ماجرای سفرهای جالب یونس غلامی، یک کارگر ساختمانی ساده آملی، نشانه خوبی برای حرکات خودجوش و بی‌پشتوانه دولتی است که در ایران صورت می‌گیرد و معمولا توجهی به آنها نمی‌شود.

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ- امیر هاشمی مقدم

آذرماه ۱۳۹۵ و در مراسم «شب عروس» مولانا در قونیه دیدمش. ۱۸۰۰ کیلومتر از تبریز پیاده تا آنجا را به عشق مولانا آمده بود. یونس غلامی کارگر ساده ساختمانی اهل روستای «رشکلا» آمل مازندران بود. گفتگوی کوتاهی با او داشتم و عکسی به یادگار با یکدیگر گرفتیم. دو سال بعد، یعنی آذر ۱۳۹۷ که دوباره برای شب عروس مولانا به قونیه رفته بودم، آن عکس را با توضیحاتی (که البته به نادرست ۱۴۰۰ کیلومتر نوشته بودم) در کانال تلگرامی مقدمه بازنشر کردم. یکی از خوانندگان کانال پیام داد که اهل روستای آنهاست و او را از نزدیک می‌شناسد. خواهش کردم شماره‌اش را برایم پیدا کند. این کار را کرد. دو ماه بعد که به ایران آمدم، به او زنگ زده و خودم را معرفی کردم. همچنین توضیح دادم که برای پایان‌نامه‌ام (که درباره گردشگران ایرانی در ترکیه است) نیاز به گفتگو و مصاحبه با او دارم. با روی گشاده پذیرفت و قرار شد جمعه پنجم بهمن ماه که از برنامه کوهپیمایی هفتگی‌اش برگشت، همدیگر را در خانه‌شان ببینیم. غروب جمعه خودم به روستا رساندم و به خانه‌شان رفتم. در اتاقش در طبقه بالای خانه پدری‌اش پس از احوال‌پرسی و…، گفتگو را آغاز کردیم که دقیقاً یکصد دقیقه به درازا کشید. بخش اول گفتگو را در اینجا خواندید. بخش دوم و پایانی گفتگو هم اینک منتشر می شود.

* در گفتگوی کوتاه دو سال پیش‌مان در آرامگاه مولانا، شما بیشتر توی حس و حال عرفانی بودید و بسیار متفاوت با این روحیه‌ای که اکنون درباره میراث فرهنگی می‌گویید. آن موقع مولانا را نه به‌عنوان بخشی از میراث فرهنگی، بلکه بیشتر به‌عنوان یک شخصیت اثرگذار جهانی با ابعاد عرفانی می‌دیدید.

بله. الان هم می‌گویم هدفم از رفتن به قونیه برجسته کردن مولانا به‌عنوان یک نماد و شخصیت برجسته ایرانی بود. اما توی سفر یک سری اتفاقاتی رخ داد که جنبه شخصی دارد و شاید به گفتنش نیازی نباشد. اما چون پرسیدید، من می‌گویم و قضاوت درباره‌اش با خود شما که چگونه درباره من فکر بکنید.

مثلاً یکبار در جاده بودم و نزدیک نیمروز (ظهر) بود. در جاده‌های ترکیه شیرهای آب نوشیدنی است که به آنها چشمه می‌گویند. این شیرهای آب برای من که پیاده می‌رفتم، نعمتی بود که نیازی نداشتم چند کیلو آب معدنی به بارم اضافه کنم. به هر ترتیب به یک شیر آب رسیدم و خواستم به جز آب گرفتن، چند دقیقه‌ای هم استراحت کنم. دیدم چند متر آنسوتر دو خانم و یک آقای ترکیه‌ای دارند ناهار می‌خورند. آن آقا بلند شد آمد نزدیک من و پرسید کجا دارم می‌روم؟ دست و پا شکسته فهماندم که از ایران و آرامگاه شمس آمده‌ام و می‌خواهم بروم آرامگاه مولانا. خانمش همین که نام شمس و مولانا را شنید شروع کرد به گریه کردن. هم‌زمان به ترکی هم چیزهایی می‌گفت که واقعاً نفهمیدم؛ فقط حس کردم که التماس دعا دارد. ناهار هم مرا کنارشان نشاندند و با هم خوردیم. بعد هم که ناهار تمام شد، مادر آن آقا بقیه ناهار را پیچید توی پلاستیک و داد برای توی راهم. وقتی راه افتادم با خودم فکر می‌کردم نگاهی که در ترکیه به مولانا هست، در ایران به وی نیست. این سفر گویا کمی متفاوت است. یکی دو روز بعد توی جاده پیرمردی را دیدم و خواستم از او راه را بپرسم. چون ترکی نمی‌دانستم، تنها پرسیدم «قونیه، مولانا؟». دیدم شروع کرد به گریه کردن. گفتم خدایا! اینها چه می‌گویند؟ مولانا برای اینها کیست؟ همین بود که دیگر همه‌اش به کیستی و چیستی مولانا در ترکیه فکر می‌کردم.

بار دیگر، در شهری که دو سه روز تا قونیه فاصله داشت و نامش یادم نیست، رفتم به یک مسافرخانه. کارگرش، یک جوان افغانستانی بود. یک شب ماندم آنجا. پیش از سفر، برنامه استراحت در طول راه برای خودم گذاشته بودم که هر چند روز یکبار، یک روز کامل استراحت کنم. اما چندان استراحت نکردم در طول راه. بنابراین از آن شهر تا قونیه سه روز راه بود، در حالی‌که من پنج روز زمان داشتم تا مراسم مولانا. هوا هم برفی بود. داشتم فکر می‌کردم که به خاطر برف و اینکه زمان دارم، یکی دو شب اینجا بمانم، اما هزینه آنجا هم برایم زیاد بود و نمی‌توانستم. همان جوان افغانستانی آمد سراغم و شروع کرد به صحبت کردن. خودش مرا کشید کنار و پیشنهاد داد که اگر می‌خواهم بیشتر در آنجا بمانم، همراه او به خانه‌اش بروم که هزینه اضافه ندهم. رفتم به خانه‌اش. دو تا جوان افغانستانی دیگر هم در آن خانه بودند که هر دو نفرشان در ایران هم کار کرده بودند و برای کار به ترکیه آمده، اما تقریباً یک ماهی بود که کار پیدا نکرده بودند. یکی از آنها بچه بلخ بود که زادگاه مولاناست. دو شبی آنجا بودم و زیاد با یکدیگر گفتگو کردیم. آنها هم به پیاده‌روی خیلی اعتقاد داشتند. به من گفتند شما که دارید با پای پیاده به آرامگاه مولانا می‌روید و این زحمت را به دوش خود حمل می‌کنید، دعای‌تان گیرا است. برای ما هم دعا کنید کار گیر بیاوریم. گفتم دعای من گیراست یعنی چه؟ من اصلاً در مقام دعا نیستم. اگر هم گیرا باشد، اعتقاد شماست. من هم مانند شما هستم. اما پافشاری کردند که شما برای ما دعا کنید. به هرحال راه افتادم. دو شب بعد ساعت ۱۰ شب در یک نمازخانه بین راهی خواب بودم که یکی از این برادران افغانستانی زنگ زد که آقا دعایت گرفت. از فردا دارم می‌روم سر کار و کلی تشکر کرد. فردای آن شب هم به قونیه رسیدم که چون بدنم کثیف بود، نرفتم آرامگاه. رفتم هتل و دوش گرفتم. همین که از حمام آمدم بیرون، دیدم آن یکی برادر افغانستانی هم زنگ زد و گفت او هم کار پیدا کرده است. باورش برایم سخت بود. می‌گفتند خیلی وقت است به دنبال کار می‌گردند، حالا همین که به مولانا دعا کردند، کار پیدا شد؟ نمی‌دانم، این باور خود شخص است؟ نگاه خود شخص است؟ ولی به هرحال جواب داد. این چیزهایی که در سفر قونیه دیدم، دستاوردهایم از آن سفر بود.

یکی دیگر از دستاوردهای سفر قونیه، دوستان زیادی بود که پیدا کردم و در فعالیت‌های این دو سال پس از سفر، خیلی همکاری کردند. ربطش را حالا برای‌تان می‌گویم، اما قبلش باید یک توضیحی بدهم. ما در این چند سال که از ۱۳۸۶ انجمن را راه‌اندازی کردیم، هر سال برای نوروز به سفر تاریخی، فرهنگی می‌رویم. به‌صورت گروهی و برای اینکه ارزان‌تر بشود، با مینی‌بوس‌های قدیمی بنز دهه ۶۰. خیلی جاهای ایران از جنوب گرفته تا شرق و غرب. قرار بود برای نوروز ۹۷، یعنی یک سال و خرده‌ای پس از سفر قونیه به مناطق زلزله‌زده کرمانشاه برویم. اما تصمیم گرفتیم با توجه به اینکه تبلیغات برای زلزله کرمانشاه زیاد بوده، سفرمان خدماتی باشد به منطقه‌ای دیگر. آقای بهنامی‌فر گفتند امسال برویم به منطقه محروم جازموریان در شمال سیستان. اما برخی اعضای گروه گفتند توان مالی‌اش را نداریم و خلاصه سفر اندک اندک داشت فراموش می‌شد. اما یک شب رفتم نزد آقای بهنامی‌فر و گفتم آقا برویم به همان جازموریان. پرسید چرا؟ گفتم یک حس عجیبی به من می‌گوید برویم به جازموریان. نمی‌دانم چرا، اما باید برویم. خلاصه هر جور بود این سفر رخ داد و گروهی رفتیم جازموریان. اوضاعش خیلی بد بود. نمی‌خواهم وارد جزئیات بشوم، اما امکانات‌شان در حد صفر بود. بچه‌های آن روستا از ما خواستند که برای‌شان یک مدرسه بسازیم. ۳۷ دانش‌آموز بودند که توی یک کپر درس می‌خواندند. تعجب کردیم چرا چنین چیزی خواستند از ما. ما با این وضع مالی ضعیف‌مان رفته‌ایم سفر و حالا آنها از ما چنین درخواستی داشتند. قول ندادیم، اما گفتیم تلاش‌مان را می‌کنیم.

پس از سیزده به در با آقای بهنامی‌فر و خانم درخشان نشستی داشتیم و گفتیم گویا چنین مسئولیتی روی دوش ما نهاده شده. چگونه می‌توانیم این درخواست بچه‌ها را نادیده بگیریم؟ می‌شود بچه‌ای را تصور کرد که در گرمای پنجاه درجه توی کپر درس بخواند؟ بنابراین شروع کردیم. دست‌مان خالی بود. ما نه در جازموریان آشنایی داشتیم که کارهای‌مان را انجام بدهد و نه برای خودمان هم امکان داشت که از شمال برویم به آنجا و کارها را پیگیری کنیم. شماره مدیر همان مدرسه که آقای کریمی باشد را گیر آورده و به ایشان زنگ زدیم. همه کارهای اداری‌اش را پس از دو ماه به پایان رساند و ما هم از تیرماه شروع کردیم به کار. ما پول واریز می‌کردیم به حساب آقای کریمی و ایشان هم مصالح می‌خرید و کار را پیش می‌برد. ما برای پول جمع کردن، به مردم گفتیم. به همه دوستانی که در گوشی تلفنم شماره‌شان را داشتم پیام دادم. و مدرسه را در ۱۵ مهرماه تحویل دادیم. ۴۶ میلیون و ۹۵۰ هزار تومان هزینه ساخت مدرسه شد که هنوز بخش اندکی از پولش را بدهکاریم. این مدرسه را من بخشی از دستاوردهای همان سفر قونیه می‌دانم. خیلی از شبکه‌های تلویزیونی، با من گفتگو کردند و همین باعث شد خیلی‌ها مرا ببینند و بدانند هدف‌های بزرگی دارم. بنابراین وقتی از آنها خواهش می‌کردم که کمک کنند، می‌گفتند چشم. و دستاورد سفر قونیه آن شد که ۳۷ دانش‌آموزی که توی کپر درس می‌خواندند، اکنون مدرسه ای داشته باشند با دو کلاس و یک دفتر و یک سرویس بهداشتی. پیش از آن دستشویی‌شان صحرا و بیابان بود. یکی دیگر از دوستان همنورد و کوهنوردم هشت میلیون تومان کمک کرد تا با آن کیف و کفش و لباس یکدست برای آن دانش‌آموزان بخریم. مدیر مدرسه‌ای که هنوز هم ندیده‌ایم او را، می‌گوید تصور اینکه بچه‌های این روستا به این شیوه صاحب مدرسه و کیف و کفش شوند در باور نمی‌گنجد. با خودم می‌گویم وقتی برادر افغانستانی‌ام چنین باوری به مولانا دارد که در ۴۸ ساعت به خواسته‌اش می‌رسد، من هم بنابراین می‌توانم با همین باور به خواسته‌ام برسد. این باور شاید برای نود درصد جامعه و حتی خانواده خودم قابل پذیرش نباشد. شاید از نظر شما این حرکت فرهنگی ربطی به سفر قونیه‌ام نداشته باشد، اما از نظر خودم دارد.

* این حس و حال روحانی یا باوری که شما از آن سخن می‌گویید، در آرامگاه مولانا که بودید چگونه بود؟

آن موقع این حس و حال را نداشتم. شاید الان اگر دوباره به آرامگاه مولانا بروم گریه‌ام بگیرد. نمی‌دانم، شاید. اما آن روزها نه. می‌گفتم گریه چرا؟ برایم پرسش بود که چرا برخی می‌آیند گریه می‌کنند؟ البته ما هم نمادهایی از این دست زیاد داریم. برای نمونه مشهد به‌عنوان نماد مذهبی. احساس می‌کنم در آن نمادها خلوص بیشتری پدیدار می‌شود. این خلوص گمان می‌کنم همچنان در مولانا هست. هرچند دولت ترکیه هم بهره‌برداری‌های اقتصادی و فرهنگی از آن نماد می‌کند، اما احساسم بر این است که آن گریه‌ها و اشک‌ها خلوص ویژه‌ای دارد.

* اکنون که سفر به پایان رسیده، درباره‌اش چه فکر می‌کنید؟

سفر را که به پایان رساندم و از بیرون به سفر نگاه می‌کردم، حتی همان هفته نخست، با خودم می‌گفتم من چگونه آن سفر را رفتم؟ راه طولانی، سرمای زمستان، ندانستن زبان. شاید همان یک هدف بود که مرا با پای پیاده تا آنجا کشاند. هیچ وسیله دفاعی‌ای هم با خودم نداشتم. یادم می‌آید سر مرز یک راننده ترانزیت ایرانی که تبریزی بود می‌گفت امکان ندارد این سفر را به پایان برسانی. می‌گفت گردنه خراسان پس از شهر آغری خیلی سخت است. اتفاقاً پیش از گردنه خراسان در شهر آغری یک برف خیلی سنگینی بارید. اما همه را پشت سر گذاشتم. و نشانه‌های زیادی دریافت می‌کردم که می‌توانم این سفر را پشت سر بگذارم. برای نمونه، توی راه به آنکارا که رسیدم، یکی دو ساعتی طول کشید تا به مرکز شهر رسیدم. به چهارراهی رسیدم و مردی را دیدم روی نیمکت کنار پیاده‌رو نشسته. با لهجه ایرانی به زبان انگلیسی از او پرسیدم مسافرخانه کجاست؟ به فارسی پرسید ایرانی هستی؟ گفتم بله، بچه آمل. گفت من هم بچه ساری هستم. جالب بود که در یک کشور غریبه، یک هم‌استانی دیدم. شاید این دیدارها به قول پائلو کوئلیو نشانه باشد. و خوشا به حال کسانی که این نشانه‌ها را درک می‌کنند. و از نگاه من هم نشانه بوده است.

* چرا از این مسیر رفتید؟ از آنکارا راه‌تان طولانی‌تر می‌شد.

چون پایتخت است، گمان کردم اگر از آنکارا بگذرم، تبلیغ بهتری است برای هدفم. البته تنها پس از اینکه وارد قونیه شدم شبکه‌های تلویزیونی ترکیه به سراغم آمدند.