کتاب «خیابان شکرچیان» نوشته پرویز دوائی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شد

به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «خیابان شکرچیان» نوشته پرویز دوائی به تازگی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب نهمین عنوان از مجموعه «جستارها» است که این ناشر چاپ می‌کند و کتابی دیگر از مجموعه «نامه‌هایی از پراگ» است که سال‌ها در مجله جهان کتاب منتشر می‌شوند.

پیش از این کتاب، «درخت ارغوان»، «به خاطر باران» و «روزی تو خواهی آمد» از مجموعه نوشته‌های «نامه‌های پراگ» دوائی منتشر شده‌اند. دوائی در نوشته‌های این کتاب، درباره ادبیات، هنر به ویژه فیلم و سینما، طبیعت، معجزه فصل‌ها و رنگ‌ها، تهران دهه‌های ۲۰، ۳۰ و ۴۰، خیابان‌ها، گردشگاه‌ها و پاتوق‌های فرهنگی، یادهای کودکی و دبستان، معلم‌ها و همکلاسی‌ها، سرگرمی‌های کودکانه، دلبستگی‌ها و شادی‌های جوانی و ... نوشته است.

دوایی می‌نویسد این نوشته‌ها، باز حاصل سال‌های اخیر است،‌ بعضی جدیدتر و بعضی قدیمی‌تر که صورتِ نامه‌هایی خطاب به دوستان و گاهی خطاب به خود آدم را داشته است در فکرهای راه‌گردی‌های تنهای آدمی‌زاده بر زمینه‌های این سامانی که هیچ چیزی در آن یادآور هستی و هویت و خاطره‌های گذشته این آدم به‌خصوص نیست، تمامی آن چیزهایی که این هویت اصلی را تشکیل می‌دهند... به درد کسی یا کسانی هم بخورد یا نخورد (عرض کرده‌ام) متاسفانه از دسترس درک و پیش‌بینی این بنده خارج است. اگر از خوش‌سعادتی بنده با احوالات معدود کسانی این عرایض یک ذره ناچیز همراه و در اوج توقع، اندکی مسکن درآمد، بنده (به قول شاعر) واقعا «سر از فخر بر آسمان سودمی...»

نامه‌های چاپ شده در این کتاب به این ترتیب‌اند: پرِ پرواز، در پس کوچه‌های پاریس، پاییز آمد، قلبِ رنگ‌پریده، چشم‌هایش...، در این گوشه...، «طاهرانه»، عروسک چینی...، شکلات روسی، «صفای شما را ...»، خیابان شکرچیان...، آفتاب برفی و «من خودم هم این‌جا غریبه‌ام...».

در قسمتی از این کتاب می‌خوانیم:

کار به دست ما دادی شما، آقای محترم! ما از دهنمون در رفت و دو کلمه از دیداری در قطار شهری برای شما حکایت کردیم و شما دیگر ول نکردی و هِی می‌پرسی چی شد حکایت «چشم‌ها»، با «چشم‌ها» چه کار کردی؟... امروز عاقبت گفتیم که بنشینیم و تکلیف خودمون با شما و «چشم‌ها» را روشن کنیم... اگر صحبت از این دیدار و آن چشم‌های خاص (علی‌رغم تمام رعایت‌ها و پرهیزهای شدید بنده برای حفظ مراتب عفت و عصمت عمومی و احیانا خصوصی!) کار به دست ما و نشریه محترمی که شاید این نوشته درش بیاید داد، تقصیر شماست. گفته باشم!

نشسته‌ایم در قطار شهری که دارد می‌کوبد و می‌رود که ما را برساند به یک کلینیک مالوف برای انتظار و معاینه و آزمایش و غیره، و روز سردی هم هست، روز خاکستری دلگیر، و ریزه‌های برف دارد می‌بارد و قطار دارد این خیابان مرکزی شهر را طی می‌کند و ما نشسته‌ایم در این اتاقک توی تاریکی و افتاده‌ایم سر یکی از این صندلی‌هایی که در جهت خلاف حرکت‌ قطار هست و آدم پشت به راننده دارد و رو در روی بقیه مسافرهاست و خب، طبق رسم این ممالک ( و رسم خصوصی خودش در تمام عمر) از نگاه مستقیم به آدم‌ها خودداری می‌کند، که کار نسبتا سختی هم هست اگر آدم کتابی و یا طبق رسم روز، از این تلفن‌های هوشیار (!) در دست نداشته باشد که بهانه کند برای نگاه نکردن به دیگران و یا نگاه به درودیوار، نسبتا سخت است این کار، ولی آدم روی مُمارست بالاخره یاد می‌گیرد که مکث نکند روی چهره کسی و سخت‌تر هم هست اگر، مثل وضعیت آن روز، آدم با فاصله‌ای حدود نیم‌متری و تقریبا زانو به زانو با مسافر دیگری نشسته باشد، که در این مورد خاص آدم بدون دقت خاصی در یک دو سه ثانیه متوجه شده که مسافر روبه‌رویی «فرد»ی است از افراد جوانِ جنس مخالف مرد (دلیل شدیدتری برای زُل نزدن البته)...

حالا، در یکی از چند نوبت وقفه‌ای که آدم برای رفع خستگیِ سر و گردن به خودش می‌دهد و سر را به سمت دیگری و پنجره دیگری می‌چرخاند، در یکی از این گردش‌های گذرای نگاه، چشم ما بر چهره آن فرد جوان افتاد...

این کتاب با ۱۳۲ صفحه، شمارگان هزار نسخه و قیمت ۱۷ هزار تومان منتشر شده است.