«سرگیجه» هیچکاک پس از ۶ دهه همچنان وجوهی معاصر دارد که نیکلاس باربر منتقد فیلم به بازخوانی بخش‌هایی از آن پرداخته است.

به گزارش خبرگزاری مهر، نیکلاس باربر منتقد فیلم در یادداشتی برای بی‌بی‌سی فارسی، وجوه همچنان معاصر فیلم «سرگیجه» به کارگردانی آلفرد هیچکاک پس از ۶ دهه را مورد بازخوانی و تحلیل قرار داده است.

در این یادداشت با عنوان «سرگیجه هیچکاک؛ وقتی در دنیای مجازی اشتباه اسکاتی را تکرار می‌کنیم» می‌خوانیم:

هر چه از ساخت «سرگیجه» می‌گذرد، بهتر دیده و فهمیده می‌شود. وقتی ۶۰ سال پیش این فیلم ساخته شد، ذهن اسرارآمیز آلفرد هیچکاک نه دنبال مسایل انتقادی بود و نه به فکر سود تجاری. او در گفت‌وگویی با فرانسوا تروفو در ۱۹۶۲ گفت که این فیلم برای او یک «شکست» بوده است اما با گذشت زمان این شکست به موفقیت تبدیل شد. در سال ۱۹۸۲ در نظر سنجی سایت اند ساوند (که هر ۱۰ سال یکبار انجام می شود) «سرگیجه» رتبه هفتم را به دست آورد. سال ۱۹۹۲ در رتبه چهارم و در سال ۲۰۰۲ در رتبه‌ دوم قرار گرفت و پایین‌تر از «همشهری کین» و بالاخره در سال ۲۰۱۲ از این فیلم هم جلو زد و در اول لیست قرار گرفت.

چرا «سرگیجه» به شهرت رسید؟

چرا شهرت «سرگیجه» به این نقطه مرتفع سرگیجه‌آور رسید؟ یک دلیل آشکار این است که این فیلم آغشته به نوعی کلبی ‌مسلکی است که در گذشته برای منتقدان جذاب بود تا برای سینماروهای شنبه شب. فیلم «سرگیجه» با قتل‌های وحشتناک و خیانت‌های بی‌رحمانه‌اش، تیره و تارترین فیلم هیچکاک است. دو زن به‌طور وحشتاک می‌میرند، سلامت ذهنی قهرمان فیلم درهم می‌شکند و هیچ نشانه‌ای نیست که تبهکار مودب و خوشخو مجازات می‌شود. می‌توان فهمید چرا بینندگانی که در سال ۱۹۵۸ در حال و هوای ماجراهای افسانه‌ای جیمز استوارت به سر می‌بردند از دیدن این فیلم سرخورده شدند.

دلیل دیگر که «سرگیجه» در اوج است، موضوعش است که بیش از پیش با شرایط امروز مرتبط است. فیلمی نیست که آینده را پیش‌بینی کند یا جزو فیلم‌های علمی- تخیلی بگنجد اما می‌توان گفت از زمانه خودش جلوتر بود. زمانی که «سرگیجه» را در عصر اینترنت، واقعیت مجازی و هوش مصنوعی می‌بینید همچون صدای ناقوس طنین می‌اندازد.

اسکاتی خیال را به‌جای واقعیت برمی‌گزیند. این مسئله‌ای است که امروزه در قرن بیست‌ویکم همه ما انجامش می‌دهیم، وقتی روز و شب خود را در شبکه‌های اجتماعی سپری می‌کنیم. در واقع ما هم همان اشتباه اسکاتی را تکرار می‌کنیماین فیلم اقتباسی از رمان پی‌یر بولیو و توماس نارسیجاک است و آلک کوپل و ساموئل تیلور فیلمنامه‌اش را نوشتند. جیمز استورات با نام اسکاتی فرگوسن در این فیلم نقش‌آفرینی کرد. فرگوسن کارآگاه پلیسی از سن فرانسیسکو است که به‌خاطر کمردرد بازنشسته شد و از ارتفاع هراس دارد. چون کار بهتری به او پیشنهاد نمی‌شود، وقتی گوین الستر رفیقی قدیمی و مدیر کشتی‌سازی به او پیشنهاد کار می‌دهد، می‌پذیرد. ماموریتش پاییدن مادلین (کیم نواک) همسر الستر است نه به خاطر اینکه رابطه مشکوکی دارد بلکه رفتارهای عجیبی از خود نشان می‌دهد؛ یکی از بستگان او یک قرن پیش‌تر خودکشی کرده بود و حالا مادلین احساس می‌کرد شخصیتش در او حلول کرده است.

اسکاتی، مادلین را تعقیب می‌کند آن هم در خیابان‌های سن فرانسیسکو شهری که برای افراد ارتفاع‌هراس بدترین شهر است. فیلم به فضای وحشت‌آلود ماوراء‌طبیعی تظاهر می‌کند: حکایت ترسناک زنی که یا جنی شده یا عقلش را از کف داده است. اما این خط داستانی به یک پایان تکان‌دهنده و ناگهانی منجر می‌شود وقتی که اسکاتی می‌بیند، مادلین سقوط می‌کند. اسکاتی برای ماه‌ها از خود بی‌خود می‌شود. آن واقعه برای او تبدیل به یک تروما می‌شود. بنابراین وقتی جودی را می‌بیند، فروشنده‌ای که شبیه مادلین است، او را وامی‌دارد تا لباس و آرایش مویش را طوری کند که از زنی که دوستش داشته و از دستش داده، قابل تمیز نباشد. گره داستانی این است که جودی همان زن است. مادلینی که اسکاتی را سِحر کرده بود در واقع جودی بوده است. الستر که نقشه قتل همسر واقعیش را ریخته بود از او به‌ عنوان بخشی از نقشه استفاده کرده بود و شخصی را که اسکاتی دیده بود از برج افتاده، مادلین واقعی بوده نه بدل او.

اعتراف‌کشی از هیچکاک

روشن است؟ شاید نه. صحنه‌های بازسازی‌شده «سرگیجه» در واقع نوعی اعتراف‌کشی از هیچکاک است؛ تأییدی صریح‌ بر اینکه او تلاش می‌کرد هر بازیگر زنی را که به کار می‌گرفت بدل به یک «موبور هیچکاکی» کند. در حالیکه این مسئله همیشه یکی از خاستگاه‌های جذابیت فیلم بوده، اکنون اما دلیل بزرگتری در میان است. سال گذشته، زمانی که هاروی واینستاین به اعمال مجرمانه علیه زنان متهم شد، باید ارتکاب به آزار زنان توسط هیچکاک و همتایانش را با نگاهی دوباره زیر ذره‌بین گذاشت. «سرگیجه» پیش از جنبش «من هم» (Me Too) یک متن کلیدی است.

اما پس از شش دهه این مسئله تنها وجه فیلم «سرگیجه» نیست که به‌طور عجیبی معاصر به نظر می‌رسد. اینکه بگوییم اسکاتی تجسمی از گرایشات وسواس‌گونه هیچکاک برای کنترل همه چیز است، نادیده گرفتن این موضوع است که خود اسکاتی هم کنترل می‌شود.

اسکاتی مدام در کمین مادلن است - یا زنی که وانمود می‌کند مادلن است- او کنترل‌کننده نیست بلکه خودش دست‌نشانده است. یک ساده‌دل عاشق که به دست زنی افسونگر سِحر شده دقیقا مثل قهرمانان بیچاره در فیلم‌های ترسناک پیش از او.

چیزی که در مورد مخمصمه اسکاتی نامعمول است این است که جودی از خدعه‌های زنانه بهره نمی‌برد تا او را اغوا کند. بلکه نقشی را بازی می‌کند که دوست اسکاتی، الستر برایش نوشته است و این جنبه فریبکاری، بیشتر اسکاتی را آزار می‌دهد. وقتی می‌فهمد که بازیچه دست دوستش شده است به جودی می‌گوید: «بهت یاد داده بود که چی بگی؟»

یک واقعیت واقعاً مجازی!

اما سناریویی که الستر درست کرده، به اسکاتی اجازه می‌دهد که یکبار دیگر برنده شود. شهسواری در زره درخشان به کمک دوشیزه گرفتار می‌آید. چیزی که اسکاتی را خیلی خشمگین می‌کند، این است که در می‌یابد همه اینها فریب بوده است. کل داستان یک ریاکاری بود، یک واقعیت واقعا مجازی.

عمق فریبکاری الستر و خودفریبی اسکاتی برای بینندگان ۱۹۵۸ آزاردهنده بود چون آنها عادت داشتند استوارت را به‌ عنوان قهرمانی ببینند که همیشه دختری را نجات می‌داد. کسی انتظار نداشت که یک تبهکار به پیچیدگی یک قهرمان عمل کند؛ با جمع‌آوری اطلاعات از شخصی با این هدف که یک شخصیت قلابی درست کنی تا او را بفریبی و به کارش بگیری. چه کسی می‌تواند دست به چنین کاری بزند؟

این‌ روزها متاسفانه پاسخ این است: همه.

به دلیل اینترنت، جهان پر از آدم‌هایی است که این روزها هویت جعلی برای خود در شبکه‌های مجازی درست کرده‌اند. پیش از آنکه «هویت‌های کاذب در شبکه‌های مجازی» ابداع شود، جودی و الستر نمونه‌ای از آن بودند. مسئله این نیست که امروزه از دیدن رنج و عذاب اسکاتی به نقشه‌هایی که علیه او چیده شده، پوزخند بزنیم بلکه مسئله این است که خود ما هم می‌توانیم به همان شیوه فریب بخوریم: با یک قرار ملاقات از طریق «آپ»، یک دوست فیس‌بوکی، یک ربات توییتری. آیا ما هم می‌توانیم با عکسی از طرف مقابل و عکسی از خودمان که حسابگرانه و خالی از احساسات با همان هدف «سرگیجه» طرح ریزی شده، وارد یک ماجرا شویم؟

این پرسشی است که در فیلم‌های علمی- تخیلی مطرح است. نگرانی‌های همه آنها این است که آیا می‌توانیم بین هویت واقعی افراد و هویت جعلی آنها تمایز قائل شویم. آیا این تمایز قائل شدن مهم است؟

زنی وفادار و واقعی به نام میج (باربارا بل گدز) اسکاتی را دوست دارد اما اسکاتی دست رد بر سینه‌اش زده و به دنبال مادلن است، عروسکی زنده که احساساتش را برمی‌انگیخته است. این سقوط استعاری اسکاتی است که خود را فریب می‌دهد زیرا به جای اینکه به دنبال همان زن واقعی باشد به دنبال زنی با هویت جعلی است که نقش بازی می‌کند.

اسکاتی خیال را به‌جای واقعیت برمی‌گزیند. این مسئله‌ای است که امروزه در قرن بیست‌ و یکم همه ما انجامش می‌دهیم، وقتی روز و شب خود را در شبکه‌های اجتماعی سپری می‌کنیم. در واقع ما هم همان اشتباه اسکاتی را تکرار می‌کنیم.