مجله مهر- «محمدرضا پهلوی» سی و هفت سال سلطنت کرد و در این مدت دو بار به طور علنی و یک بار هم به صورت مخفی مورد سوء قصد قرار گرفت؛ ولی با همه این ترورهای پیدا و پنهان زنده ماند و درنهایت پنجم مرداد ۱۳۵۹ در تبعید به مصر با سرطان درگذشت.
۱۵ بهمن ۱۳۲۷ هم مثل سالهای گذشته، محمدرضا پهلوی برای شرکت در جشن دانشگاه از کاخ سلطنتی حرکت کرد؛ وقتی به پلههای ورودی دانشکده حقوق رسید، ناگهان صدای تیراندازی بلند شد. گلوله به لب بالای شاه خورد و شاه فوری سر خود را پایین آورد. ضارب، اسلحه به دست، ایستاده بود و پنج تیر شلیک کرد که یکی از تیرها هم به پشت شاه اصابت کرد. او بعداز شلیک پنج تیر، اسلحه را به طرف شاه پرتاب کرد.سربازهای گارد، چند تیر به طرف ضارب شلیک کردند و او را کشتند. بعد از بررسی محتویات جیب ضارب، مشخص شد که او «ناصر فخرآرائی» خبرنگار روزنامۀ «پرچم اسلام» بوده است. عجیب اینکه از طرفی مشخص شد او با حزب توده رابطه داشت. شاه هم به بیمارستان منتقل شد و با چند بخیه، بهبود پیدا کرد.
شاه بعدها در محافل خصوصی و به طور مبهم، نخست وزیرش سپهبد رزم آرا را مسئول ترور خود معرفی میکرد. بعضی ها معتقدند این ترور با توجه به تعداد گلولههای شلیک شده (پنج گلوله) و ناموفق بودن آن و گلوله باران شدن ضارب توسط محافظین شاه بعد از تمام شدن گلوله هایش، احتمالا توسط خود شاه تدارک دیده شدهاست. روایت رسمی و البته متناقض رژیم شاه از ترور نیمه بهمن ۲۷ این بود که یک متعصب مذهبی وابسته به حزب توده مسئول ترور بودهاست.
بعد از آن مجلس شورای ملی طرح انحلال حزب توده در سراسر ایران را تصویب کرد و البته این میان شاه هم دستور تبعید و دستگیری آیت الله کاشانی را صادر کرد.
چون چند روز قبل از این تیراندازی، آیتالله کاشانی، اعلامیۀ شدیداللحنی علیه انگلیس صادر کرده بود ، منزل آیت الله کاشانی محاصره شد و ایشان را با ضرب و شتم دستگیر و به سوی قلعه فلکالافلاک خرم آباد و بعد به لبنان تبعید کردند. برای اینکه مقاومت دیگری هم پیدا نشود، حکومت نظامی برقرار شد.
یک نکته دیگر اینکه مرحوم «مرتضی احمدی» هنرمند پیشکسوت ایرانی از دوستان ضارب یعنی ناصرفخرآرایی بود:« من هم بچه راهآهن بودم و هم کارمند آنجا. با بچه محلها و دوستان همکار تیم خوبی درست کرده بودیم. یک روز آقایی به اسم «ناصر فخرآرایی» که به ناصر یه گوش معروف بود چون نصف یکی از لالههای گوشش بریده شده بود، آمد سر تمرین فوتبال ما. گفت من با بچههای «دوشان تپه» یه تیم تشکیل دادیم میخوایم با شما مسابقه بدیم. گفتم من شنیدم تو خیلی بیرحمی و توی بازی زیاد خطا میکنی. گفت نه قول میدم آروم بازی کنیم. گفتم اگه بچهها رو بزنی بد تلافی میکنم. خلاصه قول داد خطا بازی نکند. چند روز بعد هم بازی کردیم تا اینکه وسطهای بازی آقای شاپور سرحدی یکی از بازیکنان ما که اتفاقا چند ماه پیش فوت کرد رو همین آقای فخرآرایی زد. من دفاع بازی میکردم. دویدم تا وسط زمین و محکم زدم به ساق پاش. دعوامون شد و همین درگیری کم کم باعث دوستی ما شد. با هم رفت و آمد داشتیم. وضع مالی بسیار بدی داشت. بعدها فهمیدم توی یک چاپخانه تو خیابان لالهزار کار میکرده. چاپخونه تعطیل شده بود اون هم بیکار.
خلاصه با هم سینما میرفتیم. اما یک دفعه اون وضعش تغییر کرد. من رو چلوکبابی میبرد. تند تند لباس عوض میکرد. من مشکوک شده بودم تا اینکه یه روز آمد گفت احمدی میخوای شاه رو ببینی. گفتم آره گفت یه برنامهای توی دانشگاه تهران هست شاه میاد تو هم بیا با من بریم. سه روز بعد با هم رفتیم. ناصر یه دوربین چهار گوش هم دستش بود. تقریبا آخرهای سالن نشسته بودیم. شاه که آمد ناصر بلند شد از شاه عکس بگیره. ظاهرا توی دوربینش کلت بود من هم نفهمیدیم که یک دفعه شاه دور خودش پیچید و افتاد. سرلشکر شمعدوست که کنار شاه بود هفت تیرش رو کشید. تا شاه گفت نزن اون زد و جا در جا ناصر فخرآرایی رو کشت. درها رو بستن شروع کردن به سؤال و جواب کردن. من رو هم گرفتن. گفتن با کی آمدی. گفتم با فخرآرایی. گرفتنم و تا چهار صبح ۶ بار از من بازجویی کردن، دیدن من هر بار همون صحبتها رو میگم. چهار صبح هم منو بردن در خونمون تحویل پدرم دادن گفتن به شرط اینکه از تهران خارج نشی. البته بعد از اون هم هیچ وقت به سراغ من نیومدن.»
هرچند بعضی گروه های انقلابی مثل موتلفه عقیده داشتند انتشار اعلامیه دیگر فایده ای ندارد و آماده ترور شاه بودند، اما ترور او با مخالفت صریح امام خمینی انجام نشد. از مرحوم آیت الله انواری یکی از اعضای جامعه روحانیت مبارز و از نمایندگان مجلس خبرگان رهبری روایت متفاوتی از دیدار با امام نقل شده است: "...بعد مسأله را طرح کردم. مؤتلفه می خواهند دست به اقدامات تند بزنند. می گویند دوره اعلامیه گذشته است، باید یک کاری کرد. امام اوّل یک داستان تعریف کردند. فرمودند یکی از دوستان ما این جا آمد و اسلحه اش را درآورد و گذاشت جلو من و گفت: من فردا دیداری با عَلَم دارم. اگر اجازه بدهید علم را در دفترش می کشم. به او گفتم: نه، ما تازه اول کارمان است. خواهند گفت اینها منطق ندارند. بگذارید اینها را به مردم بشناسانیم. باید بگوییم اینها فساد آورده اند و ادعای اصلاحات دارند. بگذارید بشناسانیم آرام آرام. بعد مردم تکلیف خود را می دانند. معین نکنید. صبح مکلف هستی بروی تهران و بگویی این کار را نکنید. این شب پنجشنبه بود. شب را به تهران برگشتیم. سر راه رفتم محل تجارت صادق امانی. خودش نبود. پرسیدم حاجی کجاست؟ گفتند رفته سرکشی به چند جا بکند. در راه او را دیدم و پیغام امام را دادم و گفتم: ایشان مرا تکلیف کرده که نکنید، به ما ضرر می زند.»