مجلهمهر: از همه آن صحن و سرای پرنور و چشمنواز رضوی چراغهایش را چشمهای ما برداشت تعریفهایش را برای بچههای نابینا بردیم و بغضهایش توی گلوی مادرهایشان نشست. ما بودیم توی سنگهای براق حرم رضوی از کودکی سُر خوردیم و بزرگ شدیم و ویلچریهایی که تنها نگاهمان کردند. این سفر آدمهای تازهای توی زندگیم میآورد که انگار میخواهد همه جهان بینیام را از زندگی، سفر،عشق،زیارت و مومنانگی تغییر دهد. سوار قطار میشوم. سفر آغاز میشود.
۱۵ سال پیش وقتی خانم ناصری که به مادر سپید معروف است تصمیم گرفت دوستان همراهان پسر نابینایش را برای یک سفر چندروزه به مشهد ببرد فکر نمیکرد این سفر هرسال تکرار شود و آدمهای زیادی برای حضور در آن، برنامههای مهم کاریشان را لغو کنند یا اینکه نیمهکاره بگذارند تا خودشان را هرطور که هست به این سفر برسانند. سفری که مسافرانش ممکن است از هرجایی حضور پیدا کنند. تهران، اهواز، قزوین تا هر لهجه و زبانی را با خود داشته باشد. کاروانی که کودکان دیروزش بزرگ شدند. بیناهایش خادمی نابیناها را میکنند و جوانهایش ویلچرها را بلند میکنند تا سفر را از هرجایی نگاه کنی ته دلت قند آب شود.
دست و شانه مادرها تکیهگاه بچهها
عروس و داماد که وارد میشوند همه برایشان دست میزنند. رحیم یکی از پسرهای کم بینای گروه است که وقتی تلفن همراهش را نزدیک گوشش میگیرد تازه میفهمم کمبیناست. یک ماه است عقد کرده و با نامزدش که بیناست به سفر آمده. همیشه دستهایشان توی دست هم است بارها میشنویم نامزدش توی گوشش میگوید: «از اینجا برو» «اینجا پلهاست.»«مواظب باش» و همه خیالمان راحت است رحیم دیگر در این سفر تنها نیست. دیگر قرار نیست کسی از دور او را بپاید. بچههای کوچک دستشان توی دست مادرهاست. بزرگترها شانههای مادرشان را میگیرند. مادر مرضیه و مهسا یک دستش دست مرضیه و یک شانهاش زیر دستهای مهسا است. مادر امیر و مصطفی هر دو شانهاش زیر دستهای پسرهاست. هادی ۹ ساله هردو دستش را به برادر و دوست نابینایش بخشیده برای همین وقتی در صحنها میچرخیم شبیه زنجیرههای کوچکی هستیم که در حیاط سر میخوریم.
وقتی حرف میزنی دستهایت را بده
امیر کمانچه میزند. هر وقت کمانچهاش همراهش هست میفهمیم دوست دارد کمانچه بزند اما شرم میکند. برایمان یک دل سیر کمانچه میزند با همه وجود تشویقش میکنیم. کیانا هم نابیناست و هم اوتیسم دارد. مدتها کلاس موسیقی میرفته و حالا برایمان شعر میخواند. با صدای خیلی خیلی آرام که باید گوشت را آنقدر نزدیک کنی تا صدای آرامش را بشنوی. مرضیه هم شعر میخواند دقیق و موبهمو و زمان شعر خواندن همه بیقراریهایش را توی دستهایش میریزد و مدام با آنها بازی میکند. تمام حرفهایی که نمیتوانم بعد از سلام و احوالپرسی از مرضیه بپرسم را توی دستهایم میریزم و برایش حسابی دست میزنم. از توی چشمهایش که نمیشود فهمید اما لبخندی که میزند حالم را تازه میکند.
بچهها با هرکه حرف میزنند دستهایش را میگیرند. دستهایشان ارتباط عجیبی باهم دارد. دستهایشان توی دستهای هم بالا و پایین میشود و انگار جای چشمهایشان بهم زل میزند. یاد گرفتهام وقتی میخواهم حرف بزنم دستشان را بگیرم. یا وقتی میخواهم سلفی بگیرم بلند بگویم که کجا هستم تا جهت دوربین را تشخیص بدهند. عکس؟ چه مفهوم پیچیدهای! فرشید یکی از بچههای نابیناست که تازه کنکور ارشد دادهاست. پوکی استخوان شدید دارد. خواهرش هم نابیناست و از پوکی استخوان شدید رنج میبرد. مادر فرشید وقتی عکس تکی میگیرد. فرشید جواب میدهد:«خوب افتادم؟» مادرش جواب میدهد:«خیلی» فرشید ادامه میدهد:«اگر خوب افتادم بده بگذارم پروفایلم!»
حرم امام رضا توی خواب چه شکلی است؟
حرم برای بچهها شبیه چراغانیها و کاشیهای فیروزهای نیست. شبیه ایوان طلایی و نقارههای قدبلند نیست. حرم برای بچهها خیلی داخل و خارج ندارد. صحن قدیم و جدید ندارد. محدوده مقدسی است که میشود بی آنکه به کبوترهای در آسمانش چشم بدوزی دل بسپری. و از جمعیتی که حجمش را با تنت احساس میکنی حال و هوای حرم دستت میآید. شب اول ریحانه برایمان تعریف کرد خواب حرم را دیده و کلی زیارت کرده. جرات میکنم و میپرسم مگر توام خواب میبینی؟ حرم توی خواب تو چه شکلی است که میگویی خواب حرم دیدم؟ ریحانه سر حوصله میگوید:«ما هرچه در بیداری حس میکنیم در خواب هم همانطور حسش میکنیم. خواب میدیدم در حیاط حرم حرکت میکنم و خلوت بود. خلوت بود یعنی همینطور حرکت میکردم و نمیایستادم. صداها میآمد. آدمها میرفتند. اما خلوت بود و من به کسی نمیخوردم.» ریحانه سی و چندسال دارد. کارشناسی ارشد ادبیاتش را تازگیها گرفته برایم تعریف میکند امام رضا که غریب نیست. حج و کربلا بروی غربت را میفهمی. برایم عجیب میشود. ندیده چطور میشود غربت را تشخیص داد؟ میپرسم از کجا این حس را داری؟ میگفت من اینجا به هرکس که بخورم یا کنارش بنشینم با من دوست میشود. دوست امام رضایی میشویم. با محبت با من حرف میزند. اما آنجا اینطور نیست. همه باهم غریبه هستند.»
میخواهم در حرم راه بروم
ریحانه وقتی میبیند از بعضی چیزها شگفت زدهام روبرویم مینشیند و از من میخواهد هرچیزی که برایم سوال است بپرسم چون او برای همه سوالهایم پاسخ دارد. ریحانه یکی از فعالان سفت و سخت مجازی در حوزه نابینایان است. او میگوید همیشه آرزو داشته معلم شود. اما نشده و حالا طور دیگری معلمی میکند. برایم سوال میشود. ریحانه میگوید مناسبسازی میکند. یعنی هرچیزی که بیناها انجام میدهند اما برای نابیناها انجامش سخت است را با روشهای مختلف به آنها آموزش میدهد. یا مفاهیم بیناها را برای نابیناها توضیح میدهد تا از عهده فعالیتهای روزانهشان بربیایند. مثلا چطور سوزن نخ کنند؟ چطور شیرینی خامهای بردارند؟ یا اینکه چطور تخم مرغ رنگی برای سفره هفتسین و یا حلوی نذری را درست و تزیین کنند.
فاطمه یکی از بچههای ویلچری و کم بینای کاروان است. فاطمه در اوج روزهای خوشی تصادف میکند که او را برای همیشه روی ویلچر مینشاند. فاطمه را که با واکر و ویلچر حرکت میدهیم تا به حرم برسانیم تازه میفهمم هرچاله، هر پستی و بلندی بیجا، چقدر میتواند خطرناک باشد. چقدر میتواند فاطمه را بترساند. مثل همان یکباری که به یکی از چاله چولهها گیر کرد و داشت به زمین پرت میشد و تا آخر مسیر لرزید. بار آخری اصرار داشت که میخواهد توی حرم راه برود. دلش نمیخواهد بنشیند. دوست دارد دیوارها را بگیرد آرام آرام پاهای کمتوانش را روی زمین بکشد. دوست داشت توی حرم با پاهای خودش باشد. با پاهای خودش راه برود.
از بیمارستان آمدم دوباره بر میگردم
هماهنگ کردهایم حرم را برای بچهها قُرُق کنیم. این کار شیرینترین و عامیانهترین زیارت ممکن است. میشود بروی دستانت را به ضریح قفل کنی صورت بچسبانی و یک نفس عمیق بکشی. یک نفس عمیق بکشی و ریههات از هوای حرم از همان هوایی که ۱۰۰۰ کیلومتر را برایش آمدهای پرکنی. آن وقت ریههات جان بگیرد. چیزی درونت تازه شود. اشکهات توی چشمهات حلقه بزنند. ریز ریز بیرون بریزند. مادر امیر و عباس را میبینم گوشهای تکیه داده و به پهنای صورت اشک می ریزد. امیر کم بیناست. اما عباس تا سال گذشته با بچهها بالا و پایین میپرید اما امسال روی ویلچر نشستهاست. قدرت بلع ندارد. ستاره را میبینم چادرش را سفت گرفته و سمت ضریح میرود. همسفر ۱۴ ساله من تازه بیمارستان آمده. یکجورهایی از بیمارستان مرخصی گرفته بیاید اینجا و دوباره برگردد. من یک گوشه ایستادهام بچهها را آرام آرام رد میکنم بروند زیارت کنند. بچهها روی سردی سنگها دست میکشند. دستشان را قلاب میکنند توی دستهایمان. دستم را میگذارم پشت سرشان و یکی یکی از لای دستانم رد میشوند و به سمت ضریح میروند. دانهدانه توی صورتهایشان توی چشمهای بیقرارشان. توی مردمکهای چشمشان که بالا و پایین میپرد زل میزنم.