خبرگزاری مهر-گروه فرهنگی: بیژن بیجاری متولد ۱۳۳۰ اصفهان، از نویسندههای نسل سوم داستاننویسی معاصر ایران به دلیل زبان پاکیزه و خلق دنیایی سیال و جاری و توجه به زیرساخت روانشناختی شخصیتهای داستانهایش و در عین نگاه ویژهاش به مرگ، چهرهای متفاوت و شناخته شده در این عرصه است.
داستانهایش از سال ۱۳۵۱ در مجلاتی چون فردوسی و نگین و بعدها در مجلات آدینه و دنیای سخن و تکاپو و کلک و ... منتشر شدند.
بیجاری از سال ۱۳۷۷ از ایران مهاجرت کرده و در ایران زندگی نمیکند.
به مناسبت انتشار دو اثر از وی در نشر آموت با عنوان «تماشای یک رویای تباه شده / باغ سرخ» و « «عرصههای کسالت / پرگار/ قصههای مکرر» با وی به گفتگو نشستیم که در ادامه بخش اول از آن را میخوانید:
بعد از مصاحبهای که سال ۸۷ با روزنامه اعتماد داشتید من ندیدم جایی صحبت کرده باشید. این خودش یعنی نزدیک به یک دهه. با این همه میخواهم به قبلتر از اینها برگردم به نخستین حال و هوای قلم و نوشتن. آقای بیجاری شما چطور دچار نوشتن شدید و کی احساس کردید که آنچه مینویسید میتواند منتشر هم بشود؟
شاید این برمیگردد به تنبلیِ من! اما واقعیّتش اینست که هر وقت بهانه و حرف تازّه ای داشتهام، هیچ دعوت به گفت و گویی را رد نکردهام. نمونهاش همین گفت و گو با شماست ــ به بهانه انتشارِ و در واقع تجدیدِ چاپِ همه قصّههای کوتاه و رمانهایی که از من در سالهای گذشته و در ایران منتشر شده بود. بیش از آنهم واقعا، لزوم و انگیزهای نداشتهام. هرچند شاید همانها هم چندان قابل اعتنا نباشند.
اما درباره بخش دوم پرسش شما و اینکه چطور دچار نوشتن شدم توضیحش چندان هم آسان نیست. اما تا جایی که یادم هست، مرحوم عموی بزرگ من مجله ترقی را آبونمان بود یا میخرید. طی هر ماه هم بعضی شبهای آخر هفته، در خانه ما یا خانه ایشان، من کنارِ بسترش میخوابیدم. ایشان هم پیش از رفتنِ به بستر خط کشی نازکِ چوبی میداد دستم تا ورقهای بههم چسبیده (لاییِ) مجله را بِبُرَم. عموجان در بسترشان دراز میکشیدند و همراهِ دود کردنِ سیگار همای بیضیشان، چشمها را میبستند و از من میخواستند که، قسمتی از رمانِ «کُنت مونت کریستو» که به صورت پاوَرقی در ترقی چاپ میشد برایشان بخوانم. و صبح که برمیخاستم از بستر، میدیدم یک پنج ریالی روی جلدِ مجله، انتظارم را میکشد، و عموجان هم دیگر نیست و رفته... آنروزها، احتمالا من میبایست کلاس چهارم پاپنجم ابتدایی میبوده باشم... م. و باری، فکر میکنم این شروعِ شور و شوقِ من بوده برای خواندن.
بعدتر، کلاس نهم دبیرستان در دبیرستانِ هراتیِ اصفهان، با کتابخانه آشنا شدم. بعدتر، رشته ادبی را در دبیرستان ادب انتخاب کردم که مسؤول کتابخانهاش زنده یاد محمد حقوقی بود و دبیرِ تاریخمان هم آقای فریدون مختاریان (هر دو از اصحاب جُنگ اصفهان) که نقش بسزایی داشتند در علاقهمندتر شدنِ من به ادبیات. از همان روزها، آرام آرام احساس کردم که بعضی وقتها باید بنویسم. معلوم است که سیاه مشق بودند؛ امّا همین سیاه مشقها باعث شد که، درقبالِ دریافت دو/ سه ریال، انشاهای خواهران، بستگان و آشنایانِ همنسل برایشان بنویسم. یادم هست که مثلا، بعد از اینکه کسی موضوع انشایش را به من خبر میداد، نیمساعتِ بعدش، حتی در گوشیِ تلفن من متنِ انشای سفارش داده شده را برایش میخواندم و... بعدتر نیز در رشته ادبیّات و زبان فارسیِ مدرسه عالی ادبیات و زبانهای خارجی، پذیرفته شدم و به تهران آمدم. در تهران، بعضی از سیاه مشقهایم (مثلا به عنوان شعر/ قصه) توسطِ دوستان به نگین و فردوسی داده شد و در کمال ناباوری می دیدم که، آن نوشتهها منتشر هم میشدند. شاید برای اینکه، سردبیرانِ این نشریات می خواستند جوانترها تشویق شوند به نوشتن بیشتر. اگرنه، بی گمان آنها نیز خوب میدانستند سیاه مشق بودنِ آن نوشتهجات.
دراین مرحله تصّور میکنم، نوعی خودنمایی و دیده/خوانده شدن انگیزه اصلیام بوده برای انتشار. باری آنروزها (سالهای ۱۳۵۱ تا۱۳۵۳) گهگاهی نوشتهای از من منتشر میشد. بعدتر یک سال ونیم، بهوقتِ گذراندنِ خدمتِ سربازی در هنرستان نیروی زمینی ارتش در مسجد سلیمان، ادبیّات فارسی تدریس کردم. بعدتر هم از خرداد۱۳۵۶ به عنوانِ ویرایشگر متون فارسی، درمؤسسه تحقیقات و برنامه ریزیِ علمی و آموزشی (معاونتِ پژوهشی وزارت علوم) به صورت قراردادی استخدام شدم. از میانههای سال ۱۳۵۷ عنوان قراردادهای من تغییر یافت به مشاور فرهنگی رئیس مؤسسه، زنده یاد آقای احسان نراقی. بعد از انقلاب هم پس از مدّتی و دیگر اینبار به صورتِ کارشناسِ / کارمندِ رسمیِ معاونتِ پژوهشی وزارتِ علوم، و به عنوان سرپرست موقت بخش انتشارات همان مؤسسه [در سالهای آغازین ۱۳۵۷] به کارم ادامه دادم. و دو/ سه سال بعدتر و با اصرار خودم، استعفا دادم از آن سِمت، و باز شدم همان کارشناس ویرایشِ متون فارسی.
طی همه آن سالها درست است که مینوشتم؛ اما انگار تازه متوجه شده بودم که ادبیات و خلقِ یک اثر ادبی و بهخصوص انتشارش، مسؤولیت هم همراه دارد. آنروزها، جدای نوشتن ــ و البته منتشر نکردن ــ همواره شوقِ خواندن و باز هم خواندن، جای لذّت از منتشر شدن را گرفت. و این خوانشهای همواره، باعث شد تا هر روزه بیشتر از پیش بر خود سخت بگیرم برای انتشار.
حدود سالهای ۱۳۶۲ یا ۱۳۶۳ بود که دوستِ نویسنده دوره سربازیام، یارعلی پورمقدم، آمد سراغم و خواست که، نمونههایی از نوشتههای منتشر نشدهام را در اختیارش قرار دهم. آنروزها، من افتخارِ این داشتم که در همان اداره، با استاد دکتر ضیاء موحد هم اتاق باشم. هفته بعد از دیدار با یارعلی، یک روز دکتر موحد به من گفتند که، فردا کُپیِ یکی دو قصّهام را همراه داشته باشم. و گفتند: فردا برایت یک سورپرایز دارم. سورپرایز ساعت ۱۰ / ۱۱ صبح، رُخ نمود: درِ اتاقمان باز شد و زنده یاد آقای هوشنگ گلشیری، که دوست دیرینه دکتر موحد بودند، وارد شدند. آقای گلشیری گفتند که، نمونه نوشتههایت را پورمقدم داده بود بخوانم. ماها یک جلسه داستان خوانی داریم. پنجشنبه هفته آینده ساعت ۴ بعد از ظهر بیا خانه ما در خیابانِ آپادانا، و... اینطوریها شد که من نیز دعوت شدم به جلسات داستانخوانیای که بعدها به جلسات پنجشنه معروف شد. جلساتی که براستی در زندگی ادبیِ من اساسیترین نقش را داشته. حضور در آن جمع، سوای حضور پُر رنگ آقای گلشیری که در آن روزگاران از برجستهترین و نامآورترین نویسندگان ایران بود، بهرهمند شدن از نظریات دیگرانی که بعدترها از پرآوازهترین نویسندگان ایران شدند، برای چون منی که هنوز و اکنون هم با اما و اگر خود را در زُمره نویسندگانِ نوآموز محسوب میدارم، بزرگترین غنیمت بود.
در آن جمع دوستانه، درست است که ما یک ویرگولِ اضافه را در قصه هریک بردیگری نمیبخشیدیم؛ امّا در رفاقت با هم نیز، هیچ کم نمیگذاشتیم: انگارتوفیق نوشته هریک، موفقیّتِ همهمان بود. این نشستها تا سالِ۱۳۶۸ ادامه یافت. و بعد از آن، هریک به راهِ خود رفتیم. هرچند دستِکم، من یکی، هیچ منتشر نکردم تا دو سه نفر از حاضرانِ در آن جمع، و بخصوص آقای گلشیری نخوانده میبود ــ تا مهر ماهِ ۱۳۷۷ و تا زمانی که در ایران بودم. البتّه پُر معلوم ست که این حرف من بدین معنی نیست که، آقای گلشیری یا آن دوستانِ دیگر، کلا با آن اثر مسئله نداشتند. منظورم این ست که تأکید کنم برنقشِ آن دوستان، در دستاورد احتمالیِ آن متن.
خب، میبینید که به هرحال و طیِ همه آن سالها، همواره من چه در زندگیِ شخصی؛ درسی که خواندم؛ و کارِ اداریام، همواره بهنوعی با فرهنگ، زبان و ادبیات فارسی درگیر بودهام ــ خواسته یا ناخواسته.
میدانم که کتاب نخست شما در سی و نه سالگی منتشرشد. در این سن انتشار نخستین اثر، در زمان خودش دیر نبود؟ چرا انتشار نخستین کارتان یعنی مجموعه عرصههای کسالت طول کشید؟
تا حدودی چرایی طول کشیدنِ انتشارِ نخستین مجموعه قصه کوتاهم را عرض کردم. به هرحال آشنایی و حضورم در جلسات پنجشنبه، بر وسواس و سلیقههای ادبیِ من آنچنان تأثیرگذاشته بود که دیگر، فهمیده بودم که اگر بخواهم، دستِکم با خودم صادق باشم، میبایست عطای منتشر شدن را به لقای جدیتر گرفتن ادبیات ببخشم. بله! به ناگزیر میبایست به خودِ خود بیشتر سخت میگرفتم.
دوست دارم درباره همین اثر از مضمون آن و تاثیراتی که شما را به آن رساند سوال کنم. دوست دارم بدانم که چقدر این نوشتهها متاثر از حال و هوای داستاننویسی روز ایران بود؟
مگر میشود، ادعا کنم، قصههای مجموع شده در «عرصههای...» از حال و هوای داستاننویسی آن روزگاران متأثر نبوده است؟ اصولا مگر میشود حال و هوای هنریِ هر دورهای، از حال هوای اجتماعیِ دورانِ خودش تأثیر نپذیرفته باشد. ادبیّات هم چون دیگر مقولههای هنری، بدیهی ست که در بستر زندهگی مردمانش نفس میکشد. اینکه، آیا آن اثر موفق از آب درآید یا نه، بستگی دارد به نوع نگاه، تجربهها، سلایق و... خالقِ آن اثر. بگذارید صادقانه عرض کنم، من دوست دارم تجربی بنویسم. اهل این نوع قمار هستم. امّا بدیهی است که، توفیق یا عدم توفیق در انجام به ثمر رساندن و انتقال آن تجربه (که بر آمده از زندگی شخصی و تجربه مستقیم شخصی خود نویسنده نیست) کار چندان سادهای نیست. و من هم بهعنوان نویسنده تجربی یک اثر، نمیتوانم ادعا کنم که به عنوان مثال فلان نوشتهام چقدر موفق از آب درآمده یا موفق نبوده است. بله! تا حدودی میشود ــ آنهم بعد از انتشارِ اثر و درکِ بازخوردهای اثر در خوانندگان یا منتقدان. البتّه، همینجا تأکید می کنم که بعضی آثار درگذر زمان، خودشان را بهتر نشان می دهند. قصه ای که امروز، ممکن است دیده نشود، بسا که دهها سال بعدتر، خوانندگان بیشماری بیابد. به هرحال، و بی هیچ فروتنیای ــ و با توجه به اینکه عرض کردم من تجربی مینویسم ــ هنوز بهخود اجازه نمیدهم و باورم نمیشود، اثری نوشته باشم، که حتی خودم هفته بعد از انتشارش، باز نخواهم که همراه با آن خوانش جدید، در نوشتهام دست نَبرم. صادقانهاش اینکه، در لحظه تصمیم به انتشار هر نوشتهام، فقط میتوانم ــ آنهم فقط در درون خودم ــ ادعا کنم که در حد بضاعتم، بهقول معروف کمفروشی نکردهام. عادت به بازنویسیهای مکرر هر نوشتهام نیز، ناشی ازهمین امرــ امیدوارم ــ درونی شده در من باشد.
شما در زمره نویسندگانی هستید که توامان در حلقه اطرافیان دکتر براهنی و مرحوم گلشیری قرار میگیرید. خب بودن در این محافل چقدر شما را برای نوشتن و چگونه و درباره چه نوشتن هدایت میکرد؟
ازاوایلِ دهه هفتاد خورشیدی افتخار همنشینی با استاد بزرگوارم آقای دکتر رضا براهنی نیز، یکی دیگر از غنیمتهای بیبدیل نه فقط زندهگی ادبی من، که حتی در زندهگی روزمره و خانوادگی من بوده است. راستش اینکه، اگر نبود فرصت همصحبتی و بهرهمندی از ادبیاتی که دکتر براهنی آفریده بود و استفاده از دانشِ بیکران ایشان، من از چنان اعتماد بهنفسی برخوردار نمیشدم که، به زمانی که دیگر ایشان در ایران نبودند، دو رمان تماشای یک رؤیای تباه شده و باغ سُرخ منتشر کنم.
من آدم بسیار خوش شانسی بودهام، اگر نگاه کنید بهفقط نامهای بزرگانی، که در سطور بالا بدانها و نقششان در کار ادبیام، از دورانِ جوانی تا کنون اشاره کردم ــ گو که خواننده شما فکر کند، من خود را بدان نامها آویخته باشم. درست است شانس نیز در اینگونه موارد، بسیار مهم ست.
آقای براهنی، جدای تسلطشان بر عرصه وعرصه شعر و رمان فارسی و تسلطشان بر زبان انگلیسی، و انتشار متون تئوریک در زمینه ی نقد ادبی، تعهد وحضور در عرصههای اجتماعی مربوط به ادبیّات، میتوان در مجموع از ایشان بهعنوان یک نظریه پرداز ادبی مهم دورانِ ما یاد کرد.
انتشارِ بیش از دهها اثر در زمینههایی که عرض کردم، مؤید این است که، بهرهمندی از محضر ایشان، برای نوآموزانی چون من، شانس بزرگی بوده است. سال ۱۳۷۰ بود که یک روز ایشان برای ملاقات با دوستِ دیرینه نویسنده ام محمد محمدعلی که در آنروزها، همکار و هم اتاق بودیم، به اتاقِ کارِ ما وارد شدند. پیشترها البتّه، یکی دوبار ایشان را دیده بودم. آن روز به طور اتفاقی روزی بود که، من و محمدعلی به همراه چند نفر از همکاران، قرار بود شام میهمان یکی از همکاران باشیم. میهماندار آن شب، از دکتر براهنی هم دعوت کرد که با حضورشان ما را مستفیض کنند. دکتر براهنی نیز با بزرگواری پذیرفت. آن شب بعد از صرف شام، من و دکتر براهنی به بحث درباره رمان دو جلدی ایشان «رازهای سرزمین من» پرداختیم. باری، چندی بعد زنده یاد منصور کوشان دوست نویسنده عزیزمان که سردبیر ماهنامه تکاپو بود، تلفنی به من خبر داد که تکاپو قصد دارد ویژه نامه هایی منتشر کند که هر شمارهاش اختصاص خواهد داشت به یک نویسنده یا شاعر، و در این راستا قرار است یکی از این ویژه نامهها، به دکتر رضا براهنی اختصاص یابد. منصور به من گفت که برای گفتگوی اختصاصی با دکتر براهنی (به خصوص با محوریِت بحث درباره «رازهای سرزمینِ من») خود ایشان تو را معرفی کرده ست. منصور از من خواست تا با دکتر براهنی تماس بگیرم. قرار بود آن گفتوگو روی نوار ضبط شود و بعد هم تکاپو نوارها را پیاده و حروفچینی کند. و... ۲/۳ هفته بعدش در یک بعد از ظهر روز شنبه، ساعت ۴ من «اف اف» خانه دکتر براهنی فشردم. همان روز و بعد از ضبط حدود یک ساعت پرسش و پاسخ، استاد ضبط صوت را خاموش کردند... وبه پیشنهاد دکتر براهنی قرار شد، پروژه ضبط مباحث مربوط به فقط رمان «رازهای...»تبدیل شود به یک سلسله گفتوگو در باره همه کتابهای استاد و اینطوریها شد که از سال ــ اگر اشتباه نکنم ــ ۱۳۷۱ تا سالِ ۱۳۷۵ و زمان خروج ایشان از ایران، هر شنبه بعد ازظهر من لبریز شد از دلانگیزترین خاطرات.
تصور میکنم بیش از ۱۰۰ نوار از آن جلسات ضبط شده باشد. و... بدیهی است شنیدن حرفهای دکتر براهنی و ذکر خاطراتشان از گذشتهها، دوستان شاعر، نویسنده، و هنرمندانی که با ایشان دوستی داشتند و مباحث ادبی اجتماعی سالهای پیش، برای من یک کلاس اختصاصی محسوب میشد. راستش، حالا که به گذشته میاندیشم تصور میکنم من، شاگرد با استعدادی نبودهام.
دوست دارم درباره سلوک و رفتاری که منجر به خلق نویسنده در آن میشد برایم صحبت کنید. اینکه چه مسیری باید طیمیشد تا نویسده بتواند نامی برای خود دست و پا کند؟
درباره چگونگی اینکه چه مسیری در آن دوران باید طی میشد تا نویسنده بتواند نامی برای خود دست و پا کند، باید عرض کنم که پیش از هرچیزی، به طور معمول نویسندهای که در شمارِ نویسندگان مورد توجه جامعهاش قرار خواهد گرفت، بهباور من، درآغاز اصلن نمیاندیشد به اینکه، شروع میکند به نوشتن برای اینکه، بعدتر بتواند ــ به تعبیر شما ــ نامی برای خود دست و پا کند. بیش از هر عاملی و در آغاز این پروسه، نیازی درونی و یافتن پاسخی برای آن نیاز درونی است که نویسنده را وا میدارد که بنویسد. این نیاز هم متکی ست بر در آمیختگی احساسی عاطفی و درهم آمیختگی زخمهای درونی شده نویسنده با تخیلات شخصی، و ذهنیتی که برآمده تجربیات خالقِ اثر است از تأثرات جامعه، میزان آشنایی نویسنده با ادبیات کلاسیک معاصر زبانی که بدان مینویسد و نیز آشنایی اش با ادبیات جهان و... در نهایت نویسنده شش دانگ زمانه ما، نویسندهای است که بر گنجینه ادبیات پیش از خود، چیزی افزوده باشد.
جناب بیجاری از فضای ادبی ایران در اواخر دهه پنجاه روایتهای مختلفی به میان آمده است به ویژه درباره مواجه اهالی قلم و نویسندگان با پدیده انقلاب اسلامی. به عنوان یک شاهد در آن دوران برایم از واکنش و کنش اهل قلم در روزها و ماههای پایانی حکومت سابق بنویسید. در ایران از سویی میشنویم که اهل قلم دربرابر این پدیده اجتماعی ساکت ماندند و جامعه روشنفکری خودش را همسو با این رخداد ندید و از سوی دیگر با اتفاقی همچون دیدار اعضای کانون نویسندگان با رهبری انقلاب. روایت شما از مواجهه این قشر با این پدیده اجتماعی چیست
تصور میکنم درباره ملاقات رهبر انقلاب با تعدادی از اعضای کانون نویسندگان، به دلیل اهمیت و تاریخی بودنِ این دیدار روایت و پاسخ من نمیتواند دقیق باشد چون در پاسخ این پرسش شما، بهتر است روایت دست اوّل باشد و راوی نیز، خود شاهد اتفاق بوده باشد. در آن دوران من ۲۶ یا ۲۷ ساله، هنوز نه با جامعه ادبیِ آن دوران آشنایی عمیق داشتم و نه به زمان وقوع انقلاب و تا سال ۱۳۶۹ از من کتابی منتشرشده بود. و حتما میدانید که در آن دوران هر عضو رسمی کانون، میبایست در کارنامهاش دو کتاب منتشر شده میداشت. امّا صادقانه و به عنوان یک شاهد ــ دستِکم حالا و با این فاصله ی زمانی ــ در پاسخِ به بخشِ دیگری از پرسشِ شما، و تا جایی که یادم هست میتوانم میتوانم (می توانم دوّم زاید است) به برگزاری ده شب سخنرانی و شعر خوانی جامعه روشنفکریِ آن دوران توسط کانون در ۱۳۵۶ اشاره کنم و استقبالِ غیر قابل تصور جامعه از آن مراسم. نکته دیگر اینکه، من تصور نمیکنم این برداشت شما در بخش دیگر این پرسشتان که اهل قلم در برابرِاین پدیده اجتماعی [انقلاب اسلامی] ساکت ماندند و...چندان دقیق و منصفانه باشد. به باور من و مختصر اینکه: خیر! اهل قلم در حدّ مقدوراتِ خود واکنش نشان داد. و یادتان باشد، هر اهل قلم وهنرمند مستقل (و در اینجا مثلا یک نویسنده یا شاعر یا...) بیش از هر چیز دیگر، خالقِ یک اثر ادبی است و نمیشود از او انتظار داشت که که همچون یک سیاستمدار، نسبت به پدیده های اجتماعی واکنش نشان دهد.
بسیاری بر این باورند که پس از انقلاب اسلامی نحلههای تازهای برای نویسندگی در ایران شکل گرفت. شما به عنوان یکی از فعالان ادبیات در آن سالها بفرمایید که اساسا جریان ادبیات در ایران پس از انقلاب چند مرحله پوست اندازی داشت و اینکه فکر میکنید راه را درست انتخاب کرد یا خیر
درباره انتخابِ راه درست راستش، من نمیتوانم اظهارنظر کنم. شخصا البته فکر میکنم، نویسنده در برابر متنی که مینویسد مسؤول است و دربرابر جامعهای که در آن پروریده باید در حد مقدوراتش متعهد باشد و شرافتمندانه قلم را حرمت بگذارد. یادم هست در ویدئویی دیدم که زنده یاد گلشیری، در آخرین سفرش به اروپا، نویسندگانی (شاید همچو من) را که درآن برهه زمانی از ایران خارج شده بودند نصیحت کرد (نَقلِ به مضمون) که، در خارج از ایران هم همان چهره را داشته باشند و همان چهره که اگر در ایران بودند و می نوشتند... من در این فرصت، کار ندارم به نتیجهبخش بودن یا نبودنِ این پند مرحوم گلشیری در عمل؛ امّا درست یا غلط، من شخصا هنوز ــ و بعد از ۱۹ سال زندگی در خارج از ایران ــ اگرزیر متنی امضا گذاشتهام، و یا در سخنرانیهایم و قصههایی که در خارج از ایران منتشر کردهام و... همواره یادم بوده آن نصیحت و وصیت استاد. و در واقع نکردهام کاری که اگر در ایران بودم، آن نمیکردم. بدیهی ست که، آن حرف متن و مثلا یا آن امضا و... در ایران اگر منتشر میشد یا نه، و یا چه تاوانی بابتش باید پرداخته میشد، البته حرف دیگری است. به عبارتِ دیگر وصادقانه و صمیمانه عرض میکنم: من از ایران رفتهام؛ امّا ایران از درونم نرفته است. من دستِکم هر روز بیش از هشت ساعت دارم ایران را در اینترنت زندگی میکنم.
ادامه دارد...