مجله مهر - احسان عبدیپور: سالها بعد، وقتی ما درسخواندههای دبستانِ فروغی بسطامی، به کتابی درباره یک مردِ آسمونجُل در خانواده رومانوفها به اسم «راسپوتین» برخورد کردیم که سِلو سِلو توی قصر ریشه کرد و بیاینکه هیچ سِمتی داشته باشد مراتب قدرت را پیمود و زورش از همه ـ غیر از تزار ـ بیشتر شد، هم خوب فهمیدیمش، هم اصلاً آنطور که نویسندهاش جاجای کتاب دهنش باز مانده بود، چیزی تعجبمان را برنینگیخت. فقط شباهتِ بیحدوحصرِ راسپوتین و «گُرگی» بود که شاخمان را درآورد. هردو یک چیز و یک خطالرسم و یک هندسه رفتاری بودند که از یک چشمه سِحرگری نوشیده بودند. منتهی روی دوتا مدارِ جغرافیاییِ جداگانه. یکی سنپطرزبورگ و مشهور، یکی بوشهر و مخفی.
در تمامِ پهنایِ این نَقل، «گُرگعَلی رهنما» را اختصاراً و آنطور که تمامِ آموزش پرورش و دنیا صداش میزدند، گُرگی مینامم. در تمامِ پهنایِ این نَقل، «گُرگعَلی رهنما» را اختصاراً و آنطور که تمامِ آموزش پرورش و دنیا صداش میزدند، گُرگی مینامم.
چه بکنم که نمیتوانم درست و دقیق سر و پرتال و پک و پوز و شکل و قیافهاش را با کلمات رسم کنم برایتان. نقاشیم از نوشتنم هم افتضاحتر است. نقاشی اینجا خیلی میتوانست کمکحالم باشد، اگر حتی به «باب راس» توی تلویزیون دقت کرده بودم، که خب، چه کنم، نکردم. نشد هیچوقت. ولی مثلاً همین باب راس را که نقطه مشترک همه انسانهاست در نظر بگیریم، مجسمش کنیم و بعد شروع کنیم به خراب کردنِ قیافهش تا به مقصد که گرگی باشد بلکه برسیم. موهای فرِ ریزِ محشرش را، کمی مجعدِ منتج از کر و کثیفی و نشُستگی بکنید، رنگ بردارید تا آنجا که طبیعت اجازه میدهد مشکیِ سیر و قیرفامش بکنید، بعد تا نصفه کوتاهش کنید. موهایی که چیدهاید را همینطور بیدقت و یلخی بچسبانید به ابروها و صورت. اجازه دارید ریش را تا زیر پلک چشم هم ادامه بدهید. ابروها را طوری بگیرید، که از سبیل چیزی کم نداشته باشد. قشنگ آبخورش بیاید روی پلکِ بالاییِ چشم. همه موها را خرج نکنید، چون گوشِ گُرگی هم التماس دعا دارد. از میانِ حلزونی، تا روی لالهها. اُورکتِ امریکایی و شلوارِ ارتشی یا بسیجی که بکنید تنش، تنها میماند یک لُنگِ عربیِ چارخونه که بپیچید دور سرش، و تمام. فرآیندِ تبدیلِ باب راس به گرگی با موفقیت تمام است.
حالا این گرگی کیست؟ چیست؟ با مابقیِ فراشها چه فرقی داشت مگر؟ در ظاهر هیچ. مثل بابای همه مدرسهها خونهش گوشه مدرسه بغل آبخوریها بود. البته این اولین و آخرین و تنها شباهتِ گرگی با همکارانش در مدارسِ سرتاسر جهان بود.
گرگی بهطرزِ رازناکی، مالکِ کاریزماتیکِ مزرعه فروغی بسطامی شده بود. کسی هم نمیدانست از کِی. اینکه میگویم «مزرعه»، نه صرفاً بهخاطر بیست، بیستوپنجتا بز و میش و پازن و کَهرهای بود که توی مدرسه کنار ما پا میگرفتند و بزرگ میشدند، یا نه اینکه منظورم آن کلیشه قدیمی است که سیستمِ آموزشی با ما مثل حیوان برخورد میکرد. نه. اصلاً روح مدرسه ما مزرعهوار بود. و گرگی مزرعهدار بود. نه ناظم، نه مدیر، نه معلمها، هیچکدام در این مالکیتِ مرموزِ ازلی ابدی، دَرز و تَرَکی نمیتوانستند ایجاد کنند. بهطرزِ مبهم و نامرئیای، بندِ قدرت از جاهایی میگذشت و میرسید به خونه کنار آبخوری. به «گرگیِ رهنما».
درواقع طوری بود که اگر کسی به مدرسه ما میگفت «مدرسه فروغی بسطامی»، درجا معلوم میشد یا ارتشیاند و تازه آمدهاند به شهر، یا اقوامِ درجهاولِ مدیرِ بیچارهمان هستند. چون «مدرسه گُرگی»، مثل «یخسازیِ فیوض» یا «بلوکزنیِ تختی» یا «مسجدِ میشتماشالله» یا «نونباگتیِ برغندان» یک چیزِ علیالسویهای بود برای محله ما. اصلاً اولِ سالِ کلاسِ اول، ننهها بعد از طی مراحل ثبتنام، بچه را از کتف میگرفتند میبردند جلوی گرگی که بغلِ آبخوریها کرسی زده بود و داشت قلیون میکشید و رفتوآمدها را حفظ میکرد، و وکالتِ بلاعزلِ همهچیز را میدادند دستش: «گرگی، اختیارش دست تو. در مسابقاتِ فوتبالِ آموزشگاهها خیلی عادی بود که بگویند برنده «تختی» و «دکتر شریعتی» میافته با برنده «شهید اشرفی اصفهانی» و «گُرگی». چون ما بچههای «مدرسه گُرگی» بودیم. هرچی صلاح دونستی بکن. رحمش نکن.» خب، اینها توی هر فرهنگ لغتی، ذیلِ تعریف مزرعه میآید. و آن ابروها، آن چشمهای سیاه، آن دستهای ضخیم که انگشترها آرموتوربندیش کرده بودند، لای هاله دودی که دهانش پس میداد، مثانه ما را پُر و شُل میکرد. بعدها، سه نسل از ما، اقرار کرد که سر همین سکانس توی خودش شاشیده است. حالا یکی دو قطره کمتر یا بیشتر. ولی همه شاشیدند.
این معاهده، تا اتمامِ دوره دبستان کار میکرد. همانطور که میبینید، توی شرح احوالاتم از مدرسه، و آن سالها، اصلاً اسمی از مدیر و این نُنُربازیها نیست. اصلاً از خودِ فروغی بسطامیِ شاعرِ قرنِ نمیدانم چندمِ هجری حرفی نمیزنیم، مدیر که دیگر شوخیِ جلفی بیش نبود.
در مسابقاتِ فوتبالِ آموزشگاهها خیلی عادی بود که بگویند برنده «تختی» و «دکتر شریعتی» میافته با برنده «شهید اشرفی اصفهانی» و «گُرگی». چون ما بچههای «مدرسه گُرگی» بودیم. روی سینه ما توی مسابقات آمادگی جسمانی، درشت نوشته بود «گرگی». خودش خریده بود و خودش داده بود خوشابی، مثل تابلو با قلم روش نوشته بود. میگویم مثل تابلو، چون یادم هست گوشه پایین لباس، مثل گوشه تابلو کوچک نوشته بود «خوشابی» و تلفنِ تابلوسازیش را هم نوشته بود، که گرگی دستور داد بزنیم تو شورت، تا پیدا نباشد. چون خوشابی مُفتی که ننوشته بود.
اینطور خرجها را گرگی از جیب خودش میکرد. یک تویوتای قرمزِ دوکابین هم داشت که ما را میریخت پشتِ همان و میبرد. اینها خرجهای کمی بودند، ولی بجا بودند. جوری بودند که رهبریِ کاریزماتیکِ گرگی را بر ما مسجّل میکرد و وقتی عقبِ تویوتا باد میخورد توی کله کچلمان، توی مغزمان این کلمات داشت دَم میکشید که: «همهچیزِ ما گرگی است. گرگی است که حواسش به ماست و ما را میبرد، پیروز میکند و برمیگرداند....»
* متن کامل این نوشته را میتوانید در سومین شماره از مجله طنز سهنقطه بخوانید که با تیتر «پول خر است» روی دکهها رفته و از طریق لینک اینترنتی نیز قابل دریافت است.