مجله مهر - هادی حاجتمند*: هفتاد و دو ساعت سخت و تلخ، هفتاد و دو ساعتی که من از همان دقایق اولیه به دلیل حضور دوست خبرنگارم از آن خبر سخت مطلع شده بودم ولی حتی پیامک او را هم پاک کردم. خودم به قاطعیت معتقد بودم حتماً اشتباهی شده … نهار نخورده از سفرهٔ نهار عید قربان بلند شده بودم... یکسره شمارهٔ برادرم را میگرفتم و یکسره صدای پیامگیر عربی… التهاب التهاب التهاب!
از اولین ملاقات با خانوادهٔ حاج محمد فقط حس فراگیر همه لحظاتمان شده بود التهاب؛ قصد کردم خانهٔ حاجی بمانم و ماندم. هفتاد و دو ساعت به تلخی و سختی و التهاب گذشت هی تلفنهایمان را چک میکردیم؛ هی اخبار ضد و نقیض میشنیدیم. یکی میگفت اصلاً دیدیم داشته کمک میکرده؛ آن یکی میگفت... جالبتر زیرنویسهای تلویزیون بود که در هیچکدام نام حاجی نبود؛ ولی آن چیزی که ته دلمان را خالی میکرد این جملهٔ حاج خانوم بود که میگفت: «میدانم یک چیزی شده وگرنه حاج آقا کسی نبود که این همه بیخبر بگذاردمان.»
انصافاً راست میگفتند این سکوت از مرد فعال و پرشور و پر شکوه و وجود دار زندگی مان، بینظیر بود، حاجی کسی نبود که این قدر اجازه بدهد نگرانش باشیم، مادرم میگفت زمانی که جبهه بوده هم هر یکی دو روز به هر شکلی که بوده با تلفنی یا تلگرافی خبر ی از خودش میداده … التهاب و بیخبری اجازه نمیداد به چیزی جز حاجی فکر کنیم یکسره تلفنها زنگ میخورد و با هر زنگی بند دلمان پاره میشد شاید شاید خبری، درین میان وقتی گیر میآوردیم پیامهای قبلی تلگرام حاجی را میدیدیم و اصلاً باورمان نمیشد این آی دی چند روز باشد که آن لاین نشده و هی داشت تایم این لست سین بالاتر میرفت و حاجی آن نمیشد…
التهاب و تنش و نگاههای پر از سؤال و جاهایی حتی نگاههایی که در عمق آن این جمله حس میشد که نکند تو چیزی می دانی که نمیخواهی بگویی و پایان هفتاد و دو ساعت در یک سحر سرد و دلگیر یک عکس آرام و خونین از حاجی گمشدهٔ ما بود که در کربلای منا شهید شیرین شهادت را چشیده بود و در کنار همرزمان شهیدش عندربهمیرزقون شده بود.
دکوپاژ نفسگیری در ذهنم رژه میرود برای این سکانس سخت، خوب شد من این سکانس سریال حوالی پاییز درباره شهدای منا را نساختم.
* نویسنده و کارگردان سینما