مجله مهر - فاطمه باقری: قصه رستگاری شهدا از محبوب ترین روایتهای ماست؛ از زندگی «حُر» کربلا گرفته تا «طیب حاج رضایی» و «شاهرخ ضرغام» و… حتی «مجید سوزوکی» محبوب پرده سینماها. حالا زمانه روایت دیگری رسیده: «مجید قربانخانی» آنقدر جوان است که خوب یادمان بماند این رستگاریها افسانه نیست. همان شهیدمدافع حرم خوش خندهای که او را با تصویر خالکوبی روی دست و در حال قلیان کشیدن میشناسیم. یک هفته پیش، سه سال بعد از شهادت مظلومانه او در خانطومان سوریه، پیکرش شناسایی شده و به ایران برگشته تا روی دست آدمهای عاشق تشییع شود و در گلزار شهدای محل زندگی اش در یافت آباد تهران آرام بگیرد. او حالا قهرمان رستگار و محبوب ما ایرانیهاست. همان کسی که با همه حرفها و قضاوتها، پای قول و قرارش برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) ماند. همان اسطورهای که یاد مردمش میدهد: «هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشوید»
ساعت وداع مردم با مجید قربانخانی در معراج را ۱۵ اعلام کردهاند. دیدار خصوصی خانواده شهید قبل از این ساعت بوده و ویدئوی آن هم در فضای مجازی سروصدای زیادی داشته؛ همان که مادر مجید تکه استخوانهای او را بالا میبرد: «چرا میگوئید اینها برای پول میروند؟ این استخوانهای سوخته مجید من است. پیکر ندارد. میخواستم مجیدم را داماد کنم…»
ورودی اصلی معراج الشهدا، پسرجوانی درآغوش رفیقش گریه میکند: «مجید هشتاد کیلو بود رفت، الان فقط استخوانهایش آمده» آدمهای زیادی توی حیاط معراج جمع شدهاند. یکی از سربازهای معراج میگوید این جمعیت توی این سالها بی سابقه بوده است. دختری درِ بزرگ حسینیه را نشانم میدهد: «من تا حالا که چندبار آمدهام، ندیده بودم برای وداع عمومی این در را باز کنند.»
خیلیها اینجا را به دلیل حضور پیکرهای شهدا مکان مقدسی میدانند و تا آمدن پیکر، روی موکتهای محوطه یا در حسینیه ایستادهاند به نماز. پدر مجید و بقیه اقوام هم گوشه حیاط نشستهاند. جوانهای دوست و آشنا تک تک می آیند با پدر روبوسی میکنند. صدای روضه که بلند میشود پدر سرش را میاندازد پایین؛ و یکی دونفر از همین جوانها آرام میروند پشت سر او، شانههایش را میگیرند. یکی از خواهرهای مجید ظرف پر از حنا را به طرف ما میگیرد تا از آن برداریم. از قرار، امروز حنابندان مجید هم است.
مجید آخرین جامانده جنگ نبود
مداح مراسم «پناه حرم» را میخواند؛ همان روضه محبوب شهید مجید که از وقتی با آقا مرتضی آشنا شده بود، از وقتی روضه حضرت زینب (س) بیتابش کرده بود، زمزمهاش میکرد: «پناه حرم، کجا داری میری بگو برادرم / بدرقهی راه تو اشک چشم تَرم / آهسته تر برو داداش ببین مضطرم»
بعد میکروفن را پدر شهید مدافع حرم «مرتضی کریمی» دست میگیرد. آقامرتضی، شهید جاویدالاثری است که آشنایی و همراهی با او زندگی مجید را از این رو به آن رو کرد. آقای کریمی چند خط روضه میخواند و دعا میکند: «به یاد همه شهدا و امام شهدا؛ ان شاالله همه شهدای مدافع حرم که نیامدهاند هم برگردند و برایشان عزاداری کنیم.» بین صحبتها اعلام میکنند خانواده شهدای مدافع حرمی هم آمدهاند مراسم که عزیزشان جاویدالاثر است؛ پدر علی آقاعبداللهی، پسر شهید اصغر فلاح پیشه و سردار شهید رضا فرزانه و…همه آمدهاند معراج. داستان دوری و دلتنگی هنوز تمام نشده است.
من اراذل و اوباش بودم! بگذار بروم
تکاور «مهدی هداوند» فرمانده یگان فاتحین تهران هم اینجاست؛ فرمانده مجید و همه شهدای خانطومان که ۲۱ دی سال ۹۴ جاویدالاثر شدند. او در همه مصاحبههایش از شوخ طبعی مجید و کل کلهایش با او میگوید. حس میکنم لحن جنوب شهری و ادبیات خاکی آقای فرمانده هم بی شباهت به صحبت کردن شهید مجید نیست. در اولین جلسه که مجید را دیده محکم گفته تو را که نمیبرم سوریه؛ مجیدِ خنده رو هم در جمع بقیه داوطلبها کلی سر به سر او گذاشته و آخر تتوی روی دستش را نشان او داده است: «قاطی کرد داد زد که بابا من را ببر! من اراذل و اوباش بودم، اصلاً توی این صراطها نبودم! بگذار بروم.» میگوید حالا مجید چراغ راه همه آنهایی است که میخواهند با امام حسین (ع) آشتی کنند: «مجید خیلی از معادلات را به هم زد. ثابت کرد محبت اهل بیت کیمیاست. ما ادعا میکردیم استادیم، نمی دانم اینجا چه فوت کوزه گری بلد بود که ما نفهمیدیم. سر نقطه رهایی در خانطومان، شرط کرده بودم با مجید؛ گفتم تو تک پسری نباید بیایی جلو. گفته بودم ببین آقامرتضی! این اگر برود خودم میزنمش. ولی نفهمیدم کِی آمد تو خط… خاطره نمی گویم، بقیه اش را توی کتاب و مستندها گفتهام. فقط گفتم بچه کی به تو گفت بیای اینجا؟ خندید و گفت: «بابا حله حاج مهدی! حله»
میگوید همه دلخوشی ام این است که یک جایی این شهدا یادمان کنند: «هرجا میروم توی هیئتی صحبت کنم میگویند از مجید بگو! نمی دانم چه کار کرده، ولی امام زمان ناموسش را دست اینها سپرد. گفت شما بیایید مدافع حرم باشید.»
دعوتیم به یک جشن عروسی بی نظیر
قرار است مادر شهید صحبت کند. با هر جملهاش شانههای جمعیت تکان میخورد: «به امام حسین گفتم بعد از سه سال، روسری سفید پوشیدم و مجیدم را بخشیدم به علی اکبرت. تو بین الحرمین سفره حضرت رقیه انداخته بودیم. نمیدانستم تا برگردم تهران، تولد حضرت علی اکبر، مجیدم را بهم برمیگرداند. پسرم علی اصغری آمده؛ از صبح دارم برایش لالایی میخوانم.»
جمعیت کوچه باز میکند. تابوت را میآورند وسط حیاط و میگذارند روی یک ون. مردم تسبیح و قرآن توی کیف و حتی سر گلهای داخل حیاط را برای تبرک میدهند دست سربازهای کنار پیکر. در همین فرصت کوتاه، چند نفر بچههای کوچکشان را هم میفرستند بالا که تابوت شیشهای را ببوسند.
حالا وقت جشن عروسی شهید است. آرزوی مادرش این بود که مجید را داماد کند. مادر که روسری سفید و چادر گلدار پوشیده با همسرش میروند بالای ماشین و کنار پیکر میایستند. عکاسها هم جایی روی بلندی را انتخاب کردهاند. این تصویر آنقدر زیبایی و حزن توأمان دارد که یک عده همانطور که اشک میریزند بلند کِل می کشند و یک عده گوشیها را برای ثبت آن بالا میبرند. پدر و مادر شهید از سبدی، شکلات و شاخههای گل به سمت جمعیت میاندازند. مداح میخواند:
گل بریزید رو سر این جوونمرد
الهی که دور شه ازش غم و درد
برو ولی به جون زهرا برگرد
به جون زهرا برگرد
مادر مجید وقت بریدن کیک جشن دیگر بی تاب میشود. آنقدر که دایی مجید می پرد روی سقف ماشین و او را پایین میآورد.
برید از اونا بپرسید، که شنیدهها رو دیدن
مراسم خداحافظی با «حر مدافعان حرم» یا «مجید بربری» محبوب یافت آباد به دقیقههای آخرش رسیده است. خیلیها از شهرهای اطراف تهران یا از شهرهای دور آمدهاند معراج و حالا راهی خانهاند. کسی پشت میکروفن اعلام میکند برخلاف وداعهای همیشگی، امروز درِ معراج تا ساعت ۱۰ شب باز است تا اگر کسی خواست، بیاید دیدن شهید قربانخانی. حالا تصویر پدر یوسف در سکانس آخر فیلم بوی پیراهن یوسف، وقتی که برای در آغوش کشیدن پسرش بارها زمین خورد یا تصویر مادر بی تاب فیلم شیار ۱۴۳ تنها تصویر مشترک ما از غریبانه های این وطن نیست. عصر دلتنگ پنجم اردیبهشت است و صدای نوحه محمود کریمی هم چشمهای مهمانهای معراج را بارانی کرده است: «مادر لا لا لا لا بکن خوابی، مادر همه خوابند تو بیداری…»