خبرگزاری مهر؛ گروه فرهنگ-امیر هاشمی مقدم*
روز سوم:
ساعت دو و نیم بامداد بیدار شدم. چند پیام تلگرام و واتسآپی برایم آمده بود. پیامهایی هم که امروز صبح تلاش کرده بودم بفرستم، تازه فرستاده شده بود. این فرایند در این چند روز ادامه داشت. یعنی پیامهایی که در روز میفرستادم یا کسی برایم میفرستاد، نیمهشب فرستاده میشد یا به دستم میرسید. در طول روز اصلا اینترنت نداشتم. و این یعنی حرام شدن ۱۸۰ هزار تومان پول زبان بستهای که برای یک هفته اینترنت نامحدود آسیاسل پرداخته بودم. دست و صورتم را شستم و راه افتادم. نیمهشب بود و باز هم شلوغ.
راه افتادم و همین اول راه احساس کردم کف پایم خیلی درد میکند. به گونهای که به دشواری میتوانستم گام بردارم. تقریبا ۱۰ دقیقهای به سختی راه رفتم تا کم کم عادت کردم و یا به سخن دیگر، پایم بیحس شد و دردش را کمتر میفهمیدم.
اگرچه بیشتر میخواستم درباره تجربیات زائران بدانم، اما یک موضوع دیگر هم در این سفر خیلی نگاه و اندیشهام را به خود کشاند: نشانههای هویتیای که هر کس در دست، بر لباس یا کولهپشتیاش داشت. از پرچمهای «یا حسین» گرفته تا پرچم کشورها، پوسترهای کوچکی که بر پشت کولهپشتی نصب کرده بودند، تصاویری که بر چفیههای گردن نقش بسته بود و...، همه نشانههایی نه تنها فردی، که اجتماعی را در برداشت. برای نمونه، بیشتر شیعیان جمهوری آذربایجان و ترکیه، نه تنها بر پوشاک یا کولهپشتیشان پرچم کشورشان بود، بلکه پرچمهای بزرگ و بسیار بلندی هم از کشورشان در دست داشتند. کاملا مشخص بود که تلاش داشتند آنقدر میله پرچمهایی که در دست داشتند بلند باشد که به چشم بیاید و از دیگر پرچمها بالاتر باشد. تقریبا همه زنان و مردان آذربایجانی و ترکیهای، پرچم کوچک کشورشان را به پشت روسری یا کلاهشان نصب کرده بودند؛ اما برخیشان یک پرچم دیگر هم روی کولهپشتیشان داشتند. این گستردگی پرچم را شما مطلقا برای هیچ یک از شهروندان دیگر کشورها نمیدیدید. اصولا یکی از فلسفههای این مراسم، از میان برداشتن این جداییها و مرزها بود. حتی مثلا پرچمهایی که سر مرز به ایرانیان داده میشد، بیشترشان شعارهای مذهبی و دینی بود و آن بخشی هم که پرچم کشور ایران در بر داشت، هم کوچک بود (تقریبا بیست سانتیمتر درازا و ۱۳ سانتیمتر پهنا)، پرچم ایران و عراق را در کنار یکدیگر داشت و روی آن نوشته شده بود: «حب الحسین، یجمعنا». یعنی دوست داشتن حسین است که ما را در کنار هم آورده. شعار زیبایی بود. برای همین من هم سر مرز یکی از همینها را گرفته و روی کولهپشتیام نصب کردم. اما به باورم این ملیت نشان دادن ترکیهایها و باکوییها، فلسفه اینچنین مراسمی را زیر سوال برده و خطرناک است. این نتیجه همان ملیگرایی افراطی ترکی است که آذربایجان هم از ترکیه الگو گرفته و شوربختانه در میان ترکهای آذری ما هم ریشه دوانده است. به قول حسامالدین آشنا، ترکیهایها اول خودشان را ترک میدانند، بعد دیندار یا سکولار. یک زمانی فکر میکردم که دستکم دینداران جمهوری آذربایجان از ایرانیان غیرآذری متنفر نبوده و به ایران علاقمندند. این سخن زمانی درست بود. اما در نسل جوان و دیندارش که شبانه روز زیر بمباران رسانهای و آموزشی پانترکیسم هستند، این سخن دیگر موضوعیت ندارد. گفتگویم با یکی از همینها که در پاراگرافهای بعدی خواهم نوشت، شاهدی است بر این مدعا.
البته پرچم یا دستکم نام کشورها را میشد روی پارچههای کوچکی که برخی از دیگر زائران کشورهای اروپایی داشتند و به روسری، کلاه یا کولهشان نصب میکردند هم دید. دستکم من بر روی پوشاک یا کوله زائرانی از هلند، فرانسه، بلژیک و اندونزی اینها را دیدم. اما شمارشان بسیار اندک بود و برای زائران دیگر کشورها، جالب.
بگذریم. به جز پرچم کشورها، تصاویر روی چفیههای ایرانیها هم برایم خیلی جالب بود. این تصاویر منحصرا ویژه ایرانیها بود. یک سری آنها مشخص بود که توسط هیئتها و یا شاید هم سر مرز داده شده است و بسیار فراگیر بود. مثلا تصویر شهید محسن حججی یا آیتالله خامنهای. برخی هم البته همینها را روی پوسترهای کوچک به کولهپشتیشان سنجاق کرده بودند. همچنین تصاویری از برخی چهرههای دیگر همچون سردار سلیمانی یا سیدحسن نصرالله هم میشد روی کولهپشتیها دید.
برخی هم کولهپشتیهای خیلی ارزان و سادهای داشتند که روی آن تصویر امام حسین یا حضرت عباس نقش بسته بود. این کولهها را هم ایرانیان داشتند و هم عراقیها. توی راه هم بچههای دستفروش عراقی از این کولهها زیاد میفروختند.
برخی هم خودشان جملاتی را روی کاغذ A۴ چاپ کرده و درون یک کاور/پوشش پلاستیکی به کولهپشتیشان چسبانده بودند. مثلا «ایران و العراق، لایمکن الفراق». یک گروه هم بودند که روی چفیه دور گردن یا کاغذی که به کولهشان سنجاق کرده بودند، عکس شهید یا شخص درگذشتهای از خانوادهشان را چاپ کرده بودند و زیرش نوشته بودند به نیابت از ... (نام آن شهید یا شخص درگذشته). اینها هم جالب بود برایم.
همینطور که داشتم راه میرفتم، به چادری رسیدم که بالایش به ترکی و عربی نوشته بود: «موکب حضرت الزهرا الاتراک». یعنی چادر حضرت زهرای ترکها. درونش هم پر شده بود از پرچمهای بزرگ ترکیه و جمهوری آذربایجان. این جداسازیهای قومی و زبانی واقعا جایش اینجا نبود. کاش میگذاشتند امام حسین نقش وحدتبخشاش را در این مراسم داشته باشد و استفاده ابزاری برای جدا کردن و هویت نشان دادن را به اینجا نمیکشاندند. شما محال بود توی چادرهای دیگر کشورها چنین صحنهای ببینی.
خلاصه گاهی میرفتم و گاهی که زیادی پاهایم درد میگرفت، کنار یک چادر یا جلوی یه ایستگاه صلواتی مینشستم تا کمی استراحت کنم. اگر تشنه یا گرسنه بودم هم، چیزی میگرفتم برای خوردن. هرچند سه چهار ماهی بود که به پیشنهاد یک پزشک گیاهی خیلی مشهور، چای و قهوه اصلا نمیخوردم تا شبها آسودهتر بخوابم. و چون نتیجهبخش بود، دور چایی را کلا خط کشیده و در این سفر هم مطلقا ننوشیدم.
چند جا توی راه، چادرهای حشدالشعبی بر پا شده بود. تابلوهای تبلیغاتی زیادی هم توی راه در پشتیبانی از این گروه دیده میشد. توی این چادرها تصاویری از شهدای خودشان، تصاویری از وحشیگریهای داعش و همچنین نمونههایی از سلاحهایشان را برای نمایش گذاشته بودند.
دستکم دو جا هم در راه، چادر یا همان موکب مختار ثقفی دیدم که متعلق به عراقیها بود. اما نکته جالبش اینکه هر دو چادر، تصویر بسیار بزرگ بازیگر نقش مختار (ابوالفضل پورعرب) در سریال مختار را بر روی تابلو کشیده بودند. این اثرگذاری فیلم و سریال بر تاریخ را نشان میدهد. یعنی به همان اندازه که تاریخ در ساخت فیلمهای تاریخی نقش دارد، به همان اندازه هم فیلمها و سریالهای تاریخی، خود تاریخ را از نو میسازند (یا بازنمایی میکنند). برای همین است که امروزه بسیاری از کشورها سرمایههای زیادی روی ساخت فیلم و سریالهای تاریخی میکنند تا تاریخ و هویت تاریخیشان را برساخت کرده و از آن دریچه، بر نمایش کیستی و چیستی امروزیشان اثر بگذارند. همین نکته مهم مرا واداشته بود تا ۱۱ سال پیش پایاننامه کارشناسی ارشدم را به سینمای تاریخی ایران اختصاص داده و از آن زمان تاکنون در رسانههای گوناگون بر لزوم توجه بیشتر به سینمای تاریخی پیش و پس از اسلام پافشاری کنم.
پیادهروی شبهنگام یک مزیت دیگر هم داشت و آن گرم نبودن هوا بود. اگرچه تاحدودی سرد بود و انگشتان دست را کرخت میکرد، اما چون راه میرفتی، بدنت گرم میشد. اما در طول روز که راه میرفتی، عرق میکردی و بهویژه پشتت که کولهپشتی بود، خیس میشد.
هنگام اذان صبح، جلو یا درون خیلی از چادرها، حسینیهها و مسجدهای میان راه که شمارشان کم هم نبود، نماز جماعت برپا شد. افرادی هم ایستاده بودند وسط راه و زائران را دعوت میکردند به خواندن نمازشان به جماعت. پس از اذان، همینگونه آرام آرام تا ستون ۴۲۰ رفتم که یعنی شد ۱۸۰ ستون یا ۹ کیلومتر (از ستون ۲۴۰ که ساعت ۲:۳۰ بامداد آغاز کردم). یعنی کلا از ۱۴۰۰ ستون، ۳۰ درصدش را آمدهام تا اینجا. با خودم مرتب فکر میکردم که نکند پاهایم نکشد و نتوانسته باشم کل راه را پیاده بروم؟ خیلی از زائران که خسته میشدند، همان کنار راه میایستادند و به خودروهای عبوری دست تکان میدادند. خیلی از این خودروها نگه میداشتند و سوارشان میکردند تا رایگان به کربلا ببرند آنها را.
هنوز آفتاب نزده بود که نزدیکیهای ستون ۴۲۰ وارد یک حسینیه شدم. چون خیلیها که شب مانده و استراحت کرده بودند، الان داشتند راه میافتادند، بنابراین جای خالی زیاد بود. من هم گوشهای یک جای خالی پیدا کردم که بخوابم. اما مرد تقریبا میانسالی آمد و با ترکی آذری گفت که آنجا جای اوست. وقتی به ترکی استانبولی پوزشخواهی کردم که نمیدانستم، پرسید که از کدام شهر ترکیه آمدهام؟ توضیح دادم که از آنکارا آمدهام، اما ایرانیام. بنابراین به اشتباه گمان کرد که از ترکهای ایران هستم. پرسید از کدام شهر؟ گفتم شهری در مرکز ایران به نام اصفهان. سریعا گفت که میشناسد این شهر را. آنجا هم مال ترکها بوده که فارسها یا ترکها را از آنجا بیرون کردند یا آسیمیلاسیون (همگونسازی فرهنگی). و بیهیچ مقدمهای رفت روی منبر که این فارسها بهطور تاریخی ما را خیلی اذیت کردهاند و همچنان هم دستبردار نیستند. و آن جمله معروف ترکها را گفت که «تنها دوست ترکها، خود ترکها هستند». کلی که درباره این مسائل سخن گفت، پرسید چند سال داری؟ گفتم ۳۷. سپس من پرسیدم شما چند سال داری؟ گفت حدس بزن. گفتم بین ۵۰ تا ۵۵ سال. آهی کشید و گفت: «روزگار پیرم کرده. یک سال از تو بزرگترم (یعنی ۳۸ سال). اما به خاطر دیدگاههای مذهبیام خیلی زندان رفتهام. هر چقدر در آنجا خواستند عقایدم را عوض کنند، نتوانستند». و باز یک منبر دیگر داشت آغاز میکرد. اما من واقعا هم خستگی و هم بیخوابی بیحوصلهام کرده بود. بنابراین گوشی را از جیبم در آوردم و با تلگرامش، یک پیام صوتی بختیاری فرستادم برای خواهرم. پرسید: فارسی بود؟ گفتم نه، بختیاری است که یکی از اقوام ایرانی هستند و من هم بختیاریام و تنها بزرگشده اصفهانم. با تعجب گفت یعنی ترک نیستی؟ گفتم نه. دیگر چیزی نگفت. بعد هم یک رختخواب دیگر که نزدیکش بود را نشان دادم و گفتم میدانی آنجا خالی است یا نه؟ گفت فکر میکند خالی است. گفتم اگر قسمت باشد باز هم توی راه همدیگر را میبینیم. گفت انشاءالله. و خلاصه اینگونه بود که از منبر آمد پایین و گذاشت بخوابم.
پس از یک ساعت و نیم استراحت، بلند شدم که راه بیفتم. کف پاهایم را نگاه کرده و دیدم که بله، هر دو تایشان تاول زدهاند به این بزرگی! چارهای نبود. باید تحمل کنند/کنم و بنابراین راه افتادم. آفتاب هم بالا آمده بود، اما همچنان هوا گرم نشده بود و مناسب بود برای پیادهروی. لنگ لنگان راه میرفتم و این مشخص بود از راه رفتنم. اگر میدانستم اینگونه میشود، حتما چند روز قبلش حنا میگذاشتم کف پاهایم.
دوباره شلوغ شده بود و گاهی راه رفتن، بهویژه برای من که حتی با پای لنگان هم عادت تند رویام را حفظ کرده بودم، دشوار بود. ساعت تقریبا هشت و نیم بود که یک جا کباب کوبیده نذری میدادند. صف درازی تشکیل شده بود و چون منقل کبابشان کوچک بود، به کندی پیش میرفت. ایستادم که هم کمی استراحت کرده باشم و هم صبحانه بخورم. البته یک استکان شیر گرم هم نیم ساعت پیش خورده بودم. توی صف بودم تا رفتم جلو و تقریبا نوبتم بود. یک مرد ایرانی تقریبا ۳۵ ساله ایرانی آمد یواش خودش را توی صف جا کند؛ آن هم دقیقا جلوی من که جلو بودم. زدم روی شانهاش و محترمانه گفتم برود توی صف. نگاهم کرد و دوباره سرش را برگرداند. دوباره زدم روی شانهاش و گفتم همه توی صف ایستادهاند و کلی طول کشیده تا نوبتشان شود. زائر امام حسین نباید از این کارها بکند. دوباره با بیخیالی سرش را برگرداند. من هم عصبانی شدم و دوباره محکمتر زدم روی شانهاش و گفتم اگر فکر کرده میگذارم جلویم نذری بگیرد، کور خوانده. بعد هم رو کردم به بقیه و گفتم من یکی که عمرا بگذارم جلویم بگیرد؛ اما شما خودتان میدانید و حقتان. برگشت به من گفت: «چجوری نمیگذاری؟ نشان بده ببینم!». اما یک دفعه بقیه هم صدایشان در آمد و از اول تا آخر صف شروع کردند به شماتت کردن و میگفتند برود توی صف. یکی از میانه صف داد زد: «آقا برو یک کنار بایست و آبروی ایرانیها را نبر. من نذریام را که گرفتم میدهم به تو». خلاصه تمرکزش از من به دیگران چرخید. من هم راستش به همین امید بودم که برایش شاخ و شانه میکشیدم. وگرنه هیکلش قشنگ یک و نیم برابر من بود. خلاصه دست از پا درازتر ول کرد و رفت.
حالا که به نذری و بینوبتیهای صف نذری پرداختم، بد نیست به این اشاره کنم که اصولا در ایران زیاد دیده و شنیدهایم که از بینظمیهای موقع نذری گرفتن که آبروی ایرانی را میبرد، در شبکههای اجتماعی نوشته و گلایه کردهاند. جدا از اینکه کسانی که خودشان نقد میکنند، آب که باشد چقدر شناگرند، نکته دیگری که در این سفر باز هم فکرم را به خود کشاند، این بود که واقعا چرا مردم (که تنها شامل ایرانیها نمیشود و دستکم در این سفر دیدم که شهروندان همه کشورها همینگونه بودند) برای گرفتن نذری حاضرند این همه در صف بایستند و گاهی میان جمعیت فشار تحمل کنند و.... . بهویژه کسانی که واقعا هم نیازمند نذری نیستند. فهم اینها بیگمان فراتر از نقدهای روشنفکر مآبانه تلگرامی و اینستاگرامی است. باید دید این افراد خودشان چه میاندیشند و چه تجربه میکنند. یکبار هم باید با آنان به گفتگو نشست و چرایی را از خودشان پرسید. بحث همان مفهوم تجربه و شیوههای دستیابی یا دستکم نزدیک شدن به فهم آن توسط پژوهشگر است که در بخش نخست سفرنامه به آن اشاره کردم.
تقریبا هر ۱۴۰ ستون را که میرفتم، چادری مییافتم برای استراحت کردن. ظهر بود که از جلوی یک چادر گذشتم که پوشاک زائران را صلواتی میشست. پرسیدم چقدر طول میکشد؟ گفت کمتر از ۱۵ دقیقه. بنابراین پوشاکهای کثیفم را دادم به آنها و فیش گرفتم. در همان نزدیکی یک حمام صلواتی هم بود که سه تا دوش داشت. اما شوربختانه آب گرم نداشت. بنابراین پس از ۱۵ دقیقه رفته و پوشاکم را گرفتم. با آنکه خشک کرده بودند، اما همچنان خیلی نمناک و سنگین بود. راه افتادم و آنها را روی دستم نگه داشتم که آفتاب بخورد و زودتر خشک شود. اما پس از چند دقیقه دیدم گرد و خاک زیادی که در هوا بود، کثیفشان میکند. بنابراین گذاشتم توی کولهپشتیام تا به جای مناسبی که رسیدم، خشکشان کنم. البته چادرهای دیگری هم میشد دید که پوشاک زائران را به رایگان رفو میکردند، یا کفشها را تعمیر میکردند، یا چرخ دستیها را. خلاصه هر کسی هر هنری داشت، آورده بود وسط در خدمت رایگان زائران.
یکجا هم چادر مرکز درمانیای را دیدم که عراقیها برپا کرده بودند و نوشته بود درمان تاول پا. رفتم داخل و دیدم با سرنگ تمیز و یکبار مصرف، آب تاول را می کشد. از دیگران که تجربه کرده بودند پرسیدم، گفتند خوب است و دردش کم می شود. بنابراین من هم ایستادم توی نوبت. تا نوبتم بشود، با این دستگاههای ماساژور کوچک برقی، یکی کمرم را ماساژ داد و یکی هم پاهایم را. خوب و آرامبخش بود. بعد هم آب تاولها را کشیدند. از این چادرها و مراکز درمانی در طول راه زیاد بود. هم عراقی ها و هم ایرانی ها زیاد داشتند.
ساعت سه بعدازظهر از میان شهر حیدریه میگذشتیم که به ستونهای خیابان مرکزیاش و همچنین تابلوی فروشگاههایش، تبلیغ «کاله» بود. آدم از دیدن کالاهای وطنی در کشورهای دیگر خیلی خرسند و شاد میشود. و الحق والانصاف که کاله خیلی خوب در این زمینه درخشیده است. البته بسیاری از تاکسیهای شهری در عراق هم خودروهای ایرانیاند؛ از پراید و سمند گرفته تا پژو ۴۰۵ و تیبا. یکی از دلایل این استقبال، کممصرفی این خودروها به نسبت دیگر خودروهای خارجی است. مثلا خودروهای هشت سیلندر دوج (Dodge) امریکایی، بهویژه مدلهای چلنجر و چارجر آن در عراق بسیار زیاد است و حتی بسیاری از تاکسیها هم از این مدلها هستند.
بیرون از شهر حیدریه، به حسینیهای رفتم برای خوابیدن. دراز کشیدم و همین که اصطلاحا چشمانم گرم شد، یکی پا گذاشت روی پایم و رد شد. چشمانم را باز کردم و گفتم: «اینکه از رویش رد شدی پا بود»! با تعجب به یکی از دوستانش که کنارم نشسته بود نگاه کرد. آن جوان پرسید: «چی میگی عزیزم؟». با آنکه فارسیاش سلیس و شبیه ایرانیها بود، دانستم ایرانی نیست و نقش مترجم را برای دوستش بازی کرده. بنابراین به جای مجادله کردن نشستم و پرسیدم کجایی است. اهل «پاراچنار» پاکستان بود. و همینکه فهمیدم پاراچناری است، در آغوشش گرفتم. پاراچنار را خودشان «ایران کوچک» هم میگویند. جزو استان پیشاور است (البته با سیصد کیلومتر فاصله با مرکز این استان). جمعیتش پشتون، اما شیعه است. پشتونها در افغانستان سنیاند (البته به جز استثناهایی همچون آیتالله محسنی و پیروانش) و طالبان برآمده از دل اینها، دشمن درجه یک هزارههای شیعه (اگر از داعش شاخه افغانستانی که باز هم از دل همین پشتونها بیرون آمده چشم بپوشیم). پشتونهای پاکستان هم سنیاند، اما پاراچناریها شیعه و برای همین شیفته ایران. به همین میزان هم جانشان در خطر است. طالبان برای چندین سال بر اطراف این منطقه مسلط و همه راههای ارتباطیاش را بسته بود. صدها نفر از مسافرانشان سر بریده شده یا زنده زنده دست و پایشان قطع میشد. رهبرشان هم که سیدعارف حسینی بود شهید شد. خیلی از جوانان مذهبیاش به فارسی هم علاقهمندند. امروز این دومین جوان پاراچناری بود که با او برخورد میکردم و فارسی را سلیس صحبت میکرد. آن هم نه به لهجه افغانستانی (دری)، بلکه به لهجه ایرانی. خلاصه کلی گفتیم و شنیدیم. آدرس فیسبوکم را گرفت که در ارتباط باشیم. خواب که از سرم پریده بود، بنابراین دوباره راه افتادم.
چند جا توی راه، ماکت مقوایی رهبران شیعه کشورهای گوناگون را در اندازه واقعی ساخته و گذاشته بودند نزدیکی چادرها. برخی جاها هم تصویر بزرگشان را کنار هم روی بنر چاپ کرده بودند. بیشتر این تصاویر شامل آیتالله خامنهای رهبر ایران، آیتالله سیستانی، سید حسن نصرالله، شهید باقر النمر (عربستان)، آیتالله عیسی قاسم (رهبر در بند شیعیان بحرین)، آیتالله ابراهیم زکزاکی (نیجریه)، آیتالله شهید سید محمدباقر صدر (عراق)، عبدالملک حوثی (یمن)، شهید عبدالعلی مزاری (افغانستان) و... بود. اما برایم جالب، بنری بود که در کنار تصویر دیگر فرماندهان شیعه (همچون سردار سلیمانی، شهید مفنیه و...)، تصویر شهید احمدشاه مسعود هم دیده میشد. احمدشاه مسعود از تاجیکان اهل سنت افغانستان، بسیار دلبسته به زبان فارسی و بهویژه حافظ بود. همیشه دیوان کوچک حافظ را همراه خود داشت و اکنون آرامگاهش در پنجشیر هم، با نیمنگاهی به معماری آرامگاه حافظ ساخته شده است.
یک جایی که همین بنر با تصاویر بزرگ رهبران شیعه نگاهم را به خود کشاند، دیدم بالایش نوشته «موکب شهدای شهرستان لنجان. عمود ۷۸۵». من اگرچه بختیاری، اما متولد و بزرگشده زرینشهر هستم که مرکز شهرستان لنجان در استان اصفهان است. بنابراین سرک کشیدم به داخل چادر بسیار بزرگش که یک روحانی داشت سخنرانی میکرد و جمعیت بسیار زیادی هم درون چادر نشسته یا بیرونش ایستاده و گوش میدادند. نمیدانستم کیست و راهم را ادامه دادم.
خلاصه با همین رفتن و ایستادنها، تا ستون ۸۴۰ رفتم که یعنی ۶۰ درصد راه را پیمودهام. ساعت ۹ شب به چادری رسیدم که متولی عراقیاش داشت رختخوابها را با نظم و ترتیب پهن میکرد. به کسی هم اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزند. وقتی کارش تمام شد، کسانی که منتظر بودیم، رفتیم و خوابیدیم.
ادامه دارد...
*moghaddames@gmail.com
سفرنامه شیعه باستاندوست (پیادهروی اربعین ۹۷)-۱ از آنکارا تا نجف؛ تجربه راه
سفرنامه شیعه باستاندوست (پیادهروی اربعین ۹۷)-۲ آغاز راه در یک فستیوال جهانی بیسابقه