به گزارش خبرنگار مهر، «سیاست و نظریه: مناظره یورگن هابرماس و هربرت مارکوزه» کتابی بود که در سال ۱۳۹۰ با ترجمهای از نادر فتورهچی در شمارگان ۱۱۵۰ نسخه، ۱۴۴ صفحه و بهای دو هزار ۸۰۰ تومان از سوی انتشارات رشد آموزش منتشر شد. آموزههای این کتاب که به راحتی از طریق گفتوگو منتقل میشوند برای نسل جوان ایرانی بسیار مفید است. از دل این کتاب حتی میتوان به شیوه صحیح گفتوگوی علمی هم فکر کرد، اما متأسفانه این کتاب علیرغم تمام اهمیتش تاکنون تجدید چاپ نشده است. شاید مشکلاتی که نشر رشدآموزش داشت (این نشر اکنون به انتشارات امیدصبا تغییر نام داده است) در عدم بازنشر این کتاب دخیل باشد.
«سیاست و نظریه» محصول مناظرهای است که یورگن هابرماس و هربرت مارکوزه، دو تن از فیلسوفان حلقه انتقادی مکتب فرانکفورت درباره نسبت تئوری و عمل سیاسی در دهه ۷۰ با یکدیگر داشتند. در این مناظره هانس لوباش و اشپینگلر، دو تن از شاگردان این دو اندیشمند نیز حاضر بودند. در اصل علت شکل گیری این مناظره و این گفتوگو دیداری بود که هابرماس به همراه هانس لوباش و اشپینگلر در روز تولد مارکوزه با او داشتند. در این دیدار، گفتوگوی عمیقی میان این دو فیلسوف شکل گرفت و ضبط شد. بعدها این گفتوگو برای انتشار در اختیار مجله «تلوس» قرار گرفت. تلوس، مهمترین نشریه تئوریک در دهههای ۷۰ و ۸۰ میلادی بود و نقش بزرگی در انتشار عقاید در آن دوران داشت.
لازم به اشاره است که این گفتوگو زمانی انجام شد که شکست جنبش ماه «می» ۶۸ و بیمایه شدن منطق آن بر همه آشکار شده بود. هابرماس، مخالف این جنبش بود و دانشجویان شورشی را فاشیست چپگرا مینامید، در حالی که مارکوزه از نظریهپردزان آن بود. مارکوزه به عنوان هوادار و نظریهپرداز این جنبش، ضمن اعتراف به شکست آن، از آرمانهای جنبش دفاع میکند. به اعتقاد او، این جنبش ظرفیتهای کنش سیاسی دانشجویان را در اروپا نشان داد.
در جای جای متن، مخاطبان، مدام با بی حوصلگی و سراسیمگی مارکوزه و در مقابل، میل بی پایان هابرماس به «مچ گیری» توأم با احترام و ارادت از او مواجه میشوند؛ مچ گیریهایی که تمامی شمول نظری تئوری انتقادی به طور عام و آثار مارکوزه به طور خاص را شامل میشود: پرسشهای هابرماس از علاقه مارکوزه در دهه ۲۰ به مباحث روانشناسی ژان پیاژه برای نشان دادن تمایل او به «فاکت» و «علوم تجربی» گرفته تا اصرارهایش بر نقش سنت هایدگریهای چپگرا بر آرای او در «انسان تک ساحتی» یا برجسته کردن مقاله مارکوزه درباره گرافیتیهای «می ۶۸» با هدف نشان دادن شکاف در تئوری زیبایی شناسی متکی بر خودآیینی و…، جملگی به شکل دادن به پیوستاری منجر میشود که در هر نقطهاش چرخش، انکار، تصدیق یا حتی سکوت آن را میگسلد.
هابرماس، مخالف جنبش می ۶۸ بود و دانشجویان شورشی را فاشیست چپگرا مینامید، در حالی که مارکوزه از نظریهپردزان آن بود. کتاب به پنج فصل «حیات فکری»، «انسان نوین»، «زیبایی شناسی»، «فلسفه و علم» و «تئوری و عمل» تقسیم شده است. نخستین گفتوگو، بیشترین نسبت را با مقوله سیاست و نظریه دارد. هابرماس در این گفتوگو درباره پیوند خوردن ایده و سیاست در اندیشه و رفتار مارکوزه میپرسد و به تحلیلهای مؤثر مارکوزه درباره جنبش می ۶۸ اشاره میکند. تئوری هابرماس درباره انسان نوین که به زعم او، ریشه عقلانی غریزه است، در گفتوگوی دوم مورد بحث قرار میگیرد. پیوند دیدگاههای هگل، مارکس و فروید در کنار هایدگر، انسان نوین هابرماس را میسازند. هابرماس و مارکوزه در بخش پنجم این گفتوگو، رابطه دیالکتیکی میان تئوری و عمل در عرصه نظریه سیاسی را بررسی میکنند. دو گفتوگوی میانی نیز به موضوع سیاستورزی و نظریهورزی میپردازند.
به طور کل متن این کتاب و این مناظره برملاکننده برخی از شکافها و حفرههای موجود در تفکر انتقادی است که در روایتهای ژورنالیستی با سیمایی بیخدشه، توپُر و یکپارچه بازنمایی شدهاند. در مناظره، این اختلاف نظرها برجسته شدهاند و حتی در برخی فرازها به مجادله و لجبازی نیز کشیده میشوند. دفاع سرسختانه مارکوزه از ریشه غریزی عقلانیت و درخواست مداوم هابرماس از او برای تبیین آرا تا آنجا پیش میرود که طرفین با تأکید بر استدلالهایشان، بحث را نیمهکاره رها میکنند.
فتورهچی در باره ترجمه این اثر نوشته است: «بی شک وجود ترجمه کارهای اصلی و کتابهای متفکران مکتب فرانکفورت اولویت خوانندگانی است که به تفکر انتقادی گرایش دارند، اما این کتاب نیز به واسطه شکل محاورهای آن و اینکه طرفین مناظره برای بیان نقطه نظراتشان اشارات مستقیمی به خط سیر فکری مکتب فرانکفورت میکنند، خالی از فایده نیست… همانطور که در کتاب هم اشاره شده، گویی نسل دوم مکتب فراکفورت از سوی نسل سوم در حال استیضاح شدن است. هابرماس به عنوان آخرین نسل فیلسوفان جدی مکتب انستیتو مطالعات اجتماعی، مارکوزه را به نقد میکشد و این نقادی به دلیل حضوری بودن، با واکنشهای جالبی از سوی مارکوزه همراه است.» با ترجمه فتورهچی کتابهای دیگری چون «جنبش دانشجویی در آمریکا: رویدادها و قطعاتی از دهه ۶۰»، «ترور و تفکر» و «چگونه سارتر بخوانیم؟» نیز پیشترها منتشر شده اما از میان آنها تنها کتاب «ترور و تفکر» به صورت منظم توسط نشر چشمه منتشر میشود و روند تجدید چاپ باقی آثار مبهم است.
در بخشی از مناظره و گفتوگوی هابرماس و مارکوزه میخوانیم:
یورگن هابرماس: هربرت! ۹ سال پیش و به بهانه بزرگداشت هفتادمین سالگرد تولدت، ما سه تن به همراه جمع دیگری از دوستداران و البته منتقدانت که از مخالفان برپایی «جشن نامه» های آکادمیک هستیم، به دیدنت آمدیم. به نظرم آن زمان در مقایسه با امروز، بسترهای بیشتری برای یک مباحثه سیاسی وجود داشت. در آن ایام مباحث سیاسی در قالب گفتارهای شفافتری نسبت به وضعیت موجود شنیده میشد و به طور کل، من فکر میکنم وضعیت ما در حال حاضر به لحاظ پسرفتهای جاری در حوزههای سیاسی نسبت به آن دوره قابل تأسف است. با این حال، برای آنکه گفتوگوی امروزمان واجد اهداف معینی باشد و ما بتوانیم با آرامش در هوای تابستان بر صندلیهایمان لم بدهیم، خالی از لطف نخواهد بود اگر موضوع بحث را...
هربرت مارکوزه: با دیدگاه تو مخالفم.
هابرماس: بسیار خب!
مارکوزه: به گمانم، بدون میانجی سیاست، چندان حرفی برای گفتن نخواهیم داشت و نباید سیاست را به واسطه شرایط موجود از مباحثهمان حذف کنیم و منتظر روزی باشیم که دوباره اتفاق خاصی روی دهد و آنگاه مجدداً پای سیاست به مباحثه ما باز شود.
هابرماس: با این حال به نظرم لزومی ندارد که در این مباحثه به ستیز بر سر خاستگاههای خود بپردازیم.
مارکوزه: مطمئناً.
هابرماس: به گمانم مباحثه امروز را میتوانیم با خوانشی بیوگرافیک از تو آغاز کنیم. در این صورت من شخصاً مایلم تا این بازخوانی را با نگاه به زیست تئوریک و فلسفی تو پی بگیرم. تو میدانی که من همواره به گذار تو از «هایدگر» به «هورکهایمر» - حتی در قالب مشابهتهای بیوگرافیکال این دو- علاقهمند بودهام. اجازه میخواهم که بحث را با طرح پارهای از سوالها درباره دورهای که تو در فرایبورگ گذراندی آغاز کنم. در واقع مرادم سالهای پس از ۱۹۱۸ است. قبل از هر چیز سخنم را به سخنرانی دفاعیهات در تز دکترا که موضوع آن هستی شناسی هگل بود و در سال ۱۹۲۲ ارائه شد، معطوف میکنم.
مارکوزه: «گذار از جهان معنایی هایدگری به مارکسیسم» دغدغه شخصی من نبوده است، بلکه یک دغدغه نسلی بود. شکست انقلاب آلمان – که من و بسیاری از دوستانمان در سال ۱۹۲۱ تجربه کردیم، حتی اگر نگویم زودتر از آن با قربانی شدن کارل و رُزا - بسیار قطعی بود.در واقع در سخنرانی دفاعیهات، بارزههای بسیاری از ارجاعهای متعدد به سرفصلهای فلسفه هایدگر دیده میشود. در همان سال نیز ژورنال «Die Gesellchaft» مقاله تو را درباره کشف دست نوشتهای از مارکس در باب اقتصاد ملی و فلسفه به چاپ رساند. یک سال بعد، گفتاری از تو با عنوان «بنیانهای فلسفی مفهوم اقتصادی کارگر» در ژورنال «Archiv für Sozialwissenschaft » به چاپ رسید. با این مقدمه، شاید پرسش بنیادین در باب ادغام این هر دو است. اینکه تو چگونه توانستی هایدگر و مارکس را آشتی دهی؟
مارکوزه: به باور من، آنچه که تو با عنوان «گذار از جهان معنایی هایدگری به مارکسیسم» از آن یاد میکنی، دغدغه شخصی من نبوده است، بلکه یک دغدغه نسلی بود. شکست انقلاب آلمان – که من و بسیاری از دوستانمان در سال ۱۹۲۱ تجربه کردیم، حتی اگر نگویم زودتر از آن با قربانی شدن کارل و رُزا - بسیار قطعی بود. در واقع در آن مقطع، هیچ دستاویزی برای همذات پنداری با انقلابیون نمییافتم. این سرخوردگی موجب شد تا بار دیگر به سراغ هایدگر بروم. کتاب «هستی و زمان» در سال ۱۹۲۷ منتشر شد. این درست در مقطعی بود که من در حال تکمیل تحصیلاتم بودم و اولین مدرکم را که تاریخ آن سال ۱۹۲۲ بود، اخذ کردم. من به همراه چند تن از دوستانم در آن زمان در یک فروشگاه کتاب دست دوم فروشی وابسته به مؤسسه نشر برلین کار میکردیم. من اما همواره در پی یافتن پاسخ بودم؛ اینکه؛ چه اتفاقی پس از شکست انقلاب آلمان افتاده است؟ و این یک سوال بنیادین بود. فلسفهای که در آن مقطع در آکادمی آموزش داده میشد در سیطره نوکانتیها و نوهگلیها بود و ناگهان با ظهور «هستی و زمان» گویی خون تازهای از جنس فلسفه انضمامی با ارجاعهای بسیار ملموس، به شریانهای آکادمی تزریق شد. فلسفهای که از «زندگی» سخن میگفت؛ از هستی (دازاین)، از مرگ، از انسان، از اضطراب و…. گویی با ما سخن میگفت.
به گمانم مواجهه «ما» با هستی و زمان به سال ۱۹۳۲ باز میگردد. من بر ضمیر «ما» تاکید میکنم، چرا که این یک بالندگی خاص شخصی در من نبود و مرادم از بالندگی نیز در افتادن با «امر انضمامی» و در نوردیدن «امر انتزاعی» در فلسفه است که اکنون آن را نوعی خطا و اشتباه میدانم. جوهر کار هایدگر جایگزین کردن پدیدار شناسی خاص خودش به جای پدیدارشناسی استعلایی هوسرل بود؛ به کارگیری توأمان و پیوسته مفاهیمی چون «وجود» و «اضطراب» که از قضا فلسفه هایدگر را گرفتار مفاهیم انتزاعی کرد. در همان مقطع من مارکس میخواندم و در خوانش مارکس و استمرار این خوانش، به «دست نوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴» رسیدم و احتمالاچرخشام به سمت او از همین جا بوده است. بیشک، مارکسی که من میدیدم، مارکس جدیدی بود. مارکسی سراپا انضمامی و در عین حال یک سر و گردن فراتر از احزاب میخکوب شده در مارکسیسم تئوریک و عملی. همچنین در این روایت از مارکس، هایدگر را به مثابه یک خصم نمیدیدم و به گمانم هایدگر نقطه کوری برای فلسفه مارکس نبود.
هابرماس: بر اساس گفته تو، هایدگر با انتشار «هستی و زمان» نشان داد که یک فیلسوف انضمامی است؟
مارکوزه: بله.
هابرماس: اما اگر از منظر یک مارکسیست به فلسفه هایدگر بنگریم، از قضا آنچه که در آن نمییابیم انضمامیت است، بلکه بیشتر نوعی شبه استعلاگرایی یا منظومه مفهومی هستی شناختی بنیادینی را مییابیم که مخلوق شرایط خاص تاریخی است و برای فهم فرآیند ماتریالیسم تاریخی اکتفا نمیکند.
مارکوزه: بله. در هایدگر، تاریخ به نوعی نگاه تاریخ گرایانه تقلیل مییابد.
هابرماس: با این وجود تو کماکان به این هستی شناسی بنیادگرا پایبندی. در نگاشتههای متاخرت، از جمله در «مسائل فلسفی» و نیز در دو مقالهای که اشاره کردم، تو همچنان میکوشی تا به چارچوبی هستی شناختی تحقق ببخشی که از سیر تکوین آن نوعی ساخت مفهومی برای تقابل بین «کارگر الینه» و «کارگر الینه نشده» به دست میآید.
مارکوزه: بله. اما این تلاش ربطی به فلسفه هایدگر ندارد. بلکه از قضا نوعی از هستی شناسی است که رگههای بارزی از آن را در کارهای مارکس میبینیم.
هابرماس: یک سوال دیگر؛ آیا صحت دارد که عقاید تو در سال ۱۹۶۸ رویکردی به غایت سیاسی پیدا کرده و از آن پس، تاملات فلسفی تنها موجبات تقویت آن باورها را فراهم کردهاند؟ به بیان دیگر آیا در تفکر تو سیاست و نظریه، نسبتی دیالکتیک پیدا کردهاند؟ تا آنجایی که میدانم تو حتی در جنبش شوراهای کار نیز فعال بودی، درست است؟
مارکوزه: من به این جنبش گرایش داشتم و البته به عنوان یکی از سربازان شورای برلین در راینیکندورف در سال ۱۹۱۸، نسبت به این جنبش به طور کلی تعلق خاطر داشتم. من نقش سرباز در شورای برلین را بسیار سریع ترک کردم. علت آن هم انتخاب مجدد افسران سابق در انتخابات جدید در آن مقطع بود. بعد از مدتی نیز یعنی در سال ۱۹۱۹ از حزب سوسیال دموکرات آلمان بیرون آمدم. به گمانم رویکرد ماندگار من به سیاست، از آن مقطع حادث شد. در آن زمان به واسطه آنکه خود را انقلابی میدیدم، به شدت با سیاستهای حزب سوسیال دموکرات مخالف بودم.
هابرماس: اگر از منظر یک مارکسیست به فلسفه هایدگر بنگریم، از قضا آنچه که در آن نمییابیم انضمامیت است، بلکه بیشتر نوعی شبه استعلاگرایی یا منظومه مفهومی هستی شناختی بنیادینی را مییابیم. هابرماس: نقش «تاریخ و آگاهی طبقاتی» لوکاچ و «فلسفه و مارکسیسم» کرش بر تو چه بوده است؟ اصولاً تو قبل از چرخش به سمت هایدگر با این دو نسبت فکری زیادی داشتی؟
مارکوزه: من لوکاچ را قبل از هایدگر خوانده بودم. به گمانم کرش را هم همین طور. این هر دو برای من واجد این اعتبار بودند که چگونه میتوان به مارکسیسم، ورای یک استراتژی سیاسی و گرایش بسته سیاسی نگریست. در نظریه هر دوی آنها مقولهای که تو از آن با عنوان «هستی شناسی» یاد کردی، دیده میشود و از همین رو به نظر من کم و بیش میتوان هستی شناسی موجود در اندیشه آنها را ناشی از وجود مقوله «هستی شناسی» در آثار مارکس دانست.