تجربیات امیرهاشمی مقدم، جهانگرد و دانشجوی دکترای انسان‌شناسی در ترکیه از راهپیمایی اربعین ۹۷، نگاهی بیرونی به این ماجرای شگفت آور است. در بخش دوم او پیاده روی را شروع می کند.

خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ -امیر هاشمی مقدم* 

روز دوم:

صبح زود بیدار شدیم. چند تا از بچه‌ها که دیشب دوش نگرفته بودند، می‌خواستند برود حمام. من اما می‌خواستم زودتر بروم حرم امام علی (ع). یکی دو نفر زودتر از من راه افتاده و رفته بودند. کفش‌هایم کاملا خیس مانده بود و نمی‌توانستم بپوشم. بنابراین دمپایی‌ها را پایم کردم و کفش‌ها را گذاشتم توی نایلون در کوله‌پشتی‌ام. پوشیدن دمپایی لاستیکی در عراق خیلی عادی است و بیشتر مردانش یا صندل می‌پوشند یا دمپایی لاستیکی. برای همین، خیلی از زائران ایرانی هم توی آن محیط دمپایی می‌پوشند. از کوچه پس کوچه‌ها گذشتم تا به خیابان رسیدم. از یک جوان عرب که سه تا خانم هم همراهش بود پرسیدم: «حرم؟» و با دستم اشاره کردم که یعنی به کدام سو؟ فارسی را دست و پا شکسته می‌دانست و برایم به فارسی توضیح داد که کمی دور است و تاکسی‌ها تا نزدیکی‌اش می‌روند؛ اما پیاده هم می‌توانی بروی. اکنون یکی از توانمندی‌ها و فرصت‌های گسترش زبان فارسی، در همین جهان تشیع نهفته است. کسانی که ایران را به‌عنوان مرکز جهان تشیع می‌شناسند و این کشور را دوست دارند، به فارسی هم علاقه‌مند هستند. در این میان البته حساب شهروندان جمهوری آذربایجان که شبانه روز زیر تبلیغات پان‌ترکیسم هستند، کمی جداست و بیشترشان به‌واسطه تحریفات تاریخی گسترده در کتابهای درسیی‌شان (از جمله اینکه جمهوری آذربایجان یک کشور متمدن قدیمی است که دو سده پیش ایران و روسیه به آن حمله کرده، نیمش ار ایران گرفت و نیمش را روسیه. اما روسیه بالاخره به آنچه تصرف کرده بود استقلال داد، در حالی‌که ایران همچنان نیمی از آذربایجان را در اشغال خود دارد)، نه از فارسی خوش‌شان می‌آیند و نه از فارس‌ها. اما بقیه شیعیان جهان، هم ایران را بسیار دوست دارند و هم زبان فارسی را. این نکته‌ای است که بسیاری از ملی‌گرایان ایرانی به آن توجهی ندارند.

به هر رو چون می‌خواستم شهر را ببینم، پیاده راه افتادم. فقر و ضعف بهداشت از سر و روی شهر می‌بارید. تقریبا نیم ساعت پیاده رفتم تا رسیدم به یک سه‌راهی و از آنجا دیگر جمعیت پیاده را که دنبال می‌کردم، مطمئن بودم به سوی حرم می‌روم. جمعیتی که بیشترش ایرانی بود. در دو سوی این خیابان هم چادرهای بسیاری برپا شده بود که یا نذری می‌دادند یا برای استراحت زائران بود. همراه با جمعیت، رفتیم روی یک پل هوایی که البته به خاطر زائران، خودروها دیگر اجازه حرکت از روی آنرا نداشتند. خود پل هوایی در میانه راه دوشاخه می‌شد و جمعیت هم بخشی به سمت چپ پیچیدند و بخشی مستقیم راه‌شان را ادامه دادند. آنها که مستقیم می‌رفتند، پیاده‌روی‌شان به کربلا را آغاز کرده بودند و آنها که به سمت چپ می‌رفتند، برای زیارت حرم امام علی بود. من هم پیچیدم سمت چپ و بالاخره تا پایان پل هوایی رفته و وارد یک خیابان شدم. آنجا از یک پلیس پرسیدم که کجا می‌توانم سیم‌کارت بخرم، با دست نمایندگی «زین» را نشانم داد.

پیشتر در جستجوی اینترنتی خوانده بودم که در عراق دو اپراتور بیشتر فعال است: یکی همین زین که در شهرهای کربلا و نجف و بغداد بهتر آنتن می‌دهد و به زائرین پیشنهاد می‌شود؛ دیگری آسیاسل که برای منطقه کردستان عراق بهتر آنتن می‌دهد. بنابراین می‌خواستم همین سیم‌کارت زین را بخرم برای اینترنتش. باز هم خوانده بودم یک هفته اینترنت نامحدود به زائران می‌فروشند حدود ۵۰ هزار تومان. فروشگاهش کوچک بود و صفی از زائران ایرانی یا مشتریان عراقی تا بیرون مغازه ایستاده بود. تقریبا نیم ساعت طول کشید تا نوبتم شد. اما با فارسی نسبتا روانی که بلد بود، گفت ۱۵ هزار دینار برای یک هفته اینترنت نامحدود. یعنی ۱۸۰ هزار تومان! چاره‌ای نبود. پول را به ریال پرداختم (بیشتر فروشگاه‌ها و راننده‌های شهرهای زیارتی عراق، پول ایرانی را می‌پذیرند) و سیم‌کارت را خودش در گوشی‌ام گذارده و فعال کرد. همین که سیم‌کارت فعال شد، چند تا پیام تلگرامی و واتس‌آپی برایم آمد و بنابراین مطمئن شدم اینترنت دارم. بنابراین از مغازه‌اش آمده بیرون و راه افتادم به سوی دروازه امنیتی حرم که همان نزدیکی بود.

از دو تا دروازه امنیتی حرم گذشته و وارد حرم حضرت علی شدم. جمعیت بسیار فشرده بود و به زور می‌شد جلو رفت. اما به صحن حرم اصلا نمی‌شد نزدیک شد. خیلی شلوغ بود. یک جایی نزدیک حرم ایستادم و خواستم با مادرم که کلی التماس دعا داشت، تماس تصویری بگیرم و بگویم نزدیک حرم هستم. اما هر کاری می‌کردم نمی‌شد. حتی نمی‌توانستم به پیام‌های تلگرامی و واتس‌آپی هم پاسخ بدهم. شنیده بودم در این چند روز اربعین، به خاطر شلوغی بیش از حد، نه اپراتورهای ایرانی و نه عراقی خوب آنتن نمی‌دهند. اما خیلی از ایرانی‌ها را می‌دیدم که اینترنتی دارند زنگ می‌زنند و صحبت می‌کنند. بنابراین گویا یک جای کار سیم‌کارت من مشکل داشت. دقت که کردم، دیدم نه سیم‌کارت زین، بلکه سیم‌کارت آسیاسل برایم گذاشته. البته من هم به او نگفته بودم زین بگذارد، اما وقتی می‌روی نمایندگی زین، طبیعتا انتظار نداری سیم‌کارت دیگری برایت بگذارد. بنابراین دوباره باید به سراغ همان مغازه می‌رفتم. از سوی دیگر، امکان ورود به صحن حضرت علی و زیارت هم نبود. بیرون هم خیلی شلوغ بود. با خودم گفتم بروم امروز قبرستان وادی‌السلام و شهر کوفه را بگردم، شب که خلوت‌تر است می‌آیم زیارت. خودم را به موج جمعیت فشرده سپردم تا پس از کلی این سو و آن سو شدن، از محوطه اصلی حرم بیرون آمدم. اما نمی‌توانستم از راهی که آمده بودم بازگردم. بنابراین کل حرم و بخشی از قبرستان وادی‌السلام را باید دور می‌زدم که تقریبا پنج کیلومتربود؛ آن هم با دمپایی!

در این میان، دست‌کم توانستم گشتی هم در وادی‌السلام بزنم. چون از نوجوانی به قبرستان تخت فولاد اصفهان علاقه زیادی داشتم، زیاد می‌رفتم آنجا. اما همیشه می‌شنیدم و می‌خواندم که تخت فولاد پس از وادی‌السلام، دومین قبرستان بزرگ جهان اسلام است. بنابراین برایم خیلی جالب بود که وادی‌السلام را هم ببینم. سنگ قبرها عموما نیم متر بالاتر از سطح زمین بوده و کنار هم و فشرده جای گرفته بودند. نظم و ترتیب چندانی در چیدمان سنگ قبرها دیده نمی‌شد. همینطور که در قبرستان دور می‌زدم، چشمم به آرامگاه حضرت هود و حضرت صالح افتاد. داستانهای پیامبران یا همان قصص‌الانبیا جزو کتابهای مورد علاقه کودکی‌ام بود و در این میان، داستان این دو پیامبر خیلی جذبم می‌کرد. بنابراین آرامگاه‌شان را که بیشتر شبیه مسجدی کوچک با گنبدی فیروزه‌ای بود، زیارت کرده و راهم را ادامه دادم تا به مغازه رسیدم.

از میان جمعیتی که توی صف ایستاده بود، خودم را رساندم به فروشنده و توضیح دادم که اینترنت ندارم. گوشی را گرفت و کمی ور رفت و گفت درست است و مشکلی نیست. پرسیدم آیا نیاز به کد فعال‌سازی ندارد؟ گفت که فعال کرده است. دوباره پرسیدم شما که نمایندگی زین هستید و من هم سیم‌کارت زین می‌خواستم. پس چرا آسیاسل انداختید که می‌گویند خوب آنتن نمی‌دهد؟ گفت: «خاطرت آسوده باشد که ما به زوار حضرت علی خیانت نمی‌کنیم و سیم‌کارت آسیاسل بهتر است. گاهی شبکه‌ها خیلی شلوغ می‌شود، اما یک ساعت دیگر حتما می‌توانی اینترنت پرسرعت استفاده کنی». من هم با این سخنش خیالم آسوده شد و بیرون آمدم. اما در همین اندازه بگویم که او خواسته یا ناخواسته پول مرا حرام کرده بود؛ زیرا: ۱- کد فعالسازی را وارد نکرده بود و این را من زمانی فهمیدم که ۱۰ هزار دینار موجودی درون سیم‌کارت، به خاطر وصل شدن اتفاقی اینترنت در نیمه‌شب‌ها که خطها زیاد مشغول نبود، تمام شد (یعنی هزینه کاربرد اینترنت، بدون داشتن بسته‌های اینترنتی، بسیار زیاد است)؛ ۲- همه تایید می‌کردند که سیم‌کارت آسیاسل را کسی در مناطق جنوبی و مرکزی عراق استفاده نمی‌کند و اصلا آنتن‌دهی خوبی در این مناطق ندارد؛ و ۳- او به زائران حضرت علی سخن ناراست گفته بود. او تنها کسی بود که در سفر این چند روزه‌ام دیدم که زائران را قربانی منفعت شخصی‌اش می‌کرد.

خلاصه دست از پا درازتر و به این امید که اینترنتم دقایقی یا ساعاتی دیگر بهتر می‌شود، از مغازه‌اش آمدم بیرون و دوباره رفتم به سوی وادی‌السلام. اما واقعا نفهمیدم چطور شد که یکباره خودم را همراه موج زائرانی که پیاده‌روی‌شان را به سوی کربلا آغاز کرده بودند دیدم. یک لحظه دوباره به یاد کوفه افتادم. کوفه برایم نقطه تلاقی تاریخ ایران باستان و تاریخ شیعه است. شهری که نخستین بار برای لشکریان عربی که می‌خواستند به ایران حمله کنند ساخته شد. راستش هرگاه نام کوفه را می‌شنوم، رویدادهایش به ترتیب تاریخ در ذهنم مجسم می‌شود؛ یعنی نخست به‌عنوان شهری که پایگاه اعراب برای حمله به ایران شد، و سپس مسجد تاریخی کوفه و جایگاه خلافت حضرت علی. اما با خودم اندیشیدم که این سفرم می‌تواند اکتشافی باشد و سفر بعدی‌ام، مفصل‌تر. هرچند به نظر خودم بهانه بود و بیشتر ذوق این را داشتم که پیاده‌روی را آغاز کنم.

خلاصه با جمعیتی که کوچه پس کوچه‌های نجف را پشت سر می‌گذاشت، همراه شدم. خانه‌هایی که در مسیر پیاده‌روی بود، همگی ساختاری شبیه خانه‌ای را داشت که دیشب آنجا به سر برده بودم. یعنی بسیار کوچک و عموما فقیرانه. اما این فقر مانعی نشده بود بر سر نذری دادن‌های‌شان. یکی چای می‌داد، یکی میوه، یکی آب نوشیدنی، یکی برنج و لوبیا، یکی دروازه خانه‌اش را باز گذاشته بود برای استفاده از دستشویی، یکی سه‌راهی برق گذاشته بود بیرون تا زائران گوشی‌های‌شان را شارژ کنند، یکی موکت انداخته بود و زائران مرد را ماساژ می‌داد، یکی شیلنگ آب آورده بود و پاهای زائران را با آب خنک می‌شست تا خستگی به در کنند و... . خلاصه هر که هر چه از دستش بر می‌آمد، خالصانه انجام می‌داد.

به گمانم پنج کیلیومتری از حرم در میان کوچه پس کوچه‌هایی که عموما خاکی و گلی بود و همین سرعت زائران را کم می‌کرد، راه رفتیم تا به نخستین ستون یا همان عمود رسیدیم. تیرهای چراغ برق وسط بلواری که نجف را به کربلا می‌رساند، فاصله‌شان با یکدیگر پنجاه متر است. ۱۴۰۰ تا از این ستون‌های چراغ برق هست که روی‌شان شماره نوشته‌اند. بنابراین شما ۱۴۰۰ تا پنجاه متری باید پیاده‌روی کنید تا به کربلا برسید، که می‌شود هفتاد کیلومتر. البته ۱۴۵۰ تا باید بروید تا برسید به حرم حضرت عباس. زائران میزان پیاده‌روی‌شان را با شماره‌های همین ستون‌ها می‌سنجند. همچنانکه مثلا استراحت‌شان را نزدیک ستون‌های شماره ۱۰۰، ۲۰۰ یا دیگر شماره‌های سرراست تنظیم می‌کنند. یا بلندگوهایی که در راه است، گم‌شدگان گروه‌ها را به شماره ستون‌های سرراست دعوت می‌کند. مثلا «خانم فاطمه ... از شهر مشهد، همراهان شما کنار ستون شماره ۳۰۰ منتظرتان هستند».

یک سوی بلوار به علاوه پیاده‌رو در اختیار زائران بود؛ با این همه به دلیل جمعیت زیاد و فشرده، حرکت به کندی انجام می‌شد. جلو و پشت سرت تا چشم کار می‌کرد جمعیت عمدتا سیاه‌پوش بود؛ چه مردانی که پیراهن سیاه به تن داشتند و چه زنانی که چادر سیاه به سر. البته زنان بسیار زیادی هم بودند که با مانتو و شلوار می‌آمدند و اینگونه راحت‌تر هم بود برای‌شان. احتمالا همین راحتی باعث شده بود تا شمار زنان چادری در پایان راه، بسیار کمتر از زنان مانتو شلواری باشد. به احمال زیاد، بسیاری از اینان چادرهای‌شان را در نیمه راه گذاشته بودند توی کوله پشتی‌های‌شان. همچنین بیشتر آنهایی که خانوادگی آمده بودند، وسایل‌شان را گذاشته بودند روی یک چرخ دستی خرید. از همان مدل‌هایی که دو تا تایر کوچک زیرش دارد و شما مانند چمدان چرخ‌دار، دنبال خودت می‌کشی. خیلی‌ها هم کودک خردسال‌شان را درون کالسکه بچه همراه خودشان می‌آوردند.

تقریبا نزدیک ستون بیست بودم که باران تندی باریدن گرفت. یعنی حقیقتا انتظار این همه باران در عراق را نداشتم. پیش از حرکت از آنکارا، دمای هوای نجف، کربلا و عراق را در اینترنت نگاه کرده بودم. تقریبا بیست درجه گرمتر از آنکارا. بنابراین نیاز به پوشاک چندان گرمی نداشتم و تنها یک کاپشن نازک همراه آورده بودم. هرچند آن باران هم پس از ۱۰ دقیقه فروکش کرد، اما در همین ۱۰ دقیقه من هم سرپناهی یافتم و خودم را از قطره‌های باران پنهان کردم. با بند آمدن باران، دوباره راه افتادم، اما خیابان خیلی گلی بود و با دمپایی نمی‌شد راحت رفت. بنابراین کفش‌هایم را که هنوز از دیشب خیس بود، از کوله پشتی در آورده و پوشیدم. هر کجا هم که تشنه یا گرسنه می‌شدم، نوشیدنی و خوراکی نذری در چپ و راست پیاده‌رو دسترس بود. یعنی شما هر کجای راه که اراده می‌کردید، بی‌گمان در فاصله‌ای کمتر از شعاع ۲۰ متری‌تان هم آب بود، هم چای بود، هم خوراکی، و هم جای استراحت. برخی‌شان را عراقی‌ها بر پا کرده بودند و برخی‌شان را ایرانی‌ها. بی‌گمان در دنیا فستیوال، کارناوال، جشنواره و... دیگری نمی‌توان یافت که این حجم از جمعیت در آن حضور یافته و از این همه امکانات مردمی نذری بهره‌مند شوند. آن هم در کشور فقیری چون عراق. باز هم با توجه به عواملی همچون ناامنی در عراق، تحریم‌های گسترده ایران و... . اینها حقیقتا آفرین گفتن دارد. هرچند ابعاد و پیامدهای منفی‌ای هم دارد که چون در برخی رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی درباره‌شان زیاد (آن هم با اغراق) می‌نویسند، در اینجا از آنها می‌گذرم. اما اگر برنامه‌ریزی‌ها و هماهنگی‌ها (مثلا در زمینه جابجایی‌ها از مرز تا نجف و...) بیشتر باشد، مثال‌زدنی می‌شود.

تا ستون صد و چهلم را که راه رفتم، احساس کردم دیگر واقعا نمی‌کِشم و نیاز به استراحت چند ساعته دارم. ستون صد و چهلم می‌شد یک دهم راه (از ۱۴۰۰ ستون) و هفت کیلومتر. اما اگر پیاده‌روی امروز (از خانه‌ای که شب مانده بودیم تا حرم حضرت علی، حرم و قبرستان را دور زدن تا برگشتن به مغازه سیم‌کارت فروشی، و از آنجا چندین کیلومتر تا ستون نخست) را هم حساب کنیم که به نظر خودم آن خودش جداگانه بیش از ۱۰ کیلومتر بود، همین امروز و تقریبا یک‌سره بیش از ۱۷ کیلومتر آمده بودم. با خودم حساب کرده بودم که روزی ۳۰ کیلومتر دست‌کم بروم تا دو روز و نیمه کربلا باشم. بنابراین امروز باید خیلی بیش از این پیاده‌روی می‌کردم.

در نزدیکی ستون ۱۴۰، حسینیه بزرگی بود برای استراحت. وارد شده، یک دست رختخواب برای خودم در گوشه‌ای و نزدیک پریز برق انداخته، گوشی‌ام را به شارژ زده و خوابیدم. تقریبا دو ساعت گذشته بود که با صدای اذان مغرب بیدار شدم. برخی‌ها هنوز خواب بودند و آنهایی که بیدار شدند، نماز را به جماعت برپا داشتند. پس از نماز هم، شام آوردند و میان همه پخش کردند. شش هفت تا پسر ۱۶-۱۷ ساله ترکمن عراقی آمده بودند و کنارم رختخواب‌شان را پهن کردند. اما آنقدر از روی پاهایم رفتند و آمدند که خواب از سرم پرید. به ناچار بلند شده و شروع کردم با آنها ترکی صحبت کردن. من ترکی استانبولی و آنها آذری. تقریبا با کمی تلاش، شصت درصد می‌توانستیم بفهمیم یکدیگر را. ترکمن‌های عراقی که شیعه‌اند، در واقع آذری هستند و لهجه‌شان هم شبیه آذری‌هاست. اما به ترکمن معروفند. حتی هنوز بسیاری از ترکیه‌ای‌ها، به آذری‌های ایران هم می‌گویند ترکمن. اهل کرکوک بودند و حسابی پر انرژی. تازه آمده بودند بخوابند و بقیه راه را فردا ادامه بدهند. اما من ساعت ۹ شب دوباره راه افتادم.

در توصیف پیاده‌روی اربعین شنیده بودم که شبها هم می‌شود پیاده‌روی کرد، اما باورم نمی‌شد که شبها اینقدر شلوغ باشد. حتی ساعت دو یا سه نیمه‌شب هم شلوغ بود؛ اما نه در حدی که مانند روز، راه رفتن به کندی صورت بگیرد. دست بالا گاهی نیاز به لایی کشیدن از میان جمعیت داشتی. یکی از دلایلی که خیابانهای اطراف حرم امام رضا (ع) در مشهد را دوست دارم، همین بیدار و زنده بودن آنها در هر ساعت از شبانه‌روز است. همچنین دانشگاهم در آنکارا (حاجت‌تپه) را هم به همین دلیل خیلی دوست دارم. کتابخانه، سالن رایانه، برخی گروه‌های آموزشی‌اش که آزمایشگاه دارند و...،شبانه‌روزی است. به  علاوه اینکه درون محوطه دانشگاه، خوابگاه‌های دانشجویی هم دارد. بنابراین می‌توانی شب تا صبح زنده بودن را در آن به چشم ببینی. به ویژه اطراف محوطه مرکزی دانشگاه (نزدیک کتابخانه و سالن غذاخوری)، همیشه پر رفت و آمد است. تابستان‌ها روی چمن‌های اطراف هم تا نزدیکی‌های صبح شلوغ است. شوربختانه در کشورمان، شب بیدار بودن خودش یک جور ناهنجاری به شمار می‌آید و بنابراین هیچ کافه، رستوران، کتابخانه و... در ساعات شب نمی‌تواند باز بماند. چندی پیش به کتابی برخوردم (Night-time and Sleep in Asia and the West) که مجموعه مقالاتی بود درباره انسان‌شناسی خواب. یعنی بررسی شب و پدیده خواب در فرهنگهای گوناگون از نگاه انسان‌شناسان. آنجا بود که درباره اهمیت توجه بیشتر به پدیده خواب و ساعت خواب و بیداری در ایران اندیشیدم. حتی بسیاری از گردشگران ایرانی در ترکیه را دیده‌ام که بخشی از لذت‌شان، شب‌ها تا دیر وقت نشستن در کافه‌ها و رستوران‌های مثلا خیابان استقلال استانبول است. آن هم به همراه خانواده و نه آنگونه که خیلی‌ها تصور می‌کنند، در بارهای مشروب‌فروشی و... . یعنی دریغ کردن چنین لذت‌های کوچکی از مردم، می‌تواند انگیزه‌شان را برای کشیده شدن به کشوری دیگر، برجسته کند.

سر ساعت ۹ که پیاده‌روی‌ام را از ستون ۱۴۰ آغاز کردم، ۹:۵۵ رسیدم به ستون ۲۴۰. یعنی در پنجاه و پنج دقیقه و البته با تند راه رفتن، یکصد ستون، یا پنج کیلیومتر راه پیمودم. اما کف پایم درد گرفته بود و نمی‌توانستم ادامه بدهم. بنابراین حسینیه دیگری پیدا کردم برای استراحت. پاهایم را با آب سرد شستم تا کمی آرام شدند. تقریبا ساعت ۱۱ شب بود که جایی لابلای جمعیت برای خودم پیدا کرده و خوابیدم.

ادامه دارد...

*(moghaddames@gmail.com)

سفرنامه شیعه باستان‌دوست (پیاده‌روی اربعین ۹۷)-۱ از آنکارا تا نجف؛ تجربه راه