مجله مهر - فاطمه باقری: حالا دیگر همه میدانند «فاطمیون» نام لشکر رزمندههای افغانستانی مدافع حرم حضرت زینب (س) است. لشکری که میگویند عدد شهدا و جانبازانش بیشتر از همه ملیتهای حاضر در صحنه نبرد سوریه بوده و چه کسی است که نداند پشت هر عدد دنیایی از رشادت و مردانگی ایستادهاست؟ پای حرفهای جانبازان این لشکر که بنشینی روایتهای تلخ و شیرین زیادی برای گفتن دارند: از درد زخمهای «جانبازی» که هنوز تازه و نفسگیر است تا شیرینی خاطره زیارت حرم بی بی زینب (س)؛ از شوق ارادتی عجیب به پرچم زردنگ فاطمیون تا قصه دستهای خالی شیعیان سربلند افغانستان پیش قوای مجهز تکفیری؛ از غربت مدافع حرم بودن در سرزمین مادری یا از غم شهادت هموطنان بی گناه زیر باران انتحاریهای طالبان و داعش؛ از همان رنجی که این سالها کمر افغانستان را خمیدهتر کردهاست.
در این گزارش مجله مهر پای حرفهای یکی از این جانبازان جوان نشستهایم؛ و از مادری سراغ گرفتهایم که یک سالی میشود پرستار یک رزمنده مدافع حرم بانوی پرستار کربلاست.
خانه «ساشا ذوالفقاری» جانباز افغانستانی مدافع حرم، جایی در منطقه قزل حصار استان البرز است. در را برادر نوجوانش برایمان باز میکند. پلهها را بالا میرویم، ساشا که یک شال مشکی روی پاهایش کشیده گوشه اتاق نشسته و با خوشرویی تعارف میکند بنشینیم. مادر ساشا صبور و ساکت به حرفهایمان گوش میدهد و خواهرزادهاش بلند بلند شعر میخواند.
«من ساشا ذوالفقاری متولد ۱۳۷۳ هستم، سنم میشود ۲۴سال. در حد ابتدایی درس خواندهام. متولد افغانستانم و هجده سال است که آمدهایم ایران. یک برادر دارم و یک خواهر. پدرم را در جنگهای داخلی افغانستان از دست دادهام. بیشتر اقوام ما هنوز در کابل زندگی میکنند. اصالتاً اهل بامیان هستیم، ولی من در ولایت غور به دنیا آمدم. من ساشا ذوالفقاری متولد ۱۳۷۳ هستم، سنم میشود ۲۴سال. در حد ابتدایی درس خواندهام. متولد افغانستانم و هجده سال است که آمدهایم ایران. یک برادر دارم و یک خواهر. پدرم را در جنگهای داخلی افغانستان از دست دادهام. بیشتر اقوام ما هنوز در کابل زندگی میکنند. اصالتاً اهل بامیان هستیم، ولی من در ولایت غور به دنیا آمدم. اسم آن را شنیدهاید؟» سرتکان میدهم. یاد شعری میافتم که میثم مطیعی آن را برای لشکر فاطمیون خوانده بود: «از سمنگان و غور، از بلخ و بامیان/ با پرچم علی (ع)، میآیند عاشقان» میگوید ولایت بامیان مرکز زندگی شیعیان افغانستان است و شیعههای سرسختی هم دارد. هم ولایتیهایش هم در ارتش افغانستان و هم در سوریه و بین مدافعان حرم حضور جدی دارند «من فرزند بزرگ خانواده بودم و باید کار میکردم. تحصیلاتم را هم به همین خاطر ادامه ندادم. از سن پایین کار کردهام. تا قبل از رفتن به سوریه خیاط بودم و خودم تولیدی داشتم.»
لازم نبود به خاطر پول، ۲ کشور آن طرفتر بروم
اولین بار فکر رفتن به سوریه از دیدن یک کلیپ شروع میشود. وقتی ساشا همراه چندنفر از شاگردهایش در تولیدی نشستهاند و کلیپی در آپارات میبیند که برای اوایل حضور داعش در عراق و سوریه است: «توی ویدیو یک خانواده را به طرز فجیعی قتلعام کردند، مخصوصاً بچههای کوچک همسن و سال خواهرزاده ام را… اولین جرقه آنجا خورد. دیدم چطور من اینجا راحت زندگی میکنم؟ حالا که شرایطش را دارم باید بروم دفاع کنم. فقط هم حرف هممذهب بودن نیست، حرف انسانیت است. بعد هم که شنیدیم قبر حضرت زینب (س) را تهدید کردهاند، دیگر نتوانستم بمانم. بحث دیگر زیارت حضرت زینب (س) بود. من اصلاً در خواب هم نمیدیدم بتوانم قبر ایشان و حضرت رقیه را زیارت کنم.» شایعه انگیزه مادی مهاجرین مدافع حرم این سالها آنقدر مطرح شده که خودش بیمقدمه از آن صحبت کند: «خیلیها حرف پول را وسط میکشند. من نمیتوانم جای بقیه همشهریهایم از انگیزه رفتن صحبت کنم ولی خود من آن زمان کار و کاسبی داشتم و پولش کفاف زندگی ما را میداد. لازم نبود دو تا کشور بروم آن طرف تر به خاطر پول! من واقعاً دور و بر خودم کسی را اینطوری ندیدهام؛ ولی یک چیزی را به جرات میگویم. اگر کسی به خاطر پول برود و فقط یک ساعت در منطقه باشد، دیگر هیچ وقت به پول فکر نمیکند. آنجاست که دین و ایمان، و ارادت به حضرت زینب به کمک آدم میآید. وگرنه پول نمیتواند رزمنده ای را در منطقه نگهدارد.» میگوید فاطمیون بیست هزار نیرو در منطقه دارند، حتی بیشتر از حزبالله لبنان. از نظر غذا و لباس مناسب گاهی رزمندهها در محدودیت و مضیقه هستند. سرما و گرما هم که به جای خود؛ هرجور فکر کنی جز با عقیده نمیشود آنجا دوام آورد.
البته اسم من سهراب است!
من ماه محرم دوسال پیش ثبتنام کردم و رفتم پادگانی در یزد. بالاخره من پسر بزرگ خانواده بودم و آن زمان وقت خوبی برای رفتن نبود. مادرم میگفت حالا نه، بعدتر برو. آن وقتها بحث دفاع از حرم در منطقه ما خیلی جا نیفتاده بود. با مادرم صحبت کردم. گفتم جواب حضرت زینب را چه بدهیم؟ وقتی بگوید شما با چشم و گوشتان درک کردید که اینها قبر من را تهدید کردهاند چرا کاری نکردید؟ مگر شما شیعه حضرت علی نیستید؟ البته مادرم اینها را میدانست ولی هیچ مادری دلش نمیخواهد فرزندش را بفرستد.»
میپرسم چرا مادر به اسم دیگری شما را صدا میزنند؟ «اسم اصلی من در پاسپورت سهراب عظیمی است؛ ولی به خاطر اینکه مادرم نتواند بیاید پادگان پیدایم کند با دوستان مشورت کردم و اسمم را گذاشتم ساشا ذوالفقاری! اسم اصلی من در پاسپورت سهراب عظیمی است؛ ولی به خاطر اینکه مادرم نتواند بیاید پادگان پیدایم کند با دوستان مشورت کردم و اسمم را گذاشتم ساشا ذوالفقاری! همین اسم وارد پروندهام شد. خیلیها همین کار را کردند و چون اسم اشتباه گفته بودند خانواده نمیتوانست پیدایشان کند.»
نمی شود که نترسید
اولین بار روبروشدن با پیکر شهدا یا مجروحین حسابی توی دل آدم را خالی میکند. اینطور نیست؟ «نه من تا لحظه اسیری را هم پیشبینی کرده بودم. نمیشود که نترسید! ولی وقتی دست آدم به ضریح حرم حضرت زینب میرسد ترسش تمام می شود. این را می توانید از همه بچه ها بپرسید. اول که رفتیم مزار حضرت رقیه و بعد حرم حضرت زینب. همین که وارد شام شدم خودبخود اشک از چشمهایم جاری شد. مخصوصا اینکه از جلوی کاخ یزید عبور کنی... ما ماه محرم رفته بودیم زیارت و مردم آنجا خیلی رعایت ایام را نمی کردند. این واقعا دلگیر است و مدام فکر میکنی که خاندان امام حسین(ع) اینجا چه رنجی کشیده اند؟ این موضوعات برای یک شیعه انگیزه مقاومت ایجاد می کند. من اصلا باورم نمیشد دستم به ضریح حضرت رقیه(س) رسیده است. ضریح را چسبیده بودم و رها نمیکردم. دوستانم نگاهم می کردند و می گفتند بس است برای بقیه هم بگذار! تا قبل از آن کربلا هم نرفته بودم.»
شاهکار فاطمیون در شبکه خبر
ساشا با غرور از خاطرههای جبهه مقاومت در خط مقدم تعریف میکند. از اینکه شبکه خبر ایران یکی از شاهکارهای لشکر فاطمیون در زمینگیر کردن داعش را نشان داده و اتفاقاً مادرش هم آن را دیدهاست. میگوید و میگوید تا میرسیم به لحظه جانبازی: «روز اربعین بود. من سردسته یک گروه ۱۵نفره بودم. قرار نبود دسته ما خط برود. ساعت۸صبح روز اربعین بود. نگاه کردم دیدم فرمانده ما و چند نفر از بچهها میروند که برای جابجایی نیروها خط درگیری را بررسی کنند. من هم سلاحم را برداشتم و رفتم نشستم پشت ماشین. دو کیلومتر مانده بود به خط اصلی برسیم. داعشیها که شلیک میکردند تیرها میآمد وسط جاده. ما پیاده شدیم و از طریق خانهها جلو رفتیم. سلاحم را برداشتم و رفتم نشستم پشت ماشین. دو کیلومتر مانده بود به خط اصلی برسیم. داعشیها که شلیک میکردند تیرها میآمد وسط جاده. ما پیاده شدیم و از طریق خانهها جلو رفتیم. دو کیلومتر را پیاده رفتیم و به خط درگیری و بچهها رسیدیم. ۳۰۰متر عقبتر هم داعشیها بودند. فرمانده گفت ۲۰۰–۳۰۰کیلومتر باید برویم جلوتر تا اطلاعات بهتری به دست بیاوریم. من هم همراه شدم و ما پنج نفر راه افتادیم. در مسیر، توی خانه ای گیر کردیم. اینجا خانه داعشیها بود که قبل از تخلیه تلههای انفجاری در آن میگذاشتند. باید دری را باز میکردم. اتفاقاً احتمال میدادم که پشت در تله انفجاری باشد. در را باز کردم منفجر نشد. تله را سمت راست در گذاشته بودند و رویش آشغال و پنبه و … گذاشته بودند تا مخفی بماند. اسلحهام را آماده کردم و همان وقت خشابگذاری پایم را گوشه در گذاشتم که تله منفجر شد. همانجا افتادم. حاج آقا تقیپور -رزمنده ایرانی لشکر فاطمیون- پشت من بود. ترکشهای تله به او هم رسید و همانجا شهید شد. خیلی انسان شریفی بود. بچهها پایم را بستند و روی دوش بردند عقب. من همانجا اشهدم را خواندم. چندبار یا زهرا گفتم و از حال رفتم.»
حواسم به پاهایم نبود
سهراب خبر جانبازیاش را نه از همرزمها و پرستارها، که خودش میفهمد: «مرا بردند بیمارستان دیرالزور. دوازده روز را هم در بیمارستان دمشق بستری بودم. اول چیزی نمیفهمیدم. پرده گوشم با انفجار پاره شده بود و دست راستم هم ترکش خورده بود. حواسم به پاهایم نبود. فقط میدانستم برای پایم اتفاقی افتاده. وقتی منتقل شدم به بخش شب بود. حوالی چهار صبح که کمی حالم سرجایش بود، پتو را کشیدم. همانجا دیدم پاهایم نیست! فقط اشک شوق میریختم.» اصرار میکنم که مگر میشود شوکه نشد و به هم نریخت؟ برای جواب اصلاً مکث نمیکند: «ناراحت نشدم. همانجا یاد حضرت ابالفضل افتادم و این باعث شد کلا آرام شوم.» میپرسم اصلاً به آینده فکر نکردید؟ «نه اتفاق به هرحال میافتد. قرار نیست پا نباشد آدم از زندگی بیفتد! خدا شاهد است اصلاً ناراحت نیستم و نخواهم بود. چون هدف و دلیل داشتم و خوشحالم که برای دینم یک کاری کردهام. دلخوشی ام همین است.»
می توانیم کشور خودمان را هم نجات بدهیم
گوشه اتاق یک پرچم کوچک فاطمیون را گذاشتهاند: «از همان روزی که مجروح شدم گفتم برای من یک پرچم فاطمیون بیاورید که بتوانم توی اتاقم بگذارم. هیچ مسئول فرهنگی نیاورد! تا اینکه یکی از دوستانم به دیدنم آمد و خانمش یادش بود که پرچم بیاورد. خیلی دوستش دارم. این پرچم را خود شهید ابوحامد (فرمانده کل لشکر فاطمیون) طراحی کردهاست.» سهراب میگوید در دوره دومی که سوریه بود با نیروهای روسیه همراه شدند. آنها پرچمهای فاطمیون را روی ماشینها و تانکهایشان میزدند. چون فکر میکردند این پرچم به فاطمیون قدرت میدهد و چون داعش واقعا از این پرچم میترسد. حتی بازوبندهای «لبیک یا زینب» را روی بازوی خودشان میبستند! «دوست دیگری میگفت ما مسیری را میرفتیم که چون شن بود جای لاستیک ماشین از بین میرفت و نزدیک بود راه برگشت را گم کنیم. پس هر چند کیلومتر یک پرچم فاطمیون زده بودیم. رفتیم عملیات را اجرا کردیم و برگشتیم. دیدیم از شانس بد ما روسها از آن مسیر گذشتهاند و پرچمهای ما را یکی یکی روی تانکهایشان زدهاند!» میپرسم این همه شجاعت و قدرت عجیب از کجا میآید؟ میگوید اول از همه ایمان کامل به خدا و دین خداست؛ و دیگر اینکه مردم ما جنگ و سختیهایش را دیدهاند و غریبه نیستند. ۱۲۰۰۰ داعشی و درکنارش طالبان هر روز مردم ما را تهدید میکنند یا با انتحاری به شهادت میرسانند. کاش کسی از مسئولین باشد که حرف ما را بشنود و برای کشورمان به ما کمک کند. ما تجربه خوبی از نبرد در سوریه داریم.
سهراب مثل خیلی از همشهریهای خودش در کنار سوریه، دل نگران افغانستان هم هست: «دوست دارم مسئولین را ببینم و بپرسم چرا از این تجربهها برای نجات کشور خودمان استفاده نمیکنیم؟ ۱۲۰۰۰ داعشی و درکنارش طالبان هر روز مردم ما را تهدید میکنند یا با انتحاری به شهادت میرسانند. کاش کسی از مسئولین باشد که حرف ما را بشنود و برای کشورمان به ما کمک کند. ما تجربه خوبی از نبرد در سوریه داریم. این جنگ شاید از ابعاد سیاسی ضررهایی داشت اما از بُعد نظامی ما تجربههای زیادی به دست آوردیم. مورد دیگر اتحاد بین ما بود. بیست هزار نیروی افغان را دیدیم که زیر دست یک فرمانده میجنگند و همین اتحاد باعث میشود بتوانند یک کشور را هم نجات بدهند. در حالیکه در افغانستان قوم گرایی و پراکندگی خیلی به ما ضربه زده.» میگوید خودش توقعی ندارد ولی نباید بگذارند بچههای فاطمیون فکر کنند حالا که جانباز شدهاند دیگر احترامی ندارند. این رسیدگی نکردن بچهها را میرنجاند و دلخور میکند: «با جدیت میگویم اگر فاطمیون نبودند در سوریه یا جنگ ده سال دیگر ادامه داشت یا به همین راحتی تمام نمیشد. حزبالله لبنان به قول معروف یل مقاومت است. اما من میگویم فاطمیون روی دست حزبالله هم زد. حزبالله سالهاست درگیر جنگ است و آموزش میبیند، اما فاطمیون با تمرینات ۱۵–۲۰ روزه و با امکانات کمتر تا مدتها از آنها جلوتر بود.»
آرزویم دیدن سردار سلیمانی است
سهراب در این یکسال خانه نشین بودهاست. میگوید اگر امکانش باشد میخواهد علوم سیاسی بخواند: «جز درس، ورزش را جدی دنبال میکنم. چون تحرکی هم نداریم ورزش برای ما لازم است. خیلی مشتاقم در کلاسهای آموزشی شرکت کنم. ورزشی، نظامی، فرهنگی و … هرچند تاحالا شرایطش نبوده» چشمم به میله بارفیکس میافتد که وسط چارچوب در یکی از اتاقها نصب شده، طوری که قد این روزهای سهراب به آن برسد: «من ساعت ۱۱:۳۰ ظهر اربعین پارسال مجروح شدم. پای راستم از روی زانو و پای چپ از زیر زانو قطع شد. پرده گوش راستم بخاطر موج انفجار پاره شده. هرچند مجروحیت برای همه هست. فرض کنید هشتاد نفر در یک خاکریز هستند و همه جور سلاح سنگین هم آنجا شلیک میشود. پنج بار که شلیک کنند گوشها کیپ میشود، دیگر هیچ صدایی نمیشنوی و تا چندساعت به حالت عادی برنمی گردی. واقعاً شرایط سختی است.» دوستانی دارم که مثل خودم قطع عضو شدهاند اما خانوادههایشان اینجا نیست از آنها پرستاری کند. خودشان هم اگر بروند افغانستان، دولت آنجا به خاطر دفاع از حرم با آنها برخورد شدیدی میکند. دوست دارم مشکلات آنها را به گوش مسئولین برسانم.
سهراب میگوید بعضی جانبازان فاطمیون حتی از داشتن پرستار و مراقبین دلسوز محروم هستند: «من مشکلات خودم را کاری ندارم. دوستانی دارم که مثل خودم قطع عضو شدهاند اما خانوادههایشان اینجا نیست از آنها پرستاری کند. خودشان هم اگر بروند افغانستان، دولت آنجا به خاطر دفاع از حرم با آنها برخورد شدیدی میکند. دوست دارم مشکلات آنها را به گوش مسئولین برسانم. تقریباً چهارماه در نقاهتگاه بودهام تا طول درمانم تمام شود؛ نقاهتگاهی که ویژه جانبازان فاطمیون بود. رسیدگی در نقاهتگاه از نظر نظافت و کار درمانی واقعاً خوب نیست. جانباز نیاز به جایی دارد که فضای سبز حداقلی داشته باشد تا روحیه بهتری پیدا کند، ورزش کند و زودتر سرپا شود. اما سالن ورزشی هم در کار نیست. برخوردهای کادر درمانی و رابطین هم باید بهتر باشد و خلاصه این حق بچههای جانباز نیست. اکثر رزمندههای فاطمیون، شاید هشتاد درصد زیر ۲۴ سال هستند و مجردند. هزینههای درمان آنها با سازمان فاطمیون است، اما حقوقی که میگیرند کفاف زندگی شان را نمیدهد. جایی نداریم که اینها ادامه فعالیت بدهند. خب اینها از کار افتادهاند و نمیتوانند بروند سر ساختمان یا در کارخانه ای باشند که کار سنگینی دارد. باید شغلی برای آنها ایجاد شود.» با همه این حرفها سهراب روحیه خوبی دارد: «من در بیمارستان بقیةالله بودم. چند نفر از بچههای سپاه از مشهد همراه دوستان ما آمده بودند من را ببینند. گفتم حاج آقا من شما را نمیشناسم. گفتند ما که تو را میشناسیم. تو بین بچهها معروفی به پدر روحیه فاطمیون!» حرف از حاج قاسم سلیمانی که میشود برق خوشحالی میدود توی چشمهایش: «خیلی از ایرانیها خودشان را بین تیپ فاطمیون جا زده بودند تا بتوانند بروند منطقه. مثل شهید مصطفی صدرزاده یا مثل همرزم من شهید حاج آقا تقی پور که اهل مشهد بود. خود سردار سلیمانی دربارهٔ شهید صدرزاده گفته بود زرنگ به این میگویند!» میگوید ارادت خاصی به سردار سلیمانی دارد و خیلی دوست دارد او را ببیند: «خیلی پیگیر این موضوع هستم ولی کسی راهنمایی ام نکرده که چطور میتوانم با با ایشون ملاقات کنم.»
از بی بی زینب(س) می خواهم هیچوقت خسته نشوم
مادر ساشا خیلی موافق صحبت کردن نیست. اما از جایی به بعد با خاطرههای پسرش همراه میشود و شمرده و با لهجه افغانستانی از بی تابیهای سهراب برای رفتن میگوید: «اینطور نبود که همه جز من موافق رفتن پسرم باشند؛ مخالفتها هم زیاد بود. یکی از اقوام نزدیک من حتی دفاع در در سوریه را جهاد و کشته شدن در آنجا را شهادت نمیدانست! دل خودم هم راضی نمیشد. اما آنقدر بیتابی کرد تا اجازهام را گرفت برود پادگانی در یزد آموزش ببیند. فکر میکردم دوام نمیآورد و بر میگردد. اما برنگشت. با پسر کوچکترم محمد و عموی بچهها رفتیم یزد دنبالش. وقتی فهمید آمدهایم آنجا خیلی ناراحت شد. شب ۲۱رمضان با دخترم رفتیم جمکران. هرسال میرویم. نماز را که خواندم یاد سهراب افتادم که گفته بود مامان دعا کن خدا من را به آرزوهایم برساند. من به سوریه فکر کردم. از امام مهدی (عج) خواستم پسرم را به همه آرزوهایش برساند اما پایش را به سوریه باز نکند؛ ولی همان شب بیست و سوم تماس گرفت و بعد گوشیاش خاموش بود. حدس زدیم رفته باشد. رفتیم یزد ولی اسم و فامیلش را اشتباه گفته بود تا پیدایش نکنیم! بعد هم که مدارک را بیشتر بررسی کردند، گفتند اعزام شدهاست.از امام مهدی (عج) خواستم پسرم را به همه آرزوهایش برساند اما پایش را به سوریه باز نکند؛ ولی همان شب بیست و سوم تماس گرفت و بعد گوشیاش خاموش بود. حدس زدیم رفته باشد. رفتیم یزد ولی اسم و فامیلش را اشتباه گفته بود تا پیدایش نکنیم!
بیست روز یا یک ماه بعد از سوریه زنگ زد که مامان من حالم خوب است، نگران نباش. از آن به بعد هر وقت میتوانست زنگ میزد. زمانی هم جنگ خیلی شدید شد. شبکه خبر سوریه را نشان میداد که ماشینهای داعش آمده بودند پشت خاکریزها. یک حسی به من میگفت پسرم همینجاست! هرچند توی فیلم او را ندیدم. شب که زنگ زد گفت مامان حال ما خوب است. برایش خبر تلویزیون را تعریف کردم، خندید و گفت ما هم آنجا بودیم. سری اول سه ماه در سوریه بود. اول محرم راضی اش کرده بودم که دیگر نرو. اما میگفت نگران نباش. ما الان ۱۵ایرانی و ۱۵افغانستانی هستیم که کارهای پشت دوربین را انجام میدهیم. اینها را میگفت برای این که من نترسم.
پارسال بیست روز مانده بود دو ماهش تمام شود؛ روز اربعین نذری داشتم. فردایش صبح زود دخترم آمد. گفتم چه خبر شده؟ گفت چیزی را جا گذاشتم آمدهام دنبال آن. از چشمهایش معلوم بود گریه کردهاست. گفتم سهراب زنگ زده؟ گفت مامان، سهراب ساعت ۴صبح به من زنگ زد و گفت زخمی شده. دیگر از خود بیخود شدم و حرفهایش را نشنیدم. اصلاً امید نداشتم که زنده باشد. تا چند روز اسمش بین مجروحین پروازهای سوریه نبود. یک ختم قرآن گرفتم. نمیتوانستم خانه بنشینم. روز پنجم رفتم زیارت امامزاده بی بی سکینه (س). همان روز از تماس یکی از دوستانش فهمیدیم که گوشی اش روشن است. جواب که داد، سریع گوشی را گرفتم. گفت مامان پا و کمرم زخمی شدهاست. وقتی بیایم بیشتر صحبت میکنیم. از صدایش میفهمیدم که حالش خوب نیست. آن روز از دخترم شنیدم سهراب پاهایش را از دست داده. باور نمیکردم. گفتم شاید اشتباه شنیدهاست. دیگر نتوانستیم با خودش صحبت کنیم. دو شب بعد خواب دیدم آدم قدبلند و خیلی خوش قیافه ای لباس سفید پوشیده و یک پایش از دیگری کوتاهتر است. دیگر باور کردم سهراب پایش را از دست دادهاست. تا اینکه خبر دادند او را آوردهاند بیمارستان بقیةالله. اتاق پر از مجروحین مجرد افغانستانی بود. وقتی رسیدیم آنجا اصلاً گریه نکردم. خواب دیدم آدم قدبلند و خیلی خوش قیافه ای لباس سفید پوشیده و یک پایش از دیگری کوتاهتر است. دیگر باور کردم سهراب پایش را از دست دادهاست. وقتی رسیدیم آنجا اصلاً گریه نکردم. قبل از اینکه برویم به دخترم گفته بودم دیگر امید زندگی ندارم. دخترم میگفت مامان این اتفاق برای سهراب افتاده… دیگر الان باید خودت را جمع و جور کنی که بتوانی سهراب را جمع کنی. اما به بیمارستان که رسیدم، بین آن همه مجروح خدا را شکر کردم. چون روحیه سهراب خیلی بالا بود. من هم شکایتی نداشتم و به خاطر همین روحیه اش کمتر اذیت شدم. اول یک ماه بیمارستان بود و شکر خدا جز یک عمل جراحی که خیلی اذیت کرد، زخمهایش زودتر از همه خوب شد. تقریباً سه تا چهارماه در بیمارستان و نقاهتگاه بود. تاحالا هم پرستاری از بیرون برای ما نیامده است. زحمت همه جابجاییهای او با برادر کوچکترش بوده. تا الان که توانستهام پرستارش باشم و از خدا و بی بی زینب (س) میخواهم که هیچوقت خسته نشوم. تنها آرزویم این است که خدا و بی بی زینب کمک کنند سهراب بتواند راه برود. آرزوی هر مادری را خودتان میدانید که چیست.