مجله مهر: «داییم!» این را که گفت هر دو زیر خنده زدند و دوربین هم همین تصویر را ثبت کرد! کلمه را قیاسی گفت، آنهم وقتی میخواستند برای ژست عکس دو نفریشان بخندند، انصافا هم موثر بود، هر دو قهقهه زدند و ما را هم به خنده انداختند. «ابوطالب و امیرحسین»، «حسینی و قیاسی»، «اوندوتا خندانندهشو!»؛ «ابووووطالب و اونیکی!» اصلا فرقی نمیکند چه صدایشان میکنید، دو دوست عجیبی هستند که حالا باید مُهر ۱۵ سالگی را بر رفاقتشان بزنند.
احتمالا آنها را میشناسید، به لطف خندوانه و شیوه متفاوت استعدادیابیاش، خیلی از بچههایی که دستکم در زمینههای اجرا، طنز و نگارش خلاقیت و استعداد داشتند، هم به خودشان باور پیدا کردند و هم دیگران آنها را شناختند. قطعا ابوطالب حسینی و امیرحسین قیاسی در این دایره قرار میگیرند، دو نفری که نه رشته درسیشان ربطی به نویسندگی و طنازی داشته و نه حتی در خانواده آنها را به طنزنویسی میشناختند، اما با شوخیهایشان دو ماه مهمان خانههای ما بودند.
آنها دو دوست و یار قدیمی هستند، از آنهایی که دست روزگار هم از رفاقتشان راضی بوده و تا جایی که توانسته کمک کرده تا همیشه کنار هم باشند، عجیب است که دوستی از دوران راهنمایی داشته باشی و واقعا در همه مراحل زندگی کنارت باشد؛ و عجیبترینش در همین خندوانه شکل میگیرد که هر دو به مرحلههای بالا رسیدند و در نهایت جزو همان چهار نفر نهایی شدند.
هر دو متولد ۲۸ آبان ۷۱ هستند، در کنار هم که مینشینند، اول از همه با خودشان شوخی میکنند، از حرفهای هم غلط میگیرند و بعد قاهقاه زیر خنده میزنند! هردوی آنها میدانند زندگی که قبلا داشتند را دیگر ندارند، اما این را هم میدانند مردم این روزها فراموش میکنند و برای این فراموش شدن هم حاضرند، اما از راهی که در آن قدم گذاشتهاند، مطمئن هستند و دلشان میخواهد قدمهایشان را محکم بردارند.
مصاحبه ما با آنها دو ساعتی طول کشید، دو ساعتی که سراسر خنده بود، هرچند ابوطالب حسینی که زودتر آمده بود، کمی سخت ارتباط میگرفت، اما حضور امیرحسین قیاسی خیلی زود فضا را شکست و درباره دوران مدرسه و دانشگاهشان صحبت کردند. نکته مهم این است که این مصاحبه را باید با خنده بخوانید، غیر از این شاید شوخیهای نهفته در جملهها برایتان بیمعنی باشد.
مصاحبه را هم خودشان شروع کردند، جایی که قیاسی از ما پرسید:
قیاسی: اصلا چرا ما دو نفر را برای مصاحبه انتخاب کردید؟
حسینی: خیلی راحت است! ما دو تا دوستیم و باهم در مسابقه شرکت کردیم.
واقعیت این است که گوشی علی صبوری خاموش بود! (با خنده) اما خودتان دلیلش را گفتید، شما دوستهای قدیمی بودید که تا نیمهنهایی یک برنامه مردمی بالا آمدید... شما از دوستیتان بیشتر تعریف کنید.
قیاسی: زمانی که بچه مدرسهای بودیم، دو مدرسه تیزهوشان در تهران وجود داشت، یکی علامه حلی بود، دیگری هم در شهرری بود. تیزهوشان جنوب شهر در شاهعبدالعظیم بود، ابوطالب که همان مدرسه میرفت، من هم قبول شدم و رفتم. اینطور شد که ما دو نفر هممدرسهای شدیم.
این رفاقت از کجا شروع شد؟
قیاسی: اول راهنمایی بودیم، من ابوطالب را میشناختم، بالاخره در یک مدرسه بودیم. اما روز تولدم شد، دیدم تولد من است، اما به فرد دیگری تبریک میگویند! رفتم پیش ابوطالب و گفتم «مگه تولد تو هم امروز است؟» گفت آره! بعد تولد هم را تبریک گفتیم و اینطور شد که رفاقتمان مستحکم شد!
یعنی با یک تبریک تولد دوستیتان مستحکم شد؟
حسینی: نه، چون تولدمان در یک روز بود!
قیاسی: بعد از آن سال، همیشه تولدها را خانه ابوطالب جشن میگرفتیم. هرچه میگذشت بیشتر رفیق میشدیم و از جایی به بعد دیگر همکلاس هم شده بودیم.
پس سه سال راهنمایی و چهار سال دبیرستان را باهم گذراندید؟
هردو: بله.
و در چه رشتهای؟
هردو: ریاضی.
میرسیم به کنکور، این ترس را نداشتید که احتمالا از یکدیگر جدا میشوید؟
حسینی: واقعیت این است که احتمال با هم بودنمان خیلی کم بود.
این برای شما ترسناک نبود؟
قیاسی: چرا بود، از طرفی هردوی ما تلاش میکردیم دانشگاه خوبی قبول شویم، فکر میکردیم که اگر تفاوت رتبههایمان کم باشد، میتوانیم یکجا قبول شویم.
و همینقدر هم تلاش کردید؟
حسینی: نه واقعا!
قیاسی: از جایی به بعد جفتمان دیگر تلاش نکردیم و درس نخواندیم! برای همین زمانیکه همه دوستانمان راهی شریف و تهران شدند، ما عازم قم شدیم!
دانشگاه قم قبول شدید؟
قیاسی: بله، دانشگاه صنعتی قم. من عمران و ابوطالب صنایع.
و در نهایت رتبههایتان چند شد؟
قیاسی: ۳۸۰۰
حسینی: ۴۸۰۰
شما درس نخوانده بودید، این رتبهها را بدست آورید؟
قیاسی: واقعا نخوانده بودیم. از طرفی در مدرسهای بودیم که همه رتبههای تک یا دو رقمی شدند.
دوران پیشدانشگاهی چه رشتهای دلتان میخواست قبول شوید؟
قیاسی: من عمران را دوست داشتم.
حسینی: من واقعا صنایع میخواستم! البته دقیق نمیدانستم چیه، اما به نسبت بقیه رشتهها صنایع را دوست داشتم.
پس هر دو راهی قم شدید که در دو رشته مجزا درس بخوانید.
قیاسی: بله، میخواهید برایتان تعریف کنیم روز اول چه شد؟
تعریف کنید...
قیاسی: روز اول که در راه بودیم، خوشحال بودیم. یک ساعت و نیم در راه بودیم تا به قم برسیم و چون با خودمان فکر کردیم ما هر دانشگاهی در تهران قبول میشدیم، با توجه به جایی که زندگی میکنیم همین مقدار در راه خواهیم بود. پس به نظرمان تا اینجا تفاوتی نداشت. روز اول مهر سال ۹۰ هم بود. ما میدان هفتاد و دو تن قم پیاده شدیم. از آنجا باید سوار ماشین میشدیم. تاکسیها گفتند تا دانشگاه ۵ هزار تومان میگیریند، ما هم که از مسافت خبر نداشتیم، میگفتیم زیاد است! یک موتوری آمد گفتیم دانشگاه صنعتی قم میرویم، گفت چقدر میدهید؟ گفتیم چقدر باید بدهیم؟ گفت ۲ هزار تومان. گفتیم هزار و پانصد تومان و سوار شدیم! سهترکه به سمت دانشگاه راه افتادیم. اما این را در نظر نگرفتیم که سمت قم و در پاییز هوا سوز دارد و بعد از مسیر طولانی که در راه بودیم، از موتور که پیاده شدیم، اصلا اجزای بدن خودمان را حس نمیکردیم! همانجا بود که متوجه شدیم بهتر بود درس میخواندیم و دانشگاه دیگری قبول میشدیم که دیگر دیر بود!
پس چهار سال در دانشگاه درس خواندید؟
قیاسی: بله، ما واحدهایمان را باهم برمیداشتیم که باهم برویم. ترم سوم بود که تقریبا همه روزهایمان باهم بود و به این تصمیم رسیدیم که بهتر است در همان قم خانه بگیریم. قیمتها در قم ارزانتر است، ما هم ۳ میلیون تومان روی هم گذاشتیم.
حسینی: خانه گرفتیم با ۳ میلیون تومان پیش و ماهی ۳۰۰ هزار تومان اجاره.
قیاسی: خانهای که پیدا کردیم ۱۲۰ متر بود؛ دو خواب، آشپزخانه و یک هال خیلی بزرگ.
۱۲۰ متر؟ وسیل خانه را چه کردید؟
قیاسی: واقعیت با چند مدل موکت مختلف خانه را پر کردیم و وسیله هم هرکدام هرچیزی توانستیم با خودمان بردیم.
چرا خانه با متراژ پایینتر نگرفتید؟
حسینی: میخواستیم لُردی برخورد کنیم! البته واقعیت این است که خیلی هم نزدیک یکدیگر باشیم، به مشکل میخوریم، در خانه بزرگ هرکدام گوشه خودمان را داشتیم!
حتما فضای زیادی داشتید که احتمالا خالی هم بوده؟
حسینی: بله. فضا زیاد بود و ما هم در خانه فوتبال بازی میکردیم!
قیاسی: بگذارید از اول بگویم؛ یک روز ظرفها مانده بودند، یکی باید همه را میشست اما کسی هم گردن نمیگرفت! گفتیم سر ظرف شستن، فوتبال بزنیم! در خانه با توپی که داشتیم فوتبال بازی کردیم! دیگر از آن به بعد سر کوچکترین چیزها فوتبال بازی میکردیم.
حسینی: حتی سر اینکه چه کسی زودتر سلام کند!
قیاسی: واقعیت اینکه همه ساعتهای روز فوتبال بازی میکردیم. حتی سقف خانه هم بلند بود، تور بسته بودیم و بدمینتون هم بازی میکردیم.. حتی یکبار ساعت ۳ صبح مسابقه روپایی با توپ تنیس دادیم!
لیسانس را تمام کردید با این اوضاع؟
قیاسی: سال ۹۴ مدرک لیسانس را گرفتیم، من بعد از آن برای ارشد خواندم و در رشته خودم در دانشگاه علم و صنعت قبول شدم.
حسینی: من بعد از اینکه لیسانس گرفتم، مدتی کار کردم و بعد به سربازی رفتم.
اینطور که از صحبتهایتان فهمیدیم، شما به این که طنز بنویسید و در این حوزه کار کنید، فکر نمیکردید!
حسینی: نه، اصلا!
تجربهای هم نداشتید؟
حسینی: نه نداشتیم، چیزی که میتوانم بگویم این بود که سر کلاس خیلی شوخی میکردیم.
قیاسی: شیطنت هم زیاد داشتیم، تا جایی که کلاسهای ما را از هم جدا میکردند، اما به واسطه دوستی که با معلمها داشتیم، باز هم در یک کلاس مینشستیم!
پس از بچههای شیطان مدرسه و حتی دانشگاه بودید!
حسینی: واقعیتی که درباره من وجود دارد این است که خیلی خجالتی هستم و وقتی وارد یک جمع غریبه میشوم معمولا ساکت هستم. اما وقتی کسی را بشناسم و کمی بگذرد خودم را وفق میدهم. برای همین اول خیلی شیطنت را نشان نمیدهد.
اما در مجموع از آن دسته افرادی هستید که میتوانید یک جمع را در دست بگیرید.
قیاسی: من با جمع راحتتر هستم.
حسینی: من از آن دسته افرادی هستم که اول باید یخم با جمع بشکند، بعد از آن خیلی خوب ارتباط میگیرم.
قضیه نوشتنها چطور شروع شد؟ از کجا فهمیدید که توانایی نوشتن متنهای مخصوصا طنز را دارید؟
حسینی: بیشتر در شبکههای اجتماعی مینوشتیم.
قیاسی: من سال ۸۶ وبلاگ داشتم و همانجا طنز مینوشتم. در زمان دانشگاه یکی از دوستانمان اجرایی داشت، از ابوطالب خواست برایش متنی را بنویسد، بعد از خواندن متن همه خندیده بودند. هیچ تجربه متن نوشتن هم نداشت، اصلا به نظر من ابوطالب نسبت به قبل افت کرده، قبلا هر چند ثانیه یک بار شوخی تولید میکرد.
و در همین شرایط بودید که سر و کله خندوانه پیدا شد!
قیاسی: ابوطالب که از سربازی برگشت، گفت میخواهد در خندانندهشو شرکت کند و ما هم موافق بودیم که جای ابوطالب در خنداونه است.
حسینی: اول قرار بود من کسی باشم که در مسابقه شرکت میکنم و امیر هم در نوشتن به من کمک کند.
قیاسی: قرار همین بود، اما یک روز سر کوچه خانه ابوطالب بودیم، به این نتیجه رسیدیم که چون تعداد ویدئوهای ارسالی برای خندانندهشو زیاد است و برای عبور از مرحله اول باید سلیقه مردم را در نظر گرفت، به این فکر کردیم شاید ابوطالب در نگاه اول معلوم نباشد چقدر طناز است و قبول نشود، برای همین تصمیم گرفتیم هر دو ویدئو بفرستیم که هرکدام بالا رفت، دیگری در متن کمک کند.
اما در مرحله اول هر دو انتخاب شدید!
قیاسی: بله، بین ۲۶۰ نفر رفته بودیم و کلیپ مرحله دوم را هم داده بودیم و فکر میکردیم داورها انتخاب کردهاند. آن زمان ابوطالب هم کانال داشت و یک صدای ضبط شده در کانال گذاشت و گفت که دو خبر دارم، اینکه خودم بین ۱۱۰ نفر خندانندهشو نیستم ولی داداشم، امیرحسین انتخاب شده. آن زمان من اصلا دلم نمیخواست خودم انتخاب میشدم و ابوطالب نبود. خیلی اتفاق بدی بود، چون اصلا قرار بود ابوطالب برود و من لحظه آخر اضافه شده بودم. واقعیت اینکه خوشحال نبودم. در همین روزها به من زنگ زدند که برای داوری حضوری حاضر باشم و بروم. ظهر بود و به ابوطالب زنگ زدم که شنبه جایی قرار نگذار که با هم برویم و کمک من باش. ساعت ۶ عصر همان روز ابوطالب به من زنگ زد که با من تماس گرفتند و گفتند برای اجرای حضوری بیا. دوباره بازبینی کرده بودند و۵۰ نفر به ۱۱۰ نفر قبلی اضافه شده و ابوطالب هم یکی از همین افراد بود.
پس حالا هر دو در دور اول انتخاب شده بودید و میدانستید برای داورها اجرا دارید. آن زمان اصلا به فینال فکر میکردید؟
هر دو: بله، فکر میکردیم!
حسینی: وقتی جلوی داورها اجرا کردیم و جزو ۱۶۰ نفر بودیم، به فینال فکر میکردیم.
از روز اجرا جلوی داورها بیشتر برایمان بگویید، حال و هوا چطور بود؟
قیاسی: من که اصلا تجربه اجرا نداشتم و در جمع دوستان بودم و حالا قرار بود جلوی سروش صحت، حسن معجونی و ژاله صامتی اجرا داشته باشم.
از هیچکدام نمیترسیدید؟ مثلا آقای معجونی خیلی سخت خنده میخندند...
قیاسی: اتفاق جالبی که آن روز افتاد این بود که من نفر ۲۵ بودم، همه ۲۴ نفری که قبل از من اجرا کرده بودند، وقتی از اتاق بیرون میآمدند میگفتند حسن معجونی تمام مدت در سکوت نگاهشان کرده! من وارد اتاق شدم و از آنجایی که شوخیهایی هم که میکنم تکخطی هستند، با همان تکخط اول من آقای معجونی خندید. ما نظرات داورها را نمیدانستیم و بعدا در پخش دیدیم که چه حرفهایی زدهاند. درباره هردوی ما هم نظر مثبت داشتند. در ۲۴ نفر نهایی هم ما را دوم و سوم و پشت سر خواندند!
حسینی: من آن روز استرس زیادی داشتم و حتی صدایم هم میلرزید، اما وقتی اولین خنده را از آقای معجونی گرفتم، راحت شد.
این هم نکته جالبی است که به شکل عجیب و غریبی حتی نام شما را پشت سر هم میخوانند؛ حتی در رایگیریها هم پشت هم بودید...
حسینی: شاید طنزمان شبیه به هم است.
قیاسی: نه من خیلی موافق نیستم، اصلا فکر میکنم یکی از دلایلی که ما زیاد با یکدیگر هستیم، تفاوت زیاد ما با هم است. مثلا دلیل انتخاب من شوخیهای کوچک بوده، اما دلیل انتخاب ابوطالب به خاطر شوخیهای پیوستهاش بوده است. در مخاطبهایی هم که داریم میبینیم چقدر با هم متفاوت هستند. شاید دو نفری باشیم که در اجرا از همدیگر دور هستیم.
طنز آقای قیاسی کاملا متنمحور و آقای حسینی هم متن و هم حرکت است و در ابتدا با موسیقی مخاطب را همراه میکند و حین اجرا هم راه میرود.
حسینی: در این زمینه خانم پانتهآ بهرام خیلی به من کمک کردند. من با اجراهایی که قبلا داشتم و از خودم فیلم گرفته بودم، تفاوت زیادی پیدا کردم.
زمان گروهبندیها دوست داشتید به اینکه در گروه چه کسی بیفتید، فکر کرده بودید؟
قیاسی: من دوست داشتم با آقای فرهاد آئیش باشم، به خاطر اینکه در تئاتر میشناختم و دوستشان داشتم. اما با رامبد جوان افتادم. اولش فکر میکردم شاید خوب نباشد، اما هرچقدر بیشتر آقای جوان را شناختم و جلسات اول گذشت، تازه میفهمیدم چه گنجی پیدا کردم. آقای جوان اطلاعات زیادی در همه زمینهها دارند. شاید در نگاه مردم فقط یک مجری باشد که برنامه اجرا میکند، اما اینطور نیست. وقتی میخواستند از بین ۶ نفر چهار نفر را انتخاب کنند، باید برای آقای جوان اجرا میکردیم. در آن لحظه من واقعا از او ترسیده بودم. ماجرا این بود که اصلا هم نمیخندد و با دقت اجرا را تماشا میکند. من اجرا کردم، اما رامبد جوان تمام مدت فقط من را نگاه میکرد و وقتی تمام شد، پرسید «تمام؟» آنجا بود که فکر کردم من حذف شدم. البته من دو متن داشتم، در فاصلهای که یکی از بچههای گروه نبود، من از فرصت استفاده کردم و گفتم میشود متن دیگر خودم را اجرا کنم؟ اجرا کردم و اینبار خندید و من هم نفس راحتی کشیدم!
آقای حسینی شما چطور؟ به اینکه با کدام مربی باشید، فکر کرده بودید؟
حسینی: من واقعا ایدهای نداشتم، اما خودم حس میکردم با خانم بهرام یا آقای آئیش به دلیل اینکه تئاتری هستند و من هم حرکت بدنی خاصی ندارم، احتمالا بیشتر میتوانند کمکم کنند. خانم بهرام از نظر روحی و روانی خیلی کمک میکردند. من بین ۱۶ نفر هشتم شده بودم! کسی که برای فینال آمده بود، این رتبه را کسب کرده بود، ولی خانم بهرام خیلی به من انگیزه میدادند.
قیاسی: در مرحله نیمهنهایی دیگر به این فکر میکردیم که کارمان را انجام دادهایم و دلمان میخواست متفاوت باشد. من اجرای نیمهنهایی خودم را دوست داشتم، با اینکه مورد اقبال عمومی قرار نگرفت.
آقای حسینی شما قبل از ورود به خندوانه و خندانندهشو، در برنامه تلویزیونی ویدئوچک هم مشغول به کار شدید، این اتفاق چطور افتاد؟
حسینی: یکی از دوستان در برنامه کار میکرد و میدانست من در فضای مجازی مینویسم، او پیشنهاد کار را داد. آنها به من اعتماد کردند و نتیجه هم داد.
نکتهای که درباره نه فقط شما که درباره اجراهای اینچنینی وجود دارد، رسیدن به خط قرمزها و حتی در مواردی عبور کردن از آنهاست، نظر خودتان در اینباره چیست؟
قیاسی: همهجا مرز وجود دارد، چه در تلویزیون و چه در سینما. اما دلیل نمیشود که به مرز نزدیک نشویم! معمولا شوخیهای اروتیک از سادهترین نوع شوخیهاست، اما شوخی دوپهلو و رسیدن به جنس درست آن خیلی کار سختی است.
حالا که خندانندهشو تمام شده، فکر میکنید چه میشود، مخصوصا با توجه به اینکه در فضای جامعه هم شناخته شدهاید؟
قیاسی: کارهای مختلفی پیشنهاد میشود که ما هم مثل همه شاگردهای دیگر با استادمان درباره آنها مشورت میکنیم که کدام را قبول کنیم و کدام را قبول نکنیم.
پس در همین مسیر میمانید؟
حسینی: من میخواهم به شکل حرفهای نوشتن را ادامه دهم، با اینکه اجرا را هم دوست دارم، اما قطعا نوشتن اولویت اول من خواهد بود.
آقای قیاسی درس خیلی به کارتان نیامد؟
قیاسی: نه، واقعا به همه هم میگویم یا درس نخوانند یا هدفمند و با برنامه بخوانند. من اشتباه درس خواندم، حتی چندباری میخواستم درس را رها کنم و دوباره برگردم از اول و این بار در رشته باستانشناسی درس بخوانم.
حسینی: به نظر من همه باید دنبال علاقهشان بروند. خود من کار با شرایط خوب داشتم و با این اوضاع اقتصادی و کمکاری، خیلی خوب بود. اما این حرف عادل فردوسیپور در برنامه مهران مدیری در ذهنم مانده که در پاسخ به سوال «احساس خوشبختی میکنی؟» گفت که «آره، چون کاری که دوست دارم را انجام میدهم.» این باعث شد من ریسک کنم و خداروشکر که نتیجه خوبی هم گرفتم.
برخورد خانوادهتان با حضورتان در برنامه چطور بود؟
حسینی: من در خانواده یک آدم عبوس هستم! بعضیها میگویند مغرورم و خودم را هم میگیرم.
قیاسی: من عبوس نیستم، اما به عنوان آدم خشک و رسمی مرا میشناسند. در خانوادههای ما همه فکر میکردند اصلا طنز نمیدانیم و بلد نیستیم!
به عنوان سوال آخر؛ چطور رفافت شما ۱۵ سال دوام آورده است؟
(جوابهایشان به این سوال در شرایط جالبی اتفاق افتاد، هرکدام در غیاب دیگری حرفشان را زدند و همین موضوع باعث شد که ندانند دیگری چه حرفی را گفته است.)
قیاسی: علت اصلی آن شاید این باشد که ما خیلی باهم تفاوت داریم! به جز شوخطبعی کاملا دو قطب متفاوت هستیم. من آدم صبوری هستم، اما ابوطالب اینطور نیست. من اصلا عصبانی نمیشوم، اما ابوطالب اینطور نیست. ابوطالب خیلی دل صافتری از من دارد. خیلی اتفاق افتاده که باهم بحثهای جدی کردهایم و اگر شبیه به هم بودیم، شاید دوباره نمیتوانستیم صمیمی شویم.
حسینی: اخلاقهای امیر از یک لحاظی خیلی شبیه و از یک لحاظی خیلی متفاوت با من است. این شباهت ممکن است گاهی اذیت کننده هم باشد. واقعیت این است که برای ماندگار شدن دوستی دو نفر به اخلاقهایی لازم است که آنها را کنار هم نگه دارد، اما ما دقیقا اخلاقهایی را داریم که بهم نمیخورند و با اینحال کنار هم هستیم. برای مثال هر دو آدمهای یکدنده و غدّی هستیم و حرف خودمان را قبول داریم و خیلی عجیب است که میتوانیم به یک نقطه مشترک برسیم. البته این ۱۵ سال فقط رفاقت نیست، ۱۵ سال واقعا صمیمی هستیم و یا من خانه آنها هستم یا او خانه ما!