مانند غالب ایثارگران جنگ، متواضعانه سعی می‌کند القا کند نقش موثری در فرایند دفاع از کشور نداشته است و به مزاح می‌گوید: «ما رفتیم خرمشهر را از دست دادیم، تا دوستانمان آن را پس بگیرند»!

به گزارش خبرنگار مهر حسین رستمی جانباز ۷۰ درصد، ۵ خرداد ماه ۱۳۴۱ در شهریار به دنیا آمده است. او از تبار خاندان «کلهر» است که علاوه بر سردار شهید «حاج یدالله کلهر»، قائم‌مقام لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) و چند فرمانده دیگر، بیش از ۱۰۰ شهید را به انقلاب تقدیم کرده است. یکی از این شهدا «مهدی رستمی» برادر حسین است که در سال ۶۷، در منطقه شلمچه به شهادت رسید.

حسین که از مهدی بزرگتر بود، در همان ابتدای جنگ و با اعلام حمله گسترده عراق به خاک ایران، در حالی که تنها ۱۸ سال سن داشته، به صورت داوطلبانه و مردمی به جنوب می‌رود و خود را به خرمشهر می‌رساند. حسین جزو معدود نیروهای اعزامی‌ از تهران بوده است که در زمان محاصره و تسخیر خرمشهر توسط نیروهای بعث در این شهر حضور داشته و شاهد مقاومت جانانه مردم خرمشهر در برابر متجاوزان بوده است. شاید شنیدنی‌ترین و بکرترین خاطراتی که حسین در ذهن دارد همین خاطرات مربوط به حضورش در خرمشهر در آغازین ماه‌های شروع جنگ تحمیلی باشد؛ خاطراتی که متاسفانه این روزها با ذهن و روان خسته و آسیب‌دیده حسین، به سختی یاد می‌آیند و روایت می‌شوند.

وضعیت جسمی حسین مساعد نیست؛ او دو چشمش را بر اثر موج انفجار از دست داده است و بدنش پر از ترکش‌های ریز و درشت و اثرات سوختگی‌ و جراحت‌های جنگی است. او فقط هفت ترکش خطرناک در استخوان جمجمه‌اش دارد که همراه با سابقه موج انفجارهایی که با آنها مواجه بوده، او را در زمره جانبازان اعصاب و روان نیز قرار می‌دهد. با همه اینها ما را می‌پذیرد و تن به گفت‌وگو می‌دهد.

به رسم غالب ایثارگران سالهای دفاع، متواضعانه سعی می‌کند القا کند نقش موثری در فرایند دفاع از این کشور نداشته است، بلکه دیگران و خصوصاً «شهدا» بیشترین سهم را داشته‌اند؛ وقتی به او می‌گویم در لحظه ناب و حساسی در خرمشهر حضور داشتید! می‌خندد و به مزاح می‌گوید: «ما رفتیم خرمشهر را از دست دادیم! تا دوستانمان به کمک خدا آن را پس بگیرند»

حسین حتی به سختی می‌تواند بخندد و سالها است که تشخیص خنده‌هایش از طریق چشم‌ها، برای خانواده‌اش ناممکن شده است. در حین صحبت متوجه می‌شوم که تاکنون ۳ بار مجروح شده و اتفاقا اولین بار آن هم در همین خرمشهر بوده است. او در سن ۱۸ سالگی در محل «پلیس راه خرمشهر» در جریان یکی از نخستین حملات ارتش عراق مجروح می‌شود و بخشی از صورت، یکی از چشمها و کتفش آسیب می‌بیند.

صحبتها را از زمان اعزامش به خرمشهر آغاز می‌کند؛ «در سال ۱۳۵۹ که جنگ شروع شد، به صورت مردمی با یکی از دوستان و هم‌محلی‌هایم به خرمشهر رفتیم. ما پیش از سقوط شهر به خرمشهر رسیدیم و من همیشه به دوستانم می‌گویم: خرمشهر را ما از دست دادیم، اما دوستانمان رفتند و پس گرفتند!»

در صورتش لرزش نامحسوسی وجود دارد؛ از یک سو به نظر می‌آید بیان خاطراتش را دوست دارد و این گفتن و انتقال دادن حالش را بهتر می‌کند؛ اما از سویی گویا به خاطر آوردن خاطرات قدیمی هم برایش دشوار است و هم جانکاه! «راستش را بخواهید از ابتدای ورودم به خرمشهر، اصلاً اطلاعی از جنگ نداشتم! فقط می‌خواستم بروم، ببینم جنگ چیست! تازه زمانی که وارد شهر خرمشهر شدم فهمیدم که دنیا دست کیست! و این جنگ و مقاومت مردمی تا چه حد دشوار و هراسنده است. تازه فهمیدم دشمن کیست و ما باید چه کار کنیم.»

این جانباز خاطره‌ای خنده‌دار از خرمشهرِ قبل از سقوط برایمان تعریف می‌کند: «آن اوایل که به همراه دوستم وارد خرمشهر شدیم، اصطلاحاً در «پشت جبهه» خدمت می‌کردیم. چون سلاح به اندازه کافی وجود نداشت و ما هم جوان بودیم و از ما کاربلدتر زیاد بودند تا با همان سلاح‌های محدود کار کنند. به ما گفتند مواد غذایی را در مدارس انبار کرده‌ایم و شما موظفید زمانی که رزمنده‌ها برمی‌گردند به مدارس بروید و با گاری‌های دستی هندوانه‌ و مواد غذایی دیگر را بیاورید تا رزمنده‌ها بخورند. یک روز که من یکی از این گاری‌های دستی‌ را پر از هندوانه کرده بود و آن را هل می‌دادم تا به مسجد برسم، درست سر چهار راه طالقانی که به سمت مسجد می‌پیچید صداهای بسیار مهیب و سنگینی فضا را پر کرد و خاک همه جا را گرفت. خودم هم نفهمیدم که چطور بدنم را زیر آن گاری که شاید تنها ده سانتی‌متر با زمین فاصله داشت جا کردم! هراسان و متعجب بودم و در نهایت با تلاش زیاد خودم را از زیر گاری بیرون کشیدم. به خودم نگاه که کردم ترسیدم؛ کل لباسهایم سرخ بود و اولین چیزی که در آن گرد و غبار به ذهنم رسید این بود که زخمی شده‌ام و خون تمام بدنم را گرفته است. اما دست به هر جای بدنم می‌زدم، می‌دیدم هیچ دردی ندارم! گیج شده بودم. برای لحظه‌ای فکر کردم شهید شده‌ام! در همین زمان بچه‌ها از مسجد بیرون دویدند و به سمت من آمدند. آنها هم اول شکه شدند، ولی بعد همگی متوجه شدیم که اوضاع از چه قرار است؛ ترکشها خورده بود به هندوانه‌ها و همه بدن من پر از تکه‌های هندوانه شده بود و من فکر می‌کردم آن قرمزی‌ها خون است. اینها را گفتم که بدانید چطور خودمان را در دل یک جنگ تمام‌عیار یافتیم و تازه فهمیدیم معنای جنگ چیست!»

حسین ادامه می‌دهد: «در خرمشهر شخصی بود به نام "حاج آقا شریفی" که خدا رحمتش کند. او مسئولیت بچه‌های شهر خرمشهر را بر عهده داشت و مقر فرماندهی هم همان «مسجد جامع» بود. بعدها این حاج آقا شریفی در یکی از کمین‌هایی که در شهر زدند شهید شد و شهادت او برای بچه‌ها خیلی دردناک بود. روزی ما را بردند پیش حاج آقا شریفی. ما به ایشان گفتیم: ما آمدیم برای مبارزه با دشمن! او هم در جوابمان گفت: خوش آمدید، اما شما با این سن چه کار می‌خواهید بکنید؟ ما گفتیم: به ما اسلحه بدهید تا با دشمن بجنگیم! حاج آقا گفت: مگر کار با اسلحه را بلدید؟ من گفتم: از زمان مبارزات انقلابی یک چیزهایی از اسلحه یاد گرفته‌ایم و بی‌اطلاع نیستیم. حاج آقا شریفی جواب داد: ما سلاح نداریم، به شما بدهیم! شما همراه با بچه‌های اینجا - که جمعا حدود ۲۰۰ یا ۳۰۰ نفر بیشتر نبودند بروید - هر کس در حین مبارزه افتاد زمین، نفر بعدی سلاح او را بردارد. همینطور هم شد! ما روزها با بچه‌ها می‌رفتیم و کار پشتیبانی را انجام می‌دادیم تا اینکه یکی از بچه‌های رزمنده که اسلحه داشت، شهید شد و من سلاح او را برداشتم. این اولین سلاحی بود که من در طول جنگ به دست می‌گرفتم؛ یک قبضه سلاح «ام یک» بود.

به گفته حسین رستمی، جنگ در روزهای محاصره و سقوط خرمشهر، یک جنگ نامنظم، با حداقل امکانات نظامی بود؛ «در خرمشهر فرمانده خاصی وجود نداشت، نیروها بیشتر متشکل از بچه‌های مردمی بودند و هم و غم همه این بود که دشمن بیشتر از میزانی که پیشروی کرده است، جلو نیاید. یکی از آخرین خاطراتی که از خرمشهر در ذهن دارم حضور شهید محمد جهان‌آرا در همان روزهای آخر سقوط شهر در خرمشهر است.»

حسین توضیح می‌دهد: «در روزهای پایانی محاصره و سقوط شهر که ما مجبور به عقب‌نشینی و تخلیه خرمشهر شده بودیم، فقط ۴۰۰ نفر نیرو داشتیم که باید در مقابل ۳ لشگر مجهز عراق از لشگر زرهی گرفته تا پیاده مقاومت می‌کردیم. عراقی‌ها عملیات را بسیار سنگین شروع کرده بودند و شرایط کاملاً نابرابر بود؛ در این شرایط ما درخواست نیرو کرده بودیم و چون نیرو نمی‌رسید با وجود همه مقاومتها و ایستادگی‌هایی که بچه‌ها از خود نشان می‌دادند، در نهایت چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشتیم. آخرین منطقه‌ای که در دست ما قرار داشت، پل خرمشهر و آبادان بود. درست کنار شط و پشت دیواره‌های سد. شهید جهان‌آرا هم همانجا بود؛ او تیر خورده بود و شدیداً نگران اوضاع بود، در همان حال پشت بی‌سیم با پشت جبهه حرف می‌زد و درخواست کمک و نیرو می‌کرد. این جمله‌ ایشان از آن زمان تا همین حالا در ذهنم مانده و فکر نمی‌کنم هیچوقت این جمله را فراموش کنم: شهید جهان‌آرا پشت بی‌سیم فریاد می‌زد: :به بنی‌صدر بگویید، مگر عقب برنگردم! تو به ما نیرو ندادی و باعث شدی شهر از دست برود. اکثر بچه‌ها زخمی شده بودند و در آن شرایط چاره‌ای جز عقب‌نشینی نداشتیم. این آخرین باری بود که من خرمشهر را دیدم و بعد از آن هم دیگر سعادت نداشتم به آنجا بروم.»

در پایان از حسین می‌پرسم «شنیدن خبر آزادسازی خرمشهر در سال ۶۱ چه حسی را در شما ایجاد کرد؟» حسین که گویی بغضش را پنهان می‌کند در جواب می‌گوید: «همه اخباری که از پیروزی رزمندگان به ما می‌رسید بسیار بسیار خوشحال‌کننده بود! اما خبر آزادسازی خرمشهر برای من خوشحال‌کننده‌ترین خبری بود که در طول جنگ و تمام آن سال‌ها شنیده بودم. شاید چون خودم در خرمشهر حضور داشتم و از نزدیک شاهد از دست دادن آنجا بودم، زمانی که آزادی و پیروزی خرمشهر اعلام شد برایم تا این حد خوشحال‌کننده و تکان‌دهنده بود. این شاید بهترین لحظه زندگی من در آن دوران بود.