به گزارش خبرنگار مهر، متن زیر برشی از کتاب مقتل الحسین(از مدینه تا مدینه) اثر مرحوم آیت الله سید محمد جواد ذهنی تهرانی است. در روز سوم ماه محرم مروری بر شهادت حضرت رقیه(س) خواهیم داشت.
بی تابی نمودن فاطمه دختر سیدالشهداء (ع) برای پدر و از دنیا رفتنش در خرابه شام
چون اولاد رسول و ذراری فاطمه بتول را در خرابه شام منزل دادند آن غریبان ستمدیده و آن اسیران داغدیده صبح و شام برای جوانان شهیدان خود در ناله و نوحه بودند و نیز ساعتی آسوده نبودند عصرها که می شد آن اطفال خردسال یتیم درب خرابه صف می کشیدند می دیدند که مردم شامی خرم و خوشحال دست اطفال خود را گرفته آب و نان تحصیل کرده بخانه های خود می روند آن اطفال خسته مانند مرغان پر شکسته دامن عمه را می گرفتند که ای عمه مگر ما خانه نداریم مگر ما بابا نداریم علیا مکرمه می فرمود چرا نور دیدگان خانه های شما را مدینه و بابای شما به سفر رفته آن طفلان ویلان می گفتند عمه جان.
مگر کسی که سفر رفت بر نمی گردد مگر که شام غریبان سحر نمی گردد
در میان آن خانم کوچک ها دخترکی بود از امام (علیه السلام) فاطمه نام درد هجران کشیده و زهر فراق دوران چشیده گرسنگی ها و تشنگی ها خورده رنج سفر و داغ پدر و برادر دیده بر بالای شتر برهنه کعب نیزه و تازیانه ها خورده دل از دنیا سیر و از عمر و زندگی بیزار گشته یتیمی و دربدری بر آن دختر صغیره مظلومه خیلی اثر کرده گرد یتیمی بر سر و صورتش نشسته در شبی از شبها حزن و غم و اندوه این طفل فزونی یافت به شدت او را مضطرب نمود و بی اختیار به یاد پدر افتاد و آرزوی جمال آن حضرت را کرد این دختر اگر چه بر حسب ظاهر صغیره بود اما عقلش کامل و در حد بالغین قرار داشت، حضرت سیدالشهداء او را خیلی دوست می داشت.
فالسبط بها حبا فما زالت لدیه یشمها کالورد یعنی محبت این دختر در دل امام (علیه السلام) منزل گرفته بود همیشه در کنار پدر می نشست و دم به دم امام عالم آن دختر شیرین زبان را مانند دسته گل در بغل می گرفت می بوسید و می بوئید و شبها هم در بغل امام (علیه السلام) می خوابید از کجا معلوم می شود از آنجائی که چون بر سر نعش پدر آمد و فرق خود را از خون گلوی پدر رنگین نمود عرض کرد یا ابه اذا اظلم اللیل فمن یحمی حمای بابا جان حالا که شب می شود در بغل که من بخوابم.
در روز عاشوراء بعد از شهادت اقارب و احباب امام مستضام میان خیام آمد به جهت وداع مخدرات با احترام و کان للحسین (علیه السلام) بنت عمرها ثلث سنوات فجعل یقبلها و قد نشفت شفتاها من العطش می فرماید در میان آن خیل پردگیان حضرت را دختری بود سه ساله پیش آمد دید پدر را اراده سفر دارد دامن پدر گرفت و حضرت وی را در بر گرفت شروع کرد صورت از گل نازکتر آن دختر را بوسیدن و لبهائی که از تشنگی مثل غنچه بی آب پژمرده بود مکیدن و در دامن نشانیدن تسلی می داد و آن دختر مظلومه رو به پدر کرده گفت یا ابتاه العطش العطش فان الظماء قد احرق باب تشنه ام خیلی تشنهام که عطش جگر مرا آتش زده حضرت وی را تسلی می داد و لباس جهاد در بر می کرد بعد از پوشیدن اسلحه جنگ و وصایا و سفارش زین العابدین (علیه السلام) خواست از خیمه بیرون آید آن طفلک باز دامن پدر گرفت و گریه آغاز کرده گفت یا ابه این تمضی عنا فرمود اجلسی عند الخیمة لعلی اتیک بالماء نور دیده همین در خیمه بنشین شاید بروم برای تو آب بیاورم این بفرمود و عازم میدان شد حتی دنی نحو القوم و کشفهم عن المشرعة خود را به لشگر زد مردم را مثل جراد منتشر از کنار شریعه دور کرد خود را به آب رسانید لشگر فریاد کردند یا حسین (علیه السلام) تو آب می آشامی اعراب به خیمه عیالت ریختند حضرت با آنکه می دانست آن خبر حقیقت ندارد معهذا آب نخورده بلکه بجای آب تیر به دهان خورده مرکب تاخت روی به خیام آورد آن دختر دید پدر از دور مرکب می تازد می آید از جا جست و پیش دوید دو دست زیر بغل گرفت و با زبان عرض کرد یا ابه هل اتیتنی بالماء بابا جان آب از برای من آوردی؟
امام فرمود نه نور دیده صبر کن شاید بار دیگر بیاورم و دو مرتبه روی به معرکه آورد دیگر آن دختر روی پدر ندید لیکن وقتی خیل اسیران و جمله زنان از بزرگ و کوچک به قتلگاه شهیدان آمدند و کنار گودی قتلگاه کشته امام (علیه السلام) را در خون غلطان دیدند فرأین جثة بلا رأس فسقطن علیه و یکثرن بالبکاء و العویل دیدند که بدنی بی سر افتاده همه خود را به روی نعش آقا انداختند سکینه خاتون خون از گلوی پدر می گرفت و موی پریشان خود را رنگین می کرد همچنین علیا مکرمه زینب علیها السلام که با حسرت قطرات عبرات از دیده می بارید فاخذت البنت الی حضنها و جعلت تغطی وجهها بفاضل ردنها لئلا تری اباها مخضبا بالدماء یعنی علیا مکرمه زینب آن دختر صغیره را در دامن گرفته بود با آستین پیراهن صورت دختر را گرفته بود که مبادا چشم آن معصومه به کشته به خون آغشته پدر بیفتد آن حالت ببیند و آن دختر از آن عقل و شعوری که داشت می دانست که چه خبر شده و برای چه جلو چشم او را می گیرند فرمود دعونی اقبله و اطلب منه ما وعدنی به یعنی واگذارید مرا تا بوسه ای از جمال پدر بردارم و بمن وعده که داده مطالبه کنم زن ها می گفتند نور دیده لا تراه الأن و غدا یاتی و معه ما تطلبین یعنی حالا پدر را نمی بینی رفته فردا خواهد آمد آب از برای تو می آورد حاصل الکلام آنروز گذشت لیکن پیوسته احوال پدر می پرسید و زار زار می گریست که این ابی و والدی و المحامی عنی کجاست پدر من تاج سر من پناهگاه من بهر نحوی که بود زنها او را آرام می کردند تا آنکه از کربلا به کوفه و از کوفه به شام بردند در بین راه از رنج شتر سواری بسیار آه و زاری داشت و گاه گاه به خواهرش سکینه خاتون می گفت ایا اخت قد ذابت من السیر مهجتی خواهر این شتر بس که مرا حرکت داده دل و جگرم آب شده آخر از این ساربان بی رحم درخواست کن ساعتی شترها را نگاه دارد و یا آهسته راه ببرد که ما مردیم از ساربان بپرس که ما کی به منزل می رسیم.
چون به شام خراب رسیدند مجلس یزید دیدند و ویرانه منزل کردند دل نازک آن دختر در خرابه به تنگ آمد دید نه فرشی نه چراغی نه آبی و نه غذائی روز برای آفتاب شب زنان در گریه و زاری و آنی آسوده نیستند در یک شبی شور دیدن پدر بسرش افتاد در کنج خرابه زانو بغل گرفت سر بی کسی بر زانو نهاد از هجران پدر اشک می ریخت.
از این مقوله با خیال پدر گفتگو داشت سر روی خاک غمناک نهاد آنقدر گریه کرد که زمین از اشگ چشمش گل شد در این اثنا وی را خواب در ربود در عالم واقعه دید سر پدر میان طشت طلا در پیش روی یزید است و با چوب خود بر لب و دندان پدر می زند و الرأس یستغیث الی رب السماء و می بیند سر پدر در زیر چوب استغاثه به درگاه خدا می کند آن صغیره مظلومه از دیدن سر پدر و خوردن چوب به فزع و جزع در آمد با وحشت از خواب بیدار شد تبکی و تقول وا ابتاه و اقرة عیناه وا حسیناه چنان صیحه کشید که خرابه نشینان پریشان شدند فریاد می کرد آه وا ابتاه وا قرة عیناه ای پدر غریب من ای طبیب دردهای من عمه و خواهر به گرد وی حلقه زدند و سبب ضجه و اضطراب وی را پرسیدند آن صغیره می گفت ایتونی بوالدی و قرة عینی الان پدر مرا بیاورید نور چشم مرا حاضر کنید تا توشه از جمالش بردارم لأنی رایت رأسه بین یدی یزید و هو ینکثه عمه الان در خواب دیدم که سر بریده پدرم در حضور یزید است دارد چوب بر لبان وی می زند و آن سر با خدا می نالد من سر بابایم را می خواهم آن اسیران هر چه خواستند او را ساکت کنند ممکن نشد بلکه ناله اش دم به دم بیشتر و زاریش زیادتر می شد چون زنان نتوانستند وی را ساکت کنند امام زین العابدین (علیه السلام) پیش آمد و خواهر را در بر گرفت و به سینه خود چسبانید و تسلی می داد که نور دیده صبر کن و از گریه دل ما را مسوزان آن مظلومه آرام نمی گرفت و نوحه می کرد.
کو پدر تا جدارم کو بابای بزرگوارم کو آن کسی که همیشه مرا در آغوش می گرفت و می بوسید.
آنقدر گریه کرد روی دامن امام زین العابدین (علیه السلام) حتی غشی علیها و انقطع نفسها تا آنکه غش کرد و نفس وی قطع شد امام (علیه السلام) بگریه در آمد اهل بیت رسالت به شیون در آمدند فضجوا بالبکاء وجددوا الأحزان و حشوا علی رؤسهم التراب و لطموا الخدود و شقوا الجیوب و قام الصیاح آن ویرانه از ناله اسیران یک بقعه گریه شد دختر بیهوش افتاده مخدرات در خروش بر سر می زدند و سینه می کوبیدند خاک بسر می کردند و گریبان می دریدند که صدای ایشان در بارگاه به سمع یزید رسید طاهر بن عبدالله دمشقی گوید سر یزید روی زانوی من بود بر او نقل می گفتم سر پسر فاطمه هم میان طشت بود.
یزید از این ندا و از آن صدا سر برداشت پرسید طاهر چه خبر است گفتم ظالم نمی دانی در خرابه اسیران را چه اتفاق افتاده که در جوش و خروشند یزید غلامی فرستاد برو خبری بیاور غلام آمد احوال پرسی کرد گفتند دختری صغیره از امام (علیه السلام) در خواب جمال پدر دیده آرام ندارد بس که گریه کرده غلام آمد و واقعه را به جهت یزید نقل کرد آن پلید گفت ارفعوا راس ابیها الیها بیائید سر پدرش را برای او ببرید تا آرام بگیرد پس آن سر مطهر را در میان طشت نهادند و رو به خرابه آوردند که ای گروه اسیران سر حسین (علیه السلام) آمد فاتوابها الطشت یلمع نوره کالشمس بل هو فوقها فی البهجة.
فجاؤا بالرأس الشریف و هو مغطی بمندیل دیبقی فکشف الغطاء عنه سر مطهر را گرفتند آوردند در حضور آن مظلومه نهادند در حالتی که پرده ای به روی آن سر مطهر بود پرده را برداشتند آن معصومه پرسید ما هذا الرأس این سر کیست؟ گفتند این سر بابت حسین (علیه السلام) است فانکبت علیه تقبله و تبکی و تضرب علی راسها و وجهها حتی امتلاء فمها بالدم یعنی خود را بر آن سر مطهر انداخت شروع کرد صورت پدر را بوسیدن و بر سر و سینه زدن آنقدر با دست های کوچک خود بدهانش زد که مملو از خون شد.
مرحوم طریحی در منتخب می نویسد: دخترک چشمش که به سر بریده پدر افتاد، گفت: یا ابتاه من ذا الذی حضبک بدمائک یا ابتاه من ذا الذی قطع وریدیک بابا جان ترا بخون که خضاب کرد بابا جان رگ های گلویت را کی برید یا ابتاه من ذا الذی ائتمنی علی صغر سنی یا ابتاه من للیتیمة حتی تکبر پدر جان کدام ظالم مرا در کوچکی یتیم کرد بابا جان بعد از تو یتیمان ترا که پرستاری کند تا بزرگ شوند یا ابتاه من للنساء الحاسرات یا ابتاه من للأرامل المسبیات پدر جان این زنان سر برهنه کجا بروند و این زنان بیوه را که توجه نماید یا ابتاه من للعبون الباکیات یا ابتاه من للشعور المنشورات یا ابتاه من بعدک وا خیبتاه من بعدک وا غربتاه بابا جان این چشم های گریان و این جسم های عریان و این غریبان از وطن دور افتاده با موهای پریشان چه کنند ای پدر جان بعد از تو داد از غریبی و نا امیدی من یا ابتاه لیتنی کنت لک الفداء لیتنی کنت قبل هذا الیوم عمیاء یا ابتاه لیتنی و سدت الثری ولا اری شیبک مخضبا بالدماء، بابا جان کاشکی من فدای تو می شدم پدر جان کاش کور می بودم ای کاش در زیر گل فرو می رفتم و ریش ترا غرق خون نمی دیدم.
پیوسته آن ناز دانه نوحه گری می کرد و اشگ می ریخت تا آنکه نفسش به شماره افتاده گریه راه گلویش را گرفت مثل مرغ سر کنده گاهی سر را به یمین می نهاد می بوسید بر سر می زد و زمانی بر یسار می گذارد می بوسید ناله می کرد دم به دم ریش پر خون پدر را می گرفت و پاک می کرد بس که آن سر تر و تازه بود گویا تازه بریده اند کلما مسحت الدم من شیبه احمر الشیب کما کان اولا هر چه خون گلو را پاک می کرد دوباره رنگین می شد می گفت یا ابه من جز رأسک یا ابی و من ارتقی من فوق صدرک قابضا لحیتک زنها اطراف آن دختر را گرفته بودند همه پی بهانه می گشتند که برای آقا گریه کنند بهانه بهتر از آن دختر نبود همین که آن معصومه صغیره می گفت یا ابتاه من للنساء الثاکلات بابا جان این زنان جوان مرده چه کنند شیون از همه بلند می شد آه واویلاه ثم انها وضعت فمها علی فمه الشریف و بکت طویلا پس آن صغیره لب بر لب پدر نهاد در زمان طویلی از سخن افتاد و گریست فناداها الرأس بنته الی الی هلمی فانا لک بالانتظار صدائی از آن سر مطهر بگوش آن دختر رسید که نور دیده بیا بیا بسوی ما که در انتظار توام چون این صدای هوش ربا به سمع آن مخدره رسید فغشی علیها غشوة لم تفق بعدها غشی بر آن ضعیفه نحیفه طاری شد که از نفس در افتاد و دیگر بهوش نیامد فحر کوها فاذا هی قد فارقت و روحها الدنیا همینکه او را حرکت دادند دیدند مرده صدای شیون از اهل بیت رسالت بلند شد.
اسیران در آن خرابه ویران چنان شیون و افغان نمودند که تمام همسایگان خبر شدند و رو به خرابه آوردند که ببینند بر سر ایشان چه آمده همه با دختران فاطمه علیها السلام بگریه در آمدند مثل روز قتل امام حسین (علیه السلام) عزا بر سرپا نمودند.