رمان «عروسک آتش» اثر بشیر مفتی نویسنده الجزایری در ایران ترجمه و منتشر شد.

به گزارش خبرنگار مهر، رمان «عروسک آتش» نوشته بشیر مفتی نویسنده الجزایری با ترجمه سارا اسدی کاوان از سوی نشر کیان افراز منتشر شد.

رمان بشیر مفتی نویسنده و روزنامه‌نگار الجزایری در سال ۱۹۶۹ م. در شهر الجزیره پایتخت کشور الجزایر به دنیا آمد، پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکدۀ زبان و ادبیات عربی دانشگاه الجزایر به روزنامه‌نگاری مشغول شد و در اواخر دهۀ هشتاد در روزنامۀ الجزایری الحدث به نوشتن پرداخت. وی به مدت سه سال در روزنامۀ الجزایر نیوز، ناظر ضمیمۀ الأثر بود و مدتی در تلویزیون الجزایر تهیه‌کنندۀ برنامه‌های فرهنگی بود. وی هم‌چنین خبرنگار روزنامۀ الحیاة اللندنیة و مقاله‌نویس ضمیمۀ روزنامه‌های النهار الثقافی اللبنانیة و الشروق الثقافیة الجزائریة بوده و یکی از ناظران انتشارات الإختلاف است.

وی ازجمله رمان‌نویسان جدید الجزایر است که علیه نویسندگان محافظه‌کار دوره‌های قبل شوریده‌اند. آثار او به خاطر داشتن بعد فلسفی و پرداختن به مسائل روز کشورهای جهان سوم همواره مورد توجه بوده است. این رمان‌نویس مشهور در تمامی آثار خود به تضادهای درونی انسان، تنش میان دلیل و دل، شوریدن علیه مذهب در جوانی، در جست‌وجوی خویشتن خویش بودن و فاش‌سازی تباهی و فساد مستتر در جامعۀ شهری می‌پردازد.

عروسک آتش در سال ۲۰۱۲ کاندید دریافت جایزۀ بین‌المللی بوکر عربی شد. این رمان، داستان زندگی رضا شاوش و درعین‌حال داستان زندگی همۀ انسان‌هاست. این اثر رئالیستی با ژانر ادبیات اعترافی، مرحله‌ای بسیارمهم از تاریخ معاصر الجزایر را طی دو دهۀ ۷۰ و ۸۰ م. نشان می‌دهد و در واقع تراژدی‌ است که الجزایر لحظه به لحظۀ آن را زیسته. هدفِ نویسنده به تصویر کشیدن اثراتِ ناشی از انقلاب دهۀ هفتادِ الجزایر بر دوره‌های بعد و بر سرنوشت مردم این مرز و بوم است و هم‌زمان با روایت داستان رضا شاوش پرده از اوضاع سیاسی الجزایر پس از انقلاب دهۀ هفتاد برمی‌دارد.

در بخشی از این رمان می‌خوانیم: 

تاریکی تمام پهنۀ نور را می‌پوشاند. آن را به‌زحمت می‌دیدم. صدایش پردۀ گوشم را پاره می‌کرد اما آن را نمی‌شنیدم. باد از آنجا می‌وزید. نمی‌دانستم دقیقا از کجا! پنجره‌ها را درهم می‌کوبید. به آن گوش نمی‌دادم. سرم در قلبم بود و قلبم در گوشه‌ای تاریک. همه‌چیز غرق در آن تاریکی‌ای بود که نمی‌دانم از کجا فرود آمده بود. چهره را از من پنهان می‌کرد، منظورم قلب است. منظورم آمیختن انسان با انسان است و اضطراب و نشاط و انسانیتی که در او پدید می‌آورد. این‌ها دیگر در من وجود نداشت. دیگر نمی‌پذیرفتم که در من باشند. حالتی مبهم و نزدیک به‌حالت جنون داشتم اگرچه نه دیوانه بودم و نه بدذات. تحت سیطرۀ قدرتی نیرومندتر از هر جاذبۀ دیگری در این دنیا، دستورات را انجام می‌دادم. این مسئله تنها در نظرم بد بود، چون مزه‌ای که طعمی نداشت، انگار در گوشِ آب می‌خوانی و روان می‌شود. انگار خودت را از ارتفاعی بلند پرت می‌کنی و نمی‌شکنی. پس از آن هیچ احساسی نداری. در حالت بیداری می‌خوابی. بیدار که می‌شوی هنوز خوابی. زمان درهم می‌ریزد و بی‌معنایی، زندگی را در شکست نهایی‌اش به بازی می‌گیرد.

روزبه‌روز زندگی‌ام شبح‌وارتر می‌شد. گاهی احساس می‌کردم وجود ندارم و در خاطره‌ای پایان‌یافته غرق شده و به مکانی نامرئی تبعید شده‌ام. بلند می‌شدم و بلند نمی‌شدم. در حسرت چند قطره اشک بودم، حتی روزی که مادرم مرد گریه نکردم. همه را دیدم که اشک می‌ریختند جز من که در جایم ایستاده بودم و آن‌ها را درحال حمل کردن آن جسم نحیف و شکننده‌ای که روح ترکش گفته بود، تماشا می‌کردم. او را درون آن گودال کوچک قرار دادند و رویش خاک ریختند. گویی تمام این اتفاقات هیچ ارتباطی به من نداشت. چیزی بود که درکش نمی‌کردم. نمی‌توانستم مرگ را درک ‌کنم. معمایی بود که در نظرم از هر آگاهی ممکنی خارج بود. نیرویی واقعی بود که نه شکنجه در آن اثری داشت، نه مال و منصب و نه هیچ قدرتی هرچند بزرگ. اگر داروی مرگ را داشتم حتما بزرگ‌ترین پادشاه این دنیا می‌شدم.