به گزارش خبرگزاری مهر، به همت گروه فلسفه علم دانشگاه صنعتی شریف نشست «سهم دیلتای در مطالعات فلسفه علم» با سخنرانی مالک شجاعی جشوقانی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، دوشنبه ۲۰ آذرماه در این دانشگاه برگزار شد، در ادامه گزارشی از این نشست از نظر شما میگذرد.
با اینکه دیلتای کانت را در «نقد عقل محض» و پروژه فلسفه علوم طبیعی (با محوریت فیزیک نیوتنی) پیشگام خود دانسته و طرح ابتکاری خود را به تبع کانت، «نقد عقل تاریخی» نامیده است. وی نه فقط بر بُعد شناختی سوژه، بلکه بر بُعد ارادی و احساسی آن هم تاکید میکند و کانت را به عقلانی کردنِ سوژه متّهم میکند. از سوی دیگر طرح کلان فلسفی وی برخلاف کانت به علوم طبیعی محدود نشده و شامل علوم انسانی هم میگردد. دیلتای خود را پیشگام فلسفه علوم انسانی (با محوریت روان شناسی و تاریخ) و در استمرار طرح کانتی میفهمد ضمن اینکه نقدهای جدی ای را متوجه فلسفه علوم طبیعی و معرفت شناسی کانت میداند. وی دو نقد عمده را متوجه کانت میداند؛ نخست اینکه این معرفت شناسی واجد تلقیای بسیار عقلانی از تجربه است به گونهای که از ابعاد عاطفی و ارادی تجربه غفلت کرده و نوعی نظرورزی گسسته از جهان است در حالی که تجربه چیزی فراتر از آن است و مشروط و محوی در همه قوای شناختی، عاطفی و ارادی ماست، دوم آنکه موضع استعلایی کانت غیرتاریخی و بلکه فراتاریخی است. در واقع فلسفه علوم انسانی دیلتای در صدد تکمیل طرح بنیادهای معرفت شناختی علوم طبیعی (عقل محض) کانتی و توسعۀ آن به حوزه علوم انسانی (عقل تاریخی) به مدد عبور از سوژه پیشینی ِصوری عقل زده کانتی به سوژه تاریخیِ ریشه دار در شبکه حیاتی است.
بنابراین پروژۀ فکری دیلتای، به ظرافت در فضای فکری ای میان مکتب تاریخی از سویی و پوزیتیویسم از سوی دیگر، در آمد و شُد است. وی برخلاف مکتب تاریخی، مفتونِ نسبیگرایی مسلط در روزگار خود نشد و برخلاف پوزیتویسم اجازه نداد که تاریخمندی اساسی زندگی انسانی، به پای تئوریپردازی های خشک علوم طبیعی قربانی شود. دیلتای به دنبال علوم انسانی با بنیادهای خاص خود میباشد. این بنیاد، اصل تاریخمندی است و وی بر مبنای همین اصل به تبیین فلسفی بنیادهای علوم انسانی میپردازد و میکوشد تا به دنبال جایگاه مشروعی برای علوم انسانی در کنار علوم طبیعی باشد، بدون اینکه «عینیت» و «تاریخیت» یکی فدای دیگری شود.
زندگی و آثار دیلتای
ویلهلم دیلتای (۱۸۳۳-۱۹۱۱)، فرزند یک کشیش مسیحی اهل بیبریش، نخست به عنوان عالم الهیات شروع به کار کرد اما پس از اولین موعظه اش در زادگاه خود که بسیار مورد توجه واقع شد، شغل دبیری دبیرستان در برلین را برگزید. وی همزمان با عضویت در هیأت نظارت بر چاپ و تدوین میراث شلایرماخر به دانشگاه بازگشت.
وی در دانشگاه هایدلبرگ الهیات خواند و در آنجا با سنت ایده آلیسم آلمانی از طریق درسهای کونو فیشر آشنا شد. سپس به دانشگاه برلین رفت در آنجا متأثر از دو تن از شاگردان شلایرماخر یعنی فردریک ون ترندلنبرگ و آگوست بوئک بود و به همین جهت در دوه برلین، دیلتای سخت دلمشغول مضامین و آثار شلایرماخری است. در همین فضاست که به سال ۱۸۶۰ جستار مهم نظام هرمنوتیکی شلایرماخر در ارتباط با هرمنوتیک پروتستان متقدم را ارائه میدهد، حتی رساله دکتری خود را درباب اخلاق شلایرماخر می نگارد. تلاش دیلتای برای فهم دین و امر دینی به مثابه تجربه زیسته مؤمنان، ریشه در علایق شلایرماخری اولیه او دارد تا جایی که معتقد است ماهیت واقعی و تجربی ایمان دینی زیر آوار الاهیات و فلسفه مصطلح، به خاک سپرده شده است.
دیلتای در سن سی و هفت سالگی، جلد اول از تک نگاری زندگی شلایرماخر را منتشر کرد. زندگی شلایرماخر، زندگانی و آثار شلایرماخر را در پیوند با تاریخ عمومی روح قرار میدهد و بر حسب مراحل مختلف زندگی شلایرماخر، مراکز روحی و معنوی آن روزگار و به خصوص جنبشهایی چون روشنگری، ایدئالیسم و رومانتیسم را توصیف میکند. مارتین ردکر به تشویق اشپرانگر در سال ۱۹۶۶ یادداشتهای پراکنده دیلتای در باب سیستم فلسفی و کلامی شلایرماخر را منتشر کرد.
دیلتای پس از اخذ درجه دکتری در برلین و تجربۀ استادی در بازل، کیل و برسلاو در پنجاه سالگی دوباره به مهمترین دانشگاه آلمانی آن زمان، یعنی دانشگاه برلین دعوت شد. در این زمان بود که وی تصمیم به انتشار اثر مهم و نظام مند خود، یعنی مقدمه بر علوم انسانی (۱۸۸۳) گرفت. از این اثر نیز بیش از جلد اول که دو دفتر نخست را در برداشت به چاپ نرسید. کارهای مقدماتی مربوط به بقیۀ دفترهای این اثر به صورت خلاصه در سالهای ۱۹۱۴ و ۱۹۲۴ در ضمن مجموعه نوشتههای دیلتای (جلد ۲، ۵و ۶) منتشر شد. عمدۀ دست نوشتههایی که ساختار کل اثر را آشکار میسازد، تنها ۹۹ سال پس از انتشار جلد اول، یعنی در سال ۱۹۸۲ به عنوان جلد نوزدهم از مجموعه نوشتههای دیلتای منتشر شد. بدین ترتیب دیلتای تا آخر عمر، مؤلف کتابهایی ناتمام و «مرد جلد اولها» باقی ماند.
دیلتای به عنوان عضو آکادمی علوم در برلین توانست افکار و آرا خود را بیان کند، وی زمانی مشهور شد که در سال ۱۹۰۷ در اثری با عنوان «تجربۀ زیسته و شعر» به بحث درباره لسینگ، گوته، نوالیس و هولدرلین پرداخت. عمدۀ فعالیتهای علمی دیلتای در باب تاریخ روح آلمانی میباشد؛ جلد سوم از مجموعه آثار شامل اثری موجز در باب لایب نیتز، فریدریش کبیر و روشنگری میباشد.
دیلتای نه تنها در سالهای جوانی در تدوین و نشر آثار شلایر ماخر فعالیت داشت و برای نشر جدید آثار هگل و شرح و تفسیر آن تلاش میکرد، بلکه به دنبال تأسیس مرکزی تحقیقی در این زمینه بود.
او در سال ۱۸۸۹ با ایراد سخنرانی و نوشتن مقاله، خواستار تأسیس «آرشیو جامع ادبیات» شد. او معتقد بود که باید در کنار آرشیوهای دولتی، آرشیوهای ادبیات هم برای حفظ مواریث شاعران و متفکران پایه گذاری شود.دیلتای نقل میکند که فروشندهای، از دست نوشتههای کانت برای بسته بندی ماهی استفاده می کرده است.
در سالهای ۱۸۹۳و ۱۸۹۴ دیلتای طرح انتشار آثار کانت را به آکادمی علوم پروس ارائه کرد، و در سال ۱۹۰۲ توانست نخستین جلد آن را به همراه یک پیشگفتار چاپ کند. به باور دیلتای، کانت همواره می خواسته که نوشتههایش قبل از سال ۱۷۷۰، یعنی ماقبل دورۀ انتقادی، در مجموعه آثارش منتشر نشودف اما با نشر تاریخی – انتقادی آثار کانت که به بخشهای مختلف تقسیم شده، سعی دارد تا میراث کانت را بر پایۀ تاریخ تطور آن ارائه کند.
تفکر فلسفی دیلتای هرگز صرفاً معطوف به دغدغههای آکادمیک نبوده است. در پایان نامه دکتری و نوشته اش برای احراز مقام استادی، حضور دغدغههای اخلاقی پررنگ است؛ وی «وضع حاضر» زمانه اش را محصول چهار چیز میدانست:
: روح خاص علوم طبیعی، بالاخص زیست شناسی جدید که انسان را صرفاً «حیوانی» مقید به وراثت و محیط می بیند. (۲): دگرگونی ها در عرصه اجتماعی که منجر به رویارویی با مساله اجتماع شد و ادامه انقلاب را توسط طبقههای نوظهور اجتماع ضروری نمود. (۳): دینداری سنتی که به جهت رویکرد علمی نسبت به آن، به تدریج از میان برداشته شد و درنتیجه این خطر پدید آمد، که گرویدن به دین «تنها خاص سفیهان» شود و (۴): هنر که زمانی برای فرهیختگان، امید رستگاری بود، دیگر چنین امیدی به همراه ندارد، و در ورطه حیوان انگاری و طبیعت انگاری درمی غلتد و به طور یکسویه به انتقاد از مناسبات موجود روی میآورد.
ریکمن که خود از مترجمان مجموعه آثار دیلتای به زبان انگلیسی است، در مورد زمینه فرهنگی و فکری دیلتای توصیف جالبی به دست داده است: پنجاه یا شصت سال پیش از تولد دیلتای، یکی از هیجان انگیزترین و سازندهترین ادوار حیات فکری آلمان در شرف وقوع بود. نقدهای کانت در اثنای آخرین دهههای قرن هجدهم منتشر شده بود و در پی آن آثار فیشته و شلینگ و هگل و شلایرماخر و شوپنهاور نیز یکی بعد از دیگری در اختیار عموم قرار گرفته بود. لسینگ و گوته و شیلر آن چیزی را تأسیس کردند که به سنت کلاسیک ادبیات آلمانی معروف شد و جنبش رومانتیک به پیشوایی مردانی همچون برادران شلگل و تیک و نوالیس جانشین آن شده بود. دیلتای در این اقلیم فکری بالید و از آن متأثر شد. او در همه زندگی اش عناصر مختلف این اقلیم فکری را سنجید و ارزیابی کرد و کوشید که آنها را در فلسفه خودش با هم ترکیب کند.
مجموعه آثار دیلتای شامل یازده مجلد حجیم (اعم از آثار منتشره قبلی و یادداشتهای منتشر نشده)، در دهه نخست قرن بیستم منتشر شد. در دهه ۱۹۳۰ و اوایل ۱۹۴۰ به جهت غلبه و حتی جاذبه فلسفه هایدگر و بی اعتنایی ناسیونال سوسیالیسم به فیلسوفی با نگرش لیبرال، علاقه به آثار دیلتای تضعیف شد. این پس از جنگ بود که علاقه به آثار دیلتای دوباره قوت گرفت و فلسفه دیلتای که آمیزه ای از انسان گرایی معتدل و رویکرد غیر جزمی و تجربی به انسان، جامعه و تاریخ بود، جایگزین مناسبی برای اگزیستانسیالیسم تلقی شد.
دیلتای و تنوع معنایی «علوم انسانی»
مکریل در کتاب دیلتای: فیلسوفِ مطالعات انسانی، بحثی را به معناشناسی علوم انسانی نزد دیلتای اختصاص داده و پس از ذکر معادلهای گوناگونی که در زبان انگلیسی برای (Geisteswissenschaften) ارائه شده به این نکته اشاره میکند که نزد دیلتای، این واژه معنایی فراگیرتر از آنچه ما از آن به علوم انسانی وعلوم اجتماعی تعبیر میکنیم دارد و شامل روان شناسی، انسان شناسی، اقتصاد سیاسی، حقوق، تاریخ، و حتی فقه اللغه و زیبایی شناسی میشود.
چنانکه پیشتر هم به تفصیل آورده ایم، دیلتای، مُبدع این اصطلاح نیست و کاربرد رایج اصطلاح «علوم انسانی» به اواسط قرن نوزدهم برمی گردد که در واقع ترجمه آلمانی اصطلاح «علوم اخلاقی» میباشد، اصطلاحی که جان استیوارت میل در کتاب «نظام منطق»، برای علومی که قسیم علوم طبیعی هستند به کار برده است. وی بین علوم طبیعی علوم اخلاقی، تمایز قائل شده و این تمایز را براساس تمایز میان امر فیزیکی و امر ذهنی طرح کرده است. دیلتای اصطلاح «علوم انسانی» را به دلیل دلالتهای مابعدالطبیعی و رسوبات هگلی آن به ویژه در بحث هگل در «فلسفۀ روح» نمیپسندید و به همین جهت تلاش میکند تا از این اصطلاح اجتناب و به جای آن عباراتی همچون «علوم اخلاقی – سیاسی» یا «علوم ناظر به جهان عملی» را به کار ببرد، با این وجود در مقدمه بر علوم انسانی، مصمم میشود تا این اصطلاح را حفظ کند.
البته وی اغلب تعبیر «علوم مربوط به انسان» را به کار میبرد، چنان که اولین اثر او در این زمینه، با عنوان «درباب مطالعه تاریخ علوم مربوط به انسان، جامعه و دولت» (۱۸۷۵) میباشد. در دفتر اول مقدمه بر علوم انسانی، تعابیری مانند «علوم مربوط به اعمال انسان» (جلد ۱۸ مجموعه آثار) و «علوم جهان عملی» (همان ۲۲۵) آمده و حتی در جایی تعبیر قدیمی تر «علوم اخلاقی – سیاسی» را مناسبتر از اصطلاح «علوم انسانی» میداند.
دیلتای فقط یک بار به تعبیر «علوم بشری» نزدیک شده که در زبان آلمانی امروزی به نحو عمومیتر و به صورت (Human Wissenschaften) به کار میرود. هر چند دیلتای ملاحظات و نقدهایی در باب اصطلاح «علوم انسانی» دارد، اما آنرا در قیاس با تعابیری چون علوم فرهنگی و علوم اجتماعی مناسبتر میداند: من پیرو متفکرانی هستم که اصطلاح علوم انسانی را به کار میبرند، این اصطلاح مناسبتر از بقیه اصطلاحات است. کاربرد روح در این اصطلاح، یقیناً سر نخ ناقصی از موضوع این علوم به دست میدهد، زیرا امور واقعِ روح انسان را از وحدت روان تنی طبیعت بشری متمایز میکند. تعابیر دیگر همچون علوم اجتماعی، جامعه شناسی، علوم اخلاقی، علوم تاریخی و علوم فرهنگی هم این نقیصه را دارند که دلالت بر تمامیت موضوعشان نمیکنند. اصطلاح علوم انسانی این امتیاز را دارد که هسته مرکزیِ امور واقعی را مشخص میکند که بر حسب آنها، وحدت این علوم تامین شده و قلمرو این علوم و تمایز آنها از علوم طبیعی هر چند به صورت ناقص مشخص میشود .
وی در برخی از آثار متاخر خود، توضیحی در باب قلمرو علوم انسانی میدهد که کاربرد این اصطلاح، به ویژه وصف «انسانی» بودن در این ترکیب «علوم انسانی» را موجه تر میکند: حوزۀ علوم انسانی، همان حوزه فهم است. روح انسان فقط میتواند چیزی را بفهمد که خود آفریده است. هر چیزی که انسان مهر تولید خود را بر آن زده است، موضوع علوم انسانی است و هر آنچه که روح انسان خود را در آن متعین کرده، در قلمرو علوم انسانی قرار میگیرد.
در کتاب تشکل جهان تاریخی در علوم انسانی، دیلتای از حوزههای معرفتی نه گانه، به عنوان مصادیق علوم انسانی یاد کرده است؛ تاریخ، اقتصاد سیاسی، حقوق، علم حکومت و دین، ادبیات، شعر، هنر و جهان بینیهای فلسفی.
مسئله تمایز علوم طبیعی و علوم انسانی
اینکه کدام قلمرو برای علوم انسانی مناسب است و چگونه میتوان علوم انسانی را از علوم طبیعی تمایز بخشید؟ مسائلی است که سالهای زیادی ذهن دیلتای را به خود مشغول کرد و البته وی پاسخهای متفاوتی به آن داد.
طبق تلقی دیلتای، بنیاد همۀ علوم در تجربه است، تمایز میان علوم انسانی و طبیعی مبتنی بر انواع متفاوت تجربه ولذا تمایزی پدیدارشناختی است و مسئله تمایز علوم انسانی و طبیعی در واقع به مسئله تمایز میان دو سطح تجربه منتقل میشود. بنیاد علوم انسانی نمیتواند از تجربه بیرونی بیاید، بلکه این بنیاد همان تجربه درونی و چیزی است که دیلتای از آن به «واقعیات آگاهی» تعبیر میکند: «فقط در تجربۀ درونی، یعنی در امور واقعِ متعلق به آگاهی (واقعیات آگاهی) است که من لنگر مستحکمی برای تفکر یافته ام». با این توضیح، «تحلیل این واقعیات آگاهی، مرکز و قلب تپنده علوم انسانی است» و بنیاد همۀ علوم تاریخی – اجتماعی در روان شناسی است، علمی که دیلتای از آن به عنوان «اولین و بنیادی ترین» علوم انسانی یاد میکند.
دیلتای و گذار از روان شناسی به هرمنوتیک
اساساً طرح اولیه دیلتای، یک روانشناسی اجتماعی یا فرهنگی بود. هدف این روان شناسی، تبیین این معناست که چگونه حیات نفسانی درونی افراد، از طریق جایگاهشان در جامعه و تاریخ متعین میشود. وی در طرح این سنخ از روان شناسی تا حدودی از «روان شناسی اقوام»، اثر استنتال و لازاروس و به ویژه از هگل و تفسیری که از «روح عینی» ارائه داده، متاثر است.
دیلتای در دهه ۱۸۶۰، از اختلاف دیدگاهش با تلقی رایج زمانه از روان شناسی آگاه بود و روان شناسی فردگرایانه سنّت تجربی که ذهن را به مثابه واحدی خود بسنده و مستقل از جامعه شناسی و تاریخ تلقی میکرد، نمیپذیرفت. به نظر دیلتای، این سنخ از روان شناسی از تبیین یکی از یافتههای بنیادی مکتب تاریخی – یعنی اینکه «خود»، محصول جایگاهش در جامعه و تاریخ است – عاجز بود.
به نظر میرسد که دیلتای در میانۀ دو جریان مهم فکری (و شاید متعارض)، در آمد و شد است؛ نخست رویکرد تفکر «انتقادی» که از کانت آموخته و دوم، مضمون «تاریخمندی» تفکر که از رانکه و مکتب تاریخی آموخته است. به نظر دیلتای، نقص عمدۀ سنت انتقادی کانت آن است که این سنّت نمیتواند «سوژۀ انسانی» را در متن جامعه و تاریخ بفهمد. از سوی دیگر نقص مکتب تاریخی (به نمایندگی رانکه) آن است که نمیتواند بنیادی فلسفی برای تاریخ فراهم کند. در این وضع، دیلتای با این پرسش جدی مواجه میشود که چگونه میان قلمرو تجربه درونی و قلمرو جامعه تاریخ پُل بزند؟
«بحران» در پوزیتیویسم و هیستوریسم قرن نوزدهم
هاجز در مقدمهای که درباب فلسفه دیلتای نگاشته تصریح میکند که سنتهای بزرگ فلسفی و عمدتاً متفاوت و بلکه متعارض قرن نوزدهم در تفکر دیلتای با هم تلفیق شده اند؛ فلسفه پوزیتیویستی انگلیسی – فرانسوی و ایده آلیسم آلمانی و فلسفه حیات و همین تلاقی است که طرح دیلتای برای بنیاد گذاری «علم عینی ِ» ناظر به تجربه حیات انسانی را شکل داده و در عین حال با چالشهای جدی مواجه میکند.
دیلتای همسو با دو متفکر پیش از خود در برلین یعنی رانکه و درویزن، هدف خود را دفاع از استقلال و خودآئینی علوم انسانی میداند. به اعتقاد وی، علوم انسانی باید روش و ملاکهای خود را مستقل از مابعدالطبیعه و علوم طبیعی داشته باشند و مابعدالطبیعه و به ویژه روشهای پیشینی فلسفه تاریخ، خطر بزرگی برای این استقلال است؛ میدانیم که قبل از دیلتای، رانکه و درویزن حملات سختی را متوجه فلسفه تاریخ سامان داده و به فلسفه تاریخ بی توجه بودند. دیلتای اما همداستان با درویزن، بیشترین اهتمام را به تامین استقلال علوم انسانی داشت و معتقد بود که بنیاد این استقلال را نه در مابعدالطبیعه که در وضع معرفتی – فرهنگی پیش آمده ناشی از تکوین علوم طبیعی مدرن باید جست وجو کرد.
فیلسوفانی همچون جان استیوارت میل و آگوست کنت، زمینه ساز تعمیم و بلکه تحمیل روشهای علوم طبیعی بر علوم انسانی شدند. از این رو نقادی این مانع جدی استقلال علوم انسانی یعنی پوزیتیویسم، مهمترین بخش سلبی بنیادگذاری علوم انسانی را تشکیل میدهد.
به نظر دیلتای، با ظهور مکتب تاریخی در آلمان، تردید جدی در تمامیت برنامه پوزیتویسم ایجاد میشود. به نظر وی در «مقدمه بر علوم انسانی»، دستاورد مهم و دوران ساز مکتب تاریخی، آزادسازی آگاهی و تحقیقات تاریخی از مابعدالطبیعه میباشد که نتیجه آن دفاع از استقلال روش شناختی علوم انسانی است و آنچه موضعی علمی به آثار مکتب تاریخی میبخشد، مشاهده صرفاً تجربی و استغراق همدلانه در جزئیات تاریخی میباشد.
اهمیت مکتب تاریخی برای دیلتای تا حدی است که او ظهور علوم تاریخی را به عنوان یک «انقلاب علمی نوین» در قیاس با انقلاب علمی قرن هفدهم میداند. بنابراین به تبع فلسفه انتقادی کانت که فلسفه را بحث فلسفی درباب «شرایط امکانی» علوم طبیعی میدانست وی به بحث فلسفی در باب «شرایط امکانی» علوم انسانی میپردازد. از آنجا که موضوع علوم انسانی، واقعیات تاریخی – اجتماعی است، پرسش از شرایط امکانی علوم انسانی در قالب شرایط امکانی «علم تاریخ» صورت بندی میشود: در پرتو این وضعیت علوم انسانی، من تعهد کرده ام که برای اصل مکتب تاریخی و آن قسم تحقیقات اجتماعی که اکنون زیر نفوذ این مکتب است، بنیادی فلسفی فراهم کنم. به این ترتیب مصمم شدم تا به ارائۀ طرحی برای بنیادگذاری علوم انسانی بپردازم. نظام و اصولی که پایه و اساس احکام مورخان، نتیجه گیری های اقتصاد دانان سیاسی و مفاهیم حقوقدانان را فراهم میکند و در عین حال به آنها اطمینان خاطر میدهد چه نظامی است؟ آیا چنین نظامی باید ریشه در مابعدالطبیعه داشته باشد؟ آیا نظامی از قوانین طبیعی با فلسفۀ تاریخی که توسط مفاهیم مابعدالطبیعی حمایت شده باشد ممکن است؟ اگر بتوان نشان داد که چنین چیزی ممکن نیست، در این صورت تکیه گاه استوار نظام اصولی که علوم جزئی را به هم مرتبط کند و یقین و اطمینان برای آنها فراهم کند در کجاست؟
مناسبات فکری دیلتای و پوزیتیویسم
حال که به موضع دیلتای در قِبال مکتب تاریخی پرداختیم، وقت آن است که ببینیم پاسخ او در قِبال پوزیتیویسم چیست؟ تلاش دیلتای در جهت پیریزی بنیاد روش شناختیِ علوم انسانی او را به اردوگاه پوزیتویستها نزدیک میکند، چرا که از ویژگیهای شاخص فکری پوزیتویستها، دغدغه مِتُد (روش) میباشد.
دیلتای مصمم است تا ساختار دوبارهای به نظام علوم انسانی بدهد به گونهای که در آن روش شناسی تجربی، نقش مبنایی داشته باشد که این البته رویکرد، ریشه در موقف ضد متافیزیکی او هم دارد. با اینکه دیلتای بر تمایز میان علوم طبیعی و انسانی تأکید میکند، معهذا هر دو را تجربی، عینی، واقعی و معتبر میداند، حتی وی طرح نقدِ عقلِ تاریخی خود را به عنوان «علمِ تجربی ذهن» طرح میکند که این تعبیر هم نشان از قرابت فکری وی با پوزیتیویسم دارد. از سوی دیگر، دیلتای در مقابل هجمه پوزیتیویسم، از مکتب تاریخی و از اصل الاصول آن یعنی «تاریخمندی» دفاع میکند؛ پاسخهایی که آگوست کنت، فیلسوفان پوزیتیویست، جان استوارت میل و فیلسوفان تجربی مسلک به این پرسشها (پرسش از شرایط امکانی تاریخ و علوم انسانی) داده اند، به نظر من واقعیت تاریخی را ابتر و فلج کرده تا آن را با مفاهیم و روشهای علوم طبیعی هماهنگ و سازگار کند.
تبعیت دیلتای از اصل تاریخمندی، باعث میشود تا او موضع پوزیتویستها را به طور مطلق نپذیرد. از آنجا که علوم انسانی، جهانِ تاریخی و اجتماعی و موضوعات خاص خود را دارد، نمیتواند عیناً همان رویکرد علوم طبیعی را دنبال کند. بنابراین باید استقلال روش شناختی این علوم تامین گردد. به نظر دیلتای، اگر ذهن در مواجهه با مخلوقات و ساختههای خود، آنها را به مثابۀ اموری صرفاً عینی و تجربی لحاظ کند، در واقع دچار نوعی از خودبیگانگی شده است. به علاوه برخلاف علوم طبیعی، رابطهای نزدیک میان علوم انسانی و زندگی روزمره وجود دارد و موکّداً میگوید که «فکر نمیتواند به فراسوی زندگی برود».
بنابراین پروژۀ فکری دیلتای به ظرافت در فضای فکری ای میان مکتب تاریخی از سویی و پوزیتیویسم از سوی دیگر در آمد و شُد است. وی برخلاف مکتب تاریخی، مفتونِ نسبیگرایی مسلط در روزگار خود نشد و برخلاف پوزیتویسم اجازه نداد که تاریخمندی اساسی زندگی انسانی، به پای تئوریپردازی های خشک علوم طبیعی قربانی شود. دیلتای به دنبال علوم انسانی با بنیادهای خاص خود میباشد. این بنیاد، اصل تاریخمندی است و وی بر مبنای همین اصل به تبیین فلسفی بنیادهای علوم انسانی میپردازد و میکوشد تا به دنبال جایگاه مشروعی برای علوم انسانی در کنار علوم طبیعی باشد، بدون اینکه «عینیت» و «تاریخیت» یکی فدای دیگری شود.
در برخی عبارات، موضع دیلتای، صریحتر و دقیقتر میشود: تفاوت علوم طبیعی و انسانی صرفاً در تفاوت مواجهه سوژه با اُبژه، نوع نگاه و موقف و تفاوت در روش نیست، بلکه فرآیند فهم، نشان از تفاوت اُبژه ها دارد؛ در متعلَّقات فهم، روح تعیّن خارجی یافته و غایات و ارزشها تحقق خارجی یافته اند. فهم هم محتواهای روحانی را که در این ابژهها قرار داده شدهاند، به دست میآورد.بنابراین یک اُبژه میتواند هم اُبژۀ علوم انسانی و هم اُبژۀ علوم طبیعی باشد. مجسمۀ مرمر از نظر عالمان علوم انسانی، تجلّی و بیانی از حیات و روح بشری و از نظر عالمان علوم طبیعی، قطعهای سنگ از جنس مرمر با خواص فیزیکی و شیمیایی خاص است. وقتی یک اُبژه، در ارتباط با با جهان اجتماعی- تاریخی لحاظ شود، اُبژۀ علوم انسانی است و وقتی این رابطه قطع شود، اُبژۀ علوم طبیعی میشود. اُبژه با نظر به جهت التفات و غایتی که پژوهشگر دارد و در زمینه و بافت و افق پژوهشی که در آن بررسی میشود ساخته میشود. دیلتای معتقد است که دقیقاً همین نوع رابطۀ من – به عنوان «مفسّرِ تاریخی حیات» – با واقعیت خارجی است که اعتبار عینی آن را ممکن میکند. من میتوانم غایات، ارزشها و اعمالی را که در متن و بافت تاریخ رخ داده، بفهمم چرا که توانایی جعل و اعتبار اهداف، ارزشها و اعمال را دارم. به تعبیر دیگر یک «رابطه حیاتی» میان من و واقعیات و رخدادهای تاریخی وجود دارد، ما در این جهانِ «بازنمودی» زندگی میکنیم و اعتبار عینی آن برایمان از طریق مبادلۀ مستمر تجارب زیسته و فهم امان با تجربۀ زیسته و فهم دیگران، معتبر و تضمین شده است.
اولین نتیجه مهم برای پاسخ دادن به مسئله شناختِ مفهومی تاریخ در این جا بروز پیدا میکند: شرط عمده برای امکانِ علوم تاریخی، در این واقعیت نهفته است که خودِ من یک موجود تاریخی هستم و آن کسی که تاریخ را مطالعه میکند از سازندگان تاریخ است.
«ظهور هرمنوتیک» و بنیادگذاری فلسفی علوم انسانی
برخی مفسران معتقدند با اینکه دیلتای تا اوایل دهۀ ۱۸۹۰ روانشناسی خود را بسط و توسعه داد، آهسته آهسته و تحت فشار منتقدان، اعتقاد پیشین خود در باب بنیادی بودن روان شناسی را از دست داد. این وضع به ویژه با انتشار جستار «ظهور هرمنوتیک» در ۱۹۰۰ جدی تر شد. به نظر برخی مفسران، این جستار بهعنوان نقطۀ عطف در چرخش فکری دیلتای از روان شناسی به سمت هرمنوتیک به عنوان بنیاد علوم انسانی میباشد. در مقابل برخی دیگر، از استمرار خط فکری دیلتای سخن گفته و معتقدند که دیلتای روان شناسی خود را رها نکرد، بلکه صورتبندی جدیدی از آن ارائه داد.
تحت تاثیر دیلتای و از اوایل دهه ۱۹۰۰، «فهم» به طور عمده به عنوان اصلیترین رقیب روش شناختی برای روشهای پوزیتیویستی در علوم طبیعی مطرح شده است. نام دیلتای معمولاً به عنوان یکی از نظریه پردازان هرمنوتیک و «فهم»، در کنار فلاسفهای چون شلایرماخر، هیدگر، گادامر و ریکور مطرح میشود. وی در دهه ۱۸۸۰، به توسعه هرمنوتیک به عنوان خصیصه روش شناختی علوم انسانی پرداخت.
هرچند طبق قول مشهور، توجه جدی دیلتای به هرمنوتیک در دهههای آخر عمر او و به ویژه با انتشار جستار ظهور هرمنوتیک (۱۹۰۰) بوده، معهذا وی در سال ۱۸۶۰ یعنی درست زمانی که بیست و هفت سال داشت، رسالۀ مفصّلی در تاریخ هرمنوتیک را با عنوان «نظام هرمنوتیکی شلایر ماخر در نسبت با هرمنوتیک پروتستانی اولیه »(۱۸۶۰) منتشر کرد. وی در جستار «ظهور هرمنوتیک»، به تلقی خود از مفاهیمی کلیدی چون «فهم»، «تفسیر» و «هرمنوتیک» تصریح میکند؛ فهم، فرآیندی است که از طریق آن در پَسِ نشانههای محسوس، امور نفسانیای را که آن نشانهها بیانگر آنند، مییابیم. فرآیندی که در آن، حیات نفسانی- از طریق نشانههای محسوس ناظر به آن حیات – مفهوم سازی میشود را فهم مینامیم.
به نظر دیلتای، با تامل در تاریخ هرمنوتیک میتوان دریافت که این علم تقدیر خاصی داشته و همواره چنین بوده که هرگاه جنبش تاریخی بزرگی اتفاق افتاده – که آن جنبش، فهم علمی پدیدههای تاریخی خاص و منفرد را ضروری ساخته – هرمنوتیک مورد توجه واقع شده است، بعد از آن اما دوباره علاقه به هرمنوتیک رو به افول نهاده است. برای دیلتای مسئلۀ «عینیّت» علوم انسانی دارای حد اعلای اهمیت است. منظور او از «عینیّت» آن است که چگونه «آنچه شخصی و منحصر به فرد است میتواند به مرتبۀ برون ذهنی برسد». دیلتای تصریح میکند که: «در آستانۀ علوم انسانی با مسئلهای مهم مواجه میشویم که فقط خاص این علوم است…. آیا فهمِ امری شخصی و منحصر به فرد را میتوان به سطح اعتبار کلی رساند یا نه؟».
دیلتای در بخش سوم کتاب تشکل، ذیل عنوان «طرح دومی در باب استمرار تشکل جهان تاریخی در علوم انسانی» ضمن تاکید مجدد بر اهمیت «روح عینی» در امکان شناخت مفهومی در تاریخ و علوم انسانی میگوید: مقصودم از «روح عینی» صور متکثری است که در آن، اشتراکیّت موجود در میان افراد، خود را در عالم محسوس، متعین ساخته است. در این «روح عینی» زمانِ گذشته – برای ما در زمان حال – به طور پیوسته استمرار مییابد. قلمرو این روح عینی، از شیوههای زندگی و صور مراودۀ اجتماعی تا نظام غایاتی که جامعه برای خود ابداع کرده و رسم، سنت، قانون، دولت، دین، هنر، علم و فلسفه را شامل میشود. از اوایل کودکی، ذات انسان، توسط این جهانِ روح عینی پرورانده میشود. این جهان، واسطهای است که در آن فهم اشخاص دیگر و عینیّت یافتگیهای حیات آنان تحقق مییابد. زیرا هر چیزی که روح خود را در آن تعیّن بخشیده، حاوی چیزی است که بین من و تو مشترک است. پیش از آن که کودک سخن گفتن را بیاموزد، در اعماق محیطِ اشتراکات فرو رفته است.
به نظر دیلتای، «صورتِ بنیادیِ شبکۀ مولّد در فرد ظاهر میشود، فردی که زمان حال و گذشته و امکانات آینده را در زندگی خود جمع می کند». افراد اگرچه به عنوان شبکههای مولّد، در خود متمرکزند، اما خودکفا نبوده و وابسته به شبکههای مولّد فراگیرتری هستند که خود در زمینۀ تاریخ قرار دارند. گرچه این شبکههای فراگیرتر، به جهت نیاز انسانها به تعامل و همکاری بین فردی پدید می آیند، اما دوام و بقاء آنها وابسته به افراد نیست و میتوانند حیات خود را مستقل از افراد ادامه دهند، چنانکه دیلتای در مقدمه بر علوم انسانی، چندان فاعلیّتی برای این شبکههای بزرگتر قائل نیست.
در علوم انسانی، جهانِ روحِ بشر را به صورت شبکههای مولد، چنان که در طول زمان شکل میگیرند در مییابیم. سادهترین و متجانس ترین شبکههای مولدی که عملکرد فرهنگی دارند عبارتند از: تعلیم و تربیت، حیات اقتصادی، قانون، فعالیت سیاسی، دین، اجتماع، هنر، فلسفه و علم. ددیلتای در آثار متاخّر خود برای علوم انسانی، نقشِ رهایی بخشی قائل است و از این لحاظ از پارادایم هرمنوتیک به پارادایمِ انتقادی نزدیک میشود. در این تلقّی، علوم انسانی به خلق آگاهیِ تاریخیای میانجامد که نتیجهاش رهایی انسان است: آگاهی تاریخی از تناهی و محدودیت هر پدیدار انسانی و اجتماعی، و اینکه هر گونه اعتقادی نسبی است، گام جدی در جهت رهایی انسانهاست.
این رهایی و آزادی از طریق توسعه و گسترش قلمرو افق تجربۀ زیستۀ فرد از راه تفسیر عینیّت یافتگیهای هنری و تاریخی است. به وسیلۀ چنین شناختی در علوم انسانی، افراد انسانی که از درون متعّین شده اند، میتوانند نوع دیگری از وجود را از طریق تخیل تجربه کنند.