خبرگزاری مهر، گروه جامعه: یک لحظه سکوت می کند و بعد انگار چیزی را لابه لای ذهنش مزه مزه کند، می گوید: پدرها عاشق بغل کردن و نوازش پسرشان هستند، اما وقتی پسر شما به سن ۱۵ و ۱۶ سالگی می رسد، یک حجب و حیای عجیبی سراغتان می آید که مانع نشان دادن احساس واقعی می شود. انگار یک حسی از درون می گوید: خودت را کنترل کن مرد، و آن وقت است که یک احساس عجیب و حسرت همیشه پنهان مانده برای پدرها باقی می ماند.
بعد روایتش را می برد به سمت خاطره ای که اثر تک تک واژه های آن روی صورتش جا می گذارد: صبح اول وقت بود که خبر شهادت پسرم را به من دادند؛ و عجیب سنگین بود غم نبودنش. گفتم «فقط می خواهم ببینمش. و باز تکرار کردم و تکرار کردم که الان تنها خواسته ام همین است.»
خیلی مانعم شدند. می گفتند به خاطر جراحت ها، امکان دیدنش نیست، اما مگر می شود؟؟؟
به سختی شرایط را هماهنگ کردند تا بالاخره توانستم توی آمبولانس با پسرم تنها شوم. عجب لحظه عجیبی بود؛ آن وقت بود که یکهو انگار آن حجب عجیب ناگهان از بین رفت. پسرم را محکم بغل کردم، آن قدر محکم که اگر زنده بود قطعا اعتراض می کرد. بوسیدمش و بوسیدنم را بارها و بارها تکرار کردم؛ نوازشش کردم. اشک ریختم و این اولین بار بود که این طور خواسته بر دل مانده ام را رها کرده بودم.
این ها را پدر شهید محمد حسین حدادیان می گوید. سکوت طولانی می شود و این بار روایت را می برد به آخرین دیدار با پسرش: «تا ساعت ۳ صبح در خیابان پاسداران با محمدحسینم بودم. اوضاع خیلی به هم ریخته بود. اما جماعت آشوبگری که از چند ساعت قبل توی خیابان عربده می کشیدند و فحاشی می کردند، با حضور پلیس و نیروهای بسیجی تا حدود زیادی متفرق شده بودند. این بود که من از پسرم جدا شدم و راه افتادم سمت خانه؛... پسرم نیم ساعت بعد از این خداحافظی ساده به شهادت رسید.
با تفنگ ساچمه ای توی صورتش شلیک کرده بودند، جمجمه اش شکسته بود، از روی جسدش هم با ماشین رد شده بودند؛ این چیزی بود که رو به روی من توی آمبولانس دراز کشیده بود. محمدم بود. همان موقع ناخداگاه شروع کردم به خواندن روضه علی اکبر(ع)و ادامه می دهد: به خانه که رسیدم، نمازم را خواندم و خوابیدم. اما صبح از محمدحسین خبری نبود. نگرانی غریبی ناگهان روی دلم آوار شد که بی قرارترم می کرد. به شماره اش زنگ زدم که جواب نداد. دلواپسی ام لحظه لحظه بیشتر می شد. به دوستش زنگ زدم و آن قدر تلفن را نگه داشتم که بوق ها به انتها رسید، اما کسی آن سوی خط جواب نگرانی ام را نمی داد.
یکهو متوجه پیامکی شدم که روی گوشی ام نقش بسته بود و انگار می گفت که باید زودتر بازش کنم. پیامکی از دوستم بود که درونش نوشته بود: «خودت را به کلانتری پاسداران برسان».
بی اختیار شماره را گرفتم و صدایی آن سوی خط به طور ناشیانه ای تلاش می کرد اضطرابش را پنهان کند؛ صدا دائم تکرار می کرد که محمدحسین مجروح شده است، فقط مجروح شده است. اما تو خودت را زود برسان.
توی مسیر، خودم را حتی برای شنیدن کلمه شهادت آماده کرده بودم، اما هنگامی که به کلانتری رسیدم و آن طور در چشم های دوستانم با واژه «شهید» رو به رو شدم، یک لحظه شوک این خبر توی تمام بدنم پیچید. خبری که باید می پذیرفتم خداحافظی ساعت ۳ صبح با پسر ۲۲ ساله ام، آخرین دیدارم با او بود؛ خیلی سنگین بود. بدترین لحظه زندگی ام بود.
همان لحظه قرآن را برداشتم و خدا را شکر کردم. به طرز غریبی آرام شده بودم. گفتم: داغ سوزناکی است که پسر بزرگت را از دست بدهی، اما خدا را شکر... پسرم افتخار من شد.
روضه علی اکبر را به چشم دیدم
پدر شهید حدادیان مداحی هم می کند، دل های بسیاری را به کربلا برده است، خودش می گوید: سال هاست هم مداحی می کنم و هم روضه می خوانم. بارها شده از من پرسیده اند خودت با کدام روضه بیشتر اشک می ریزی. کدام روضه بیشتر دلت را با خودش می برد؟
و پاسخ می دهد: همه ما بارها و بارها برای مظلومیت شهیدان کربلا اشک ریخته ایم اما آن چه دل مرا هر بار می شکند، روضه حضرت زهرا(س)ست. هیچ وقت نشده برای مظلومیت بانو روضه بخوانم و بتوانم زار زار گریه ام را مخفی کنم. اما روزی که محمدم را آن گونه دیدم، انگار گوشه کوچکی از روضه علی اکبر بود که برایم عینیت پیدا کرده بود.
سکوت، روایت را قطع می کند، طولانی می شود و سرانجام بار دیگر به تصویر شهید باز می گردد: با تفنگ ساچمه ای توی صورتش شلیک کرده بودند، گلوله ها آن قدر زیاد بودند که انگار توی صورت محمد جوانه زده اند. جمجمه اش هم شکسته بود، از روی جسدش هم با ماشین رد شده بودند؛ این چیزی بود که رو به روی من توی آمبولانس دراز کشیده بود. محمدم بود. همان موقع ناخودآگاه شروع کردم به خواندن روضه علی اکبر(ع).
احساس تکلیف کرد و ماند
اشک ها برای جاری شدن مردد مانده اند، باز هم سکوت را با حال و هوای داخل آمبولانس می شکند: من و محمدحسین با بانو فاطمه زهرا(س) معامله کرده بودیم؛ چه معامله پربرکتی.
روضه بانو را زمزمه می کند و می گوید: محمدحسین شب شهادت بانو به شهادت رسید. با خود او معامله کرده بود. می توانست با من به خانه برگردد، اما احساس تکلیف مانعش شده بود.
بعد خیابان پاسداران را با کلماتش نقاشی می کند: یک عده داعشی در لباس جدید به کلانتری حمله کرده بودند، به اموال مردم آسیب زدند و دنبال فتنه گری بودند. اما برخی چیزها را یادشان رفته بود؛ یادشان رفته بود خیلی ها هستند که توی این مملکت «غیرت» دارند.
و روی این کلمه چنان تاکیدی می کند که حتما حق مطلب توی «لحنش» ادا شود.
بی اختیار شماره را گرفتم و صدایی آن سوی خط به طور ناشیانه ای تلاش می کرد اضطرابش را پنهان کند؛ صدا دائم تکرار می کرد که محمدحسین مجروح شده است، فقط مجروح شده است. اما تو خودت را زود برسانمی گوید: محمدحسین و دوستانش رفت و آمدهای مخفی اغتشاش گران و تجهیزاتشان را دیده بودند؛ می دانستند که باید بمانند. همین هم شد که ماندند.
خیلی ها فکر کردند غائله ختم به خیر شده است، اما آن ها که بصیرت بیشتری داشتند و احساس تکلیف می کردند توی خیابان ماندند.
این ها را پدر شهید می گوید، بعد باز هم نمی تواند آغوش کشیدن فرزندش در آمبولانس را رها کند: هر جای بدن او را که می دیدم و نوازش می کردم، می توانستم بلایی که سرش آورده اند را تصویرسازی کنم. نمی دانستم باید برای جمجمه شکسته اش گریه کنم یا ساچمه های توی صورتش، کبودی گردن را نوازش کنم یا رد چرخ هایی که روی کمرش مانده بود.
مردم سنگ تمام گذاشته اند
این بار روایت را می برد سراغ تشییع باشکوه؛ سراغ دست هایی که پسرش را روی دست گرفته اند. می گوید: مردم یک لحظه هم ما را تنها نگذاشتند؛ هر جا که می رفتم، حجله ای برای پسرم برپا کرده بودند. توی دبیرستان ها، توی مسجدها و تکیه ها؛ هر جا که می روم محمدحسین به من لبخند می زند، از بس که او را توی شهر تکثیر کرده اند.
و بعد اضافه می کند: این روزها من و خانواده ام میزبان مهمان های محمدم هستیم؛ چه مرگ باشکوهی که حتی وقتی نیست این همه مهمان دارد؛ از همه قشر خانه ما می آیند؛ مردم طبقه محروم تا مسئولان درجه یک کشور.
تکرار می کند: این روزها ما پذیرای مهمان های پسرمان هستیم، پذیرای حماسه ای که باعث افتخار ما شد، باعث سربلندی من و خانواده ام شد. همین آمدن ها، همین همراهی ها و همین دلجویی ها به ما قوت قلب داده است.
بار دیگر پسرش را در آغوش می کشد، سکوت می کند و با رضایت تمام او را به دست های خاک می سپارد.