مجله مهر - فاطمه باقری: حالا نزدیک شصت سال از ماجرای نیمه خرداد سال ۴۲ مردم پیشوا میگذرد و طبیعی است که جز با یادآوریهای تقویمی و رسمی، این اتفاق کم کم فراموش شود؛ اما اینجا همه چیز رنگ و بوی اصالت دارد. از کوچههای پیچ در پیچ و خانههایی با معماری قدیمی بگیر تا ارادت و علاقه مردم به امامزاده مقدس پیشوا و خرده خاطرات پیر و جوان از تظاهرات تاریخی و عجیب مردم این شهر؛ اینجا پر از ریشههایی است که هنوز محکم و جاندار در خاک ایستادهاند.
«حاج محمدتقی علایی» یکی از همان ریشه هاست. خانه کوچک او راحت پیدا میکنیم؛ جنوب شرقی استان تهران، پیشوای ورامین، محلهای قدیمی درست روبروی حرم امامزاده جعفر بن موسی (ع) برادر امام رضا علیهالسلام.
حاج آقا علایی متولد ۱۳۱۴ است؛ پیرمرد هشتاد و چهارساله خوشرویی که وقتی یک بعد از ظهر گرم خرداد به خانهاش میرسیم، میگوید از صبح منتظر رسیدن ماست. او این سالها مثل خیلی از اهالی پیشوا سرگرم کشاورزی بوده است: «پدرم کشاورز بود. من هم همان کشاورزی را ادامه دادم. خدا یک دختر به من داد و دو پسر. زمان دفاع مقدس هم دامادم شهید شد و هم پسر ارشدم، محمد. پسر دیگرم این روزها کشاورزی میکند.»
او حافظه عجیبی دارد؛ طوری که اسم تک تک افراد حاضر در قیام ۱۵ خرداد را با کوچکترین جزئیات به راحتی به یاد میآورد. خودش میگوید همه اینها به خاطر مطالعه و درگیر کردن ذهن است؛ مثلاً او چندین هزار بیت شعر از بر دارد و البته خودش هم سالهاست شاعری میکند: «شصت و پنج سال است که شعر می گویم. نزدیک ۱۲۰۰۰۰ بیت شعر گفتهام. هفت کتاب شعرم چاپ شده، یک دفتر دستنویس از اشعارم هم دارم که آماده چاپ است.»
طاقچه و کمدی پر از کتاب، مهمترین و شاید عزیزترین بخش خانه اوست. گاهی بین حرفهایش با چابکی از جا بلند میشود، یک صفحه کتاب یا کاغذ شعری پیدا میکند و بخشی از اشعارش را میخواند:
باز این ماه، ماه خرداد است / نیمه ماه روز فریاد است
روز زنجیرهای استبداد / روز ننگ رژیم بیداد است
مبدا انقلاب اسلامی / روز فریاد باقرآباد است
مردم! نترسید و تکرار کنید / جلسات مخفیانه انقلاب، کنار جوی آب
حاج آقا علایی روضهخوان شناخته شدهای هم هست. او برای روایت قیام ۱۵ خرداد سال ۴۲ پیشوا، از چند ماه قبلتر شروع میکند؛ از همان روزهایی که نوحه خوانی و هیئتداری فرصتی بود برای رساندن خبرهای مهم به گوش مردم: «ما ده نفر بودیم. من، حاج عباس رحیمی، عزت کریمی، محمد تاجیک و … سال ۴۱ هفتهای یک شب جلسهای داشتیم که کسی از آن خبر نداشت. آن روزها در مجلس ملی قانونی تصویب شد به نام کاپیتولاسیون، ما شبها از ساعت نه تا یک بعد از نصف شب راجب اینها حرف میزدیم. دورهمی، اکثراً در باغ ما یا لب جوی آب بود که مخفیانه بماند. وقتی امام در حوزه علمیه قم گفت مردم و علما! من اعلان خطر میکنم، به داد اسلام برسید، نوار این سخنرانی هم به دست ما رسید.»
این جلسات مخفیانه تا روز عاشورای سال بعد ادامه پیدا میکند و دهه اول محرم آن سال با ماه خرداد یکی میشود: «این کوچه حسینیهای دارد به نام حسینیه نور. ۲۸ ساله بودم و روضه خوان این حسینیه. آن شبها اول یک روحانی صحبت میکرد و از ساعت ۹ تا ۱۰ شب برنامه صحبت کردن من بود، برای اینکه تاریخ حماسه عاشورا را برای مردم بگویم. لابلای حرفهایم هم گهگاه به سخنرانی امام اشاره میکردم.
این روال ادامه داشت تا شب تاسوعا؛ قرار شد آن سال نوحههای جدیدی بخوانیم. نشستیم فکر کردیم و نوحهای که ساختیم این بود:
حسین فی یومٍ عاشورا / فرمود هل من ناصرا
دادند جوابِ این ندا / در فیضیه، قالوا بلیَ
روز تاسوعا هیئت ما گل کرده و حسابی شلوغ بود. اول کَل عبدالله حیدری نوحه خواند، بعد حسن مقدس و… حالا فکر کنید رئیس پاسگاه ژاندارمری جلوی دکان قصابها ایستاده بود، چهار ژاندارم هم جلو خانه یک نفر دیگر ایستاده بودند. یک ژاندارم هم جلوی هیئت ایستاده بود. میگفتند رئیس سازمان امنیت هم قرار است آخر هیئت بیاید.
من رفتم روی چهارپایه و گفتم: «مردم نترسید! اگر تیری آمد، به من میخورد. با من تکرار کنید.» جمعیت همین شعر را تکرار میکرد وبعد هر دو دسته بلند میگفتند "حسین! " خدا میداند، آن شش هفت هیئتی که دور هم جمع شده بودیم، نصف بازار را گرفته بود. من هنوز هم یادم نمیرود، وقتی این جمعیت با یک عشق و علاقهای میگفتند «حسین»، انگار چوبهای بازار چَرق چَرق صدا میکرد. مردم پاهایشان را میکوفتند زمین و بلند میگفتند حسین!»
زنده بادا حسین؛ مرده بادا یزید
همین شعر پرشوری که همخوانی آن اینطور جمعیت را متحد میکند، آقای علایی را به دردسر میاندازد: «بعد از مراسم هیئتها آمدند حسینیه بی بی حور. سفره انداخته بودند و وقت ناهار بود. هنوز لقمه دوم و سوم را نخورده بودم که حاج عباس بیدگلی آمد گفت دو تا ژاندارم دم در تو را میخواهند. من را از بازار بردند تا ژاندارمری.
از در که رفتم تو، ژاندارمی که تازه آمده بود و قوی هیکل بود با مشت به صورتم کوبید که جای آن هنوز هست. خون روی پیرهنم سرازیر شد. بعد من را انداختند توی زیرزمین. بین ژاندارمها آدم خیلی خوبی بود به نام اوجی که آذری زبان بود. او شبها میآمد توی ایوان صحن و نماز جماعت میخواند. من آنجا دعا میخواندم. آنقدر لحن من را دوست داشت که یک شب نمیآمدم میگفت چرا نیامدی؟ با من رفیق شده بود. آن شب او رفت آب آورد و شروع کرد به شستن خونها.
همان موقع یکی از آشنایان ما به خواهش مادرم آمد ژاندارمری و بنا کرد به پرخاش کردن که مگر مداح و نوحه خوان را هم کسی میزند؟
رئیس پاسگاه آمد بیرون و گفت: «شلوغ نکن، به ما اطلاع داده اند شعر سیاسی خوانده. الان هم میخواهیم او را بفرستیم گروهبانی ورامین.»خلاصه دعوا بالا گرفت و در آخر نوشتند و من و آشنایمان امضا کردیم که من فردا عاشورا هیئت نروم و نوحه نخوانم. پس فردا هم، خودم را معرفی کنم.»
صبح عاشورا ولی با وجود این محدودیتها حماسه دیگری در راه بود: «آن روز صبح دوستانم آمدند خانه پی من، و وقتی فهمیدند من ضمانت داده ام نخوانم، گفتند این حرفها را ولش کن، بیا برویم. با هیئت رفتیم و رسیدیم همانجایی که دیروز نوحه خوانده بودم. همان وقتی که میاندار گفت «مظلوم حسین» من خواندم: «
شیعیان حسین مردانه باشید
در عزاداریاش جانانه باشید
نعره از دل کَشید / همچو حر رشید
زنده بادا حسین / مرده بادا یزید»
باید در هیئت سنگ تمام بگذاری
فردا یازدهم محرم است و آقای علایی قرار است خودش را معرفی کند. اما به پیشنهاد بزرگترهای انقلابی پیشوا، فعلاً دست نگهمیدارد: «این دو شب را برای اینکه دستگیر نشوم، خانه نرفتم. فقط روز دوم برای نماز صبح رفتم؛ در حیاط مشغول وضوگرفتن بودم که در زدند. فکر کردم آمدند من را بگیرند. صدای پشت در گفت من عباس رحیمی ام. در را که باز کردم گفت: «دیشب مأموران شاه ریخته اند خانه آیت الله خمینی و ایشان را از قم آورده اند تهران. مردم قم هم تظاهرات کرده اند، عدهای را کشته اند و عدهای را هم انداخته اند زندان. خواستم بگویم باید امروز سنگ تمام بگذاری.» او رفت و من هم نشستم نوحهای ساختم. کم کم آفتاب زد و هوا روشن شد و مردم هم بیرون آمدند.»
اما مردم آن زمان که رسانههایی مثل امروز نداشتند، خبر دستگیری امام را صرفاً از زبان هیئتیها میشنوند؟ حاج آقا علایی میگوید اینطور نیست: «رانندههایی که میوه و صیفیجات ورامین و پیشوا را تا تهران میبردند این خبر را به مردم میرسانند. بعدها از کسی شنیدم که میگفت من روز پانزده خرداد جلوی دکانم نشسته بودم. دیدم از جلوی حجره طیب حاج رضایی، ده بیست نفر با چوب دستی توی میدان بالا میرفتند و میگفتند خمینی خمینی حمایتت میکنیم.»
مردم به قولشان وفا کردند
امروز پانزدهم خرداد، ۱۲ محرم و روز بنی اسد است. مراسم بنی اسد برای یادآوری روزی است که قبیله بنی اسد پیکر شهدای کربلا را به خاک میسپارند: «مراسم بنی اسد آنطور که حساب کرده ام اینجا نزدیک دویست سال سابقه دارد. اصلاً عاشورای دوم ماست. نزدیک ساعت ده هیئت را حرکت دادیم. فهمیدیم همه دهان به دهان خبر را شنیدهاند. با این حال قرار بر این شد که وقتی به صحن رفتیم و پیکرهای نمادین مراسم بنی اسد را آوردند، نوبت تشییع پیکر امام حسین (ع) که رسید و شور عزاداری بالا گرفت، یک نفر برود پشت بلندگو و بگوید چنین اتفاقی هم افتاده است.
قرار شد چون حاج حسن مقدس پیشکسوت است، او این خبر را بدهد. پیکرها را آوردند: این حر است، این عابص است، اکبر، قاسم و … آخرین پیکر برای امام حسین (ع) بود که آوردند ایوان صحن امامزاده جعفر (ع). همان زمان حاج حسن رفت پشت بلندگو: «توجه! توجه!» همه ساکت شدند. کل صحن پر از آدم بود و دور خیابانها هم جمعیت ایستاده بودند.
حاج حسن گفت: امروز ما عزایمان دوتاست. یک، روز بنی اسد و سوم عزای امام حسین (ع) است؛ و دوم، دیشب عدهای ریخته اند خانه آیت الله خمینی، ایشان را از منزل آورده اند تهران. مردم قم هم قیام کرده اند و عدهای هم شهید شده اند.»
حاج حسن مقدسی از منبر پایین میآید و همانجا شوهرخواهرش او را میبرد اصفهان. چون اقوامش اصفهان بودند؛ و پانزده سال همانجا ماند. او تاجر معروف شهر بود ولی برای اینکه به خاطر همین چند جمله دستگیر نشود پانزده سال در تبعید آواره شد تا انقلاب پیروز شد و برگشت. اما ماجرای قیام مردم تازه شروع میشود: «گوشه گوشه صحن مردم گریه میکردند و فریاد میزدند که بدبخت شدیم، بی یاور شدیم و … بزرگترها گفتند الان ساعت یک بعد از ظهر است و غذا تهیه شده. بروید نهارتان را بخورید و ساعت سه برای اعتراض توی صحن باشید. گذشت تا ساعت سه، ولی من ساعت دو که وارد صحن شدم دیدم اصلاً جایی برای ایستادن نیست. دور تا دور صحن جمعیت ایستاده بود. تمام این مردم به قولشان وفا کرده بودند.
همین زمان «عزت الله رجبی» که یک پیرهن سفید یقه بسته و بلند تا روی پا پوشیده بود و یک قمه سفید هم دستش بود، از در بزرگ صحن وارد شد و دور حوض چند دور چرخید و بلند یاحسین گفت. بعد هم گفت: «مردم! ما رفتیم، هر کس حسینی هست یاعلی!»
این راهی که میرویم، کم خطر ندارد
عزت الله رجبی میرود و کل جمعیت صحن هم پشت سر او راه میفتند: «از بازار و میدان گذشتیم. در میدان چند نفر و از جمله رئیس پاسگاه صحبت کردند. او سعی کرد مردم را منصرف کند. ولی کسی گوش نمیداد. جاده از قلعه سین میرفت، ریگی بود و آسفالت نشده بود. آنجا هم یک روحانی به نام حاج قاسم محیالدین رفت روی بلندی ایستاد و گفت: «مردم! این راهی که میرویم کشته شدن دارد، زندان دارد، تبعید دارد، ولی پیرغلام با شما هست.»
جمعیت از قلعه سین حرکت میکند و میرسد اول ورامین: «من خودم فکر میکردم اینها نمیگذارند ما وارد ورامین بشویم. ولی مزاحم نشدند چون جمعیت مثل سیل طغیان کرده بود و دیگر چیزی جلودارش نبود. آقایان ورامین هم شنیده بودند جمعیتی از پیشوا میآید. برای همین یک عده از آنها این طرف و آنطرف خیابان و روبروی دکانها ایستاده بودند. تعدادی هم با ما آمدند و آخر یک نفر هم از ورامین شهید شد به نام "هوشنگ معصومشاهی."
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم موسی آباد. آنجا ایستادیم تا کسانی که عقب مانده بودند برسند. خدا میداند پنج شش کیلومتر جمعیت در راه بود. ما جلو بودیم. من هم پرچم عزا دستم بود و شعار میدادم. قرار شد پول جمع کنند و دو سه نفر با ماشین جلوتر بروند شهر ری برای اینکه محل سکونت و غذایی آماده کنند، که اگر این جمعیت ساعت ۱۲ شب به شهر ری رسید، یک جایی داشته باشند. بعدها شنیدم این پول را دادند به بیت امام.
نیم ساعت در موسی آباد بودیم و بعد حرکت کردیم به سمت تهران؛ و از اینجا به بعد هرکسی از تهران میآمد التماس میکرد که شما را به خدا نروید. زنها از ماشین پیاده میشدند و گریه میکردند که: «نروید! روبروی باقرآباد را بسته اند و ژاندارمها آنجا سنگر گرفته اند. همه را می کشند.»
من دستور آتش دارم، نمیگذارم جلو بروید
ما رفتیم تا اول جاده پوئینک. همراه سرهنگ بهزادی سه اتوبوس نیرو از تهران آمدهبود، او معاون رئیس کل تشکیلات ژاندارمری ایران بود. یک اتوبوس هم از شهر ری آمد، همراه سرگرد کاویانی. اینجا صفهای اول جمعیت کُند حرکت کرد. چون جلوی قهوه خانهای را میدید که سربازها آنجا به طرف ما آماده شلیک هستند. سیصد متر مانده به قهوه خانه، جمعیت ایستاد. عقبیها هم رسیدند. سربازها از سه طرف به سمت ما سنگر گرفته بودند.
آقای علایی میگوید از دور جمعیت را که نگاه میکردی تصورت این بود خیلیها کفن پوشیده اند، اما اینطور نبود. بخشی از مردم کفن پوشیده بودند، و بخشی دیگر از همان پیراهنهای سفید بلند داشتند که آن زمان رایج بود.
حالا وقت روایت شهادت است: «سرهنگ بهزادی از بین ارتشیها آمد بیرون و گفت یک نفر از شما بیاید بیرون تا با او حرف بزنم. چون آقا مرتضی خدابیامرز معلم بود جلوییها گفتند تو برو حرف بزن. او ده پانزده قدم از ما فاصله گرفت. عزت الله رجبی –که همینجا شهید شد- هم با او رفت.
ما صدای آنها را میشنیدیم. گفت شما رهبر اینها هستی؟ گفت نه من یکی از آنها هستم. سرهنگ پرسید برای چی حرکت کرده اند؟ گفت ما شنیده ایم شبانه آیت الله خمینی را از منزل آورده اند تهران. اینها به عنوان اعتراض حرکت کرده اند. چون فقه اسلام و قانون اساسی هم میگوید مرجع تقلید مصونیت دارد. اگر مجتهدی هم خلاف کرد خود مجتهدها باید رسیدگی کند. اینها مقلدین آقای خمینی هستند. همین الان هم آقای خمینی را آزاد کنید اینها برمی گردند.
سرهنگ بهزادی گفت: «من دستور آتش دارم. نمیگذارم از پل باقرآباد رد شوید.» خدا عزت الله رجبی را رحمت کند. این حرف را که شنید گفت ما اگر میخواستیم برگردیم تا اینجا نمیآمدیم. ما بر نمیگردیم.
سرهنگ هم عقب رفت و دستور آتش داد. بعد از اذان مغرب بود و هوا تاریک شده بود. این جمعیت چهار پنج هزار نفری در بیابان پراکنده شد و فریاد میزد یاعلی! یا حسین! مردم مثل گل پرپر میشدند و روی زمین میافتادند. کنار خیابان هم چاههای حلقهای بود و هم کوزههای گود پنبه. من آنجا مخفی شدم. چند نفر از اهالی پیشوا هم کنارم بودند. همه سرهایمان را داده بودیم توی همدیگر. تیر میخورد نزدیک ما و خاکها میریخت روی سرمان اما به ما نمیخورد.»
آقای علایی میگوید تازه وجدان خیلی از این سربازها اجازه نمیداد به هموطن خودشان شلیک کنند: «اینها حدود ۱۲۰ سرباز بودند که اکثراً تیر هوایی میزدند. من میدیدم فقط چند نفر بین مردم شلیک کردند. اگر همه آنها میخواستند این مردم را بکشند شاید نزدیک دوهزار نفر روی زمین میافتادند.»
بعد از پنج دقیقه تیراندازی قطع میشود: «اولین کسی که بالا سرش رفتم سیدمرتضی بود که تیر خورده و خونش راه افتاده بود روی زمین. بعد دیدم یکی از اهالی پیشوا، برادرش شهید شده و او خودش را انداخته روی برادر. خودش هم مجروح بود و تا زمان مرگ هم آثارش را داشت.
کمی آنطرف تر دیدیم سید حسن توی چالهای یک گوشه افتاده و پایش را گرفته است. گفت من تیر خورده ام، اگر سفرهای دارید بدهید ببندم به پایم. حاج رمضانعلی یک سفره نان روی پشتش بود. نانها را ریختیم گوشهای و پای سید را با سفره بستیم.
زیر بغل او را گرفتیم که بیاوریم توی خیابان، ارتشیها ما را دیدند و دوباره بستند به رگبار. سید را خواباندیم و رفتیم بین گندمزارها پنهان شدیم. آنها نور افکن هایشان را انداختند توی خیابان، مجروح و شهید، همه را ریختند توی ماشین و بردند. ما بین گندمها نشسته بودیم و این صحنه را میدیدیم.»
آن شب، چه شبی بود پیشوا!
نیروهای رژیم شاه، شهدای پل باقرآباد را در آرامستان مسگرآباد دفن میکنند. محل دفن بعضی شهدا هنوز هم معلوم نیست. مجروحین به بیمارستان منتقل میشوند و بعد که کمی دوا و درمان شدند باید بروند زندان. آقای علایی میگوید آن شب پیشوا قیامت بود: «مردم پریشان و آشفته پی راه نجاتی بودند. آن شب چه شبی بود پیشوا! این را مردم باید بگویند. وقتی جمعیت به شهر برگشت، از سر میدان چمران الان که قبلاً به پل حاجی معروف بود تا وسط صحن، زنها نشسته بودند توی سر و صورت خودشان میزدند. بچهها از بزرگترها میپرسیدند بابای من را ندیدی؟ محشری به پا شدهبود.»
حاج تقی علایی نزدیک اذان صبح برمی گردد پیشوا و در باغی مخفی میشود. دوستان به او خبر میدهند دیروز تا حالا ژاندارمها سه بار خانه اش را تفتیش و غارت کرده اند: «کتاب های قدیمی ام، کمدی بزرگ پر از کتابهای نفیس و مهم پدر و پدربزرگم را برده بودند؛ فقط به این بهانه که اطلاعیههای امام بین اینهاست. در صورتی که نبود. خواستم بروم خانه اقوام. بعد فکر کردم من هرجا بروم من را میگیرند. توکل به خدا، میروم خانه خودم. در تاریکی شب رفتم خانه. خانواده ام را تهدید کرده بودند اگر من را تحویل ندهند همه آنها را میبرند ژاندارمری.
دو ژاندارم آمدند مرا بردند. شکنجه و حبس و دادگاههای طولانی شروع شد. این تلخیها ولی روزهای شیرین هم داشت. چون در زندان شهربانی با طیب حاج رضایی و مبارزین دیگر هم بند بودم. برای آنها روضه میخواندم، شاهنامه را از حفظ میخواندم. در زندان قصر هم روزهایی را در کنار آیت الله طالقانی گذراندیم.
هرسال برای قیام پانزده خرداد شعر گفته ام. مثلاً در زندان یک قصیده بلند گفتم که مرحوم طالقانی چندبار از من خواست آن را بخوانم:
گرچه از تهران و قم، کاشان و مشهد شد قیام
پیشوا نوری جهید و خویش را خوشنام کرد
۱۵ خرداد بعد از بعثت ختم رسل
بعثتی دیگر شد و مستضعفین آرام کرد
برخلاف بعضی از پدربزرگها و نسل قدیمتر که باور نمیکردند ایران بدون وجود شاه و رژیم استبدادی سر پا بماند، اما حاج تقی علایی از طرفداران سرسخت امام و انقلاب است: «ما از همان وقتی که صدای امام را شنیدیم، از زمانی که امام فرمود به داد اسلام برسید، جذب او شدیم؛ ما شدیم دیوانه امام. شب و روز منتظر بودیم سخنرانیهای امام را بشنویم. او منجی ما بود. در همان روزهای انقلاب پسربچه دوازده سالهای میآمد در خانه ما و میپرسید آقای علایی نفت احتیاج ندارید؟ میگفتم نه ببرید خانههای دیگر. این همدلی را چه کسی میتوانست ایجاد کند؟»