ام آن آفتابِ خوب

داده سلام های بَدم را جوابِ خوب

حتماً عوض شدیم که در روضه آمدیم

تصویرِ زشت را که گذارد به قابِ خوب!؟

شاید ز پرده پوشی او جلوه کرده ایم!

مانند آن کریه که پوشد نقابِ خوب

عقلم خراب قصر و جنون، در پی قصور!

آن، با بهشتِ بد، خوش و این، با عذابِ خوب!

گل کرده ام به خاطر اشکی که ریختم

پُر مشتری ست در همه دنیا گلابِ خوب

شیرین زبانیِ همگانی، مبارک است

همراه خوب ها مزه دارد شراب خوب

فرزندهای فاطمه، خوبان عالمند

سخت است بین این همه «خوب»، انتخاب خوب

در انتخاب سخت، «حسن» دست ما گرفت

پُر کرد چشم خالیِ ما را ز «خوابِ خوب»

با این ردیفِ خوب، به بدها چه حاجت است!

«خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است»

گر «بد» ردیف گشت و اگر «خوب» ، چاره نیست!

دریای خوب را که ز بدها کناره نیست

دیوارهای کعبه، معلّق به سجده اند

یعنی نیاز بر غزل و چارپاره نیست...

ما را کرامت حسنی رو به قبله کرد

حتی اجل هم از دمِ او هیچکاره نیست

دنیای ما به خاطر او دیدنی شده ست

اینجاست دوزخی که به محشر، دوباره نیست

جز روی سینه نبوی ، در تمام دهر

آغوش آفتاب که جای ستاره نیست

حلقوم کفر و حنجره ی شرک می شود

گر نام نامی پدرش بر مناره نیست

جز خواهرش که عصمت صُغراست، حق کجاست!؟

جز مادرش به محشر کبری سواره نیست...

«زخم از ستاره بر تنش افزون» برادرش!

ای دل! بنال... داغ حسن را شماره نیست...

گویا ردیفِ نیست مرا در بغل گرفت

با او دوباره قافیه دست غزل گرفت

ترکیب من که قید و نهاد و گزاره نیست

باب دهان داوری و جشنواره نیست

یعنی که داوری به «حسن» می بریم ما

در دوزخی که حکم نماید شراره نیست

من با کنایه از غم او حرف می زنم

این کوچه های تنگ که بی گوشواره نیست

دیوار کوچه، فاجعه را دید و دم نزَد

آئینه را تحمل این سنگ خاره نیست

بگذار بگذرم! (که در این کوچه حرف هاست)

فاش است: روضه های تو کار اشاره نیست

ترکیب من اگرچه گرفتار روضه هاست

اما برای خوانده شدن خوش قواره نیست

«آن جانِ عاریت که به حافظ سپرده دوست»

محتاج وزن و قافیه و استعاره نیست

«روزی رُخَش ببینم و تسلیمِ وی کنم»

«جان» را که در وصالِ تو از «مرگ»، چاره نیست!

نامِ حسن خدای کریمان نوشته اند

نام مرا غلام حسن جان نوشته اند

*

محمد مهدی سیار دو غزل در این شب شعر خواند.

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو

تا درد خویش با تو بگوییم مو به مو

از خار، گرچه گرد حرم پاک کرده ای

تا شام و کوفه راه درازی است پیش رو

خون گوشواره ها زده بر گوشهایمان

صد بغض مانده جای گلوبند در گلو

تنها گذاشتیم تنت را و می رویم

اما سر تو همسفر ماست کو به کو

بی تاب نیستیم خداحافظت پدر

بی آب نیستیم خداحافظت عمو

غزل دیگر او نیز همنوا با کاروان اسرای عاشورا بود:

سوختم، برخاست باز از دل نوایی سوخته

چیست این دل؟ شعله ای از خیمه هایی سوخته

چیست این دل؟ یک نی خاموش خاکستر شده

که حکایت می کند از نینوایی سوخته

بند بندش از جدایی ها شکایت می کند

روضه می خواند به سینه با صدایی سوخته

روضه می خواند ز نی هایی و سرهایی غریب

پیش روی کاروان آشنایی سوخته

روضه می خواند از آن نی، آه، آه…آن نی که خورد

بر لبانی تشنه و بر آیه هایی سوخته

این سر اینجا، چند فرسخ آن طرف تر پیکری

غرقه در خون در میان بوریایی سوخته

دل ز هم پاشید چون اوراق مقتل، گوییا

نسخه ای خطی ز داغ ماجرایی سوخته

تکه تکه در عبا آیینه روی نبی

آیه تطهیر می خواند کسایی سوخته

دختری چیده ست یک دامن گل از یک بوته خار

گل به گل دامانش آتش… دست و پایی سوخته

*

میلاد عرفان پور آخرین شاعری بود که در این محفل به شعرخوانی پرداخت. او غزلی را تقدیم را به امام حسن(ع) کرد:

ای باطن غم تو غم کربلا حسن

میراث دار غربت شیر خدا حسن

ای شاهد مصیبت فرق شکافته

ای شاهد غم در و دیوار، یا حسن

ای زخم خورده، زخم زبان خورده از همه

سردار دست بسته ی قحط وفا حسن

عمری اگرچه زیستی ای زاده ی علی

هر روز را شهید شدی، مرحبا حسن

بخشیده اند مال، کریمان به مردمان

بخشیده ای تو آبروی خویش را حسن

هرگز نبود با تو ولی با حسین بود

هفتاد یار صادق و بی ادعا حسن

افتاد جسم قاسم و عبداللهت به خاک

شد نذر آخر تو چه زیبا ادا حسن

مرثیه خوانی محسن عرب خالقی از دیگر بخش‌های این برنامه بود. در پایان این مراسم از میان شرکت کنندگان به قید قرعه یک نفر عازم کربلای معلی شد.