خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: زندهیاد افشین یداللهی تا آنجا به ایران عزیز اسلامیعشق میورزید که چنین سرود:
ایران ...
فدایِ اشک و خنده ی تو
دل پُر و تپنده ی تو
فدای حسرت و امیدت
رهایی رمنده تو، رهایی رمنده تو
ایران
اگر دل تو را شکستند
تو را به بند کینه بستند
چه عاشقانه بی نشانی
که پای درد تو نشستند
کلام شد گلوله باران
به خون کشیده شد خیابان
ولی کلام آخر این شد
که جان من فدای ایران
تو مانی و زمانه نو شد
خیال عاشقانه نو شد
هزار دل شکست و آخر
هزار و یک بهانه نو شد
و البته برای تکمیل این عشق و ارادت به وطن، به فرهنگ کهن این مرز و بوم نیز اینگونه به خود بالید و چنین ادامه داد:
ایران به آتش میکشد خاموشی تاریخ را
هوشیار پایان میدهد مدهوشی تاریخ را
ایران به شوق زندگی در مرگ رویین تن شده
مرد و زنش تلفیقی از ابریشم و آهن شده
ایران پُر است از عاشقان؛ این گنجهای بیشمار
مرزی ست پُر گوهر ولی؛ با رنجهای بیشمار
در بند بنشانم ولی، از بندها آزاد شو
قلب مرا ویران کنُ با خون من آباد شو
ما قرنها پای وطن، پیدا و پنهان ماندهایم
ما پای فرهنگی کهن، با نام ایران ماندهایم
آخرین روزهای اسفند ماه سال گذشته و در آستانه نوروز بود که خبر تصادف ناگهانی و درگذشت دکتر افشین یداللهی، شاعر و ترانهسرای بسیاری از خاطرهانگیزترین ترانههای سریالهای تلویزیونی در صدر اخبار فرهنگی قرار گرفت. روزی که ناخواسته بسیاری زیر لب سرودههای به یادگار مانده از این ترانهسرا را زمزمه میکردند:
میشه خدا رو حس کرد تو لحظه های ساده
تو اضطراب عشق و گناه بی اراده
بی عشق عمر آدم بی اعتقاد میره
هفتاد سال عبادت یک شب به باد میره
وقتی که عشق آخر تصمیمشو بگیره
کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره
ترسیده بودم از عشق، عاشق تر از همیشه
هر چی محال میشد، با عشق داره میشه
عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه س
از لحظه های حوا، هوا می مونه و بس
نترس اگر دل تو از خواب کهنه پاشه
شاید خدا قصه تو از نو نوشته باشه
و اینچنین شد که قصه زندگی این ترانه سرا و شاعر معاصر از سر نوشته شد و سرنوشت، پایان حیات او را رقم زد. وی متولد سال 1347 بود و اشعار و ترانه هایش از حدود سال 1376، به سریالهای تلویزیونی مانند «مدار صفر درجه»، رنگ و بویی دیگر بخشید:
وقتی گریبان عدم، با دست خلقت میدرید
وقتی ابد چشم تو را، پیش از ازل میآفرید
وقتی زمین ناز تو را، در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را، با اشک هایم میچشید
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا، از عُمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم، شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینیتر شد و عالم به آدم، سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی
همین اشعار و ترانه ها بود که نگاهی نوین را در بیان مسائل مختلف، در برابر دیدگان مخاطب نهاد:
از کُفر من تا دین تو، راهی به جز تردید نیست
دلخوش به فانوسم مکن؛ اینجا مگر خورشید نیست؟
با حس ویرانی بیا؛ تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر است؛ تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت میشود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت میشود
با عشق آن سوی خطر، جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه، دیگر مجال درس نیست
کافر اگر عاشق شود، بی پرده مومن میشود
چیزی شبیه معجزه، با عشق ممکن میشود
و البته بسیاری از این ترانه های عاشقانه، تلاش داشتند تا عموم مخاطبان را به نگاه و تعریف جدید از مفاهیم مهم زندگی مانند عشق رهنمون سازد:
کدوم خواستن، کدوم جنون، کدوم عشق
شاید خیلی از این حرفا دروغه
تا وقتی با همیم از عشق میگیم
نباشیم قولمون حتا دروغه
از این عشقایی که زنجیر میشه
هوسهایی که دامنگیر میشه
میترسم چون دلم بی اعتماده
به احساسی که بی تأثیر میشه
نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست
نه اینکه زندگی بی عشق میشه
فقط کاش بین این حِسّای مبهم
بفهمم آخرش چی عشق میشه
مث حرفی که نگاهی، نمیگفته و می گفته
اتفاقیه که گاهی، نمیافته و میافته
افشین یداللهی البته فقط در ترانه ها منحصر نماند و اشعار قابل تأملی هم از خود به یادگار گذاشت؛ مانند شعر زیر که با دو مصراع مشابه در شروع و پایان، به نتیجه میرسد:
گاهی مسیر جاده به بن بست میرود
گاهی تمام حادثه از دست میرود
گاهی همان کسی که دم از عقل میزند
در راه هوشیاری خود مست میرود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده به شکست میرود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است میرود
گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست؛ میرود
اینجا یکی برای خودش حُکم میدهد
آن دیگری همیشه به پیوست میرود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست میرود
هر چند مضحک است و پر از خندههای تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست؛ میرود
این لحظهها که قیمت قدّ کمان ماست
تیری ست بی نشانه که از شَست میرود
بیراهه ها به مقصد خود ساده میرسند
اما مسیر جاده به بن بست میرود
و این نیز، شعر دیگری از او در حال و هوای عشق است که این مرور شاعرانه را به فرجام میآوَرَد:
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت
دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد
اما مرا به عُمق درونم کشید و رفت
یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را
بر التهاب سرد قُرونم کشید و رفت
من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت
خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت
تا از خیال گنگ رهایی رها شوم
بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت
شاید به پاس حرمت ویرانههای عشق
مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت
تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم
رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت
دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم
از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت