شهید محمدابراهیم همت فرمانده لشگر ۲۷ محمدرسول‌الله(ص) در عملیات خیبر سختی‌ها و مرارت‌های زیادی را چشید و به تعبیر یکی از راویان دفاع مقدس، هدف همه تیرهای بلا قرار گرفت.

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: قسمت پایانی میزگرد بررسی کتاب «شراره‌های خورشید» که همزمان با ایام دهه اول محرم و عزاداری عاشورا و تاسوعا برگزار شد، امروز منتشر می‌شود. در این میزگرد گلعلی بابایی بسیجی و مسئول پرسنلیِ دیروز گردان حبیب و نویسنده امروز کتاب؛ جعفر جهروتی‌زاده فرمانده گردان تخریب لشگر ۲۷ در عملیات خیبر و راوی امروز، محمود امینی فرمانده وقت گردان مسلم بن عقیل لشگر ۲۷ در عملیات خیبر و راوی امروز، حمید حسام رزمنده و دیده‌بان دیروز و نویسنده و راوی امروز و حجت‌الاسلام حمیدرضا دانایی به عنوان راوی تاریخ دفاع مقدس و مخاطب جدی کتاب حضور داشته و به بیان سخنانی پرداختند.

قسمت اول این گفتگو به بیان بی‌تعارف مسائل و موضوعات در کتاب و همچنین حقایق جنگ اختصاص داشت. درباره چگونگی ثبت و ضبط خاطرات و مستندات درون کتاب نیز بحث شد. در قسمت دوم، حقایق و تلخی‌های بیشتری از عملیات خیبر مطرح شد که در عین وجود روحیه و نبرد عاشورایی رزمندگان، تلفات زیاد و فتوحات کمتر بود. جریان‌های انحرافی و عقاید مختلف در زمینه نوع نبرد و مواجهه با دشمن، اختلاف سعید قاسمی با شهید همت، درگیری همت با اکبر گنجی و ... هم در بخش دوم مطرح شدند.

در بخش اول، بابایی، جهروتی و دانایی به سوالات پاسخ دادند و از قسمت دوم پای حمید حسام و محمود امینی نیز به بحث باز شد. یکی از نکات مهم بخش دوم گفتگو، سخنان حسام درباره مولفه‌های باور و درک نبرد عاشورایی عملیات خیبر و دیگر عملیات‌های مشابه بود. به تعبیر این رزمنده دیروز و مولف امروز، اگر سه‌گانه خداباوری، تکلیف‌باوری و ولایت‌پذیری را به عنوان ابزار قضاوت جنگ کنار بگذاریم، دائما درباره این اتفاقات با علامت سوال روبرو می‌شویم.

قسمت سوم این میزگرد طبیعتا از جایی شروع می‌شود که قسمت دوم به پایان رسید. یعنی موضوع اختلاف سعید قاسمی با شهید همت که موجب غیبتش در عملیات خیبر و نبودش در کنار همت شد. در سطرهای پایانی قسمت دوم به جریان متفاوتی هم که مقابل نظر شهید همت یا رزمندگانی چون بابایی وجود داشت، پرداخته شد. شهید کاظم رستگار فرمانده تیپ سیدالشهدا (ع) یکی از نمایندگان آن جریان و طرز تفکر است که مشروح اطلاعاتش در قسمت دوم گفتگو قابل مطالعه است.

در ادامه، مشروح قسمت سوم و پایانی میزگرد کتاب «شراره‌های خورشید» را از نظر می‌گذرانیم.

* اگر ممکن است این مساله را کمی بازتر کنیم! روز رونمایی کتاب، سعید قاسمی از این لفظ استفاده کرد که «ما یاغی شدیم و رفتیم در تیم کاظم رستگار» این برای من عجیب بود. چون شهید رستگار را به عنوان انسان وارسته و صالح و سالمی می‌شناسم. درباره ویژگی‌های اخلاقی و فروتنی او روایت‌های زیادی وجود دارد. در کل او شخصیت منفی‌ای نبوده است.

جهروتی: تا سه چهار سال پیش اسم چندانی از شهید رستگار برده نمی‌شد. مدت کوتاهی است که یاد و خاطره‌اش را می‌گویند.

* بله. ایشان مفقود بود و ۱۳ سال پس از جنگ پیکرش را پیدا کردند.

بابایی: ببینید این را باید از افرادی بپرسید که با طرز تفکرش بیشتر آشنا بودند. ایشان این‌نوع عملیات‌ها را قبول نداشت. یعنی مثل عملیات خیبر، مثل والفجر مقدماتی، والفجر یک یا رمضان و مسلم بن عقیل (ع). امثال ایشان برای خودشان تزهایی داشتند. حسن بهمنی یک رساله ۶۰ صفحه‌ای نوشته بود.

جهروتی: زمانی که کاظم رستگار به شهادت رسید، مسئولیتی نداشت. اتفاقا در ۱۰۰ متری ما هم به شهادت رسید؛ در عملیات بدر بود. هواپیماهای عراقی آمدند و بنیه تدارکات را بمباران کردند و رستگار همانجا شهید شد.

* آقای امینی شما درباره این اختلافات بگویید!

امینی: با این امکانات ناچیزی که ما داشتیم، اگر می‌خواستیم طور دیگری بجنگیم باید همان ابتدا دست‌هایمان را به نشان تسلیم بالا می‌بردیم. می‌رفتیم دنبال صلح و سازش. خب در فتح‌المبین باید ۲۰ کیلومتر برویم تا برسیم به پشت توپخانه دشمن. خیلی از رفتارها و کارهایی که کردیم در طول جنگ برای خیلی‌ها از جمله دوستان ارتشی قابل قبول نبود.

در عملیات فتح خرمشهر، خیلی ساده گفته می‌شود که رفتند و زدند و خرمشهر را گرفتند. ولی نمی‌دانند که همان شب اول عملیات بیت‌المقدس چه اتفاقاتی افتاد. در هر روز این عملیات، دشمن چند پاتک داشت؛ در هر روز چند پاتک! همه هم با تانک. آیا مقابله با چنین قدرتی، عقلانی است و با منطق جور در می‌آید؟ شهید همدانی در کتاب «مهتاب خین» این مسائل را توضیح داده که اصلا این نوع جنگیدن آسان نبود و هزینه می‌خواست. این‌طور هم نبود که همه‌اهدافی که ما داشتیم، برآورده شوند. در عملیات رمضان هم که دقیق شوید، کاری که، با آن حجم تانک دشمن روبرو شدیم و در دشت باز منهدم‌شان کردیم، کم کاری نبود.

جهروتی: آقای فتح‌الله جعفری تعریف کرده که ما در فتح‌المبین ۱۱ تانک و نفربر بیشتر نداشتیم در حالی که دشمن بیش از ۴۰۰ تانک مقابل ما داشت. حالا چه کسی می‌تواند ادعا کند که ما در فتح‌المبین شکست خوردیم؟ در همان بیت‌المقدس هم،‌ خدا شاهد است زمانی که داشتیم از مقابل مجموعه انرژی اتمی عبور می‌کردیم. با حاج احمد متوسلیان روبرو شدیم که به ما گفت امشب عملیات است؛ عصر روزی که قرار است شبش عملیات بشود این را به ما گفت. گفتیم حاجی امشب؟ بچه‌ها ما اسلحه ندارند. بچه‌های تخریب حتی سرنیزه ندارند که مین خنثی کنند! یک‌دفعه حاج همت عصبانی شد و از ماشین پیاده شد و گذاشت دنبال ما. خلاصه‌ این‌که رفتیم بچه‌ها را برای عملیات آماده کردیم.

* نمی‌خواهم بحث و گفتگویمان را شعاری کنیم. اما با توجه به ایام شهادت امام حسین(ع) و عاشورا اگر تجربه مواجهه مستقیم با مرگ را داشتید، بفرمائید.

بابایی: آقای امینی که در خیبر شهید شد و دوباره زنده شد.

جهروتی: آقای امینی آن‌طرف چه خبر بود؟ (می‌خندد)

بابایی: (با خنده) چند روز در کما بودی حاج آقا؟

امینی: ۶ روز.

بابایی: بله. تیر به سر آقای امینی خورد.

* آقای امینی شما آن تونلی را که می‌گویند آدم‌ها هنگام مرگ می‌بینند، دیدید؟

امینی: نه.

جهروتی: من آن تونل را دیدم.

* واقعا؟

جهروتی: بله؛ با چه سرعتی هم دیدم! البته پس از جنگ بود. در شهرک شهید دقایقی زندگی می‌کردیم. من خون‌ریزی داخلی داشتم.

* از عوارض جنگ بود؟

نمی‌دانم از عوارض بود یا نه؛ چون دارو زیاد می‌خوردم این اتفاق افتاد. مدتی را آی.‌سی. یوی بیمارستان بقیه‌الله بستری و در کما بودم. وقتی به اتاق عمل منتقل شدم، قشنگ آن تونل را دیدم. وقتی از تونل بیرون آمدم دیدم معرکه جنگ است و بچه دارند می‌جنگند و کشته می‌شوند. جالب است که پس از این تجربه، ماه رمضان همان سال، یک سریال می‌داد که قصه مرگ و این تونل را داشت. من این‌قدر به این سریال علاقه‌مند شده بودم که تا اذان مغرب را می‌داد، نمازم را سریع می‌خواندم تا پای سریال بنشینم. نماز عشا را هم پس از سریال می‌خواندم.

بابایی: امین تارخ در آن سریال بازی می‌کرد.

* فکر کنم منظورتان «اغما» باشد! آقای بابایی شما چطور؟ تجربه مواجهه با مرگ را داشتید؟

من ۳ بار مجروح شدم ولی در آن حد و اندازه نبود که به مرگ نزدیک باشد! در والفجر مقدماتی یک بار که عراقی‌ها پاتک کرده بودند با شهید سعید حیدری بودیم. پشت خاکریز کنار هم نشسته بودیم که ناگهان دیدم از پهلو در بغل من افتاد. تک‌تیرانداز به پیشانی‌اش زده بود.

* پس از کنار گوش‌تان رد شد! آقای حسام شما چطور؟

حسام: من نه. چنین تجربه‌ای نداشتم.

جهروتی: من خاطره‌ای دارم از عملیات بیت‌المقدس که مثل روز عاشورا بود. از کنار دژ یعنی جایی که محمود شهبازی به شهادت رسید، حرکت کردیم به سمت جلو. من در مرحله اول عملیات دستم تیر خورده و در گچ بود. به همین خاطر هیچ سلاحی حمل نمی‌کردم و با یک دست در میدان مین، حرکت کرده و مین خنثی می‌کردم. حاج احمد (متوسلیان) به من گفت با بچه‌ها برو جلو که کمک کنی. همان پشت دژ، هرچه گشتم تخریب‌چی برای بازکردن معبر پیدا نکردم. شهید محمد زنگنه بچه شهر ری بود. من برای کار تخریب ایشان را پیدا کردم و برادر دیگری به نام سید عباس.

این سیدعباس هم خودش در ستون گردان حضور داشت هم پدرش. هر دو را کنار کشیدم و گفتم دوتایی با هم حق ندارید جلو بروید. فقط یکی‌تان می‌تواند جلو بیاید. تا این‌جور حرف‌ها را زدم و سیدعباس حس کرد که الان حرف تکلیف و فرماندهی می‌شود، - شانزده هفده سال هم بیشتر نداشت – سریع جیم شد و تا به خودمان بیاییم، دیدیم نیست. پدر سیدعباس، با محاسن جوگندمی و سن و سالی که داشت، خودش را روی پاهایم انداخت که جلو بیاید. خیلی منقلب شدم و گفتم حاج‌آقا تسلیم! در نتیجه پدر، جلوی ستون گردان قرار گرفت و سیدعباس را گذاشتیم انتهای ستون. آمدیم تا به میدان مین رسیدیم. من نمی‌توانستم تیراندازی کنم. عراقی‌ها هم دوشکا را گذاشته بودند بالای معبر و تیراندازی می‌کردند. به شهید زنگنه گفتم روبروی سنگر دشمن بشین و تیراندازی کن تا من بتوانم در معبر حرکت کنم. مین‌ها را خنثی کردم تا به زیر سنگر دوشکا رسیدم. عراقی‌ها که متوجه حضور من شدند، یک نارنجک به سمتم پرتاب کردند که من واقعا نفهمیدم با قدرت خدا چطور نارنجک به دستم خورد و به سمت خودشان برگشت!‌ من خیلی جلو رفتم و زیر سنگرشان قرار گرفتم. دوشکا سرش را پایین آورده و دقیقا معبر را می‌زد اما نمی‌توانست من را بزند چون زیر پایشان نشسته بودم. شهید زنگنه هم تک‌تیرانداز خوبی بود و قشنگ به سمت‌شان تیراندازی می‌کرد.

در همین گیر و دار که بچه‌ها جلو می‌آمدند دیدم توپ مستقیم تانک شلیک شد و یک تعداد از بچه‌ها روی هم ریخته شدند. به سمت‌شان آمدم که کنارشان بکشم که تیرهای بعدی بدنشان را متلاشی نکند. ناگهان نگاهم به بدن سید عباس افتاد. از گردن، سرش متلاشی شده و سری نداشت. از آن‌جایی که عکس امام روی جیب لباسش بود و اسمش را نوشته بود، شناختمش!‌ خلاصه شهدا را کشیدم کنار که پیکرشان بیشتر آسیب نبیند. بین همه این شهدا، وضعیت بدن سیدعباس از همه دلخراش‌تر بود. احتمال دادم پدرش عقب می‌آید و جنازه پسرش را می‌بیند. به همین خاطر چفیه‌ای را روی قسمت از بین رفته سرش؛ و چند سنگ هم رویش گذاشتیم که چفیه تکان نخورد و رفتیم جلو.

وقتی کنار جاده آسفالت شلمچه رسیدیم، هوا گرگ‌ومیش بود. حاج احمد هم خودش را سریع به جاده رساند. پشت جاده نشسته بودم که دیدم سید محمد، پدر سیدعباس دنبالم می‌گردد. فقط یک کلام به من گفت سید عباس کجاست؟ گفتم عقب است. دیگر چیزی نپرسید. ۵۰۰ متر با عقب فاصله داشتیم. خلاصه به عقب آمدیم؛ همان‌جایی که شهدا را کنار گذاشته بودیم. وقتی سیدمحمد به آنجا رسید، کسی چیزی به او نگفت ولی مستقیم به سمت پیکر سیدعباس رفت و چفیه را کنار زد و نشست بالای سر پسرش. احتمال می‌دهم از روی همان عکس امام که روی جیب پیرهن پسرش بود، او را شناخته باشد.

این سیدمحمد آدم عجیبی بود. گاهی شب‌ها پایین خاکریز می‌نشست و مناجات می‌کرد و نماز می‌خواند. بعضی شب‌ها هم می‌نشست و برای خودش روضه می‌خواند. من بعضی شب‌ها طوری که نفهمد، آن‌طرف‌تر می‌نشستم و با روضه‌هایش گریه می‌کردم. هیچ‌وقت برای جمع روضه نمی‌خواند، برای خودش می‌خواند. خلاصه سیدمحمد آن‌جا بالای پیکر پسرش نشست به روضه خواندن.

(بغض می‌کند.) قمقمه آبش را درآورد و شروع کرد با آب، رگ‌های گردن پسرش را شستن! (چند لحظه بغض و مکث می‌کند) حرف‌هایی با پسرش زد. می‌گفت: «سیدعباس من این قمقمه آب را نخوردم. فقط نگه داشته بودم که وقتی تو را دیدم بدهم تو استفاده کنی!» من و چندتا دیگر از بچه‌ها نشسته بودیم و گریه می‌کردیم. بلندش کردیم و گفتیم آقاسیدمحمد برو عقب، و مطمئن باش تا یک ساعت دیگر جنازه پسرت می‌آید عقب! گریه‌اش گرفت و گفت آقا این چه حرفی است که شما می‌زنید؟ این پسر شهید شده، برای خودش شهید شده! پس من چی؟ خلاصه حریفش نشدیم. آمد جلو و فردایش از جاده شلمچه عبور کردیم. نزدیک نهر خین خاکریزی زدند. پایین این خاکریز سنگری زدند که سقف نداشت؛ فقط چند گونی دور هم بود. حاج احمد و چند نفر آن‌جا نشسته بودند. شهید علی موحد دانش و چند نفر هم در جیپ بی‌سیم نشسته بودند. علی موحد بالای خاکریز رفته و داشت وضعیت عراقی‌ها را بررسی می‌کرد که گلوله‌ای آمد و بیسیمچی‌اش به شهادت رسید. آن‌جا بود که آقاسیدمحمد داشت به سمت عراقی‌ها شلیک می‌کرد، گلوله خورد به سینه‌اش و همین‌طور از بالای خاکریز غلت خورد تا آمد پایین. حاج احمد متوسلیان سریع از سنگر بیرون آمد و مرتب صدا می‌زد آمبولانس، آمبولانس! ما هم خودمان را بالای سر این شهید رساندیم. دیدیم خون دارد از سینه‌اش بیرون می‌زند (بغض و مکث) اضطراب ما را که دید گفت «لازم نیست کاری کنید، من منتظرم!» همین را گفت و شهید شد.

حاج احمد برای این شهید خیلی گریه کرد. بچه‌های مریوان می‌گویند حاج احمد برای ۳ شهید خیلی گریه کرد؛ شهید احمدی، جعفر نوری و محمد متوسلی. من، شهید سیدمحمد را هم به این ۳ شهید اضافه کرده‌ام؛ چون حاج احمد بالای سرش گریه کرد.

* به خود کتاب «شراره‌های خورشید» برگردیم. حاج آقای دانایی شما خیلی از کتاب «شراره‌ها» تعریف، و آن را یک اثر مرجع عنوان کردید. برای فراگیرتر شدنش چه پیشنهادی دارید؟

دانایی: ما باید برای انتشار و مخاطب پیدا کردن این کتاب همه، دست به دست هم بدهیم. زمانی برای این کار تلاشی کردم و پیشنهادی را اخیرا به شورای سیاست‌گذاری ائمه جمعه دادم. به آقای علی‌اکبری هم در این باره گفتم و اشاره کردم که مقام معظم رهبری گفته‌اند که جوانان عزیز خرمشهرها در پیش است. این یعنی ما باید تاریخ خرمشهر را مطالعه کنیم. خب کجا را باید مطالعه کنیم؟ همین کتاب‌ها را باید مطالعه کنیم. «همپای صاعقه» را باید بگذاریم وسط و مباحثه طلبه‌ای بکنیم. سخن دیگر رهبری این بود که ائمه جمعه، فرماندهان قرارگاه فرهنگی هر شهر اند. پس ائمه جمعه هم باید مثل آن سخن امام(ره) که گفتند فلان کتاب‌ها باید کتاب‌های بالینی پاسدارها باشد، کتاب برای معرفی‌کردن داشته باشند. سراغ نویسنده و راوی کتاب بروند. چون ما می‌خواهیم عملیات بزرگ‌تری انجام بدهیم.

من از ۱۰۰ صفحه ابتدایی کتاب «همپای صاعقه» چند طرح فرهنگی بیرون آوردم. به صفحه‌ای از صفحات کتاب به رسیدم که حاج عباس کریمی درباره عملیات محمدرسول‌الله(ص) می‌گفت و نقل می‌کرد که روزنه و جایی پیدا نمی‌کردیم که به قلب دشمن بزنیم. فکر کردیم که بگردیم و ببینیم که دشمن از کجا ما را می‌زند. گشتیم و یک شیار باریک پیدا کردیم. من هم همین رویکرد را وسط گذاشتم و به عده‌ای از جوانان پای کار گفتم بچه‌ها ما نباید سراغ بچه‌مسجدی‌ها برویم باید برویم سراغ همان شیار باریک یعنی بچه‌هایی که با مسجد بیگانه‌اند و اصلا نمی‌آیند. خب باید خوراکی برای این‌ها داشته باشیم که جذابیت داشته باشد. در نتیجه به این طرح رسیدیم که ببینیم دشمن چگونه در قلب جوانان نفوذ می‌کند. دیدیم یکی از راه‌هایش موسیقی است. بنابراین ما هم باید از آن استفاده کنیم. بنابراین برنامه روایت‌گری خیابانی دفاع مقدس را همراه با موسیقی اجرا کردیم. این ماجرا مربوط به حدود ۸ سال پیش است و خاطره‌ای از آن دارم. در یکی از شب‌هایی که در بوستان ولایت برنامه روایت‌گری با موسیقی داشتیم، ۳ روحانی بودیم که ۵ دقیقه به ۵ دقیقه روایت می‌کردیم و با هم پیش می‌رفتیم. صدا هم در کل بوستان ولایت پخش می‌شد. ناگهان دیدیم از دور جوانی فریادکشان نزدیک می‌شود و پشت سرش هم فردی بود که به او نمی‌رسید. جوان آمد و فریادکشان گفت من امشب مشروب خورده و آمده بودم در پارک خلاف کنم. شما را به خدا من را شلاق بزنید اما امشب من را با خدا و شهدا آشتی بدهید! خدا شاهد است که ماجرا به همین ترتیب بود و من به فکر فرو رفتم که تاثیر شهدا روی افراد چگونه است! همین فرد در هفته‌های بعدی که برنامه اجرا می‌کردیم، اگر کمی اجرای برنامه دیر و زود می‌شد، سریع تماس می‌گرفت و درباره برنامه آن روز می‌پرسید. خب این تاثیر مطالبی است که ما روایت‌گران دفاع مقدس، از چنین کتاب‌هایی استخراج کرده‌ایم.

خواهش من این است که مطالب را طوری بیان کنیم که دیگران به فکر بیافتند.

جهروتی: به قول حاج‌آقا این کتاب‌ها سال‌ها بعد جایگاه واقعی خود را پیدا می‌کنند و شاید برای علاقه‌مندان و پژوهشگران تاریخ دفاع مقدس در حکم آیه‌های قرآن باشند اما مشکل جدی ما این است که فرهنگ مطالعه بین جوانانمان خیلی کم شده است؛ نمی‌گویم همه اما عمدتا وضع این‌گونه است.  

من بارها بچه‌ها رو بردم راهیان نور. می بینی ظاهرش کافره ولی ۵ دقیقه از شهدا می‌گی گریه می‌کنه و تاثیر می‌گیره. الان هم اگر مشکلی می‌بینید از ماست از جوان امروز نیست. ما کم کار شدیم. متاسفانه ریشه راهیان نور را دارند قطع می‌کنند. تبدیل شده به یک چیز کلیشه‌ای.

* حاج آقای دانایی، حسن ختام بفرمائید!

دانایی: وقتی «شراره‌های خورشید» را مطالعه می‌کردم، به مدت یک هفته شب و روز با آن زندگی کردم. صبح بعد از بیدار شدن، شب پیش از خوابیدن، بعد از ظهر و دیگر ساعات روز هر زمانی که پیش می‌آمد و خلاصه یک هفته شبانه‌روز با این کتاب بودم. این وضعیت برایم لذت داشت. یک روز دخترم از من پرسید در این کتاب چه نوشته که بعضی اوقات که تو را می‌بینم، می‌خندی یا می‌بینم که داری گریه می‌کنی. برایش ماجرای شهادت ناصر کاملی را نقل کردم که این شهید وقتی داشت به شهادت می‌رسید، به اطرافیانش گفت دختری دارم و مواظبش باشید. این ماجرا را که گفتم دخترم هم به گریه افتاد.

من نقش شهید همت را اگر بخواهم در این جلسه یا روی منبر بگویم، این‌گونه می‌گویم: روز عاشورا سعید بن عبدالله خدمت اباعبدالله(ع)‌رسید؛ زمانی که امام (ع) آماده می‌شد تا نماز خوف بخواند. دشمن از هر طرف حمله می‌کرد و تیر می‌انداخت و امام حسین (ع)‌ می‌خواست نماز بخواند. سعید بن عبدالله به امام حسین (ع) گفت آقا من از شما طلبی دارم! می‌دانید که من اهل کوفه هستم و در این شهر زندگی می‌کردم. وقتی کوفی‌ها نامه‌ها را جمع کردند، به من دادند و من آن‌ها را پیش شما آوردم. ۳۰۰ کیلومتر راه بود. شما هم وقتی نامه‌ها را خواندید، مسلم بن عقیل (ع) را با من به سمت کوفه فرستادید و ما دوباره به سمت کوفه آمدیم؛ یعنی ۳۰۰ کیلومتر دیگر. وقتی مسلم (ع) اوضاع را بررسی کرد، دوباره من را به سمت شما فرستاد. و وقتی شما قصد کردید به سمت کوفه بیایید، من با شما همراه شدم تا به اینجا در کربلا رسیدیم. من ۱۲۰۰ کیلومتر راه آمده‌ام. این‌هایی که همراه شما از مکه آمده‌اند فقط ۳۰۰ کیلومتر آمده‌اند. باید چیزی بیشتر به من بدهید! امام حسین (ع) فرمود من اینجا چیزی ندارم به تو بدهم! چه چیزی می‌خواهی؟ سعید هم گفت باید وقتی می‌خواهید نماز بخوانید، اجازه بدهید من جلوی شما بایستم و حائل بین تیرها و شما بشوم! آن‌قدر تیر به بدن سعید بن عبدالله خورده بود، که وقتی نماز امام حسین (ع) تمام شد، بلافاصله با صورت روی زمین افتاد.

برداشت من از کتاب «شراره‌های خورشید» درباره نقش شهید همت این است که شخصیتی بود که همه تیرها به او خورد. فقط به این خاطر که امام (ره) گفته بود حفظ جزایر، حفظ اسلام است. به همین خاطر هم وقتی در لحظات آخر عمرش می‌خواست برود، به اطرافیانش گفت «مثل این‌که خدا ما را طلبیده است!»

درباره نقش افرادی هم که پیش شهید همت بودند، انصافا نقش شهید دستواره خیلی پررنگ است. در آن فشارها و جدل‌ها می‌بینید کنار همت ایستاده و دارد نقش آفرینی می‌کند.

برچسب‌ها