به گزارش خبرنگار مهر، همایش «حکمت و تمدن در ایران اسلامی»، امروز، دوشنبه ۲۸ آبان، به مناسبت روز جهانی فلسفه در مؤسسه حکمت و فلسفه ایران برگزار شد. در این همایش مهدی گلشنی، شهرام پازوکی، حجتالاسلام عبدالحسین خسروپناه و حجتالاسلام محسن الویری به ایراد سخن پرداختند. در ادامه، متن سخنان شهرام پازوکی، عضو هیئت علمی مؤسسه حکمت و فلسفه ایران و عضو گروه فلسفه فرهنگستان هنر ایران با عنوان«رابطه حکمت و تصوف اسلامی با تمدن» آمده است:
یکی از مسائل مهمی که هر چند وقت یکبار مطرح میشود، این است که عرفان و تصوف بلکه حکمت اسلامی که عرفان بخشی از ذات آن است و به حکمت صدرایی اشاره دارد، موجب زوال تمدن اسلامی شده است. از زوایای مختلف میتوانم وارد بحث شوم. این قول ابتدا از جانب روشنفکران دینی و سپس روشنفکران غیر دینی با اقتدا به اندیشه روشنگری در عالم اسلام پیدا شد.
سیدجمال الدین اسدآبادی، محمد عبده و رشیدرضا که از اولین مسلمانانی بودند که خود را اصلاحطلب دینی میدانستند، علت اصلی ناکامی کشورهای اسلامی را در قیاس با پیشرفت کشورهای اروپایی که آنها را استثمار کرده بودند، این میدانستند که مسلمانان واقعاً مسلمان نیستند و برای مسلمان شدن واقعی باید اسلام را از تمام پیرایههای اضافی پاک و اسلام ناب را پیدا کرد. به قول دیگر، دشمن اسلام و دشمن جامعه مدرن مجموعهای از نگرشها نظیر اعتقاد به تقدیر، تسلیم و رضا را دستآویز قرار دادهاند که اهل عرفان، تصوف و حکمت آن را در اسلام وارد کردهاند. این سخن از این حیث همان طور که ماکس وبر در این باره شرح میدهد، شبیه کاری است که در مذهب پروتستان ایجاد شد.
البته پیش از این نیز سلفیهای مسلمان در قرن هفتم و چند قرن بعد وهابیها در قرن دوازدهم و علمای شیعه اخباری در قرن یازدهم سعی کردند که اسلام را به قول خودشان از لوث عرفان و حکمت و دیگر زوائد بزدایند. البته جریان اخیر در واقع واکنشی بود از جانب مسلمانان نسبت به وارداتی که کشورهای خارجی استعمارگر انجام دادند؛ لذا مقدمات و جهات پیدایش آن با عواملی که موجب جریان پاکدینی در مذهب پروتستان شد، تفاوت اصولی دارد. معمولا به این تفاوت دقت نمیکنند که مقدمات جریان زدودن عرفان از دین با دو محتوای کاملا متفاوت بوده است.
مذهب پروتستانیسم اسلامی ابتدا تحت تأثیر سلفیهایی بود که به خاطر زوائد تمدن غربی میخواستند اسلام را در پاسخ به تحقیر وارده همانند کشورهای استعمارگر مدرن کنند. چون علت اصلی تمدن اروپایی را دینگرایی پروتستانها میدانستند. بیجهت نیست که سیدجمالالدین خود را لوتر اسلام میپنداشت. حال آنکه لوتر محصول دیگری داشت که، چون میخواست ایمان را از شر فلسفه در امان دارد، آن را ممنوع کرد و همچون طاعونی در مذهب خدا دانست؛ بنابراین این اندیشه که حکمت و تصوف مانع مدرن شدن جوامع اسلامی شده اندیشه انفعالی و تدافعی در برابر هجوم قدرت تمدنی استعمارگر اروپاست. این مسئله از نظر تاریخی بود.
حال از نظر تحلیلی به اجزای اصلی این قول میپردازم. واژه تمدن بنابر شواهد تاریخی در نیمه دوم قرن هجدهم ابتدا در زبان فرانسوی و کمی پس از آن در زبان انگلیسی رایج شده است. ریشه لاتین این واژه از پلیس یونان گرفته شده که به صورت تحتاللفظی میتوان آن را به شهر یا مدینه ترجمه کرد، البته با دلالتهای خاص آن. در تفکر مدرن که بسیار گستردهتر از کالبد فیزیکی آن است. یعنی این واژه کاربردش در برابر بربریت بود در مقایسه با که وقتی اندیشه پیشرفت به معنای مدرن در تفکر اروپایی پیدا شد و به نحوی با واژه تمدن خویشاوندی یافت که گویی رابطه نسبی با این واژه دارند. تمدن به معنای پیشرفت در برابر بربریت تلقی شد.
چنین است که جان استوارت میل در مقاله تمدن میگوید که واژه تمدن در معنای دوگانه است. در برخی جاها در معنای تلقی بشری به طور عام و در جاهایی به معنای شکل خاصی از پیشرفت است. یعنی رسیدن به جایی که جوامع مدرن اروپایی در نظم و سامان اجتماعی و علم بدان رسیده بود. دیگر این واژه معنای خنثای مدنیت و شهرنشینی در همه ملل را نداشت، بلکه شامل سامانهای از ارزشهای مطلق شده بود، به گونهای که محک و معیار مقایسه جوامع اروپایی با جوامع غیرمدرن تلقی میشد.
واژه تمدن در دوران مدرن وقتی جعل شد، به شدت رواج یافت و گستره وسیعی از مفاهیم همچون نظم، پیشرفت، سامان اجتماعی، ارتقای رفاه، آزادی، ترویج هنر و رونق تجارت را در برگرفت. مفهوم تمدن وقتی پیدا شد که کشورهای غربی که اینک خود را غربی میخواندند، به این خودآگاهی رسیدند که طی چند قرن به چیزهایی رسیدند که جوامع دیگر که اکنون آنها را شرقی میخوانند، رسیدند. این غربی بودن حاصل یک خودآگاهی بود و دیگران به معنای شرقی و غیرمتمدن بودن است. از اینجا نمیتوان سخن از تمدن به صیغه جمع به میان آورد؛ بنابراین تمدن به این معنا مولود یک خودآگاهی است که انسان مدرن در جامعه مدرن با عنوان اینکه غربی است، داشته است؛نوعی خودآگاهی که بنیاد فلسفیاش را دکارت در اندیشه «فکر میکنم، پس هستم» نهاد.
این تاریخچهای تحلیلی بود که نظر خاص بنده نیست و اگر مطالعه شود، شبیه این مطالب را میتوان یافت. با رواج این واژه این پرسش که تمدن دقیقاً چیست و اکنون در چه چیزی تجلی یافته، مطرح شد. از جمله یکی از فیلسوفان سیاست میگوید که مشکل بتوان دریافت که تمدن چیست و تفاوت تمدنها در چیست و مراد ما از تمدن چیست؟ جالب است که ما تمدن «civilization» را از واژه عربی گرفتهایم، ولی خود عربها از حضارة استفاده کردند. چرا کلمه تمدن عربی به عنوان معادل به کار برده شده است، ولی عربها این کار را نکردهاند، چون فهم درستی از این واژه در ابتدا نبوده است.
در ادامه به بحث از واژه دوم یعنی پیشرفت میپردازیم. زیرا گفته شده است که حکمت و تصوف مانع پیشرفت تمدن اسلامی است. پیشرفت مفهوم جدیدی از اواخر قرن هجدهم در اروپا شکل گرفته و به سرعت در همه رشتههای جدید اعم از زیستشناسی تا تجربی همچون معبودی تلقی شد که راه نجات عقل از ایمان را به ما نشان میدهد. مطابق این مفهوم، وجوه مختلف تاریخ انسان به صورت عقل استثماری به سمت آینده ایدهآل است که همه اقوام باید رو به آن محصول بیاورند. شاهد منادیان علم مدرن که ما بر دوش پیشینیانمان ایستادهایم، یک مقصود دارد. در قرون وسطی تصور بر این بود که کمال بشری در آغاز زمان جای داشته است و برای یافتن آن باید به عقب بنگریم. این مسئله مسلمگویی از مفاهیم اولیه تفکر بشری است. به اعتقاد آنان حقیقت تاکنون آشکار شده و خرد بشری این آشکاری را فزونی بخشیده است، پس دیگر جایی برای پیشرفت اندیشه باقی نمانده است.
این مفهوم در ترجمه ابتدا لفظ بروگرس را آوردند که معادل «progress» بود و سپس کلمه تلقی را استفاده کردند و بعد گفتند پیشرفت. زیرا چنین فکری بیسابقه بود. با این حال صحت این مفهوم نیز با استفاده از مطالب دو جنگ جهانی مورد تردید قرار گرفت و پرسشهایی از این قبیل که آیا واقعاً تاریخ جهان رو به پیشرفت است، مطرح شد. این سوال جدی است که معمولاً در آن تردید نمیکنیم؛ بنابراین هر دو مفهوم جدید و مولود تفکر مدرن هستند که هیچگونه سابقه و تاریخی در تفکر بشر از جمله در عالم اسلام نداشتهاند و فقط در تفکر مدرن غرب و بر اساس مبانی آن وارد شده است؛ بنابراین اصطلاحهای تمدن و پیشرفت چرا در آرای حکمای مسلمان وجود نداشته است.
چرا فیلسوف بزرگی همچون فارابی که مؤسس فلسفه مدنی در اسلام است و در آثارش از اقسام مدرن سخن میگوید، نکتهای درباره آن نمیگوید. حتی ابن خلدون در مقدمه مشهور به شرح و وصف علم عمران میپردازد که بیشترین مشابهت را با مفهوم تمدن دارد، سخنی از تمدن با دلالتهای مدرن نمیگوید. واقعیت این است که حکمای مسلمان کمال مدینه را تحصیل سعادت میدانستند که کمالی انسانی است. پس غایت این مدینه چیزی جز تحصیل این کمال نیست لذا نظام حاکم بر مدینه بر نظام اخلاقی حاکم بر فرد یکسان باشد.
سوال اینجاست که مدنیت و اهل مدینه بودن مشابهتی با عضو جامعه مدنی یا به اصطلاح شهروندی دارد که نیتوان سخن از معنای واحد تمدن کرد که بگوییم یکی پیشرفت کرده و دیگری نکرده است. اصولاً اگر اصطلاح تمدن اسلامی نزد قدما به کار برده میشد و ادعا میشد که حکما و عرفای مسلمان مانع از پیشرفت آن شدند، آیا آنها از این سؤال حیران نمیشدند. به فرض آنکه حکما و عرفای ما مثل ملاصدرا و مولانا مجدداً زنده میشدند و همه آنچه را که فیلسوفان و دانشمندان بزرگ میدانند و یا میپندارند که میدانند فرامیگرفتند آیا احساس ندامت میکردند که به خطا رفته و مانع پیشرفت شدهاند؟
منشأ اصلی این توهم این است که تاریخ علم، پیشرفت و صنعت یک تاریخ خطی متشکل از حلقههای نسبی رو به پیشرفت و متکامل است. گفته میشود که این سیر تاریخی در عالم اسلامی افول کرده و نسبت به مغرب زمین عقب مانده است. غافل از اینکه علم و صنعت به معنای مدرن تفاوت اصولی با آنچه در عالم قبل از مدرن چه مسلمان، مسیحی و چه چینی و هندی که با صنعت بوده، داشته است. در واقع مسئله تفاوت فکری دو پارادایم عالم مدرن و عالم قل از مدرن است و ربطی به عالم اسلام و ایران ندارد و منحصر ندارد. همین قدر که آن را زوال و انحطاط میخوانیم درباره دیگر تمدنهای شرقی نیز صادق است.
تردیدی نیست که سیر تفکر در مبانی مانند صنعت در عالم اسلام و علم مدرن و شتاب بیاندازه آن به رخوت و سکون مبتلا شده است و خود متفکران عالم اسلام ملتفت آن شده بودند، ولی آیا این بدان معناست که رفع این سکون منجر به ورود به عالم مدرن میشد. سه متفکر را از باب مثال بیان میکنم که هر کدام از زاویه خودشان به این بحران پرداختهاند. دو نفر که ابن رشد و ابن خلدون که متعلق به مغرب عالم اسلامی است و میرفندرسکی که شرق جهان اسلام است. این سه متذکر رکود در زمان خود هستند و هر سه در سه زمینه فلسفه، علم عمران و صنعت به معنای عام آن اشتغال دارند، ولی هیچ یک در اندیشه خود طرحی نو درنمیاندازند، چون مبنای و مبادی عقلانیت و حکمت و فلسفه مدرن در اندیشه آنها جایی نداشته است.
این به معنای تقبیح شأن این سه متفکر بزرگ نیست، بلکه جایگاه حقیقیشان را در تاریخ تفکر نشان میدهد. عالم مدرن ارکان و اجزای تحققش در فلسفه مدرن است. بدان معنا که معنای تازهای از انسان، خودش و حقیقت هستی شکست. جامعهشناسی، علم و تکنولوژی مدرن ریشه در تفکر مدرن دارد. هایدیگر در ابتدای رساله در عصر جهان تصویری میگوید که متافیزیک (فلسفه) عصری را بنا نهاده است که با تصویر خاصی از موجود و همچنین فهم خاصی که از حقیقت شده است، مبنای مقوم تأسیس آن عصر را فراهم کرده است. پنج مظهر برای مظاهر عصر مدرن ذکر میکند که دو تا علم و تکنولوژی است. وی بر آن نیست که علم مدرن حاصل پیشرفت علم از قدیم به جدید است.
هایدگر در این رساله خاطرنشان میکند که وقتی امروزه کلمه علم (science) را به آنچه در گذشته گفته شده اطلاق میکنیم و یا به آنچه در دوره یونان به آن epistomology گفته میشود، ارتباط میدهیم، لذا هیچ معنایی ندارد که نظریه گالیله درباره سقوط آزاد اجسام درست و این نظریه ارسطو که اجسام سبک هستند، غلط باشد. چراکه فهم یونانیان از ماهیت جسم و مکان و ارتباط این دو مبتنی بر تفسیری متفاوت از موجودات و بنابراین مقتضی نحوه دیگری از نگرش به آنها و پرسش از مسائل طبیعی است. پس محال است که بتوان گفت: فهم مدرن از هستی صحیحتر از یونانیان است. هایدگر هشدار میدهد که اگر بخواهیم ماهیت علم مدرن دریابیم، ابتدا باید از این عادت مرسوم فاصله بگیریم که علم قدیم را از علم جدید مبتنی بر مبنای درجه پیشرفت متمایز کنیم.
در عرفان علم جان، جهان و حق همه به یکجا میرسد. این مسیری نبوده که به علم مدرن برسد؛ لذا مولانا شناخت حقیقی عالم خارج را از شناخت حقیقی خود و خداوند جدا نمیداند. این علم جدید از تقابل سوژه و ابژه ایجاد میشود.
در نتیجه باید بگویم که اول اینکه عرفای ما قدر و قیمت هیچ علمی را اعم از دینی و غیردینی را انکار نمیکنند و قدر آنان را در مرتبه خود به جای میآورند. در واقع مخالف با خود علم نیستند، بلکه با توهم علم دانایی هستند که باعث میشوند که عالمان خود را عالم کامل بدانند، بدین معنا که علم آنان علم اکمل است.
اما نتیجهای که میخواهم از بحث بگیرم، اکنون گروهی از مسلمانان با مشاهده ضعف و ناتوانی عالم اسلام با وجود مبادی علوم جدید با مبادی علوم در نزد قدما به سبب سطحینگری خواسته یا ناخواسته اصول تکنولوژی و علوم جدید به عنوان محصول اصلی و کمال مطلوب تجدید تفکر اسلامی و گمشده آن میدانند و سخن از عرفان و حکمت را مانع تمدن اسلامی میدانند. اینها غافل از آن هستند که با توجه به اینکه دیدگاه حکمی و عرفانی اصولا از سنخ تفکر علمی نیست، پشت کردن به حکمت و عرفان هیچ گاه نمیتوانند هموار کننده راه پیشرفت علم باشد.
دوم اینکه مفاهیم تمدن عقل و پیشرفت همه از مبادی تفکر مدرن شکل گرفته و مبادی عالم مدرن گرفته شده است که ناشی از مبادی جدیدی است که به عالم انسان شده است. همین نگاه است که منشأ علم و تکنولوژی مدرن، جامعه مدنی، سیاست، اقتصاد و حتی مذهب مدرن شده است و مقدمات اولی تحقق آن را فراهم کرده است. این امور ارتباط ارگانیک با هم دارند. اینکه دکارت، ماکیاولی، گالیله و لوتر که تقریبا معاصر یکدیگر هستند و هرکدام مبادی تحقق دیگر هستند، بیجهت نیست.
آنچه در عالم اسلام راه افتاده، نخوت و رکود است که باعث شده نسبت به تفکر غربی عقب افتاده است. در واقع این طور است که یکی بر سر برآوردهها به خواب رفته و دیگری در دل بر آوردههای نظری درست یا نادرست به سرعت تمام میجنبد و میخروشد و حرکت میکند. «گفت با خود گنج در خانهٔ منست/پس مرا آنجا چه فقر و شیونست/ بر سر گنج از گدایی مردهام/زانک اندر غفلت و در پردهام».
نکته دیگر این تمنایی است که در دهه اخیر با عنوان جهانی شدن عالم گیر شده است. ما که اکنون مدتها در وضعیت رانده شده از مواریث قدما و مانده از فهم عمیق تفکر مدرن هستیم. باید بپرسیم که چه کسانی میتوانند موانع این رکورد را برطرف کنند و خفتگان را بیدار کنند. آیا باید به شعارهایی که صرفا به ظواهر عالم مدرن توجه دارند و نسبت به مبانی و مبادی آن غافل هستند و با تجویز داروهای مسکن میخواهند این به اصطلاح بیماری و احساس ضعف را صرفا از طریق علم و تکنولوژی درمان کنند.
آیا آنها هیچ وقت به این موضوع فکر کردهاند که کسانی به قصد و تمنا مدرن نشدهاند که ما هم به فکر و تمنا بخواهیم مدرن شویم. مدرن شدن اروپا با نقد میراث گذشته و اکنون و حال آغاز شده است. کلمه مدرن از مدرنوس در زبان لاتین به معنای اکنون مشتق شده، با تفسیر جدیدی که از انسان و جهان آغاز شد. آیا نو شدن در تجدید الزاما به معنای مدرن شدن است؟ آیا نباید از اصحاب حکمت و عرفان که منشأ تفکر در عالم اسلام در ابعاد نظری و عملی آن بودند و از ظاهر به باطن عالم رسوخ کردند، پرسید و مشکل خود را طرح کرد؟ ما چگونه میتوانیم در گوشهای از جهان که گریزی از مدرن شدن نیست به سر ببریم و متوجه آن حکمتی نباشیم که پای ما در خاکی قرار داشته باشد که ریشه در آن داریم و سرمان رو به آسمانی صاف و نیلگون باشد که جایگاه حقیقی ما را نسبت به عالم و مبدأ عالم روشن میکند. به قول حافظ، حرفم را ختم میکنم که «مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ/ کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی.»