بیژن بیجاری با مرور خاطره مهاجرت خود از ایران به ایالات متحده روایت جالبی از نوشتن و نویسندگی ایرانیان در جغرافیای خارج از ایران بیان کرد.

خبرگزاری مهر- گروه فرهنگ: بیژن بیجاری متولد ۱۳۳۰ اصفهان، از نویسنده‌های نسل سوم داستان‌نویسی معاصر ایران به دلیل زبان پاکیزه و خلق دنیایی سیال و جاری و توجه به زیرساخت روان‌شناختی شخصیت‌های داستان‌هایش و در عین نگاه ویژه‌اش به مرگ، چهره‌ای متفاوت و شناخته شده  در این عرصه است.

داستان‌هایش از سال ۱۳۵۱ در مجلاتی چون فردوسی و نگین و بعدها در مجلات آدینه و دنیای سخن و تکاپو و کلک  و ... منتشر شدند.

بیجاری از سال ۱۳۷۷ از ایران مهاجرت کرده و در ایران زندگی نمی‌کند.

به مناسبت انتشار دو اثر از وی در نشر آموت با عنوان «تماشای یک رویای تباه شده / باغ سرخ» و « «عرصه‌های کسالت / پرگار/ قصه‌های مکرر» با وی به گفتگو نشستیم که بخش اول از آن پیش از این منتشر شد و  در ادامه بخش دوم از آن را می‌خوانید:

جناب بیجاری همواره این ابهام وجود داشته که بخش قابل توجهی از نویسندگان و روشنفکران دهه شصت و هفتاد حتی به واقعیت‌های اجتماعی ایران مانند انقلاب و یا جنگ توجهی نداشته و برایش ننوشته‌اند. شما برای این ابهام پاسخی دارید؟  

من بر اساسِ واقعیّات، این برداشت شما را چندان دقیق، نمی­‌پندارم. اول اینکه بخشِ قابل توجهی... را چگونه می‌­توان سنجید؟ اگر معیار و اشاره­ شما در آن بُرهه­‌های تاریخی است، که تا جایی که من به‌­یاد دارم همه­ نویسند­گان مطرحِ آن دوران، از زنده یاد احمد محمود گرفته (رمان­های زمین سوخته، مدار صفر درجه و...)،   شادروان سیمین دانشور (جزیره سرگردانی، ساربان سرگردان)، رضا براهنی (رمان­های رزازهای سرزمینِ من، آزاده خانم و نویسنده‌­اش)، هوشنگ گلشیری (بیشتر قصه‌­های کوتاهی که بعد ۱۳۵۷ منتشر کرد به همراه شاه سیاه­پوشانِ  که به­ترجمه­ آقای دکتر عباس میلانی و به انگلیسی منتشر شده)، و یا مثلن همین رمانِ «زوالِ کلنل»  محمود دولت آبادی و... تا هم­نسلان من و مثلن اصغر عبدالهی محمد رضا صفدری، شهریار مندنی پور، قاضی ربیحاوی، منیرو روانی پور، محمد محمدعلی، زنده یاد منصورکوشان و یا مثلن از جوانترها حسین مرتضایان آبکنار ووو. اتفاقن این عزیزان و بسیاران دیگر از نویسند­‌گان دیگرِ هم­‌نسلِ من، در ایران در بیشترِآثارشان بدین مقولات پرداخته­‌اند. ومن نیز به سهم خود چه در دو رمانم و چه در بیشتر قصّه­‌های کوتاهم (بعد ازانتشار عرصه‌­های کسالت)، به طور مستقیم با این مضامین کار کرده‌­ام. و نیز بسیاری از نویسنده­‌گانِ مقیم خارج از ایران، نیز اغلب به‌ ­این مقولات به­‌صورت جدّی پرداخته‌­اند... و...البته، این باز هم حقّ شماست که بر برداشتی که در پرسشتان مطرح کرده­‌اید پا فشاری کنید، چه که احتمالا شما نتیجه‌­ای را که دل­خواهتان بوده یا هست، در آن آثار نیافته‌­اید، که آن­هم بی­‌گمان به برداشت­های متفاوتِ نویسنده­‌گان مورد نظرتان برمی‌­گردد و نحوه­ دید متفاوت، تفاوت سلیقه‌­ها وبرداشت­های خواننده­گان از واقعیّات و وقایعِ جامعه.

رمان اول شما که امروز نیز بازچاپ شده است به نظرم فضای بسیار شخصی دارد و حال و هوای آن نیز درباره نوشتن است و البته انسان. چرا در سال ۷۷ و در بحبوحه تمامی آنچه زندگی اجتماعی ایران را در آن سالها انتخاب کرده، به سراغ چنین سوژه‌ای می‌روید؟

«تماشای یک رؤیای تباه شده» در سال۱۳۷۵ نوشتنش پایان یافت و ۱۳۷۷ منتشر شد.

خبرِهای اصلی و حوادثِ مربوط، و بستر خطی/ تاریخ/ زمان/ خط افقیِ محتوای رمان از سالهای اول دهه­ ۵۰ خورشیدی آغاز می­شود و بسا که تا اوایل دهه­ هفتاد ادامه می‌­یابد. راستش، برای من بسیار دشوار است که منظور شما را در مورد چرایی رفتن به سراغ چنین سوژه­ای به درستی درک کنم چون در این رُمان مضمون­ های متفاوتی مطرح می­‌شوند؛ از عشق گرفته؛ تا بوف کور صادق هدایت؛ ازفضای اجتماعیِ دهه­ ۵۰ گرفته تا حوادث مربوط به دورانِ جنگ در دهه­ ۶۰ خورشیدی، از زند­گی خانواده­گی تا مهاجرت و... به هرحال، انتخابِ مربوط به مضمون­ها ومحتوای یک متن، و همین­طور مثلن انتخاب شیوه­ روایت محتوا که همانا ساختار آن متن است، از عمده و تعیین کننده­‌ترین انتخاب‌های نویسنده است. و در آمدن یا در نیامدن مجموعه این انتخاب­ها، نیز بستگی دارد به بضاعت­های خالقِ آن اثر.

البته بدیهی ست این حقّ شما به عنوان خواننده­ اثرست که  نظرتان این باشد که، اثر درنیامده و شما ترجیح و انتخابهایتان با  انتخاب­های نویسنده متفاوت باشد.

 نکته­ دیگر اینکه، صادقانه‌­اش این است که، به­ خصوص در موردِ این رمان، با دخالت­‌های عمدی، نویسنده می­‌خواسته است که برای طبیعی­‌تر جلوه دادن خبرهای اصلی رمان، ادای این را دربیاورد که نویسنده دارد خود را می‌­نویسد. و انتخاب چنین شیوه‌­ای برای نویسنده، شاید به این­هم برگردد که می­‌خواسته، با این به ­اصطلاح خود نوشتن برلذّت خواننده بیفزاید در خوانشِ نوشته، و همذات پنداری با مضامین و شخصیت­های متن. بدیهی است که، توفیق یا عدم توفیق یک متن را، در نهایت خواننده­‌ای چون شما یا هر خواننده­ دیگر و بسته به سلیقه‌­های درونی‌­شده‌­اش، تعیین می­کند و نه این توضیحات من به­عنوان نویسنده­ی آن متن.

در فاصله انتشار کار نخست شما تا دومین اثرتان که یک مجموعه داستان بود یک فاصله پنج ساله هست. هم ژانر کاری شما عوض می‌شود و هم فاصله زیادی فاصله میان انتشار دو کار داریم. این اتفاق علت مشخصی داشت؟

اول عرض کنم حالا و پس از این همه سال که گذشته و حالا که خودم هم به آن نوشته‌­ها نگاه می­کنم می­بینم که، بله! کاملا حرفتان درست است. هرچند آخرین قصه­ عرصه‌­ها... یعنی قصه­ دستور صحنه که در سال ۱۳۶۷ نوشته شده، چه از لحاظ ساختار وچه از لحاظ محتوا، خیلی نزدیک ست به قصه‌­های مجموعه­ پرگار. همان­طور که پیشتر هم عرض کردم، اگر روزگاری نویسنده محسوب شوم، دلم می­‌خواهد به خواننده‌­ام نیز این درک منتقل شود که من تجربی(و نه حرفه­ای، چه در ذهن و چه در اجرا) می­‌نویسم.

 از ریسک کردن هم نمی­ترسم. این سه مجموعه قصه‌­کوتاه(عرصه­‌های کسالت، پرگار و قصه­‌های مکرر)  تقریبا چه از لحاظ مضمون‌­های مطرح شده در هر مجموعه، و چه از لحاظ ساختار و تجربیات زبانی در هر مجموعه، ضمن آنکه در ادامه­ یکدیگرند، راست می­گویید هرمجموعه ویژگی‌­های خاص خود را دارد. مثلن نحوه­ به­‌کارگیری زبان، در این سه مجموعه کاملا متفاوت از یکدیگر درآمده. این­ها هم عمدی نبوده. خودم هم چندان دلیلش را نمی­دانم. این شاید برگردد به کمیت و تعداد صفحاتی که در هردوره­ زمانی می­نویسی. به هر حال در گذر عمر خواهی نخواهی، بر میزان تجربه­ات افزوده می­شود؛ نگاهت به شخصیت­های قصه­ات تغییر می­کند؛ ممارست در خواندن و نوشتن بر دانش و کیفیت زبان قصه­‌ات تأثیر می­گذارد و...

 شما سال ۷۷ از ایران مهاجرت کردید. می‌توانم بپرسم چرا؟ چقدر این مهاجرت در حال و هوای دو اثری که در همان سال مهاجرت شما منتشر شد قابل ردیابی است؟

واقعیّتش و صادقانه‌­اش این است مهاجرت یا به هرحال زندگی درخارج از ایران را من انتخاب نکردم. این جا­به‌­جایی در واقع، به‌­چند دلیل به‌­من تحمیل شد. توضیح مختصرش این ست که همسر و دخترانِ من، حدودِ سه سال پیشترش مقیم امریکا شده بودند و وابستگی من به آن­ها بسیار بسیار زیادتر از آنی بود که بعدترش متوجه شدم. دلم برای آن­ها تنگ شده بود و...؛ اما وقتی من از ایران آمدم بیرون (اواخرِ مهرماهِ ۱۳۷۷ ) فکر نمی­کردم دارم ایران را بیش از شش ماه ترک می­کنم. برای همین اگرچه می‌­توانستم، با گرفتن ۲ ماه مرخصیِ استحقاقی از اداره‌­ام، به کانادا بیایم که بدانجا دعوت شده و شش ماه هم ویزایش داشتم، برای گرفتن ۵ ماه مرخصی بدون حقوق از اداره­ مربوط، مرارت­‌های بسیار نمی‌­کشیدم. چه که، حدس می­زدم نخواهم توانست از کانادا، ویزای امریکا بگیرم(در آن روزگاران ایرنی­ها فقط می‌­توانستند فقط در ترکیه و چند کشور دیگر اقدام کنند) و قرار بود، دخترانم در ژانویه/ دی‌­ماه آن سال که تعطیلاتِ مدرسه‌­شان شروع می‌­شود، بیایند کانادا تا من ببینمشان. البتّه پیش از آن و در سال۱۳۷۶ من دعوت­نامه‌­ای هم داشتم از یک دانشگاه معتبر امریکایی که دعوتم کرده بودند برای ایراد یک سخنرانی­ و برگزاری یک ورک شاپ کارگاه قصه­‌نویسی سه هفته‌­ای برای دانشجویان رشته شرق‌شناسی و همه هزینه­‌های سفر، اقامت و حتی دستمزد را هم پذیرفته بودند. و...

باری، آن سفر به انجام نرسید. چون درکنسولگری امریکا در  استانبول به ­من ­گفته شده بود برای تأیید دعوت­نامه و... نیاز به چند هفته اقامت من است در استانبول. و در نهایت من برگشته بودم ایران. باری، برای همین واقعن اصلن یک سال بعدترش، فکرش را نمی­کردم که ایران را برای چنین مدتی طولانی ترک می­کنم: خوب به‌­خاطر دارم، در هفته­ دوّم مهر ماهِ ۱۳۷۷ و آخرین دیدار و خداحافظی با اصفهان و خانواده، در خانه­ خواهرم، وقتی برای اوّلین بار یکی دوقطره اشک را به­‌هنگامِ بوسیدن دست پدر بیمار و پیرم دیدم، در آغوشش کشیدم و پرسیدم: آقاجون این دم آخری چرا؟ سینیِ آینه و قرآن را داد دست خواهرزاده­ام و گفت برای اینکه، فکر می­کنم دیدار بعدی در قیامت باشد. صادقانه و از صمیم قلب به­ایشان گفتم که، آقاجون، به­جان عزیزِ خودتان، من حدّ اکثر ۶/۷ ماهِ دیگر شما را خواهم دید....

 یعنی و در واقع می خواهم توضیح داده باشم، راست می­نویسمتان، اگر می­نویسم، دوری از ایران به من تحمیل شد... باری در تورنتو، از طریقِ دوستانِ عزیزی که میهماندارِ من بودند چند دعوت­نامه­ی دیگر از دانشگاه­ها و محافلِ ایرانی در امریکا دریافت کردم. دوستان توصیه کردند سری بزنم به­ کنسولگریِ امریکا، و این­طوری­‌ها شد که با آن دعوت­نامه‌­ها، همراه دوست بسیار عزیز و محترمی که از میهمان­داران من بود به کنسولگریِ امریکا ــ حدودِ اوایلِ آبانِ۱۳۷۷ مراجعه کردم و این­بار در تورنتو. و... نهایتن، از من پرسیده شد که: اوّلن چرا سالِ گذشته که ویزای امریکا برایت صادر شده بود، اقدام نکردی؟ پاسخم این بود که نمی­دانستم و نمی‌­توانستم در استانبول بمانم و منتظر پاسخ مثبت شما. بعد پرسیدند که: آیا این­بار می­توانی ۴۰ روز بمانی در این­جا تا گذشته‌­ات چک شود. پاسخم مثبت بود.

من در اواخر ژانویه­ ۱۹۹۹/ دی­ماهِ ۱۳۷۷ واردِ امریکا شدم. معلوم است که از دیدار مجددِ دخترهایم بعد از حدودِ ۳ سال و...  که ــ و با زحمات و مرارت­های شبانه روزی ای که مادرشان تحمل کرده بود ــ برای خودشان شده بودند (به­قولِ مارسل پروست)   دوشیزه­گان شکوفا، به‌­گونه‌­ای در پوست خود نمی‌­گنجیدم. امّا از سوی دیگر و با توجه به‌­فضای حاکم بر جامعه­ فرهنگی روشنفکری آن­روزها، نهایتن ترجیح دادم که در امریکا و در کنارِ خانواده زندگی کنم. و این­طوری­‌ها شد که برای اوّلین بار، به­‌ناگزیر و با اجازه­ خود پدرِ عزیزم بدقولی کردم با ایشان. چند ماهِ بعد هم پدرم درگذشت ــ بی که دیدارمان تازه شود. و در همان اوان هم در روزنامه‌­ها خبر شدم که هیأت بدوی تخلفات اداری مرا به‌­دلیلِ غیبت غیر موجه [بعد از حدودِ ۲۴ سال خدمت] بی­کار کرده... ه. و پس دیگر حتی شغل و کارم نیز در ایران از دست داده بودم. و بله! این­طوری­ها شد که، آن سفر ۶ ماهه­ من تا حالا  و عملن نزدیک ۲۰  سال به­ درازا کشیده شده ست.

سوای این توضیحات، در پاسخ بخشِ دیگری از پرسش شما راستش نمی­دانم، چه‌­قدر دوری از خانواده­ام در آخرین ویرایشِ رمان­های منتشر شده­‌ام، تأثیر داشته. همین­قدر می­دانم دلتنگی برای آن­ها و نگرانی­‌های مربوط، بی­گمان و خواسته یا ناخواسته در سطور بسیاری در نوشته‌­های آن دورانِ من، به‌­روشنی قابل رؤیت است.

مهاجرت در سال ۷۷ دریچه‌های تازه‌ای برای نوشتن پیش روی شما باز کرد؟ در آمریکا فعالیت ادبی خود را ادامه دادید؟ چرا از شما کمتر کار تازه‌ای منتشر شد در این سالها؟

طبیعی است که این جابه­‌جاییِ جغرافیا و همین­طور گذر عمر تحمیل تجربیاتِ بیشتر، به­ هرحال تأثیر خودش را داشته ست. اما صادقانه­‌اش را عرض کنم، خودم نمی­­توانم در باره­ دریچه‌­های تازه مورد اشاره­ شما در نوشته­‌هایی که در خارج از ایران نوشته­‌ام، قضاوت کنم.

بله! در اینجا هم هر هفته، دست ِ­کم ۲۰ ساعتی می­نویسم. تفاوتش با ایران این ست که در ایران فقط شب­ها و با مداد می­توانستم بنویسم؛ امّا در اینجا فرق نمی­کند، هرساعتی. کامپیوترم ۲۴ ساعته روشن است ۹۰ درصد اوقات تایپ می­کنم. درباره­ اینکه از شما کار تازه­ای منتشر شده در این سالها؟  که بخش آخرِ این پرسش شماست نیز، عرض می­کنم: شاید شما ندانید که، من اصولن خیلی در منتشر شدن هم تنبل هستم؛ نه! دوستِ گرامی، به­ فراخور و در حدی که مقدور بوده، دو یا سه مقاله، بیش از۱۰ تا ۱۵ قصّه­ کوتاهم و بخش­هایی از آخرین رُمانِ منتشر نشده‌­ام، را در نشریات داخل و خارج از ایران منتشرکرده­‌ام.

مثلن یادم ست، در ایران هم در ویژه نامه­ روزنامه­ شرق، ماه­نامه­ تجربه و... در مجموع دو تا سه عنوان متنی از نوشته­‌های من منتشر شده. ضمن آنکه، ۵ تا از قصّه­‌هایی که عرض کردم، به­‌ همتِ انتشارات باران در سوئد نیز سال ۱۳۸۷ در قالب مجموعه قصه­­ کوتاه منتشر شده، که عنوانش هست «خانه­ آخر». رمانی را هم که نوشتنش را در ایران آغاز کرده بودم سال­هاست به پایان بُرده­‌ام؛ امّا چون هنوز منتشرنشده، گه­‌گاهی باز می­روم سراغش و هِی بالا و پایینش می­کنم. مجموعه قصه­ کوتاهی‌با عنوانِ «هزار بیشه» را نیز هنوز در دست نوشتن دارم که چند قصه­‌اش در خارج از ایران منتشر شده و مابقی هنوز منتشر نشده. خُب می­‌بینید، به هرحال نوشتن شده است سرنوشت من. از آن گزیر و گریزی هم ندارم. و درست است: نوشتن برای من­ هم هم­چون بسیاری از  دیگر دوستانِ هم‌­قلمم‌ یک مفر ست ــ چه در ایران و چه بیرون از ایران.

 شما ۱۷ سالی است که از شما در فضای کاغذ و کتاب خبری نیست و چیزی منتشر نشده است؟ چرا؟

برای پاسخ به پرسش شما، در مقدمه باید به یکی دو نکته­ اساسی اشاره کنم که برمی‌­گردد به برآیند تجربه­ زند­گی نزدیک به دو دهه در خارج از ایران: یکی اینکه، برای زندگی شرافتمندانه درخارج از ایران، من به­ سهم خود، دست­کم به­‌هیچ نویسنده­‌ای با شرایط آن روزگارانِ خودم ــ البتّه منهای شانسِ برخورداری از همراهیِ همسر و دخترانم و وابستگی‌­های بسیار عمیق عاطفی فی­ما بین ــمهاجرت را توصیه نمی­کنم.

تا جایی که من تجربه کرده‌­ام ــ از استثناهای بسیاراندکِ موفق داوطلب مهاجرت ــ که تاز­گیها و با تغییرِ قوانینِ این­‌طرف­ها، بسا که بسیار پیچیده­‌تر و مشکل­‌ آفرین­‌تر هم شده، متقاضی باید از پشتوانه­‌های اقتصادی یا علمی، فرهنگی و ادبیِ بسیاربسیار سطح بالا برخوردار باشد، و نیز بتوانَد بر زبان کشور مقصد، تسلط کافی و وافی داشته باشد. از سوی دیگر سن شخص نیز از عوامل بسیار مهم ست. من تصور می­کنم، مثلن برای نویسنده­ای در شرایط من، که زبان انگلیسی نمی‌­دانست، تصمیم به مهاجرتِ این­قدر طولانی، و در آستانه­ ۵۰ سالگی نمی‌­توانست چندان تصمیمی عاقلانه محسوب شود. امّا حالا که به‌­آن­ روزها می‌­اندیشم، می­‌بینم بیش از هر عامل دیگری ترس و شرایط موجود در آن فضای فرهنگی­ای که حاکم شد و آرام آرام در فضای اجتماعی فرهنگی که ــ از اوایل دهه­ هفتاد خورشیدی خودش به­‌رُخ می­‌کشید، دستِ کم و در آن­روزگاران می‌توانست توجیهی باشد برای آن بد قولی به ­پدرم. و... و خُب، حال و اکنون همین که در کنارِ نوه‌­ام هستم اینجا، این خودش غنیمت بزرگی است... ت. و راستش خودم هم نمی­دانم چقدر آن تصمیم درست بوده و یا نه.

و حالا هم اصلن دیگر نمی­‌خواهم به‌­این ماجرا بیندیشم. چون زمان را نمی­‌شود به ­عقب برگرداند و سرنوشت را به­ دل­خواه خود عوض کرد ــ به خصوص که نقدن از زندگی‌­ام دراینجا و به لطف خانواده و دوستان راضی هستم واحساس می‌­کنم، سهم و حق من از احساس خوش­بختی، نمی­توانست بیش از این باشد. با زبانِ انگلیسی آشنا شدم برای دست­کم گذراندن امور روزمره و فهمیدن خبرهای تلویزون؛ شش هفت سالی هم نیمه وقت به کارهای سخت پرداختم. و حالا هم که دیگر در حد ممکن و مقدور زند­گی ساده و معمولی­‌ای، خانواده­‌ای جمع و جور و هفت هشت دوست بسیار مهربان و بزرگوار دارم و همین­ها مرا بس است تا احساس خوشبختی کنم در نزدیکی ۶۹ ساله­گی.

درباره­ رغبت به نوشتن به زبان دیگر، راستش اگر می­خواستم هم دیگر در ۵۰ سالگی شروع به ­آموختن و بعد تر، آن­هم مثلن نوشتن به­ انگلیسی، امری محال به ­نظر می‌­رسید. به­‌خصوص برای همچو منی که ــ جای دیگری هم گفته­‌ام ــ هنوز در رؤیا/ کابوس­هایم، جغرافیا هنوز ایران ست و همه هم به­‌ فارسی حرف می­زنند.

آقای بیجاری از ادبیات ایران در خارج از کشور بفرمایید؟ چقدر آثار تازه نامش به گوش می‌رسد؟ چقدر می‌شناسدشان؟ اصلا چه­ قدر باید امید داشته باشیم که می‌توانیم قد علم کنیم؟

واقعیتش این است که، اگرچه اطلاعات من در این زمینه ممکن ست آن­قدرها روزآمد نباشد؛ امّا از آن­جا که فکر نمی­‌کنم در خانه­ ادبیات فارسی و برآینده‌ایش مرزِبندی های جغرافیایی، در سیر تحولاتش نقش خیّلی ملموسی داشته باشد، من فکر می‌­کنم، ادبیاتی که در خارج از ایران نوشته می‌­شود هم در ادامه­ همان پاسخ به‌­همان ادبیاتی است که در ایران نوشته می­‌شود و بسا که برعکسش هم صادق باشد ــ یعنی در این زمینه، آن­قدرها جغرافیایی که آن آثار در آن خلق شده مهم نیست که خود آن ادبیّات. ممکن است فضاهای مطرح شده یا شخصیّت‌هایی که در آن نوشته‌­ها زندگی می­‌کنند متفاوت باشند یا چگونگی تأثیرپذیری نویسندگان آن آثار از فضای پیرامون و یا مثلن موارد و مشکلاتی که یک نویسنده­ ایرانی برای انتشار اثرش در ایران با آن درگیر ست و مثلا کسبِ مجوز و... به همان نسبت، نویسنده­ ایرانی هم در خارج از ایران، به­‌نوعی با مشکل کمبود مخاطب مواجه است.

در یک پروسه­ طولانی و تاریخی و با گذر زمان، همه­ آن این آثار در یک مجموعه دیده خواهند شد. و سرانجام بسا که هرچند به ­عمرِ من قد ندهد؛ امّا و سرانجام قصه ­کوتاه و رمان فارسیِ معاصر ــ جدای آنکه در ایران و یا خارج از ایران منتشر شده باشند ــ به ­جایگاهِ واقعی و در حد و اندازه­‌هایی که حق ادبیات فارسی است دست پیدا خواهند کرد. فقط باید یادمان باشد که برای نیل بدان آینده­ مفروض، و در بستر زمان بسا که، ما راهی طولانی در پیش داشته باشیم در مقایسه با ادبیات حال حاضر دنیا و اینکه، بدیهی است ادبیات جهان نیز، درجا نمی­زند تا ما به­ ساد­گی به برآیندِ کارهای آن­ها نزدیک شویم.