شاهرود- روایت پنج دهه همراهی با انقلاب و تقدیم دو فرزند شهید در دفاع مقدس و ۱۵ سال چشم‌انتظاری برای بازگشت فرزند زائر امام حسین (ع)، روایت بخشی از دل‌تنگی‌های مادری شریف با قلبی از نور است.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها – محمدحسن مقدم‌نیا: بار دیگر قطار روایتگری شهیدان دفاع مقدس به ایستگاهی جدید رسید منزل شهیدان مجید و محسن شریف دو برادری که بافاصله اندک از هم مادر را تنها گذاشتند، برادرانی که قد رشید زیبایی‌شان هنوز بر اذهان رزمندگان روزهای فخر و افتخار نقش بسته است و این بار حاجیه‌خانم عصمت جرجانی میزبان قطار روایتگری در ایستگاه تاریخ معاصر شاهرود است.

میانه کوچه‌ای در خیابان فرعی شهید فریدنیای شاهرود؛ درِ ساده خانه‌ای دوطبقه با حیاطی با صفا و پر از گل‌های رز و یاس از خانه دو شهید به رویمان گشوده شده و محمد جواد برادر شهیدان شریف به استقبال می‌آید و خوش‌آمد می‌گوید، در راه‌راه کرم قهوه‌ای گشوده می‌شود عطر دلنوازی به مشام می‌رسد، نسیم فرح بخشی پیشانی‌مان را نوازش می‌دهد، اینجا محل عبور شهدا و ملائک است.

مادر به استقبال می‌آید

دو سه پله‌ای باید بالا رفت تا وارد منزل شد، مادر شهیدان خود به استقبال آمده، با دست روی صورت را گرفته و درد در چهره نیمه پیدایش شرحه شرحه می‌شود و ما در برابر این عظمت شرمگین می‌شویم.

روبروی مادر می‌نشینیم، محمد جواد فرزند کوچک حاج‌خانم تدارک میوه و چای را دیده و از انظار دور می‌شود حاجیه‌خانم خوش‌آمد می‌گوید و عنوان می‌کند: همین امروز موقع خواب دنده‌هایم ضربه دیدند و از درد نفسم بندآمده بود اما چون به ما قول داده بود با تمام دردهایش روبرویمان نشسته و سخن می‌گوید ماجرای دستی که روی صورتش می‌گیرد هم‌سخن از دردی کهنه دارد.

روزهای مبارزات انقلابی در شاهرود و زمانی که منافقان برای خودشان دور برداشته بودند، حاجیه‌خانم جرجانی در لباس مقاومت انقلابی به میدان می‌رفت و میدان‌داری می‌کرد.

داستان دردی کهنه

یک روز که حاجیه‌خانم برای هدایت برنامه‌های مبارزاتی علیه رژیم شاهنشاهی به خیابان آمد در محدوده اداره پست قدیم شاهرود به جمعی از بانوان می‌رسد، ناگهان سوزشی عجیب در چهره‌اش احساس می‌کند، یکی از دختران مجاهد (عضو گروهک منافقین) از پشت به وی نزدیک شده و با مشتی که به پنجه‌بوکس فلزی مجهز بوده به‌صورت مادر ضربه‌ای می‌زند کاری … ضربتی که آثار و عوارض بعد از حدود چهار دهه بر چهره مادر نمایان است صورتش مدام تیر می‌کشد و ضایعه‌ای برایش پدید آورده است او علاوه بر مادر شهید بودن جانباز انقلاب هم هست.

فرصت کوتاه است و نباید مادر شهیدان را بیش از این اذیت کرد، از فعالیت‌های قبل انقلاب شهیدان مجید و محسن می‌گوید: آن زمان که امام خمینی (ره) نجف تشریف داشتند مجید با همراهی برادر و یکی از دوستانش نوارهای امام را پیدا می‌کردند و به خانه می‌آورد، شب‌ چراغ‌ها را خاموش می‌کردند و ما پشت پنجره حتی پارچه می‌زدیم و فانوسی را روشن می‌کردیم که کسی متوجه نشود و هر کس به‌اندازه توانش هرکدام ۱۰ نسخه الی ۲۰ نسخه از فرمایشات آقا را تا اذان صبح دست‌نویس کرده و بین مردم، مغازه‌ها و ادارات توزیع می‌کردند.

مادر می‌گوید: انقلاب که به پیروزی رسید، ششم بهمن‌ماه در آن بحبوحه مجید به تهران رفت چراکه معلوم بود کار رژیم ساخته است، شش روز بعد مجید با شرایطی دشوار در تهران بود و تعریف می‌کرد که در خانه‌های مردم باز بود و به انقلابیون ناهار و شام می‌دادند و با همان شرایط شش روز در تهران ماند و شب دوازدهم بهمن‌ماه بود که مجید به خانه آمد، وقتی در را گشودیم گریه کرد و گفت مادر دیدی من شش روز تهران با سختی تحمل کردم که امام بیاید همین‌که برگشتم و پایم را به شاهرود گذاشتم امام آمد تهران! خیلی ناراحت بود.

نام حاجیه‌خانم جرجانی در فهرست ترور منافقان

خاطرات مادر از دوران انقلاب شنیدنی است، اما مجالی برای یادداشت همه‌شان وجود ندارد، آن‌قدر زیبا و شیرین‌سخن می‌گوید که آدم حیفش می‌آید از خاطرات بگذرد اما چاره‌ای نیست او حتی از انفجار منزلشان هم به دست منافقان سخن می‌گوید و اینکه اگر چند روز قبلش برای اسباب کشی وسایل شان را جمع نمی‌کردند شاید خسارات زیادی می‌دیدند. او همچنین به‌واسطه مبارزاتش در فهرست ترور منافقان هم وجود داشته و عنوان «مادر شریف اعدام باید گردد» را مبارزان آن دوران خوب به یاد دارند، که البته داغ این آرزو بر دل منافقان می‌ماند.

مادر می‌گوید: جنگ که شروع شد برادران به سپاه پیوستند البته این را باید گفت که مجید قبل از آن به کردستان و گنبد هم رفته بود حتی مجید فرمانده سپاه پاسداران گیلان غرب بود و در عملیات نیز شرکت کرده بود اما وقتی جنگ شروع شد روزی پس از یک عملیات به خانه برگشت و ما به محسن هم زنگ زدیم که بیاید تا برایشان سبزی‌پلو و ماهی درست کنم، سفره را که پهن کردیم مجید دست به ماهی‌ها نزد و برنج را با ماست خورد و گفت هر وقت سر سفره همه ماهی باشد من آن موقع ماهی می‌خورم، اصرار کردم که مادر این روزها همه دیگر مرغ و ماهی رادارند که بخورند اما گفت خیر...

وی می‌افزاید: نزدیک عید سال ۶۱ بود که برایشان خواستگاری رفتیم و قرار شد مجید دوازدهم فروردین‌ماه روز انقلاب اسلامی عقد شود بیست و هشتم اسفندماه سال ۶۰ بود که مجید با سرعت سری به خانه زد و گفت مادر باید عملیات مهمی را شرکت کنم و اگر خدا من را پذیرفت که هیچ اگر نشد وقتی آمدیم عقد می‌کنیم، و رفت …

مجید در فتح المبین آسمانی شد

مادر با صدایی لرزان می‌گوید: یازدهم فروردین‌ماه بود که مجید در عملیات فتح المبین به آرزویش رسید و آسمانی شد، جنازه‌اش را که آوردند با خواستگاری‌اش یکی شد. محسن هم در این سال‌ها زیاد به جبهه می‌رفت او هم مانند برادرش اما با این تفاوت که وقتی مجید شهید شد نمی‌گذاشتند که محسن به جبهه برود، اما گریه می‌کرد و می‌گفت من باید بروم و امروز روزی نیست که جلوی جوانان را بگیرند که به جبهه نروند حتی خود حاج‌آقا پدر مجید و محسن هم نام‌نویسی کرده بود اما نمی‌گذاشتند که او برود. سپاه می‌گفت شما دینتان را ادا کرده‌اید و من پاسخ می‌دادم مگر دین ادا شدنی است؟

وی درباره محسن می‌گوید: بارها به جبهه می‌رفت تا اینکه عملیات رمضان شروع شد، ساعت ۱۰ صبح خانه‌مان جلسه قرآن بود و آمد و گفت مادر خبر خوشی دارم مژده‌ای بده گفتم حتماً می‌خواهی به جبهه بروی چون می‌دانم اگر کلید بهشت را هم به تو بدهند آن‌قدر خوشحال نمی‌شوی این خوشحالی معلوم است از جبهه می‌آید، گفت بله؛ شب قبلش هم بچه‌های سپاه خانه ما بودند و من افطاری برایشان درست کرده بودم وقتی همه رفتند و شب شد در را بست و شروع کرد به گریه کردن.

حاجیه‌خانم می‌گوید: محسن آن موقع ۱۹ ساله بود و از ۱۵ سالگی به جبهه می‌رفت اما هیچ‌وقت این‌چنین نبود! آن شب از شهید بهشتی و چمران سخن می‌گفت و خلاصه گفت شما دعا کنید تا من شهید شوم من عاشق امام زمان (عج) هستم و نمی‌توانم تحمل‌کنم تا شهید هم نشوم امام را زیارت نمی‌کنم، گفتم مادر جان اگر هر کس به جبهه برود شهید شود، پس چه کسی قرار است بایستد و بجنگد، گفت خاطرتان جمع، وقتی که یک رزمنده بیفتد صد نفر از جلوی پایش بلند می‌شوند.

وی می‌گوید: شب دوباره از سپاه برگشت و به اتاق رفت و دعا خواند من هم سحر را درست کردم و آن موقع چون روزها کوتاه بود دیگر تا سحر نمی‌خوابیدیم و با همسایه‌ها برای رزمندگان بافتنی درست می‌کردیم، موقع سحری که برگشتم دیدم هنوز مشغول دعا است و گریه می‌کند، ساعت‌ها گذشته بود و او سر از سجده برنداشته بود. فردایش گفت مادر من رفتم، گفتم خدابه همراهت، دوباره بازگشت گفت مادر من دارم می‌روما … گفتم خدابه همراهت… بار سوم شانه‌های مرا محکم گرفت و تکان داد و گفت مادر من واقعاً دارم می‌روم‌هااا… بازهم گفتم دست خدابه همراهت و رفت… اما به من گفت شمارا به خدا بابا را راضی کنید، دوباره ساعت دو بعدازظهر با دهان روزه بازگشت و باز دست به گردن با پدر وداع کرد و گفت من قول می‌دهم که اگر وعده‌ای که خدا به شهدا داده نصیب من شود، تا شمارا وارد بهشت نکنم وارد آن نمی‌شوم و رفت و در عملیات رمضان پر گشود.

مسعود و چشم انتظاری ۱۵ ساله مادر

مادر اما پسر دیگری هم دارد که چشم‌انتظارش است آن‌هم مسعود … کسی که ۱۵ سال پیش با دوستانش برای زیارت به کربلا رفتند و هنوز بازنگشته‌اند، روزی که مسعود می‌رفت کودک خردسال دوساله‌ای داشت و امروز پسرش جوانی ۱۶، ۱۷ ساله و رشید شده است که شباهت عجیبی هم به شهید محسن دارد… مادر تمام مدت که از محسن و مجید صحبت می‌کند نمی‌گرید استوار و قرص فقط بغض می‌کند و فرومی‌خورد اما وقتی نام مسعود می‌آید یک‌باره گریه را سر می‌دهد و می‌گوید، دوری مسعود مرا زمین‌گیر کرد...

مادر باحالی منقلب می‌گوید: کربلا بودند با دوستانشان قصد کردن به سامرا بروند و یک ون کرایه می‌کنند، راننده می‌گوید از راهی می‌برمتان که به ایست و بازرسی آمریکایی‌ها برنخوریم و امنیت بیشتری هم دارد، دو خودرو از شاهرودی‌ها باهم بودند آن‌یکی از مسیر عادی می‌رود و همه‌شان به‌سلامت می‌رسند اما خودرویی که حامل مسعود و هشت نفر دیگر بود از مسیری دیگر می‌رود و هنوز که هنوز است معلوم نیست که مسعود و همراهانش کجاست.

او می‌گوید: آن‌قدر این در و آن در زدیم که ردّی از او بگیریم اما چیزی نیافتیم حتی به دیدار رهبر معظم انقلاب نیز مشرف شدیم، وزارت خارجه، سردار قاسم سلیمانی و هر جا که شما بگویید رفتیم تا ردی از او بیابیم وقتی فرزندش کوچک‌تر بود و می‌گفت آنانی که بابایشان شهید شده قبری دارند که سر مزارش برویم اما بابای من کجاست؟ تمام جگرم آتش می‌گیرد.

رشادت‌هایی کم نظیر

محمد جواد برادر شهیدان شریف نیز گفتنی زیاد دارد؛ آن موقع که مجید رفت او هنوز به دنیا هم نیامده بود و از محسن هم چیزی به یاد ندارد اما تحقیقات وسیعی درباره جنگ دارد و خاطرات برادران را جمع‌آوری کرده است او درباره رشادت‌های محسن می‌گوید: روزی در عملیات رمضان خاک‌ریز ایران را عراقی‌ها می‌زنند و مثل باران تیر به سمت رزمندگان می‌آمد و بخشی از رزمندگان شاهرودی اسلحه را تحویل داده بودند تا به عقب‌ برگردند و نیروهای تازه نفس جایگزینشان شوند، محسن که فرمانده گردان بود می‌گوید هرکه می‌خواهد برود من می‌ایستم هم‌رزمانش می‌گویند ما را ترخیص کرده‌اند ما اسلحه نداریم که بمانیم، محسن می‌گوید عیبی ندارد می‌رویم هر کس که شهید شد دیگری اسلحه‌اش را برمی‌دارد اما میدان را خالی نمی‌کنیم.

محمد جواد شریف برادر دو شهید که از آدینه یکی از هم‌رزمان محسن خاطراتی را بیان می‌کند در ادامه می‌گوید: محسن وقتی به نزدیک خاک‌ریز می‌رسد می‌بیند که جایی بحثی درگرفته و یک ماشین مهمات به دلیل بارش باران و توپ پشت خط مانده و به هر کس که می‌گویند این خودرو را به خط ببر و برسان کسی جرئت نمی‌کند، یک‌باره محسن فانسقه خود را باز می‌کند پیراهنش را در شلوار خود می‌زند و می‌پرد پشت ماشین تویوتا و یک‌باره می‌رود، محسن از جایی که خاک‌ریز را می‌زنند عبور می‌کنند مهمات را که به دست رزمندگان می‌رساند هیچ، چند زخمی را هم با خود بار ماشین می‌کند و بازمی‌گردد!

وی می‌افزاید: موقع برگشت رزمنده‌ها می‌گفتند از دور دیدیم تویوتایی دارد می‌آید و ما خوشحال شدیم که محسن است همین‌که سر تویوتا از خط شکسته شده خاک‌ریز وارد می‌شود سر محسن به روی فرمان می‌افتد و ماشین منحرف می‌شود، گویی تیر مستقیم به پشت سرش اصابت می‌کند، عکس‌های جنازه‌اش نشان می‌دهد که در زمان تخلیه مهمات و یا جمع‌آوری مجروحان نیز از ناحیه کمر مجروح شده است چراکه زیرپوشش به‌صورت پاره شده دور کمرش بسته‌شده و این امر در عکس جنازه‌اش مشهود است.

محمد جواد می‌گوید: این نشان می‌دهد که محسن تویوتای مهمات را می‌برد تحویل می‌دهد درراه شهیدان و زخمی‌ها را سوار می‌کند حتی تیر می‌خورد زیرپوشش را به دور کمر و جای زخم می‌بندد و با رشادت خودرو را بازمی‌گرداند و درنهایت تیری به پشت سرش اصابت می‌کند و به درجه رفیع شهادت نائل می‌آید، این رشادتی بود که شاید در جنگ کمتر نمونه‌اش دیده می‌شد.

پیام مشترک شهیدان رضا نادری و مجید شریف

او با ابراز اینکه دو شهید شاهرود همچون عارفان بودند و امروز اگر به مزار شهدای شاهرود بروید خواهید دید که این دو بزرگوار بر روی سنگ مزارشان مردم را قسم و رسالت بر گردنشان قرار می‌دهند، می‌گوید: یکی شهید رضا نادری «قهرمان مرصاد» که بر سنگ‌قبرش می‌نویسد ای برادر کجا می‌روی، کمی درنگ کن، آیا باکمی گریه و یک فاتحه شما بر مزار من و امثال من مسئولیتی را که با رفتن خود بر دوش تو گذاشته‌ایم از یاد خواهی برد، یا نه ما نظاره‌گر خواهیم بود که تو با این مسئولیت سنگین چه خواهی کرد، و دوم شهید مجید که در وصیت‌نامه‌اش که بر سنگ مزار نقش بسته می‌گوید ای ملت، اگر به بیان کردار همین یک روز ما و شمشیر زدن و شهادتمان را شرح دهی اما هدف بزرگ ما را برای آینده بشریت تشریح نکنی ما در روز رستاخیز بازخواست خواهیم کرد...

محمد جواد درباره مجید هم خاطره‌ای دارد و می‌گوید: برایم تعریف کرده‌اند که روزی مجید قرار بود برای شناسایی یک منافق که قبلاً با او در مدرسه درس می‌خواند از طرف سپاه اعزام شود، مجید و مسعود مثل هم درشت اندام و سفید و بور بودند و من و منصور و محسن خیر کمی گندم گون هستیم، درنتیجه مجید بسیار زیبا صورت بود اما به ریش‌هایش حساس بود. قرار شد وقتی برای شناسایی می‌رود ریش‌هایش را بزند و اصطلاحاً مانند جوانان امروزی لباس بپوشد که شناسایی نشود و این کار برایش بسیار سخت بود چراکه نه ریشش را می‌زد و نه حاضر بود اینگونه لباس‌ها را بپوشد.

مادر دراین‌بین خاطره را کامل می‌کند و می‌گوید: مجید با من صحبت کرد و گفت مادر به خاطر خدا و جنگ باید این کار را کنم، اینجا هم جنگ است و خدمت به انقلاب، درنتیجه ریش‌هایش را زد و یک بادگیر قرمز هم پوشید و بعد از عملیات وقتی برمی‌گردد آن‌قدر خجالت می‌کشید که روبروی من با آن قیافه بایستد و من به شوخی به او چیزی می‌گفتم که بین مادر و پسرها باب است «با خنده» که امروز نمی‌توانم آن را بگویم. خاطره دیگر او از حقوق محسن و مجید است که حقوقشان هیچ‌وقت به خانه نمی‌رسید و در خیابان صرف کمک به مردم، داروی پیرزن‌ها و پیرمردها و … می‌شد.

روایت منصور از برادران

منصور برادر کوچک‌تر مجید و محسن که از ترکش‌های زمان جنگ در سر خود به یادگار دارد، اما درباره برادران می‌گوید: وقتی محسن و مجید شهید شدند من هم عزم جبهه کردم و امروز فکر می‌کنم که چقدر مادر را در سال ۶۱ اذیت کردیم. منصور که امروز مدیریت البرز شرقی، قلب تپنده اقتصاد استان سمنان در شاهرود را در دست دارد و نشان داده از مبارزات انقلاب و دفاع مقدس تا خط نخست اقتصاد مقاومتی و تولید همواره مرد جنگ و ایستادن در برابر ناملایمات است، می‌گوید: روزی که خبر شهادت مجید آمد من عازم جبهه شدم ما سه برادر در جبهه بودیم و البته توفیق شهادت نصیب آن دو شد و من بی‌بهره.

منصور که امروز مدیرعامل البرز شرقی است معتقد است که روزگاری برای انقلاب باید می‌جنگیدیم، روزگاری در دفاع مقدس و روزگاری در سنگر سازندگی و امروز در سنگر ایستادگی و مقاومت در عرصه اقتصادی و تولید؛ نشان می‌دهد این خانواده اهل ایستادن است اهل مقاومت و مبارزه…

تربیت فرزندان صالح

ترک کردن این خانه سخت است هنوز خاطرات جبهه منصور هم مانده رزمنده‌ای که این روزها مدیرعامل البرز شرقی است و مادر درباره او می‌گوید هر وقت به جبهه می‌رفت لباس رزمش را در ساکی تا مینی‌بوس برایش می‌بردم و در ماشین آن را می‌پوشید روزی ناراحت شدم و گفتم چرا از خانه نمی‌پوشی این چه‌کاری است که می‌کنی و با همان عقل بچه ۱۶ ساله آن زمان برگشت و گفت مادر نمی‌خواهم وقتی در خیابان راه می‌روم غرور مرا بگیرد… دو شهید، یک گم شده و یک رزمنده، چهار پسر بزرگ‌تر حاجیه‌خانم جرجانی هستند و پسر کوچک امروز عصای دست مادر ...

مادر شهیدان شریف از جنس نور و به زلالی و شفافی آب، مادری که توانسته چنین فرزندانی را در دامن خود پرورش دهد قطعاً مادری آسمانی است … درد او را اذیت می‌کند اما ۷۰ دقیقه یک‌بند برایمان خاطره می‌گوید دیگر باید رفت نزدیک اذان مغرب است و مادر نیز باید استراحت کند و نماز بخواند… سهم ما از این دیدار می‌شود افتخاری که به وجود این مادر همشهری داریم… مادری که آن‌قدر زلال است و اهل استقامت…

فتح‌المبین و شوش و رقابیه نقطه وصل مجید با خدای یکتایش شد، محسن نیز در پاسگاه زید و عملیات رمضان شهد نوشین شهادت نوشید تا ستاره‌های شریف‌ها در آسمان فخر و افتخار شاهرود به دو تا برسد. ستاره‌های درخشانی که امروز از آن‌ها خاطراتی غرور آمیز باقی مانده است.