به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «درآمدی به تاریخ فلسفه اسلامی» تألیف نصرالله حکمت، استاد دانشگاه شهید بهشتی به همت انتشارات الهام منتشر شده است.
در بخشهایی از مقدمه این اثر آمده است:
اگر تاریخ فلسفهٔ اسلامی همین باشد که امروز در اختیار ما است و ما با آن آشناییم و آن را میخوانیم و در دانشگاهها و سایر مراکز علمی تدریس میکنیم، باید گفت فلسفهٔ اسلامی زایدهای در حاشیهٔ فلسفهٔ یونان است و وظیفهای که بر عهده داشته علاوه بر افزودن پارهای مسائل و مباحث فرعی، حفاظت از فلسفهٔ یونان و انتقال آن به جایگاه اصلی خود یعنی غرب بوده است. بنابراین مسلمانان در عرصهٔ فلسفه و تفکر، حرف تازهای برای گفتن نداشتهاند و امروز نیز سخن خاصی ندارند و در نتیجه میتوان گفت که ما اساساً در وضعیت امتناع تفکر قرار داریم.
قضیهٔ شرطی فوق را فعلاً فارغ از صدق و کذب مقدم و تالیاش که در میدان فلسفه و تفکر به نحو جدی مطرح است، گر از انزوایش خارج کنیم و آن را در کنار عرصههای دینی، سیاسی، اجتماعی، هنری و غیره قرار دهیم، خواهیم دید که در آن عرصهها نیز با قضایای شرطی مشابه، مواجهیم. یعنی در هر عرصهای نهایت حال ما این است که سر از قضیهای شرطی درمیآوریم: "اگر اسلام این است که امروز به ما معرفی میشود پس…. اگر بانکداری و اقتصاد اسلامی همین است که امروز جریان دارد پس. اگر امر به معروف و نهی از منکر همین است که امروز اجرا میشود پس…. اگر سیاست اسلامی این است که امروز حاکم است پس…. اگر هنر اسلامی همین است که امروز ما با آن سروکار داریم و در عین داشتن تکنیک، فاقد طرح و ایدهایم پس… و...
بنابراین اگر بگوییم که ما دست کم به عنوان ایرانیان در وضعیت تعلیق و در حال قضایای شرطی قرار داریم، بیراه نگفتهایم. یک روی این وضعیت تعلیق و این حال قضایای شرطی، شاید منفی و ناخوشایند و حتی نومیدکننده باشد؛ اما روی دیگرش نویدبخش و امیدآفرین است. زیرا حال این قضایای شرطی، حکایت از یک سنت تاریخی در جریان چگونگی ظهور حقیقت، و چگونگی ظهور ضد حقیقت دارد. به بیان دیگر و به قول آنکه دیر به دنیا آمده است:
عالَم
پر از خدایان قلابی است؛
اما حتی
یک شیطان قلابی
ندیدم.
مضمون فوق را به شکل دیگر هم گفته است:
فقط آشغالها
و زبالهها
قابل سوءاستفاده
نیستند.
بنابراین میتوان گفت که در آن سوی این قضایای شرطی و این وضعیت تعلیق، حقیقتی ناب نهفته است و آن اینکه -- فعلاً در موضوع مورد بحث -- فلسفه و تفکر اسلامی، در طبیعت و حقیقت خود، از چنان جایگاه تاریخی، و از چنان قدرت شگفتی برخوردار است که برای از کار انداختن آن، و به منظور مخدوش جلوهدادن سیمایش هیچ راهی جز این نیست که خوانشی ازهمگسیخته، و روایتی بههمریخته، از آن بسازند و ارائه کنند و آن را چنان نشان دهند که با اغراضِ از پیش معینِ آنان سازگار و هماهنگ گردد.
در عرصهٔ همهٔ قضایای شرطی مذکور، گر نیک بنگریم، عدهای را میبینیم که نه حقیقت، بلکه منافع خویش را میجویند و هر چه میگویند نه در مقام بیان حقیقت یا تقرب به حقیقت، بلکه در مقام تأمین منافع خویشاند. البته هر کس برای تأمین اغراض خویش، میکوشد در پوشش امری زیبا و مقدس و دوستداشتنی، خود را پنهان و عیان کند.
تاریخ فلسفۀ اسلامی موجود، روایتی جعلی و قلابی اما شکیل و شاید برای عدهای، پذیرفتنی از جریان فلسفه و تفکر اسلامی است. این روایت که بر اساس آن، پارادایمی مسلط پدید آمده، مولود مطالعات و پژوهشهای مستشرقان در این یکی دو قرن اخیر است. بندهٔ حقیر، الحال پس از سالها مطالعه و تحقیق و تدریس به این نتیجه رسیدهام که این روایت، گرچه در پارهای از اجزایش با آرا و اقوال فیلسوفان مسلمان، انطباق دارد اما در کل خود هیچگونه انطباقی با حقیقت و روح فلسفه اسلامی ندارد و یک روایت کاملاً مجعول است.
بهتر آن است که بحث را به شکل دیگری ادامه دهیم. ما امروز دو روایت کلان از فلسفۀ اسلامی در اختیار داریم: روایت نخست، روایتی کاملاً سنتی از سنت فلسفۀ اسلامی است. این روایت همان است که قرنها در حوزههای علمی ما برقرار بوده و هست و توانسته میراث فلسفی ما را حفاظت کند و به دست ما برساند. بنده فعلاً درصدد بحث و بررسی یا نقد این سنت هزارسالهٔ پر شکوه و با صلابت که حکایت هزار سال متن خوانی فلسفی است، نیستم و با تمام وجود، خود را مدیون این سنت عمیق و ریشهدار که حامل برخی از ارکان هویت ما است، میدانم.
در عین حال میخواهم دربارهٔ وضعیت امروزین این روایت، چند جمله بگویم. تا پیش از ورود به روزگار جدید، این سنت فلسفی، در کنار سنت ایمانی و عرفانی ما راه خویش را به درستی پیش آمده و در اوج خلاقیت و آفرینشگری، و با حضور و ظهور در عرصههای گوناگون زندگی ما وظایفی را که بر عهده داشته، از جمله حفاظت از زیرساختهای ایمانی و اخلاقی و انسانی، به درستی انجام داده است. این، در جای خود محفوظ. اما با ورود ما به روزگار جدید، یا با ورود روزگار جدید بر ما، حکایت این سنت فلسفی، متفاوت شده است. شاید در این یکی دو قرن اخیر و به خصوص در این پنج شش دهه و به طور ویژه در این چهل سال در سطح جهانی و هم در داخل تحولاتی رخ داده و مسائلی پدید آمده که فلسفۀ اسلامی از آنها بیخبر است. گاه چنین احساس میشود که فلسفۀ اسلامی، از رخدادها و مسائل عقب مانده و -- مثلاً -- حدود صد سال پیش از جریان افتاده و رفتهرفته، خواب بر او غلبه کرده است.
پس از این در بخش نخست کتاب، دربارهٔ این «بهخوابرفتگی» یا به تعبیر دیگر «انجماد» اندکی بحث کردهام. اکنون میخواهم چیز دیگری بگویم. وضعیت فعلی فلسفۀ اسلامی، در پهنهٔ روایت سنتی به گونهای است که از زمین و زمان، منقطع است. انگار در این خوانش، ما مشغول خواندن حقایق ازلی--ابدی هستیم و با انسان، و زندگی او و مسائلش در این روزگار کاری نداریم. گوئی که این فلسفه، در مواجهه با انسان روزگار جدید، گرفتار تحیر گشته و بهتزده شده و زبانش بند آمده است. اینک میان آن سنت فلسفی و انسان این دوران، شکافی شکآفرین، و حفرهای هولانگیز پدیدآمده است و دیگر این دو، یعنی آن سنت و این انسان، زبان یکدیگر را نمیفهمند و از هم جدا شدهاند.
روایت دوم، روایتی است مولود مطالعات خاورشناسان که با متن فلسفۀ اسلامی و با آثار فیلسوفان مسلمان، چندان کاری ندارد و به تاریخ آنکه -- بیشتر شبیه حواشی آن است پرداخته و یک چهرهٔ مخدوش و مشوّه از فلسفه و فیلسوف اسلامی ساخته است و در غیاب آن سنت، بر فضای امروزین فلسفۀ اسلامی، تسلط یافته و اکنون -- یعنی همین الان در دانشگاهها و مراکز علمی و حتی در بخشهائی از حوزههای علمیه، نسل جدا شده و گریخته و بیخبر از فلسفۀ اسلامی، این روایت مجعول و مخدوش را میخواند و میآموزد.
سر اینکه ما امروز در فهم مسائل خود و در حل آنها وامانده ایم، این است که فلسفه و تفکر و عرفان ما، به شکلی مسخ شده و غیرواقعی، در اختیار ماست؛ و ما به منظور زدودن غباره او شکافتن پردههایی که بر سیمای زیبای آنها افتاده و آن را پوشانده، گام تعیین کنندهای برنداشته ایم.
تصور بنده این است که ما برای توصیف این وضعیت پدید آمده در عرصهٔ فلسفه و تفکرمان، هیچ واژه و کلمهای در اختیار نداریم. نمیدانم باید واژه بسازیم، یا کتاب بنویسیم، یا در نبود و نارساییِ واژههای موجود برای توصیف حالمان، بنشینیم آه و فغان کنیم، و شیون و واویلا سر دهیم و یا سکوت کنیم و خیرهخیره بنگریم و غصه بخوریم و از غصه بمیریم؟!. به راستی نمیدانم آنجا که در توصیف حالمان ناتوانیم و واژه نداریم، چه باید کرد و چه باید گفت؟ اما این را میدانم که اگر نمیتوانیم حال و روزمان را توصیف کنیم، میتوانیم یک «تاریخ فلسفۀ اسلامی دیگر» بنویسیم و برای نوشتن آن، اگر امکانات نداریم، واژه و کلمه و کاغذ و قلم داریم؛ و باید آن را بنویسیم و به امید خدا مینویسیم.
مایلم ضرورت نوشتن ِ یک «تاریخ فلسفۀ اسلامی دیگر» را دست کم برای خودم و برای یک «تکانسانِ» دیگر، روی کاغذ معلوم کنم. به همین منظور میخواهم وضعیت موجود را تا آنجا که واژهها و کلماتی که داریم یاری میکند، خیلی کوتاه توصیف نمایم:
در میدان فلسفه و تفکر و اندیشۀ امروزمان، سنت هزارسالۀ ایمان و فلسفه و خردورزی و عرفان و هنرمان غایب است. یک تاریخ فلسفۀ اسلامی، ظهور جدی و فراگیر دارد و بر اذهان اهل دانش و مطالعه غلبه کرده است که ما آن را ننوشتهایم؛ دیگران یعنی غربیان، تاریخ فلسفۀ ما را برای ما و به جای ما نوشتهاند و ما فقط ترجمه کردهایم. حاصل و چکیدۀ این تاریخ فلسفه و تفکر، این است که شما اهل اسلام و ایمان، و شما ایرانیان مسلمان، قدرت اندیشیدن و تفکر ندارید. فیلسوفان و متفکران شما همینها هستند که ما آنان را مطالعه کردهایم و به شما معرفی میکنیم و نشان میدهیم که در تفکر فلسفی، فاقد استقلال و اصالتند؛ فلسفه و تفکر خود را از دیگران گرفتهاند؛ چیزهایی را کموزیاد کردهاند؛ فلسفۀ ناب دیگران را با مسائل دینی مخلوط نمودهاند و از مجموعۀ مباحث فلسفی که از دیگران اقتباس کردهاند و آنها را با موضوعات دینی آمیختهاند، یک فلسفۀ التقاطی ساختهاند. بنابراین باید نتیجه گرفت که این فیلسوفان و متفکران، در عصر خودشان نیز حرفی برای گفتن نداشتهاند؛ چه رسد به امروز.
وقتی فیلسوف و متفکر ما چنین حال و روزی دارد و در واقع باید گفت که فیلسوف و متفکر نیست، بلکه افکار و اندیشههای دیگران را با اندکی افزودن و کاستن، مطرح کرده و مورد بحث قرار داده، تکلیف ما نیز معلوم است و چارهای نداریم جز اینکه در این روزگار، فکر و فلسفه و هنر و عرفان و اخلاق و سیاست و معنویت و دین و معنای زندگی را، علاوه بر ابزارها و ادوات زندگی و فرآوردههای تکنولوژیک و دانش تجربی، از جای دیگر، و از کسان دیگر که همۀ اینها را با هم در اختیار دارند، بخریم و وارد کنیم.
حال چه باید کرد؟
در این حدود نیم قرن اخیر، و در میدانی که توصیف شد یعنی در وضعیت غیاب حقیقت ایمان و فلسفه و عرفان اسلامی، و در ظهور و غلبۀ یک تاریخ فلسفه و تفکر مجعول و در شکاف پدید آمده میان ما و سنت، دو جریان عمده و برآیندی از فعالیتهای این دو جریان، بر اکثر جوانب حیات فردی و اجتماعی ما تسلط یافت و ما را یعنی ایران اسلامی را با اندیشهها و سیاستها و برنامههای خود مدیریت کرد و به امروز رسانید. این دو جریان عبارتند از: ۱. دین روشنفکری و ۲. روشنفکری دینی.