خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ ـ عزتالله فولادوند دوردی
«سیاه مست سایه تاک» مجموعه قصیدهوارههای امیری اسفندقه شهری است خوشطرح و خوشمنظر و دلکش، که از بیشتر کوچهپسکوچههای کوتاه و بلند قصیدههای رنگارنگش بوی دوستی و مهربانی و صفا و سادگی روستا به مشام میرسد. بوی بهار و درخت و سبزه و گل، بوی کوه و دشت و درّهها و دامنههای سرسبز ایران عزیز، صدای چکاوک و قمری و قناری و یاکریم و سار و سیره زمزمهی جویبار، هایهای باران، هیاهوی باد و آهنگ نسیم، از همه اینها برتر و خوشتر، صدای پای زندگی و تلاش.
شهری سرشار خواب و خیال روزگار کودکی، لبریز رویاها و خاطرههای دور و نزدیک، که دیگر سر باز آمدن ندارند.
در این شهر، طبیعتِ بهظاهر گنگ، زبان میگشاید و همآوای زندگی، آمدن، بودن، کوشیدن و عشق ورزیدن را میستاید و میسراید:
باران شبیه آبشار آمد
سرشار آمد، سیلوار آمد
دیدی دوباره باغچه خندید
گلدان ببین از نو بهار آمد
ای خانههای بیصدا! آواز
ای کوچههای خسته، یار آمد ... (ص ۱۵)
**
گوش کن! چهچه سار است و سرود گنجشک
نیست دیگر خبر از زوزه گرگ و کفتار
شستوشو میکند این ماه، زمین در باران
تا نباشد به کدورت نفسِ خاک، دچار ... (ص۱۲۰)
**
زیر درختِ توتِ کهنسال دهکده
یک بوسه چیدم از دهنت، آبدار بود
رقص نسیم و هلهله جوی و بوسه، گل
جشنی به زیر توتِ کهن برقرار بود ... (ص ۶۳)
**
و اما قصیده که از واژه تازی «قصد» جدا شده، و در آن قصد و منظوری خاص دنبال میشود؛ قالبی است برگرفته از شعر عرب. نیاز به این قاب و قالب، و کاربرد آن، بازمیگردد به هنگام سر بر آوردن و خیزش دوباره زبان و ادب و فرهنگ فارسی از پس دو قرن سکوت و بیخبری و گسست ناگزیر تاریخی بر اثر یورش تازیان بدین آب و خاک که نتیجهاش ترویج و گسترش رو به فزونیِ لسان عربی بودهاست و از کار انداختن و خاموشی و فراموشی زبانِ پهلوی ـ ساسانی.
میگویند، شاعری در ستایش پیروزیهای یعقوب لیثصفاری قصیدهای به زبان تازی سرود و بر او خواند؛ یعقوب که زبان عربی نمیدانست؛ برآشفت و با خشم گفت: «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟»
محمدبن وصیف که دبیر رسائل او بود و ادب نیکو میدانست؛ در ستایش یعقوب قصیدهای بدینگونه سرود:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولای و سگ بند و غلام
از لی خطی وَر لوح که ملکی بدهید
به ابییوسف یعقوببناللیث همام ... (۲)
استاد بهار، و دکتر ذبیحالله صفا این قصیده را نخستین قصیده زبانفارسی دری میدانند. که بعد از سال (۲۵۱ ه.ق) سروده شدهاست، بنابراین نیمه دوم سده سوم هجری را باید تاریخ آغاز قصیدهسرایی به زبان فارسی به شمار آورد. (۳)
در آغاز سده چهارم به دست رودکی سمرقندی پدر شعر، و باغبان زبان و ادب فارسی، درخت قصیده، بلند بالا و پر شاخ و برگ میبالد و گلریز و عطرافشان دلرباییها میکند و شور و مستیها برمیانگیزد:
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون بر کشیده تیغ به پیش آفتابستی
به پاکی گویی اندر جام مانند گلابستی
به خوشی گویی اندر دیده بیخواب، خوابستی (۴)
به دنبال رودکی، عنصری، فرخی، منوچهری، ناصرخسرو، انوری، خاقاتی، مسعودسعد، سنایی، جمال و کمالالدین اصفهانی و ... میآیند، تا به روزگار مشروطیت و ظهور ادیبالممالک و ملکالشعرای بهار.
هرچند گویندگان متملّق و مدّاح، ظرف گرانبهای قصیده را کاسه گدایی خود کرده و با مدح و چاپلوسی شاهان و زورمندان و فرادستان، آلودهاش گردانیده و قدر و قیمتش را فروکاستهاند؛ با این همه تغزل و تشبیب و نسیب سرآغاز، و طرح مسائل اخلاقی و تاریخی و اجتماعی و انتقادی، تا آنجا که ممکن میبوده بدان آبرو و اعتبار بخشیدهاست، مانند تغزّل و تشبیتهای فرخی و منوچهری و بیشتر قصیدههای ناصرخسرو، شکوائیههای مسعود سعد و خاقانی، نقدهای ناصرخسرو، سنایی بر اوضاع دینی و اجتماعی
جنبش مشروطیت، همه سازمانها و نهادهای سنتزده و سنگ شده جامعه، از جمله ادبیات ما را زیر و رو کرد و حال و هوایی مردمپسند بخشید. خاک باغچه، آفت رسیده قصیده را که قرنها بود در قالب مستطیل شکل و فرسوده خود، جز خار و خسِ مدیحهخوانی و ثناگویی محصولی دیگر به بار نمیآورد؛ یکباره بیرون انداخت، خاکی پرقوت و روینده جایش ریخت، و بذرهایی تازه و دلخواه در آن پاشاند. بذر حقطلبی و عدالتخواهی و قانون، بذر آزادی و آبادی، بذر ایراندوستی. همان کاری که با بسیاری از چکامههای بهار و شماری از قصیدههای ادیبالممالک و ایرج میرزا انجام داد.
اما این اندک دگرگونی در محتوا و درونمایه ساختمان سنّتی قصیده نمیتوانست عطش نوجویی و پویایی و تنوّعخواهی جامعه را فروبنشاند و دردی را دوا کند، لاجرم از درون شرایط تاریخی و خواستهای اجتماعی، علی اسفندیاری (نیما یوشیج) سر برآورد و در عالم شعر و شاعری طرحی مبتکرانه و طرفه درانداخت؛ و با شعر به ظاهر عجیب، و غریب خود «آب در خوابگه مورچگان ریخت» و ذهنیتهای معتاد و خویگرفته با سبک و سیاق ادب کهن را دچار حیرت ساخت.
پیشنهاد و پیام نویافته و هنری او در واقع شورش، یا، نه، زلزلهای بود به ظاهر بنیانکن و در حقیقت بازآفرین، که همه عناصر و عوامل و ابزارهای سنتی شعر را زیر و رو کرد و به هم ریخت، تا با همان مواد و مصالح، ساختمان و ساختاری نو برآورد.
از منظری اینچنین خردمندانه و مترقی: زاویه و افق دید، نوع نگاه به هستی پیوسته در حال پویندگی، درونمایه و محتوای شعر، طول مصرعها، جای قافیهها، گزینش و چینش واژهها و تعبیرها، موسیقی کلام، صورتهای خیال و ... همه و همه همگام با زمانه، باید به تغییر بنیادی تن در دهند.
توجه به این پدیده نوخاسته هنری، در پیروان و هواداران شعر نیمایی، این اندیشه و باور را به وجود آورد که دوران شعر کلاسیک به سر آمده و قالبهای سنتی، از قصیده و غزل گرفته تا مثنوی و قطعه و مسمط و ترجیعبند و ... دیگر کمترین کاربرد شعری نخواهند داشت.
اما علیرغم این نظر، عملاً ثابت شد، که در صورت داشتن نبوغ و توان و شایستگیهای لازم، در هر قاب و قالب و ظرفی میتوان شعری سرود دارای جان و جوهر تمام عیار یک شعر ناب، همچنانکه مهدی حمیدی شیرازی در چارچوب قصیده و مثنوی، شهریار و سایه و سیمین و منزوی و محمدعلی بهمنی، در قالب غزل، آثاری آفریدهاند که در قیاس با کارهای درخشانِ نیما، شاملو، اخوان، فروغ، شفیعی، آتشی، و نادرپور، چیزی کم ندارند.
اسفندقه در ادامه این راه، و ردّ آن نظر، با خلق آثاری ارجمند به خوبی نشان میدهد که هنوز قالبهای کهن از جمله قصیده، قابلیّت و کارآیی آن را دارند که ظرف بسیاری از محتواها و رویدادها و اقتضاهای جامعه امروزی باشند:
گفتند که دوران قصیده سپری شد
ما را خبری نیست از این قصه که گفتند
ما حوصله توبه از این شیوه نداریم
ما دل نتوانیم از این زمزمه برکند
در سینه من دغدغه کهنه و نو نیست
من شاعرم از پای مرا شعر درافکند
من شعر طلب میکنم و تشنه شعرم
و آن شعر چه از خاک بخارا و سمرقند ...
شعری که شریف است چه کهنه چه نوآئین
و آن شعر چه از خاک خراسان چه نهاوند ... (۵)
**
با این حساب، در نظر او شعر، قالب و ظرف قدمایی و نیمایی نمیشناسد؛ شراب در هر ظرفی شراب است، ساغر و مینای بلورین، یا خم و سبوی سفالین نه به مستی و طربانگیزیاش میافزاید، و نه میکاهد.
اسفندقه شیفته و شوریده قصیده است. آن را با هیچ قالب دیگری عوض نمیکند و از آن به هیچ روی دل برنمیکند، او را چون معشوقهای بس محبوب و دلربا با همه وجود دوست میدارد و در توصیفش میسراید:
آه ای قصیده از تو رهایی مرا مباد
از تو به هیچ وجه جدایی مرا مباد
از تو اگر جدا شوم ای قالب کهن
از چنبر سکوت، رهایی مرا مباد ... (ص ۲۷۱)
من کیستم که با تو بگویم تو کیستی؟
از چهره تو روینمایی مرا مباد
من عاشق توام به ادب، قاضی تو نه
در حق تو، نه! حکم قضایی مرا مباد ...
از تو گرفتهام صله میگیرم از تو هم
غیر از تو هیچ حاتم طایی مرا مباد ...
چندان دل در گرو قصیده دارد، که جز آن، وجود هیچ شعر دیگری را برنمیتابد، چه نیمایی، چه سپید.
آه ای شرابِ کهنه زهدِ عبوسکش
شعر دروغ، شعر ریایی مرا مباد
شعر سپید آمد و رویم سیاه آه
در سایه تو هیچ سیایی مرا مباد
یاران اگر شدند به جادوی شعر نو
در برج عاج وهم، دعایی مرا مباد ...
شعر سپید من تویی ای آبی بلند
در ساحت تو کهنهگرایی مرا مباد ...
در این رهگذر تا بدانجا پیش میرود، که آن را برتر از همه قالبهای کهنه و نو میداند و زاینده غزل و مثنوی و قطعه و رباعی میشناسد.
قطب قوالبی همه در شعر پارسی
غیر از تو هیچ قالب غایی مرا مباد ...
با تو غزل نخست نه آیا به چلّه بود؟
ها! بود و هیچ نابهروایی مرا مباد ...
اسفندقه در این شعر به توانایی و استواری تمام قصیده را بیش از استحقاق ستوده و برتری دادهاست.
فردوسیات سروده در آهنگ مثنوی ...
حجم کبود و جیغ بنفش و سفید و زرد
در روزگار، هیچ صدایی مرا مباد... (۶) صفحه ۲۷۱
همچنان که ملاحظه میفرمایید، بر مرکب طبع توانا به هر سوی تاخته و هر چه دلش خواسته در ظرف این قصیده جا داده است، بیآنکه قالب سنتی و طول مصرعها و قافیه و ردیفها و وزن عروضی مانع و مشکلی در راهش ایجاد کرده باشند.
این سرپنجگی در کار سخن، زنده یاد «دکتر حمیدی» را به خاطر میآورد آنجا که در انتقاد و افکار شعر نیما ـ پدر بنیانگذار شعر مترقی این روزگار ـ لجوجانه، قصیدۀ استوار و باصلابتِ: «مصاحبه و شوخی با نیما» را سرود و در حضور نیما و ملکالشعرای بهار، برخواند:
به شعر اگر چه کسی آشنا چون نیما نیست
سوای شعر خلافی میانۀ ما نیست...
تا بدانجا که میگوید:
در این قصیده ببین، قصهها نو بشنو
ز هر چه خواستهام یک نگفته بر جا نیست
ولی ادای سخن مشکل است و جا نفرسا
چو کلک من همه را نیز کلک گویا نیست (۷)
و این همان کیفیّتی است که اسفندقه از عهدهاش به خوبی برآمده است.
همانگونه که در آغاز این جستار آمد؛ دفتر قصیدهوارههای امیریاسفندقه را، شهری خوش طرح و زیبا توصیف کردیم، خود او نیز از شعرش با همین تشبیه و تعبیر یاد میکند:
قصیده شهر کلام و غزل در آن شهر
هم از قدیم چنین بود و دیده آمده است... (۸)
طبیعت بیکران با همۀ گوناگونی و نماد و نمودهای شگفتانگیزش از یک سو، جامعه با همۀ وابستگان و رویدادها در کنار مسائل فردی و شخصیتی شاعر از سوی دیگر، شهروندان شهر کلام اسفندقه به شمار میآیند.
طبیعت را در قصیدهوارههای: باران، برگ، برفهای سهگانه، پاییز، دماوند، اسفندهای چندینگانه، غزل قصیدۀ کویر، آسمان، دریا و.... میتوان تماشا کرد و لذت برد.
«باران»
باران شبیه آبشار آمد
سرشارآمد، سیلوار آمد
آمد شبیه سیل، اما سبز
بیدلهره، بیداردار آمد (ص۱۵)
«برگ»
زرد است؟ نه! قرمز؟ نه! بگو پس به چه رنگ است
این برگ که میافتد و این قدر قشنگ است
هم قهوهای سوخته هم قرمز روشن
این برگ خدایا چهقدر رنگ به رنگ است (ص۵۰)
«پاییز»
پاییز فراز آمده از راه دگر باز
پاییز دگر باره دلانگیزتر از پار
سرد است ولی روشن و رویان و شکوفا
زرد است ولی سرخوش و سرزنده و سرشار... (ص۳۵۷)
«برف»
دیر است، هلا ! ببار ای برف
مردیم در انتظار ای برف
امسال نمیرود چرا هیچ
دست و دل تو به کار ای برف؟ (ص۴۴۷)
صحنههایی از جامعه و انسان درگیر این روز و روزگار بیفریاد، با تمام نیک و بد، غم و شادی، عشق و امید و آرزو و شکست و پیروزیهایش در قصیدههای: کار، داغ، پرسش، شاهد، ماجرا، دهکده، کوچ، نهیب، سفر، پنجرهها، خانه، و.... تصویر و گزارش شدهاند:
«کار»
از صبح تا شب، کار
شب تا سحر بیدار
صبح از تلف لبریز
شب از اَسف سرشار
در پیش رو درّه
در پشتِ سر دیوار ... (ص۲۱)
«خانه»
خانهها، خانههای محقر
خانههایِ خفه، خوابآور
خانهها، خالی از پیک و پرواز
خانهها بیکلاغ و کبوتر
اهل خانه، چنان خانه خاموش
خانه، چون اهلِ خانه، مکدّر (ص۲۸۶)
**
«دهکده»
فرشی به زیر پای تو از سبزهزار بود
من بودم و تو بودی و فصل بهار بود
افتاده بود ماه، در آغوش جویبار
خیره نگاه ما به دلِ جویبار بود
زلفت نمیگذاشت ببینم تو را درست
من تازهکار بودم و او کهنهکار بود... (ص۱۲)
اما نادیده نماند که در این حدیث جمع برآمده از شهر قصیدۀ اسفندقه، چنان که انتظار میرود، سرگذشت دردناک فرودستان جامعه به تصویر درنیامده است؛ حال آنکه پرداختن به آن میتوانست ارج و اعتبار این دفتر گرانسنگ هنری را از آنچه هست بسی افزونتر کند، بگذریم.
افزون بر نقش برجستۀ طبیعت و جامعه در شکل دادن به ساختار این قصیدهوارهها در شعر اسفندقه بسیاری مضمون و موضوعات دیگر وجود ندارد قابل تأمل، بدین قرار:
الف) حدیث نفس یا از خود سخن گفتن: به عبارت دیگر بیان هنرمندانهی ماجراها و درگیریها و کامیابیها و شکستهای شخصی که به قول دکتر زرینکوب بزرگ، هر چه خصوصیتر باشد اثرش بر مخاطب بیشتر خواهد بود.
این درد دل گفتن و از رنج روزگار شکوه سر کردن با کلامی پیراسته و دقتی توصیفناشدنی، زمانی بر زبان و خامهی حماسهآفرین توس جاری میشود که پیری و تهیدستی و نداری از درون خانه و زمستان و برف و سرما از بیرون، بدانگونه او را محاصره کردهاند که دل بردبارش طاقت از دست میدهد و زار مینالد:
الا یا دلآرای چرخ بلند
چه داری به پیری مرا مستند...
مرا کاش هرگز نپروردیی
چو پرورده بودی، نیازردیی...
مرا دخل و خرج ار برابر بدی
زمانه مرا چون برادر بدی
تگرگ آمد امسال برسان مرگ
مرا مرگ بهتر بود بدی از تگرگ
در هیزم و گندم و گوسفند
ببست این برآورده چرخ بلند
نماندم نمک سود و گندم، نه جو
نه چیزی پدید است تا جو درد
هوا پرخروش و زمین پر ز جوش
خُنک آن که دل شاد دارد بهنوش
سر گوسفندی تواند برید... (۱۰)
این حدیث نفس از زبان خاقانی فرمانروای اقلیم قصیدهسرایی نیز شنیدنی است، وقتی با آن همه توانایی و چیرهدستی و فضل و هنر، به خاطر نگاهداشت دل مادر، فقر و فلاکت را میپذیرد و تنگنای شروان را رها نمیکند:
ای ریزۀ روزی تو بوده
از ریزش ریسمان مادر
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر
زیر صَلَف کسی نرفته
جز آن خدای و آن مادر
افسرده چو سایه و نشسته
در سایۀ دوکدان مادر
ای باز سپید چند باشی
محبوس به آشیان مادر
شرمت ناید که چون کبوتر
روزیخوری از دهان مادر؟ ... (۱۱) صفحه ۳۸۵
***
این موضوع ـ حدیث نفس ـ در پارهای از کارهای اسفندقه به شیوهای دلپذیر بازتاب دارد. مثلاً در قصیدهوارۀ «پدر»:
پدر، نظامی مردی غریب بود و فقیر
پدر، گرسنه، ولی چشم و دل به غیرت سیر
سیاهچرده و سرکش، نظربلند و نژند
نه زر ـ نه زور ـ پدر دور بود از تزویر
نژند بود و نژاده، جگرجگر جرات
هراس داشت اگر، داشت از غل و زنجیر...
فقیر لقمه و لقمانِ دردهای بزرگ
چنان به تجربه پخته، که در جوانی پیر....
نه طبل بود و نه تندر سکوت بود، سکوت
نه جلگه بود و نه جنگل، کویر بود کویر...(۱۲) ص۲۷
برملا کردن فقر و تنگدستی، در این قصیده اگرچه مربوط میشود به زندگی خصوصی پدر، اما میتواند روایتی هم باشد از سرگذشت شخصی شاعر که سرنوشت، بخشی از سالیان عمر او را در کنار این پدر درد پرورده رقم زده است.
همچنان که قصیده «دهکده» عشق شورانگیز او را بیت به بیت همراه کولیان باد میخواند و مینوازد:
فرشی به زیر پای تو از سبزهزار بود
من بودم و تو بودی و فصل بهار بود
افتاده بود ماه در آغوش جویبار
خیره نگاه ما به دل جویبار بود
زلفت نمیگذاشت ببینم تو را درست
من تازهکار بودم و او کهنهکار بود...
با هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را
دل در درون سینهی ما بیقرار بود...
زیر درخت توتِ کهنسالِ دهکده
یک بوسه چیدم از دهنت، آبدار بود
رقص نسیم و هلهلهی جوی و بوسه، گل
جشنی به زیر توت کهن برقرار بود
یک قلب تیرخورده بر این تک درخت پیر
از روزهای غربتِ من یادگار بود... (۱۳)
ب) مرثیه
سوگنامه و تعزیتسرایی در غم از دست دادن عزیزان و دوستان از دیرباز در میان سخنوران جهان مرسوم بوده است. بلندبالایان ادب و فرهنگ زبان فارسی رودکی، فردوسی، خاقانی، نظامی، حافظ و ... بر مرگ فرزندان و آشنایان هر یک در اندوهنامهای جانسوز زار نالیده و به سوگ نشستهاند.
سخنور توس، در روزهای سیاه پیری و فقر و دردمندی، در ماتم فرزند سی و هفت سالهی خود، مرثیهای کوتاه میسراید؛ از آغاز تا به پایان همه، داغ و درد و اشک و آه؛ چندان که استاریکف پژوهندۀ روسی متأثر از شیوۀ بیان و رقّتِ عاطفی آن مینویسد:
«این مرثیه شاهکار لیریک کوچک و یکی از بهترین نمونههای این اسلوب در ادبیات کلاسیک قرون وسطی خاور زمین است. عمق و قدرت احساسات توام با صداقت و سادگی بیان، خوانندهی معاصر را هم متاثر میکند.»:
مرا سال بگذشت بر شصت و پنج
نه نیکو بود گر بیازم به گنج
مگر بهره گیرم من از پند خویش
براندیشم از مرگ فرزند خویش
مرا بود نوبت برفت آن جوان
ز دردش منم چون تنی بیروان
شتابم همی تا مگر یابمش
چو یابم، به بیغاره بستایمش
که نوبت مرا بود، بیکام من
چرا رفتی و بردی آرام من
زبدها تو بودی مرا دستگیر
چرا راه جستی ز همراه پیر
همی بود همواره با من درشت
برآشفت و یکباره بنمود پشت
برفت و غم و رنجش ایدر بماند
دل و دیدهی من به خون درنشاند...
مرا شصت و پنج و ورا سی و هفت
نپرسید از این پیر و تنها برفت (۱۴)
**
خاقانی شروانی، که مرگ نامنتظر فرزندـ امیر رشیدالدین ـ آتشفشان وجودش را به فوران آورده، از نفس آتشناک غوغای محشر به پا میکند و آتش در خشک و تر زمانه میزند:
صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید
ژالهی صبحدم از نرگس تر بُگشایید...
سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ
ناودان مژه را راه گذر بگشایید...
خواب بد دیدم...
آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب
سر آن آتش وآن باغ به بر بگشایید..
آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است
رفت فرزند، شما زیور و زر بگشایید
نازنینا منا، مرد چراغ دل من
همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید
خبر مرگ جگرگوشهی من گوش کنید
شد جگر چشمهی خون، چشم عبر بگشایید...
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر تنگ سفر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
مادرش بر سر خاک است، به خون غرق و زخلق
دم فروبست، عجب دارم اگر بگشایید...(۱۵)
**
و اما مرثیهخوانی واندوهگساری خواجهی شیراز در غزل وداع با فرزند از دسترفته، با همهی ایهام و ایجاز و رمز و رازها، از هر کنایتش، صراحتی فریاد برمیدارد؛ جگرسوز و جانگذار؛
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطیی را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهش سیل فنا نقش امل باطل کرد
قرهالعین من آن میوه دل یادش باد
که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساروان بار من افتاد خدا را مددی
که امید کرمم همره این محمل کرد
روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار
چرخ فیروزه طربخانه از این که گل کرد
آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد...(۱۶)
از شاعران برجستهی معاصر:
بهار در مرگ علامه محمد قزوینی، حمیدی شیرازی، در مرگ رشید یاسمی، مظاهر مصفا در مرگ بدیعالزمان فروزانفر، شهریار، در سوگ ابوالحسن صبا، احمد شاملو، اخوان ثالث و سهراب سپهری در غم فروغ فرخزاد، سایه، سیمین، اسماعیل خویی و محمد قهرمان در سوگ مهدی اخوان ثالث هر یک مرثیههایی به یادماندنی سرودهاند.
اما مرثیهسرایی اسفندقه از لونی دیگر است و با لحنی دیگر و حال و هوایی دیگر. آدم درمیماند که در رویارویی با این قصیدههای سوگوار لبریز از آه و اندوه چه بگوید؟ چه بنویسد؟
شعله، شعله گریه کردم، گریه، گریه سوختم
زندگی از داغ دختر، تلختر دیگر نداشت...
طبع من این باغ باران شسته ـ امسال ای دریغ
غیر اشک بیکسی، آبی به جوی و جر نداشت
دل قناری بود، اما چهچهش در سینه سوخت
جان کبوتر بود، اما، هیچ بال و پر نداشت.... صفحه ۳۹۴
**
آخرین دیدارمان، دیدار ؟ آه!
در کفن خوابیده دیدم، آخرت...
بسترت، تختِ روانِ دوستی
بسترت، تابوتِ رقّتآورت
تخته تابوتی شکسته مثل آه
ای شکسته ناگهان بال و پرت... صفحه ۳۹۹
**
میتوانم دید آیا صورتت را یک نظر؟
دیدمت آخر برای بار آخر دیدمت
چشمها دریاچهی آبی، دهان فریاد سرخ
صورتت صبح قیامت بود، محشر دیدمت
در کفن شعر سپیدی، عین چشمه، مثل رود
ره سپر تا باختر از قلبِ خاور دیدمت
در کفن نه، در حریر بافته با دست عشق
در کفن نه، در صدف مانند گوهر دیدمت... (۱۷)
**
او در این زمینه سه مصیبتنامه نوشته است، هر یک از دیگری دلخراشتر و جانسوزتر. هر یک چه به لحاظ فرم و ساختار کلی و پیوند محور افقی و عمودی خیال. چه از منظر شیوهی بیان و گزینش واژگان و خلق تعبیر و ترکیب و تصویر. چه از جهت موسیقی محزون و متناسب با روحیهی سوگوار شاعر و دیگر ویژگیها، آیتی مثالزدنی در کار مرثیهسرایی، سرمشق و نمونهای درست و استادانه در قصیدهسرای به شمار میآید.
این سه مرثیه از چنان غلیان روحی و «صداقت عاطفی» و «اثرگذاری» و «گیرایی» برخودار شدهاند که به شایستگیِ تمام در کنار قصیدهی «صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید» اثر خاقانی قرار میگیرند.
نخستین در سوگ دختر از دست رفتهی شاعر، دومین به یاد قیصر امینپور برجستهترین چهرهی موّجه شعر در میان نسل شاعران پس از انقلاب بهمن ۵۷ و سومین در عزای محمد قهرمان یا به قول اخوان «محمد مِهرمان» صائبشناس معروف و غزلسرای توانای سبک هندی سروده شده است.
قصیدهوارهی نخست که به مناسبت محتوای دردآلود، تشبیب و تغزّل آغازین را برنمیتابد؛ دیباچهای یا سرآغازی بر پیشانی دارد متشکل از یازده بیت، که براعت استهلال آن در بیت مطلع:
نوبهاران بود اما باغ من باور نداشت
هیچ، جز ناباوری، این باغ بارآور نداشت
پایان نمیپذیرد بلکه همچنان خبر اندوهبارش تا بیت:
عکس بیقاب است؟ یا نه! قابِ عکسِ خالی است؟
وامصیبت! باغ من، امسال، نیلوفر نداشت،
که بیت «تخلّص» باشد استمرار مییابد.
شایان یادآوری است که شاعر با بهرهگیری از صنعت بدیعی «اعنات، یا، لزوم ما لایلزم» در همهی ابیات این مقدمه، واژهی «باغ» را به کار برده است:
همچنان که بختِ من، از خواب سنگین، باغ من
نوبهاران بود، اما، مُردم و سَر بَرنداشت
باغِ من، با این درختان سراپا سوخته
از شکوفه، دیدم و تاجی به روی سر نداشت
سوگیانهپوش، باغ سال پیشین سبز من
از پرند و پرنیان، پیراهنی در بر نداشت
عمر شیرین، بعد از این، حرف و حدیثی بیش نیست
زندگانی، تلختر، از بردنِ دختر نداشت.. صفحه ۳۹۴ (۱۸)
سومین قصیدهواره که در رثای محمد قهرمان، سروده شده است در نوع خود کاری است کمنظیر و ماندگار.
در این سوگ سرود، گذشته از بسیاری از ویژگیها، شگردها و طرفهکاریهای قابل تحسین، خاطرهی آخرین دیدار شاعر با قهرمان نحیف و ناتوان، افتاده بر روی تخت با آن روحیهی ملول و افسرده و بیحوصله، جسم تکیده و چشمان مات و مبهوت و کمسو، تنها با دستافزار واژهها و ایماژها، بدانگونه عینی و زنده و تماشایی، نقاشی و ترسیم و توصیف شدهاند که مخاطب گمان میبرد خود شخصاً ناظر آن رویدادها و دیدارها و در آن صحنهها بوده است؛ از آن روی میخواهد همراه شاعر گریه سر کند:
... عید نوروز آمدم یکبار دیگر دیدمت
دیدمت، اما برای بار آخر دیدمت
با شکوه و بیشکیب افتاده بودی روی تخت
آسمانی غرق در ابر شناور دیدمت
با لباسِ طوسیِ لب ریز گلهای سفید
مثل ابر رو به قبله، تازه و تر دیدمت
فکر میکردم خیالی خفته روی تختخواب
چشمهایم کور بادا بس که لاغر دیدمت
مرگ بود آیا به روی تخت یا تو؟ آه! آه! (۱۹)
سخت ناباور، ولی در عین باور دیدمت...
با وجود قید و بندهایی دست و پاگیر مانند: وزن عروضی، قافیه و ردیف و کوتاه بودنِ مصرعهایِ یکنواخت، با ظرفیت، اندک و بسیاری باید و نبایدهای دیگر، اسفندقه توانسته است، آنچه را از آخرین دیدار با دوست شاعرش محمد قهرمان مختصر، دل و جانش را به درد آورده و به شور و هیجان برانگیخته به آسانی با زبانی ساده و صادق، آکنده از عطوفت و حس و خون و رقت تصویر کند، بیآنکه به جوهریّت شعر آسیبی برساند و جایگاهش راتا سطح روایت فرود آورد.
مثال و مصداقها را از این قصیدهی به راستی سهل و ممتنع با هم مرور میکنیم:
...با لباسِ طوسیِ لب ریزگلهای سفید
مثل ابر رو به قبله، تازه و تر دیدمت
**
بعض کردم ناگهان و ناگهان گفتم سلام
خنده کردی، ناگهان در خنده پرپر دیدمت
**
بُق بُقوی شعرهایت را شنیدم سوختم
در سه کنجِ بینشانیها کبوتر دیدمت
شعر خواندم، شعر خواندی ظهر شد بیگاه شد
قصد رفتن کردم و قدری مکدّر دیدمت...
بوسه دادم روی و موی مهربانت را به درد
در حضورِ مرگ هم چون گل معطر دیدمت... (ص۴۳)
پیچ و تابی داشتی چون بیدمجنون دیدنی
با طراوات، عاشقانه، مهرگستر دیدمت...
کوچه باغی خواندی و با لهجهی تهران، بلند
گوش من روشن که تهرانی سخنور دیدمت...
آخرین دیدارمان در قبر سبزت آه! آه!
در کفن پیچیده ناگه در برابر دیدمت
در کفن سروی شکسته، در کفن سروی شهید
در کفن سر تا به پا دل، چون صنوبر دیدمت... (ص۴۰۳)
پ) به همین روال در «سیاه مست سایه تاک» محتوا و درونمایههای گوناگون دیگری وجود دارد قابل تأمّل، مانند: عشق، اخوانیه، دلبستگی به زادگاه، شِکوه و گلایه، تعریف شعر وگزارش از منش و کُنش شاعران، بازگشت به دوران کودکی، توصیف و تحسین اسفندماه در چندین قصیده، نکوهش و انتقاد عرفان و اسلام، شرح سفرها و ... که بررسی یک به یک آنها قدرت و فرصت بسیار میطلبد
**
دربارهی درونمایه و چند و چون برخی از قصیدههای اسفندقه به تفصیل مطالبی آمد. اکنون لازم میآید از سبک و اسلوب کار او نیز چیزی بنویسیم. امّا پیش از پرداختن به آن مقدمهوار باید گفت بنا به باور استاد شفیعیکدکنی هر متن یا هرنوشتهای خواهناخواه دارای سبک و شیوهای است خاص خود؛ حتی مطالب و نوشتههای چاپ شده در روزنامهها و مجلهها. بنابراین به شمار شاعران و نویسندگان هر زبان سبک و شیوهی نگارش وجود دارد که تشخیص ویژگیها و نشانههای هر یک از آنها کاری است بسیار دشوارتر از آن به دست دادنِ تعریفی است جامع و مانع که در شناخت سبک سخنوری و شیوههای گوناگون نگارشی شاعران و نویسندگان، کارآییِ مطلوب و مورد نظر سبکشناسی را داشته باشد.
با این همه دکتر سیروس شمیسا در تعریف سبک مینویسد: «سبک وحدتی است که در آثار کسی به چشم میخورد. یک روح یا ویژگیهای مشترک و متکرر در آثار کسی است.» (۲۰)
او برای شناخت و دسترسی به این وحدت پراکنده در آثار یک هنرمند از بررسی و جستوجوی مشروح و مفصل نظریههای مختلف سبکشناسان و شعرشناسان مجمل و موجزی با سه عنوان فراهم آورده و ملاک و معیار شناخت قرار داده است:
نگرش خاص، گزینش، عدول از هنجار
بیشتر قصیدهای «سیاهمست سایه تاک» را با هر یک از این معیارها محک بزنیم، سرانجام درمییابیم که امیریاسفندقه، در میدان قصیدهسرایی شاعری است صاحب سبک، که میشود اثر انگشت، ردپا و نام و نشانها و صدای روح و دنیای درون او را در این چکامهها پی گرفت و دید و شنید.
حالا اگر در نگرش خاص که ناظر است بر نوع نگاه شاعر به جهان بیرون و شیوهی بیان او در تعبیر و تعریف آن برداشتها و یافتهها، ملاک ارزیابی و شناخت سبکِ قصیدههای اسفندقه قرار دهیم. نتیجهی بررسی و سنجش ما مثبت خواهد بود. (۲۲)
در ادامهی جستوجوی خود، حاصل دید او را نسبت به طبیعت با معیار یاد شده در نظر میگیریم تا روشن شود که آیا او به قول سهراب سپهری، با چشمان شسته و نگاه زلال و تازه، پدیدهها را میبیند و حس میکند، یا بدانگونه که رودکی و فرخی و منوچهری و انوری و مفرّی و... معاصران دیدهاند.
وقتی با اندکی درنگ و اندیشه به ساختار قصیدههای: باران، دریا، دماوند، برف، برگ، بهار، کویر، درمینگریم به خوبی درمییابیم افزون بر برداشت و درک تازه از طبیعت، همهی عناصر و مواد شاکله قصیدهها، تر و تازه و غیرکلیشهای است.
باران شبیه آبشار آمد
سرشارآمد، سیلوار آمد
آمد شبیه سیل، اما سبز
بیدلهره، بیدار دار آمد
جَرجَر به جانِ جویها افتاد
شَرشَر سراغ کشتزار آمد...
دید تازه، دریافت تازه و بازآفرینی تازه و مبتکرانه از بند، بند این قصیده به خوبی احساس میشود.
هرگاه نه به قصد نشان دادن برتر بودنیا فروتر بودن بلکه تنها به لحاظ نگرش خاص، «باران»ِ اسفندقه را شعر «باران» سروده بسیار معروف و دلپذیر دکتر مجدالدین میرفخرایی ـ گلچین گیلانی ـ بسنجیم، میبینیم این پدیدهی واحد طبیعی مادی ملموس ـ باران ـ دارای یک تعریف مشخص علمی، در نظر دو شاعر همروزگار، با دو بینش متفاوت دیده شده، و با دو شیوهی مختلف به توصیف و تصویر درآمده است. زیرا هر هنرمند نواندیشی صاحب اسلوب مستقلی است. باز باران با ترانه/ با گهرهای فراوان/ میخورد بر بام خانه/ ... همین تفاوت و استقلال نگرش را در قصیدهی بهار اسفندقه، با بهاریّههای رنگارنگ و دلفریب فرخی و منوچهری و دیگر شاعران میشود ملاحظه کرد:
سال گذشته سبز نبودی بهار من
خیری ندید از تو دل سوگوار من
تاریک آمدی و نگاهت کبود بود
تاریک بود روز من و روزگار من
خاموش بود در تو چراغ شکوفهها
ای چلچراغ روشن شبهای تار من
باران نداشتی و ترانه نداشتی
خاموش و خشک مثل دلِ داغدار من
سال گذشته از تو نسیم نوازشی
جاری نبود در نفس زر و زار من...
در کوچهها صدای هیاهوی سبز تو
هو! ها! بیا بهار! بیا! ها! بیا بهار...
زرد و بنفش و آبی و سرخ و سپید و سبز
ای با تو رنگها همه رنگ خدا بهار
[البته تغییر در قافیه و ردیفها به وجود آمده است]
آیا در همین ابیات نقلشده، از یک قصیدهی درخشان اسفندقه، نگرش ویژه و تازه به طبیعت محسوس نیست؟
این دید نو، در ظرف زبان زیبا و رسا، در قیاس با بهاریههای خوش آب و رنگ فرخی و منوچهری نمود بیشتری خواهد داشت:
امسال تازه روی تر آمد همی بهار
هنگام آمدن نه بدینگونه بود یار
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب
بیفرش و بیتجمل و بیرنگ و بینگار
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید
اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند
در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلیله
از پشته تا به پشته سمنزار و لالهزار
گویی که رشتههای عقیق است و لاژورد
از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
**
و:
بوستان سبز شد و مرغ درآمد به صفیر
نالهی مرغ دلارامتر از نغمهی زیر...
**
و:
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفترنگ اندر سرآرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار.. (۲۳)
«فرخی سیستانی»
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا...
**
و:
همی ریزد میان باغ، لولوها به زنبرها
همی سوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها
زده یاقوت رمّانی، به صحراها به خرمنها
فشانده مشک خرخیزی، به بستانها به زنبرها...
**
و:
وقت بهار است و وقت ورد موّرد (۲۴)
گیتی آراسته چون خلد مخلّد... «منوچهری دامغانی»
زیرا نگاه اسفندقه به طبیعت، دنیای بیرون از ذهنیت، ابری است دل گرفته و سوگوار و پریشان احوال، برخاسته از دریایی متلاطم از نامرادی و فقر و نابرابری از این رو، در بهاریّه او برخلاف آثار فرخی و منوچهری نشانی از شور و شادی و می و مستی و خوشباشی دیده نمیشود:
خاموش بود در تو چراغ شکوفهها
ای چلچراغ روشن شبهای تار من...
افتادهایم زرد و کسی نیست دست گیر
نک دست ما و دامن سبز تو یا بهار... اسفندقه
حال آنکه نگرش ویژهی فرخی و منوچهری، مثل دیگر گویندگان دورهی سامانیان و غزنویان به سبب برخورداری از حاتمبخشیها و صلهها و انعامهای فراوان، نگرشی است به غایت اشرافی، آزمند مالاندوزی، در جهت تنآسانی و بادهگساری و شادخواریهای سیریناپذیر.
از این روی تصویرهای چشمنواز آنان ـ که بیشتر تشبیهی است و نه استعاری ـ اندوده در لایههای زر، سیم، بیجاوه و عقیق و یاقوت، پیچیده در پرند و پرنیان و دیبا، سرتا پای تغزل و تشبیبهایشان را فرو پوشانده است؛
این دو نگرش خاص ـ نگرش اسفندقه، فرخی و منوچهری ـ همسبک و سیاق سرایش و نگارش صاحبان خود را گواهی میدهند؛ هم تفاوت و تشخّص سبکها را اعلان میدارند.
اگر نگاهی داشته باشیم به قصیدهی باشکوه و پرصلابت و کمنظیر «دماوند» استاد بهار و قصیدهوارهی «دماوند» اسفندقه دیگر برای نشان دادن نگرش خاص به کمترین توضیحی نیازمند نخواهیم بود:
ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهر دلبند... (۲۵) «بهار»
ای همه کوه سپید دیگر و تو دیگری
از همه شفافتر، از همه روشنتری
حلقه زده دور تو این همه کوه و کُتل
این همه کوه و کتل، کودک و تو مادری
حلقه زده دور تو، مثل کبوتر همه
از همه بالاتر ای طوقیِ من میپری
این همه مرغان همه، راهی سیمرغ وقاف
این همه را مرحبا! هُدهُدی و رهبری... صفحه ۱۱۴ «اسفندقه»
موضوعی یگانه، با نگرشهای ویژه و دوگانه.
«گزینش» به تعریف دکتر شمیسا کاربرد تعبیرها و واژههای مختلف است برای بیان معنا و موضوعی واحد، مانند: بنشین، بفرما، بتمرگ، بیان معنایی واحد در جامدات واژهی گوناگون که به واسطهی نیافتن، یا نبود نمونههای موافق با آن تعریف در دفتر قصیدههای اسفندقه به آن نمیپردازیم.
«عدول از هنجار» وسیله دیگری است برای ارزیابی و شناخت سبک شاعران و نویسندگان، که آن را برونرفت یا عدول و انحراف از نرم و هنجار زبان معیار تعریف کردهاند.
این هنجارشکنی و خروج از فرم حاکم بر زبان بنا به نظر دکتر شمیا همهی عناصر و اجزای زبان اعم از اسم، فعل، صفت و حرف و... را دربرمیگیرد.(۲۷)
عجیبترین نوع آن، در معنای قراردادی فعل روی میدهد و استعارهی تبعیّه نامیده میشود. شمیسا برای آن از حافظ، فردوسی، مولانا و هدایت و فروغ و سپهری، مثالهایی نقل کرده است:
زمین را به خنجر بشوید همی... «فردوسی»
گوشم شنید قصهی ایمان و مست شد. «مولانا»
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد. «سپهری»
استعارهی تبعیّه مربوط به فعل در شعر هر شاعری روی نمیدهد مگر در آثار بزرگانی مانند: فردوسی، حافظ، مولوی، در میان معاصران در شعر شاملو، فروغ و سپهری.
این برجستهسازی هنرمندانه در جایجای قصیدههای اسفندقه دیده میشود که نمونههایش را ملاحظه میفرمایید:
تا شعر بریزیم تو را در قدم سبز
تا شعر بنوشیم از آن صبح خردمند صفحه ۱۳۱
**
مادری و بیصدا آینه میپروری. صفحه ۱۱۴
**
سال دیگر نکند سرد بیفتی؟ برخیز. صفحه ۱۲۱
**
قلب میروید از خاک نه لاله، گوی
آینه میچکد از ابر نه باران، انگار صفحه ۱۲۲
**
روشنی را فتح کردم، روشنا، آموختم. صفحه ۱۳۸
**
این عروسِ شکسته آیا کیست؟
کیست این زن، خدای من، ها کیست؟ صفحه ۱۶۹
**
خنده از چشمهایم روان شد صفحه ۱۷۹
**
خاموشترین چراغ روشن (ص۱۹۵)
که در بیتها و مصرعهای بالا هیچیک از فعلهای: بریزم، بنوشم، میپروری، بیفتی، میروید، میچکد، فتح کردم، آموختم، روان شد، به معنا و مفهوم ما وُضِعَله و قراردادی خود به کار نرفته بلکه به واسطهی استعارهی تبعیّه معنای تازهای بر آنها تحمیل شده است که از قضا بسیار هم زیبا و هنرمندانه و چشمگیر افتادهاند.
مثلاً: نوشیدن در همنشینی با شعر، معنای اصلیاش را از دست داده است. دیگر افعال نقلشده نیز دستخوش این خروج از نرم شدهاند.
حتّی صفت شکسته برای عروس و خاموشی برای چراغ روشن، خود گونهای خروج است از هنجار زبان معیار.
باری جدای از این موضوعات مهم سبکشناسی در قصیدههای اسنفندقه ویژگیهای دیگری هم وجود دارد، که شماری از آنها به دلیل کابرد مکرر (= بسامد) در حوزهی برجستگیهای شیوهی سخنوری شاعر قرار میگیرند:
ـ تکرار اسمهای صوت: هو، ها، هی، جَرجَر، شَرشَر، بَق بَقو، تن تن، قار قار، قوقولیقو، جیک جیک و ...
ـ تکرار واژهی تصدیق و تایید مانند: ها، به معنی بلی و آری.
ـ تکرار نامها مانند: باغ، پنجره، اسفند، شعر، فصل، صدا، شاعر، کسی، و... بیشتر در آغاز مصرعها و گاه به صورت لزوم مالایلزم
ـ تکرار واژههای تحذیر و تنبیه و ندا مانند: هان و هین و ای
ـ نیاوردن تشبیب و تعّزل آغازین.
ـ آوردن غزل و قطعه در میانه قصیده برخلاف معمول.
ـ تکرار مطلع در مقطع.
ـ سرایش قصیده بدون فعل مانند قصیدههاوار صفحه ۲۱
ـ کاربرد بهجا و درست تعبیرها، و اصطلاحات و ضربالمثلهای رایج در زبان سادهی مردم: نونوار، کاروبار، بُرو برگرد، رو کم کردن، نان به هم قرض دادن، چاقو دستهی خودش را نمیبرد، آرد بیختن و الک را آویختن، آنچه عیان است، چه حاجت به بیان است، دست از سر کسی برداشتن به جایی رسیدن، یا نرسیدن، تخته شدن در دکان، ای جانمی، راه به جایی بردن یا نبردن و...
مثلِ برو برگرد در این بیت:
باید باشی تو بیبرو برگرد
چه کهنه، چه نو، فقط بیا ای شعر صفحه ۲۶۲
و ضربالمثل چاقو در این بیت:
چاقو نگفت دستهی خود را نمیبرد
کاری بکن فرو به رفاقت سرآوردند. صفحه ۲۳۶
تصویر یا ایماژ، از منظر زیبایی و اثربخشی و چگونه گفتن و به شعریت رساندن کلام نقشی دارد، انکارناشدنی، زیرا سخن و اثر تهی از آن نثری است منظوم. از این روی موضوع تصویر را در دفتر قصیدههای اسفندقه تا اندازهای لازم پی میگیریم و میگویم او در بسیاری از چکامهها شاعری است موفق.
برشی از مرثیهی او بر مرگ محمد قهرمان ما را با ذهنیّت تصویرپرداز او به خوبی آشنا میکند:
... میتوانم دید آیا صورتت را یک نظر؟
دیدمت آخر برای بار آخر دیدمت
چشمها دریاچهی آبی، دهان فریاد سرخ
صورتت صبح قیامت بود، محشر دیدمت
در کفن شعر سپیدی، عین چشمه، مثل رود
ره سپر تا باختر از قلب خاور دیدمت
در کفن نه، در حریری بافته با دست عشق
در کفن نه، در صدف مانندِ گوهر دیدمت
بیصدا قنداق پیچت کرده بود انگار عشق
کودکانه در کفن مشتاقِ مادر دیدمت
جرعهجرعه، خورده بودی شوکرانِ عشق را
مست افتاده به پای حوض کوثر دیدمت... صفحه ۴۰۸
چشم را، دریاچهی آبی، دهان را فریاد سرخ، کفن را شعر سپید و چشمه و رود و حریر و صدف، انگاشتن و تصویر کردن، نشانهی خلاقیت اندیشه و خیالی است نوآور و پویا که کلیشه و تقلید را بدان راهی نیست.
و «شخصیتبخشی» و جان دادن به پدیدههای طبیعت (=تشخیص) را در این ابیات مشاهده میکنیم:
ای خانههای بیصدا! آواز
ای کوچههای خفته! یار آمد
ای کوهها! آنک گل خورشید
ای جادهها اینک سوار آمد
هان ای زمین! شاد! و شاداب!
ای آسمان! وقت هوار آمد.. صفحه ۱۶
**
و: هو ها هلهای پنجرهها! باز بمانید
سرزنده، سحرخیز، سرافراز بمانید
بسته است دل و دستِ همه دیدم و هوها
ای پنجرهها، پنجرهها باز بمانید... صفحه ۲۱۲
**
و: سرب تفته زاییدن را در این بیت:
کویر بعدِ سحر، سرب تفته میزاید
کویر بعد سحر تا غروب سوزان است.. صفحه ۱۵۹
**
و: نعش واژههای سرخ:
گریان سر نعش واژههای سرخ.. صفحه ۲۶۲
**
و: واژهی پوستکنده:
آن واژهی پوستکنده یادت هست؟ صفحه ۲۶۲
**
و: دهل دریده باریدن:
دریا دهل دریده میبارید... صفحه ۲۶۱
**
و: حجلهی وزغ:
مردابکی حقیر شدم، حجلهی وزغ... صفحه ۲۲۰
**
و: کوچههای زخمی ظلمت:
در کوچههای زخمی ظلمت دو مرتبه... صفحه ۲۲۱
**
و: پونهی پیوند:
...میروید از آغوش زمین پونهی پیوند.. صفحه ۱۲۸
**
و: دهها تصویر درخشان دیگر.
غنای واژگانی و توان احضار آنها برای گزینش و چینش در جای مناسب یکی دیگر از پایه و مایههای سخنسرایی است. گستردگی، فراخی، تنگی، محدودیت فضای اندیشگی هر شاعر نسبت مستقیم دارد، با فقر و غنای واژههایی که در خزانهی خاطر انباشته است، از این روی استاد شفیعی میگوید: «بیگمان یک شاعر بزرگ به مناسبت نیازمندیهایی که در ارائه عواطف و تخیل خویش دارد، بر اثر داشتن پشتوانهی فرهنگی پهناور از واژگان وسیع و گستردهای برخوردار است، در صورتی که یک شاعر اندکمایه، مجموعهی واژگانش بسیار اندک است.» (۲۸)
اسفندقه بدین لحاظ هم قصیدهسرایی است مستغنی و با اشراف کامل بر انبوه واژگان بیکران.
به همین جهت در چکامههایش افزون بر واژهها و تعبیر و ترکیبهای بیکران فرهنگ و ادب زبان دیرسالِ فارسی، هم واژهها و اصطلاحات جاری در زبان سادهی تودهها دیده میشود. مانند: دلشوره، کپک زده، هِی (=پیوسته، همواره)، هاوار، گُشنگی، گُسنگی، تیار، نُونوار، کوار، روم سیاه (= رویم سیاه)، پا شدن، رو کم کردن، برُو برگرد، ها (= بلی، آری)، دَسپاچه (=عجله کردن)، بَقو بَقوی کفتر و...هم نامهای برگرفته از زبان برادران زبانیمان در سرزمین هند، مانند نهرو، سایبابا، گاندی، اوماشانکار، تاگور، اوپانیشا ماهاراحه، ماه بهار، بودا و....
هم نامهای فرنگی مانند: راین، ماین، فرانکفورت، موزارت، اکهارت، شوپن، اکتبر و نوامبر و...
در پایان سخن این را نیز باید افزود که در رهگذر این همه خلاقیت هنری سراپا زیبایی و لطف و حلاوت و گیرایی آن هم به زبانی ساده و استوار و منسجم شایستهی آفرین، در بیان و تصویر و تجسم جرقههای عاطفی جهان درون به تاثیر روی دادههای دنیای پیرامون، گهگاه لغزشهایی دیده میشود، بدین قرار:
ـ غفلتهایی شاید در حد ضعف تألیف، مثل فاصلهی پیشوند «فرو» با «آورند» در بیت:
چاقو نگفت دستهی خود را نمیبرد
کاری بکن، فرو به رفاقت سرآورند. (ص۲۳۴)
و: ابهام معنای این بیت:
این خانه باغ، هر چه درخت رشید و شاد
نقش غمت مباد که بر سر در آورند. (ص۲۳۷)
ـ همنشینی ناخوشایند: «اگرچه» و «جز که» در بیت:
اغلب اگرچه جز که به هنگام هجو من
افسوس میخورم من و افسوس الکنند (ص۲۳۹)
ـ ناهمگن بودن »باش» با دیگر عناصر واژگانی این بیت:
دشمنم خاک وطن شد به مروت آری
چه کنم گر نکنم باش مدارا شاعر. (ص۳۲۲)
ـ ضمیر «م» نیز همین موقعیت را دارد در بیت:
حافظ مرا مباد و مبا دام مولوی
سعدی مرا مباد و سنایی مرا مباد (ص۲۷۱)
ـ و فعل «میآییام » در بیت:
بیشک تو آن ستارهی موعود غایبی
میآییام چنین که به چشم آشنا بهار (ص۳۰۴)
ـ کاربرد «فهمم» به جای فعل مضارع اخباری «میفهمم» در این بیت اگر عیبی نداشته باشد حُسنی هم ندارد:
منظوم، چه گفته فرخی، فهمم
موزون چه سروده انوری، دانم. (ص۳۱۴)
و تکرار آن در بیت:
هم حیرت رند دربهدر فهمم
هم نیّت شیخ منبری دانم (ص۳۱۵)
ـ نبود فعلِ دعایی «مباد» در بیت:
من آب خرابات تو را خوردهام ای خاک
با نام تو مرگم، اگر از نان بنویسم (ص۳۷۸)
ـ «موبد» در بیت:
سیمرغ را خبر کن و با موبدان بگو
تا چارهای به دست بیاید، پر آورند. (ص۲۳۱)
نمیتواند جایی داشته باشد زیرا دودمان رستم و مردم زابلستان و سیستان باورمند به آیین زرتشت نبودهاند تا «موبدان» را برای چارهجویی خبر کنند از این روی یکی از بهانههای گشتاسب به هنگام اعزام اسفندیار به جنگ با رستم، شاید همین مسالهی آئین زرتشت بوده باشد.
ـ کاربرد «بیشکیب» به جای قید حالت «ناشکیبا» در بیت:
تو کجایی؟ تا بگردم بیشکیب
کوچه، کوچه، کو به کو، در به درت.
به نظر دکتر پرویز ناتل خانلری درست نمینماید. (۲۹)
ـ رد پای شعر دیگران:
نیما یوشیج در مصرع:
دلِ من، این در و دیوار به هم ریخته باز (ص۲۰۸)
کلیم کاشانی در مصرع:
تاب تن از تحمل رطل گرانِ شعر (ص۲۵۶)
بابا طاهر در مصرع:
طرفه خاکی به سرم ریخت صبوری که مپرس (ص۳۲۳)
مولوی در مصرع: تو کجایی تا شوم من چاکرت؟ (ص۴۰۰)
اخوان ثالث در مصرع: برفینه شنل را بنگر بر سر دوشش (ص۴۶۰)
و سرانجام سنگینتر بودن کفهی غم و اندوه و تعزیّت و حرمان و نومیدی نسبت به کفهی شور و شادی و جنبش و عشق و امید و آرزو در ترازوی این قصیدهها.
اما جان کلام این است که مرتضی اسفندقه به باور نویسنده این مقاله، شاعری است از تبار قصیدهسرایان چیرهدست که قالب فرسوده و فراموش شدهی قصیده را در روزگار نابسامانی و هرج و مرجِ شعر فارسی حیاتی دوباره و رنگ و بو و جلوه و جمالی تازه بخشیده و به اعتبار دوباره رسانیده است.