خبرگزاری مهر – سرویس فرهنگ
«مجید» نشانههای زیادی از خود بر جای نگذاشته بود. آنطور که رفته بود نشان میداد که فکری برای بازگشت نکرده است. اما سه سال بعد، بخش جاماندهاش را باز میگردانند و اسمش باز هم بر زبانها گل کرده است: «مجید قربانخانی»! لقب «حر مدافعان حرم» را به او دادهاند؛ اینکه چقدر بهجا یا نابهجا است، اهمیتی ندارد، آنچه بیشترین اهمیت را دارد، این است که همه آشنایانش و هر کسی که میخواهد از او حرف بزند، بر عنصر «آزادگی» (حریت) همیشگی او دست میگذارد. کسی هرگز نمیگوید او به یکباره و به طور کامل متحول شده است، نمیگوید سیاه بود و به یکباره سفید شد، تیره بود و به یکباره روشن شد و… او پسری با دغدغههای انسانی در یک جامعه کاملاً معمولی بود، جوانمردی در زمانهای میانمایه که کمتر رنگ جوانمردی داشته و دارد.
اتفاقی که برای مجید میافتد بیشتر شبیه نوعی تکامل شخصیتی است، نه از این رو به آن رو شدن. او جوانی تهرانی با همه مشخصات امروزیاش بود، نه اسطورهای آنجایی و نه یک موجود باری به هر جهتِ اینجایی. آزاده بود چون انسانی در طبیعیترین وضعیت خویش، مردی غیور بود در معمولیترین وضعیت مردانگی، معتقد و متعهد بود، در عادیترین وضعیت یک انسان معقول. آنچه مجید را مجید میکرد یک «طلب» همیشگی بود. او میدانست نابسنده است و باید چیزی بشود. حیات روزمره راضیاش نمیکرد و گسستی در موقعیت معمولی حیاتش را طلب میکرد تا بتواند به قول خودش، از خویش «آدم» بسازد. آرزو و طلب مدامش به بیان ساده و لوطیوار خودش «آدم شدن» بود.
آنچه مجید را مجید میکرد یک «طلب» همیشگی بود. او میدانست نابسنده است و باید چیزی بشود. حیات روزمره راضیاش نمیکرد و گسستی در موقعیت معمولی حیاتش را طلب میکرد تا بتواند به قول خودش، از خویش «آدم» بسازد. آرزو و طلب مدامش به بیان ساده و لوطیوار خودش «آدم شدن» بود. مجید دارد برمیگردد و به عنوان کسی که یک گسست عمیق را با «جان» آزموده، حالا میخواهد برای ما هم تجربهای از یک گسست را گوشزد کند. تجربهای ناب از یک جابهجایی عمقی در حیات کنونی همه ما، که مجیدوار نیازمند آنیم تا حیات و احیایی دوباره را به تجربه بیازماییم. سه سال گذشته و حالا آخرین نشانهای که از او مانده است، در کنار ماست: «پیکرش»!
پس از شهادت «مجید قربانخانی» صحبت کردن از او به عنوان یک «نشانه» دشوار بود؛ او نشانی از خویش نگذاشته بود. او چهره یا «کسی» نبود که به برجستگی از او یاد شود. او از قبیله همین انسانهای معمولی اطراف ما بود. کسانی که در عین همهکس بودن، هر کدام برای خود کسی هستند و اساساً ماییم که سهلانگارانه از کنارشان رد میشویم و میگذریم و بر این حقیقت واقف نمیشویم که «انسان دنیایی است». اینها فقط در هنگامههای گسست، ما را به خویش جلب میکنند و تا به آنها بنگریم، از خویش غافل شویم و «انسان در مغاک» را به نظاره بنشینیم. شهادت مجید گسست نخست بود و حالا بازگشتش دومین گسست. پس از شهادت کمتر کسی به مغاکی که انسانی را در خویش برده بود واقف شد، از جمله خود نگارنده این سطور که شناختی از او نداشت؛ حالا بعد از سه سال، چشمهای بیشتری به سمت او و گسستهای زندگیاش جلب شده است.
اما در همان روزهای نخست چند تن دست به کار شدند. ساکت ننشستند و از مجید حرف زدند و نوشتند و فیلم ساختند. یکی از اینها «عابدین مهدوی» فیلمساز و مستندساز است که در آخرین اثرش با عنوان «قفس» مجید قربانخانی را به عنوان یک مدافع حرم یا به بیان خودش «مدافع انسانیت» گنجاند و بازآفرینی کرد؛ دیگری «کبری خدابخش دهقی» که کتاب زندگی شهید «مجید قربانخانی» را با عنوان «پناه حرم» که از چاپ دوم به «مجید بربری» تغییر نام داد، نوشت و منتشر کرد. به سراغ هر دوی اینها رفتیم تا بپرسیم چرا «مجید» توجهشان را جلب کرد و چه باعث شد که آن نام دست به کار شوند!
عابدین مهدوی با شور از مجید سخن میگفت و بیم داشت که مخاطبانش تصور کنند در حال غلو یا اسطورهسازی و «بازنمایی واقعیت به مثابه معجزه» است. ولی با نوعی دلخوری تاکید میکرد من واقعیتی که رخ داد را میگویم، هر کسی هر طوری که دوست دارد فکر کند، برایم مهم نیست. عابدین «قفس» را با موضوع ظلم داعشیها بر زنان و کودکان ایزدی ساخته و فیلمش روایتگر داستان انسانیهایی آزاده است که از سراسر دنیا برای کمک به مردمان کُرد و ایزدی جمع میشوند. او تلاش کرده بود انسانیهایی را روایت کند که هیچکدامشان افرادی نظامی نبودند، و فقط با غیرت انسانیشان به جنگ با ظالمان برخاسته بودند. آدمهایی از سراسر اروپا و آسیا و البته ایران. او شخصیتهایی واقعی را از کشورهای متعددی چون اسپانیا و فرانسه و بلژیک، انگلستان و… و البته از ایران ساخته بود که اگر چه به «مدافعان حرم» موسوم شدند، اما پیش از آن «مدافعان انسانیت» بودند و از جان و مال زنان و کودکان در برابر ظالم دفاع میکردند.
عابدین میگفت: دنبال یک شخصیت واقعی بودم که در فیلم «قفس» نماینده بچههای ایرانی مدافع حرم و مدافع انسانیت باشد؛ اینکه چطور ما به شخصیت شهید «مجید قربانخانی» رسیدیم داستانی طولانی دارد. ما بازیگری داشتیم به اسم «علی نکتهسنج» که از رفقای ما است. او قرار بود نقش یک شهید انگلیسی را که برای مقابله با داعش به سوریه آمده بود، بازی کند. ما بازیگران را بر اساس شباهت به شخصیت اصلی انتخاب میکردیم و علی نکتهسنج تا حدی شبیه شهید انگلیسی بود و با گریم چهرهای از علی درآوردیم که تقریباً شبیه چهره شهید انگلیسی شده بود. اما یک مشکلی وجود داشت؛ علی نکتهسنج آذریزبان بود و لهجه داشت و وقتی میخواست به زبان انگلیسی صحبت کند، نمیتوانست لهجه آذریاش را مخفی کند و این مشکلاتی را ایجاد میکرد. ما خیلی با علی نکتهسنج تمرین کردیم و در طول زمان وضعیت صحبت کردنش بهتر شد، ولی کامل رفع نشد. ما هر قدر کلنجار رفتیم و تمرین کردیم موفق نشدیم و در نهایت از علی عذرخواهی کردیم و او را کنار گذاشتیم.
عابدین ادامه میدهد: ولی علی با وجود اعتقاداتی که داشت خیلی دوست داشت در این فیلم بازی کند و میتوانم بگویم که خیلی دلگیر بود و از خدا میخواست در این پروژه نقشی داشته باشد. در همین حین من دنبال آن شخصیت واقعی ایرانی به عنوان نماینده ایرانیها در فیلم بودم. یکی از دوستان مجید قربانخانی را معرفی کرد و گفت این شهید شاخصههایی که تو میخواهی دارد، بر مبنای آزادگی و غیرتش به سوریه رفته است، ربطی هم به فضاهای ایدئولوژیزده نداشته و برای گرفتن پول و کسب منفعت به آنجا نرفته و… من به سراغ خانواده مجید رفتم و با آنها حرف زدم. مادر مجید از فراق فرزندش حال خرابی داشت، ولی حس خیلی خوبی داشت و آن حس را به من هم منتقل کرد. بعد از صحبت با مادر مجید و چیزهایی که درباره مردانگی و غیرت و جوانمردی مجید گفت، به دلم افتاد که مجید را در فیلم «قفس» داشته باشیم. اما هنوز چهره مجید را ندیده بودم. موقع رفتن از آنجا، مادر مجید یک سیدی به من داد و گفت اینها عکسهای مجید است.
عابدین از خانواده مجید جدا میشود و به محل کارش میرود و شروع به دیدن عکسهای مجید میکند. میگوید: همین که اولین عکسهای مجید را دیدم به طرز معجزهآسایی شباهتی میان او و علی نکتهسنج تشخیص دادم که برای خودم هم باورپذیر نبود. با خودم گفتم «اینکه خود علی نکتهسنج است!» عکسهای بیشتری دیدم و شباهت این دو چهره بیشتر و بیشتر برایم عجیب شد. زدم زیر گریه و با صدای بلندی که برای خودم هم عجیب بود گریه میکردم. شب بود، همان موقع زنگ زدم به علی نکتهسنج و گفتم فردا صبح زود، آب در دستت بود بگذار زمین و بیا پیش من. تا این را گفتم دیدم علی نکتهسنج هم گریه میکند. به من گفت به دلم برات شده بود به من زنگ میزنی. فردا صبح آمد عکسها را دید گفت «عابدین این خود منم!».
به گفته عابدین مهدوی در همین لحظه «مجیدِ فیلم قفس» به یکباره شکل گرفت: " ما علی را اصلاً گریم نکردیم. یک کلاه بر سرش گذاشتیم و کمی پوستش را سوزاندیم و شد «مجید قربانخانی»."
خبر حضور شخصیت مجید در قفس را به خانواده شهید قربانخانی دادیم و آنها خیلی خوشحال شدند و این مایه مباهات ما بود.
از عابدین مهدوی میپرسم «آنچیزی که باعث شد آن روز در حضور مادر شهید به این نتیجه برسی که باید از این شخصیت در فیلمت استفاده کنی چه بود؟» در جواب میگوید: جذابیت مجید برای من این بود که او یک کاراکتر عجیب و غریب داشت. گویی یک نماینده بالفطره از جوانان ایرانی است. کسانی که شاید هیچ ربطی به فضاهای معنوی، اعتقادی، دینی و به بیانی ایدئولوژیک نداشته باشند ولی در نهایت دلشان دنبال یک حقیقت معنوی است و طی آن دست به کارهای بزرگ میزنند. به نظرم چنین شخصیتی برای مردم ما جذاب است و ما کمتر توانستهایم وجوه پنهان چنین شخصیتهایی را آشکار کنیم.
از عابدین مهدوی میپرسم «آنچیزی که باعث شد آن روز در حضور مادر شهید به این نتیجه برسی که باید از این شخصیت در فیلمت استفاده کنی چه بود؟» در جواب میگوید: جذابیت مجید برای من این بود که او یک کاراکتر عجیب و غریب داشت. گویی یک نماینده بالفطره از جوانان ایرانی است. کسانی که شاید هیچ ربطی به فضاهای معنوی، اعتقادی، دینی و به بیانی ایدئولوژیک نداشته باشند ولی در نهایت دلشان دنبال یک حقیقت معنوی است و طی آن دست به کارهای بزرگ میزنند وی ادامه میدهد: مجید شغلش چیزی بود که کمترین ارتباطی به این فضاها نداشت؛ او سفرهخانه سنتی داشته. حال و هوا و دغدغههایش چیز متفاوتی با این فضاها بوده است و وقتی تصمیم میگیرد به سوریه برود کاملاً «دلی» تصمیم میگیرد این کار را بکند. خیلیها میگفتند مدافعان حرم پول هنگفت میگیرند و به سوریه میروند ولی مجید اساساً نیازی به پول نداشت. میگفتند مخ اینها را شستشو داده بودند و فرستاده بودند آنجا، در حالی که او خودش التماس کرده بود تا او را به سوریه ببرند! او نه پیشینه کار نظامی داشت، نه یک پیشینه خاص دینی و اعتقادی و ایدئولوژیک! او یک انسان غیور و آزاده به تمام معنی بود و برای همین رفته بود. نه خوشی زیر دلش زده بود، نه بر اساس هیجانات بچهگانه چنین تصمیمی گرفته بود. چیزی که در او منحصر به فرد بود آزادگی و غیرت انسانیاش بود و من به این دلیل او را انتخاب کردم.
عابدین که حالا در اوج احساسات از شهید مجید قربانخانی سخن میگوید، اظهار میکند: سه چهار روز پیش در استان خوزستان یاد مجید قربانخانی افتادم و خیلی به او فکر میکرد، شب که خوابیدم خواب مجید را دیدم و صبح که بیدار شدم برایم خیلی عجیب بود. چند ساعت بعد در خبرها خواندم که پیکرش پیدا شده و قرار است در تهران تشییع اش کنند. این به نظر من یک نشانه خیلی زیبا است.
شخص دیگری که پس از شهادت شهید قربانخانی درگیر انجام کاری درباره او میشود «کبری خدابخش دهقی» نویسنده اصفهانی است. او مدتی پس از شهادت مجید کتاب «مجید بربری» (پناه حرم) زندگینامه داستانی شهید قربانخانی را با انتشارات دارخوین اصفهان منتشر کرد. از او میپرسم میگویند مجید دچار تحولی در زندگیاش شده بود و این نوعی جذابیت دراماتیک را رقم میزند، شما به دلیل این جذابیت سراغ زندگینامه مجید رفتید؟ خدابخش حرفم را نفی میکند و میگوید: اصلاً قبول ندارم که او پیش از عزیمت به سوریه در یک دنیای دیگر بوده و به یکباره تغییر جهت میدهد. او هیئت میرفته، اگر چه هیئتی نبوده است؛ دعوا میکرده ولی دعوایی نبوده است. آنچه که باید درباره این شخصیت در نظر داشته باشیم این است که او از پیش قابلیت و ظرفیت آنچه را که نصیبش شده، داشته است.
خدابخش ادامه میدهد: دایی مجید یک سفرهخانه مجلل و گرانقیمت داشته است. داییاش تعریف میکند که یک روز مجید دست یک کودک کار را گرفته بود و از پایین شهر به بالای شهر پیش ما آورد و گفت دایی زود یک شیشلیک بزن و بده به ما. داییاش میگوید من ناراحت شدم و گفتم این بچه را چرا آوردی؟ تو چه نسبتی با او داری؟ و… مجید در پاسخ میگوید این بچه سر چهارراه بود و به من گفت نمیداند شیشلیک چیست! من او را آوردهام تا شیشلیک را ببیند و بخورد و بفهمد که شیشلیک چیز خاصی نیست!
نویسنده «مجید بربری» تاکید میکند: من معتقدم شهید قربانخانی زمینه و ظرفیتاش را داشته که به آن جایگاه رسیده است. درست است که شاید نمازش را به شکل مرتب و سر وقت نمیخوانده یا اهل تعبد و تشرع نبوده است ولی ظرفیتی داشته که شاید خیلی از کسانی که نماز را در اول وقت میخوانند و بسیار هم متشرع هستند چنین ظرفتی نداشته باشند.
او به خاطرات دیگری از مجید قربانخانی اشاره میکند و میگوید: مجید یکبار در اربعین با پای پیاده به کربلا میرود؛ در آن سفر که با دوستانش میرود هر کسی از امام حسین (ع) و حضرت ابالفضل (ع) حوائجی را طلب میکرده است. یکی سلامتی میخواسته، دیگری آسایش و توفیق در زندگی و…. آنچه که درباره مجید جالب است و همسفرانش نقل میکنند این است که در آن سفر مجید از خداوند و حضرات معصومین فقط یک چیز میخواهد؛ میگوید «فقط میخواهم آدم بشوم!». از آن زمان به بعد مجید شروع میکند و به قول خودش با توبهای که کرده تلاش میکند به انسانی دیگر تبدیل شود. این اتفاق هم برای دورهای است که اصلاً بحث سوریه و دفاع از حرم و… مطرح نبوده یا در ذهن مجید جایی نداشته است.
خدابخش با اشاره به سفرش به سوریه اظهار میکند: بعداً او با ارتباطاتی که با بچههای محلهشان داشته است از قضیه دفاع از حرم و اعزام به سوریه آشنا میشود و با خواهش از هممحلیهایش که در این حوزه فعال بودهاند میخواهد او را به سوریه بفرستند. فیلمی از مجید در سوریه هست که در آن میبینیم او در کنار حرم حضرت رقیه (س) حال عجیبی دارد و من فکر میکنم تحول واقعی در آنجا اتفاق افتاده و مجید پس از آن شخص دیگری میشود که با آدمهای معمولی فرسنگها فاصله پیدا میکند و در نهایت هم به وصال میرسد.
مجید یکبار در اربعین با پای پیاده به کربلا میرود؛ در آن سفر که با دوستانش میرود هر کسی از امام حسین (ع) و حضرت ابالفضل (ع) حوائجی را طلب میکرده است. اما مجید فقط یک چیز میخواهد؛ میگوید «فقط میخواهم آدم بشوم!»
او در پایان سخنانش بازگشت پیکر شهید مجید قربانخانی را یک «رویش دوباره» میخواند و میگوید: طی این سه سال که از شهادت شهید قربانخانی گذشته است، تعداد زیادی از جوانان بواسطه او محول شدهاند و اینها هم تخیل یا توهم نیست و من به عینه شاهد این تحولی که بواسطه شهادت مجید در جوانان اتفاق افتاده، بودهام.