خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ، محمد میلانی:
قصه جناب گوبینو آنگاه که از ترجمه کتاب مباحثی درباره روش یا همان گفتارهایی «در باب روش» اثر رنه دکارت به زبان فارسی و ارایه آن به تنی چند از بزرگان فکری زمانه ما که در نهایت به محکمتر شدن میخ استعمار فکری و وابستگی در ایران انجامید؛ داستانی بس غریب است. چرا که با سند موجه بودنش- به تعبیر جناب کنت گوبینو- بر نبود و فقدان توجه ما بر عقلگرایی حقیقی تاکید کرده است، آنگونه که به ادعای وی عاملی است اساسی بر تداوم استعمار فکری، فرهنگی و اقتصادی ما ایرانیان. این ماجرا هنوز هم از تلخترین و تأسفبارترین داستانهای «ماجرای تفکر و فکر فلسفی» در ایران است.
اما به همین میزان که این داستان بیانگر درد جانکاه عدم توجه به فکر و زمینههای درست اندیشه در ایران است به همان مراتب ذکر مکرر این داستان از زبان روشنفکران و متفکران این مرز و بوم نیز این درد را مضاعف میکند، حتی با کمی احتیاط میتوان گفت که بیانگر جزمیتی است که نمیتوان پایانی برآن متصور شد. دلیل این جزمیت همان مواجه افسوسخور ما با این مقوله و غور در آن و ژست تأسف خوردن است. آن هم درست بر مبنای رفتارهایی که خود اختیار کردهایم. رفتارهایی که تبدیل به ژانرهای روشنفکری و تفکر در این سرزمین شده است. واقعیت این است! بیان پرسشهایی که عمرشان به بیش از سده رسیده اما هیچگونه زایش و تحولی در ساختار فکر و اندیشه و مواجهه ایرانی با خودش رخ نداده است.
- جایگاه علم در جامعه فکری و تحولهای بنیادین ما کجا است؟ تکلیف ما با تکنیک چیست؟
- روشنفکر ایرانی چه جایگاهی در جامعه ایرانی دارد؟
- دانشگاهها و نظام آموزش آکادمیک ما چرا سنت فکری ندارد و در این راستا تحولی هم درآن دیده نمیشود؟
- نسبت جماعت فکور روشنفکر ما با عینیت اجتماعی در کجا است و چیست؟
- کدامیک از تحولات بزرگ فکری-اجتماعی و مبتنی بر کنش خودآگاهی را در این سرزمین میتوان به حق زاییده تحولات فکری دانست؟
- چرا جریان روشنفکری و باربران تفکر و علم در ایران یا محو هستند و یا اگر هستند اینگونه دورخود میچرخند؟
- بنبست موجود تا به کِی همینگونه مارا به غلط متحول و پویا نشان خواهد داد؟
- دستآخر روزی نسبت ما با خودمان، غرب، مدرنیته، مسلمانی و از همه مهمتر نسبتمان با گذار از این بحران فکری مشخص خواهد شد؟
- آیا کسی به فکر این تمدن رو به بحران آن هم با مکانیسمی رو به زوال است؟
این پرسشها اگرچه بالذات پرسشاند اما هرکدام به درستی ساختاری بنیادی از سنتی پابرجا هستند. بر این مبنا طرز تلقی و نگاه مرسوم روشنفکر ایرانی به این مقوله دقیقاً طریقی درجا زدنی است. او بالطبع مسئله و متن تولید میکند اما تحول و زایش فکری؛ نه. مباحثی که در چهار دهه گذشته با عناوینی نظیر نقد روشنفکری، آسیبشناسی روشنفکری، چیستی گذار ما از سنت به مدرن، مقولاتی درباب تولید علم و نکاتی از این دست، همگی مثالهای بدون هیچ اکراهی بر این ادعا هستند.
باربران علمی ما، از وجوهات مختلف علمی در دنیای پرتحول علم و چیستی آن نمونه برداری میکنند بدون آنکه بدانند علم چیست و به چه کار میآید؟ حال آنکه فهم فلسفی نسبتی بس تأسفبارتر میتواند با فکر و خرد ایرانی داشته باشد. نبودش کلیه مناسبات آموزشی، اجتماعی و سیاسی ما را به بیرمقی کشانده اما بنای درک همین بیرمق بودن از دست متولیان امر تفکر ساخته نیست. برای نمونه و در سطوح نسبیتر، امر سیاسی و فعل سیاسی هیچ معنای انطباقی با جستارهای عینی- اجتماعی ما ندارند و درهمین عدم انطباق، گونههای عجیبی از توسعه و مشارکت اجتماعی و سیاسی تحقق مییابد که پیش از آنکه درک صحیحی از آنها داشته باشیم بالجمله لباس تحقق برتن کرده و شوربایی را از هرآنچه بوده درست کرده است. همین نمیدانیم چه؛ مرامنامه گذار ما از دوره سنت به مدرنیته نابالغ این روزهای ایران شده است. امری که در این دوره بیمعنایی، باز به طریق نامعادلی، مسئولیتش بردورش متفکران ما نشسته و گرمای محافل آنها را سبب شده است. دقیقاً درحد و اندازه عنصر گرمابخش محفل یا محافل، نه بیشتر و نه کمتر! غافل از اینکه بدون هیچ اغماضی نسبت ما با حقیقت به مثابه نسبت روی بر دیوار غار نشستگانی است که به تعبیری در دوکسای افلاطونی گرفتارند و شاید هنوز پشت به دیوار غار نیز جایگاهی برای نشستن نیافتهاند. به راستی و بدون هیچ مماشاتی چرا چیستی ما تا به این حد تأسفبار شده است؟ تاکی باید علتیابی و ریشهشناسی تحقق بیابد بدون آنکه زایشی صحیح و متناسب با جنس تفکر رخ دهد؟
روشنفکری دینی که یک روز میتوانست نسخه پیچیده اغلب دانشجویان و دانشآموختگان دانشگاههای فنی و پلیتکنیک مدار باشد، اگرچه توانست در دورهای از حیات روشنفکری دینی خوش بدرخشد اما به محض رسوخ بحران در دینباوری مدرن و المانهای جدید مومنگرایانه عملاً با نوعی عدم درک مبانی همراه شد آیا این سرآغاز درک دورهای جدید با بنمایه زایشی متناسب با فهم ما نیست؟ این مسئله یا به تعبیر روشنفکران دغدغه، سرآغاز به خود آمدنی باید باشد که دستکم یک سده منتظر آنیم، اما برنامهای مبتنی بر اصول ماهیتی ما تاکنون تحقق نیفتاده است. یعنی درک منسجم و تحققیافتهای از وجود نقصان، موجود است اما اصولی مبتنی بر ترمیم این نقصان موجود نیست. حتی باید گفت که در واقع ساختارهای روشنفکری و علمگرایی ما از چیزی ترس و واهمه دارد و بنا بر عدم تحقق آن را به طریقی دارد. جریان روشنفکری مدام غتفره برجوال میکند که آن اتفاق عظیم رخ میدهد!
اینچنین اگر بر خود و تاریخ نقادی خود نظر کنیم بیشک به آفاق جدیدی دستکم در نسبت خودمان با این بیمعنایی بیحد و اندازه میرسیم. شاید شکل این بیمعنایی یا به تعبیری مناسبتر ساختار این سردرگمی را هم بتوان در چند تز مطرح کرد و هم برمبنای پذیرش آنها بتوان به ساختاری دست یافت که براساس آن پویایی فرهنگ و فکر را خواستار شد. دستمایههایی اینچنین روزی به مثابه امری دست نیافتنی یا تمنایی بود که اصحاب فکر و فرهنگ را به رخوت وا میداشت اما از مقطعی تاریخی دیگر باید به آن اهمیت داد و حل بحرانها و آفتزدگیها را برعهده آن گذاشت.
پس براین مبنا و معیار آیا روشنفکری این روزهای ایران رمقی برای درک وضعیت موجود دارد؟
تز اول: سردرگمی در درک گزارههای تاریخی و فلسفه نقادی تاریخ
شاید سخنی غریب باشد اما وقتی وقایع تاریخی یکی پس از دیگری در کنار هم قرار بگیرند و منطق صیرروت تاریخی را شکل بدهند تاریخ به گذار میافتد و بیان این گزار هم در ساختار گزارههای تاریخی شکل و معنای درک انسانی را رقم میزنند. اما آیا این بیان تاریخی کفایت میکند؟ آیا اطلاق وقایع و گزارههای تاریخی در قالب خوب یا بد، عجیب یا شگرف، عبرتآموز یا عبرت آمیز بودن، میتوانند ساختار تحول یک تمدن را شکل و رنگ ببخشند؟
این همان واقعیت اصیل علم تاریخ است. بیهیچ تردیدی اگر تاریخ به مثابه علم تاریخ معنا نیابد فلسفه تاریخ و سپس فلسفه نقادی تاریخی شکل نمیگیرد. (۱) یعنی در همین زمانه که بسته به درک اجباری از وضعیت برای تحول عظیم فرهنگی و جهشی محتاطانه در تکامل شکل تمدنمان، نیاز به نقادی صحیح تاریخ داریم؛ فاقد هرگونه ابزار شناخت از تاریخ هستیم. فقدان معناسازی و معناباوری علمی در ساختار فرهنگ و تمدن ایرانی که به عدم درک صحیح ما از علم و معنای آن باز میگردد، باعث بیمعنایی علم برای ما شده و راهی برای تدوین و تامل بر تاریخ از حیث نقادی نیز باز نمیکند.
این شکل عقبماندگی ما از درک مقولات، جریان روشنفکری علم مدار ما را نیز دربر گرفته است و آنها نیز در این پایه معرفتی ناکام از ساخت بسترهای نفادی تاریخی حضور دارند. توجه کنیم که از درون این سبک و سیاق تاریخنویسی و رجوع به تاریخ از پس درک هرماجرایی هیچگاه شکل نقادی و خردورزی ایران را متحول نکرده و نخواهد کرد. اگر به آخرین عنوانبندی جریان روشنفکری رجوع کنیم (۲) متوجه خواهیم شد روشنفکرانی که نقش کاریزماتیک در تاریخ داشتهاند به هیچ عنوان با روشنفکران میانی که صرفاً مبلغ سایر آموزههای روشنفکری بودند نیز تفاوتی ندارند. بنابراین اصل تاریخ روشنفکری ما نتوانسته تعریف جدیدی برقامت خود تصور کند. نبود چنین درک معرفت شناسانهای از تاریخ نتوانسته سویههایی از فرهنگ ما را که نیاز به تقویت دارند، مشخص کند و البته محققان را در درک وضعیت فرهنگهای پیرامونیمان نیز با مشکل مواجه کرده است.
به این معنا به همان اندازه که روشنفکری مانند جلالآل احمد در درک و شناخت غرب به عنوان مفهوم و نه ابزار عاجز ماند به همان علت – یعنی نبود عنصر نقادی تاریخی- نیز تز ناموزون او به عنوان یک مبنا تا به امروز ماندگار شده است.ما نسبت بسیار غنی و ماندگاری با تاریخ داریم. این خاصیت تمدنهای مبتنی بر اصل خاک است. خاورمیانه چنین ساختاری را دارد و بالطبع ما به عنوان تمدنی شکلیافته در این محیط غنای خود را اینگونه کسب میکنیم. اما شکل رجوع به تاریخ به عنوان اصل مترقی و نظاممند که بتواند ماهیت امروزی مارا معنا کرده و تداوم ببخشد مسئله محیط جغرافیایی ماست.
اگر شکل نقادی به مثابه یک ساختار در عقلانیت ما ظهور میکرد اینچنین بحرانهایی نظیر نسبت ما با مقولات امروزین، نسبت ما با دنیای پیرامون، نسبت ما با ایرانیت و مسلمانی و سپس نسبت و تعامل ما با مدرنیته شکل موجه و پررمز و رازی نمییافت. به همین دلیل روشنفکری به دنبال معرفتگرایی (Knowledge) تاریخی نه میتواند درکی منسجم و البته کامل از مقولات پیرامون خود داشته باشد و نه میتواند مبنای علمباوری (Science) را به عنوان یک اصل هدفمند منتهی به نزدیکترین منزل حقیقت بپذیرد. تاریخ براین مبنا هیچگاه نمیتواند به مثابه گزارههای قابل ادراک و تحلیل محور سودمند باشد. وضعیتی که عارض بر ماست.
تز دوم: سیطره علمگرایی و فنمداری مقدس
تکنیک یا فن، امروز سیطره ناموزون و نامفهوم خودش را بر ارکان علوم انسانی و شناخت معرفتگرایانه ما انداخته است. اگر نخواهیم روشنفکری ایرانی را مقصر این سلطه ناموزون تکنیکی حتی بر ارکان فکری ایرانی بدانیم، باید اشاره کنیم در اینکه روشنفکران ما نتوانستند طریقی صحیح را طرحریزی و شأن علوم انسانی را در جایگاه خود حفظ کنند، مقصر هستند و این تقصیر تا ابد بردوش روشنفکران ایرانی سنگینی خواهد کرد. اینکه ایرانی از چه زمانی و با چه هدفی مبنای توسعهگرایی خود را بر پایه فن مهندسی گذاشت مشخص نیست، اما همین مساله دقیقاً مبنای توسعه نیافتگی امروزی ماست.
توسعه یافتن بر محور تکنیک خودباوری کاذبی است که نه تنها ایرانی را مدرن نمیکند بلکه سیاهترین آفاق را در شناخت علومانسانی با محوریت فنمداری ایجاد میکند. به هیچ عنوان مراد از این تز نبود قوه اداراک مبتنی برتکنیک در شاکله و منظومه فکری ما نیست. بلکه نگاه ناصواب به علوم انسانی برمبنای تکنیک محوری و مهندسی مآبی است که باعث بروز تناقضهایی بس عمیق و عجیب در معرفتشناسی فرهنگی ما شده است. چراکه صنعت و تکنولوژی به نوبه خود بخشی از صیرورت تمدنی ما را شکل دادهاند. (۳) اما درباره اینکه این مقولات بتوانند تحولی بنیادین در شکلگیری تمدن نوین ما ایجاد کنند، باید توجه داشت که به هیچ عنوان با نادیده گرفتن علوم انسانی و معرفتشناسی فلسفی اینکار نشدنی خواهد بود. شاهد این مدعا این است که شکل تحلیلی و تاریخ تحلیلی صنعت ما بالاخص از سه سده گذشته به این سو اگرچه تاریخ شکلگیری نظامهای اجتماعی و تحولات فرهنگی ما را وارد عرصههای جدیدی از شناخت تاریخی کرد، اما به هیچ عنوان نتوانست وظیفه صحیح خود را ایفا کند. این همان فنزدگی ناموزونی است که تناقضهای فکری و معرفتی ما را بیشتر از پیش میکند.
شکلگیری ارکان امور و ساختارهایی که نقش مهندس و مهندسان ایرانی درآنها پررنگ باشد یا به الزام و اجبار از اعتبار نیروهای موجود در کشورهای به شکل عمده غربی استفاده شود، اساس فنمداری و صنعت مونتاژ ما را بدون هیچ پشتوانه تاریخی یا مبنای شناخت معرفتی شکل داد. رساله غربزدگی آلاحمد (۴) اگرچه از اساس به دلیل نوع مواجه و رویکردش به غرب راز عقبماندگی ما در شناخت مغرب زمین را توجیه میکرد؛ اما از آن حیث که نگاه او هم به تأسی از فضای فنزده و مونتاژ کار آن روزهای ایران متأثر بود، اهمیت بسیار دارد. آل احمد به درستی درک کرده بود که غربزدگی مقدمهای از تاریخ ماست که درآن هنوز به تکنولوژی یا همان ماشین دست نیافتهایم. همین درک کلی و نادرست در این عبارت از تاریخ نیز دقیقاً نشان از این واقعیت به شدت صحیح دارد.
این واقعیت وضعیت بیمارگونگی صنعت ما را شکل داد. پیلهور صنعتی یا استادکار فنمدار به همان اندازه که تصور میکرد ساختن یک ماشین فرار از وابستگی و غربزدگی است به همان اندازه نیز ساختار بیمار توسعه صنعتی در ایران دوره پهلوی تمایل و حمایت عجیبی از این نوع گرایش و سلطه مونتاژ در ایران داشت و به همین دلیل گونهای توجه عام و خاص به مهندسی و مهندس محوری فزونی گرفت. به باور محسوس درست در ایامی که پزشکی و پزشک شدن برای عامه افراد اجتماع غایت پیشرفت و امر مطلوب شهروندی به حساب میآمد، در طبقات اداره کننده جامعه، مهندسی بدون درنظر گرفتن المانهای بومی ارجحیت وافری پیدا میکرد.
اگر شکل نقادی به مثابه یک ساختار در عقلانیت ما ظهور میکرد اینچنین بحرانهایی نظیر نسبت ما با مقولات امروزین، نسبت ما با دنیای پیرامون، نسبت ما با ایرانیت و مسلمانی و سپس نسبت و تعامل ما با مدرنیته شکل موجه و پررمز و رازی نمییافت گسترش الفاظ فنمدار در علوم انسانی به همان اندازه باعث بیماری علوم انسانی در ایران میشود که حضور مهندسان و دانشآموختگان مهندسی به عنوان قطبهای برجسته و نخبگان علوم انسانی. الفاظی نظیر «مهندسی فرهنگ»، «فونداسیون تمدن»، «ابزارهای فرهنگی» در کنار گسترش ادعاهای روشنفکری دینی در میان قشر دانشآموخته فنی، این سبب را شامل میشد. یکی از ارکان مهم بن بست رسیدن روشنفکری دینی شاید همین مقوله باشد. روشنفکری دینی که یک روز میتوانست نسخه پیچیده اغلب دانشجویان و دانشآموختگان دانشگاههای فنی و پلیتکنیک مدار باشد، اگرچه توانست در دورهای از حیات روشنفکری دینی خوش بدرخشد اما به محض رسوخ بحران در دینباوری مدرن و المانهای جدید مومنگرایانه عملاً با نوعی عدم درک مبانی همراه شد. این مساله تا به این حال نیز از مهمترین چالشهای لاینحل روشنفکری دینی محسوب میشود. چراکه در این مقطع نیاز به شناخت مبانی و اصول فلسفی، کلامی و حتی دین باوری مدرن داریم و نه شناخت ریاضیات یا فیزیک نوین آنهم در این ساختار علمگرای نسبی.
علمی که باید مبنای شکلگیریاش تمایز و نیز اصرار به ایجاد تمایز در ارکان علم به مثابه علم و علم به مثابه معرفت شناسی باشد به ناچار در تبیین و گسترش مبانی علومانسانی به کار گرفته میشود که به هیچ عنوان نمیتواند به لحاظ منطقی در نسبت عموم و خصوص منوجه معنا پیدا کند. این نقص بزرگ را وقتی در کنار سایر تزهای عقبماندگی و فسردگی علوم انسانی و تمدن ایستا قرار میدهیم تازه متوجه میشویم که تأثیر از این باور بالاخص در لایههای کلان مدیریت فرهنگی چه ضربهای جبران ناپذیری به فرهنگ و تمدن ایرانی زده و خواهد زد. حجم بالای تولید مهندس و تکنیک مآب در نظام آموزش عالی ما، ارجحیت تکنوکراتهای پرورش یافته در غرب به عنوان نسخههای بینقص اجرایی در تولیت ارکان فرهنگی و علومانسانی و نیز حتی میل به گسترش دینباوریهای امروزین در لایههای درسخوانده فنی ما برمبنای قرآئتهای هرمونتیکی و نوین که حاصل آموزههای علومانسانی وارداتی غربی بود، چنان شکل ناپختهای از عدم درک فرهنگی را در ایران رواج داد که ضررهای آن قابل احصا نیست و تا به امروز نیز این جریان ادامه پیدا کرده است.
به عنوان مثال در هر بخش و ساختار اجرایی که بنای کار و امر فرهنگی برعهده مهندس باشد بیهیچ تعارف و مماشاتی جلوهای از سقوط و زوال فرهنگی درحال تحقق است. جلوههایی کریه که بیهیچ شکی در ساختار فرهنگی ما خودنمایی و عرضاندام میکنند. این تقدسگرایی درباب فنزدگان که بنای عقبماندگی فرهنگی ما را شکل داده بیهیچ تردیدی اگر ادامه بیابد و سلطه تکنیک را گستردهتر از گذشته کند عرصههای فرهنگی آینده را با تلاشهایی بیحاصل در راستای حفظ فرهنگی روبه رو خواهد کرد.
تز سوم: نشانههای معناداری از بیمعنایی در ترجمان متون
مفهوم گفتوگوی تمدنها! را به یاد بیاورید. بسیاری آن را نوک پیکان اندیشهای دانستند که بنا بود نقطه مقابل نظریه نزاع تمدنها باشد. در صورتیکه این گونه نبود. به هیچ عنوان نمیتوان در مقام تطبیق برآمد و این دو را در مقابل هم قرارداد. چه بسا عملکرد جهان امروز نیز برمبنای نزاع بینتمدنها پیش میرود. چنین درکی چه در سوی نزاع میان تمدنها و چه در جانب گفتوگوی تمدنها، اگر متعلقی از شناخت قرار بگیرد لاجرم هیچ گریزی از خوانشی برمبنای ترجمان متون نداشته و نخواهد داشت. متون بنیادیترین مفاهیم در بقای فرهنگها هستند و عدم درک درست از متن نه تنها جلوهای از تخریب فرهنگی را محیا میکند، بلکه ورود متنهایی ناسره از فرهنگهای دیگر، هیچ ارزشی را در امور فرهنگی و معرفتی باقی نمیگذارند.
تأسفبار آنکه نسبت روشنفکری ما با متن و نص به هیچ عنوان مشخص نیست. تا چه بماند به اینکه متونِ الگو بخواهند به صورت ترجمه وارد فرهنگ ما شوند. در یک مثال تأسفبار یکی از غنیترین روشنفکران و نظریهپردازان ایرانی معاصر به علت قرار گرفتن در مقام مشاور بالاترین مقام اجرایی کشور به اندرزگوییها و ارایه الگوهای فرهنگی-اجتماعی مورد ضرورت و نیاز جامعه ایرانی روی آورده است. اگرچه در ظاهر امر قابل ستایش و ارزشمندی تلقی میشود اما دقیقاً مهرتأییدی بر ذات کتاب نخوان ماست. تأیید بیحوصلگی ما در مواجهه با ارزشهای فرهنگی و توقع پذیرش هر امرفرهنگی آن هم به طور خلاصه و نسخه پیچیده خواهی است.
روشنفکران ما در هر مرتبه و طبقه فکری، بزرگترین آسیب را به جامعه ایرانی وقتی وارد کردند که به جای ایستادگی و مقابله با ترویج امور نامطلوب فرهنگی و فکری در جامعه کلان انسانی، به نقادی سیاسی و بررسی امور سیاسی سامانه دولت در دورههای مختلف و نیز بنا بر ادعایی بیاثر دست به طرحریزی مبانی بنیادین فرهنگی و تمدن ایرانی کردند که ثمرهاش همین بیخیری کارکرد روشنفکری در این مقطع تاریخی و بروز بحرانهای فرهنگی و فکری صدها برابر مخربتر از بحرانهای سیاسی و اقتصادی است.
بگذارید به بیراهه نرویم و به اصل ترجمان بازگردیم. امر ترجمان به مثابه یک اصل اصیل و دارای مأوی در محکمترین پایههای فرهنگ هر ملتی هم میتواند منجر به پویایی فرهنگیِ تمدن ایستا شود و هم میتواند نبض جریان تحکیم یافتن عناصر فرهنگی را منظم به پیش ببرد. بر این مبنا هر متن ترجمه شده از زبانهای دیگر به زبان مقصد و هر متن ترجمه یافتهای از هویت فرهنگی برای انتقال به فرهنگ دیگر شبیهترین امر به حقیقت است. درهیچ زمان و هیچ برهه فرهنگی و درهیچ شکل از اشکال سازنده منظومه علومانسانی حقیقت اینچنین شکل محسوس و نمودی عینی به خود نگرفته است. به همین دلیل هم به محض بروز خطا و خلل در امر ترجمان اجزای فرهنگی دچار تزلزل و آسیب و شکلی تکامل نیافته از فرهنگی غنی و اصالتدار، به صورت حقیقتی غالب ساخته شده که بنای ابتذال در فرهنگها را موجب میشود.
این روند نشان میدهد که درکجای سلوک فرهنگیمان با بیشترین آسیبها مواجه هستیم و چگونه باربران کلمات - و نه مترجمان - زمینههای شکلگیری اعوجاجهای فرهنگی را به وجود آوردهاند. زیباترین و بینقصترین شکل از ترجمهها چه از زبان فرهنگهای دیگر به زبان فارسی و چه از زبان فارسی به زبانهای دیگر، در برابر حجم پرکثرت ترجمههای امروزی دچار بیمهری شدند و برههای از فرهنگ ما درحال شکلگیری و تکامل ناموزون است که بیهیچ تردیدی حقیقت آن نه ارتباطی معنایی با وجود ما خواهد داشت و نه خواهد توانست شکلی از منِ فرهنگی مارا به فرهنگ دیگری انتقال دهد. اما برای شناخت این منِ فرهنگی به همان اندازه که در انتخاب آثار ترجمان به خطا میرویم، به همان اندازه نیز در انتخاب اندیشههای متناسب و ضرور به بیراهه میرویم. در امر ترجمه؛ مترجم-روشنفکرِ کممایه یا همان باربر لغات و اصطلاحات امروز به همان اندازه که با تیشه بر ریشه فرهنگ و علومانسانی میزند، به همان اندازه با غفلت یا کمخردی در انتخاب متون و اندیشهها، فصلی از مدگرایی و افول اندیشههای متعالی را نیز ایجاد میکند.
وجود آثاری قابل توجه به لحاظ کمیت برای تحقق امر ترجمه و حضورشان در مقام محصولات فرهنگی و خوراک اذهان مشتاق و مسئلهدار با ترجمههایی نامتعارف و در بسیاری از جهات نافهم از آنها که هیچ نیازی از نیازهای موجود مارا مرتفع نمیکنند، سرآغاز فصلی شدهاند که در آن به هیچ عنوان نمیتوان از تمدن یا فرهنگ همسایه نه نمونه عنوان کرد و نه دربابش نظر داد. این شرایط دقیقاً به ما نشان میدهد که در مواجهه با خود و با فرهنگ و تمدن همسایه و حتی تمدن دیگری خطا کرده و به خطا رفتهایم و بر همین مبنا ساختاری مشوش از فرهنگ باوری و فرهنگ پذیری را ترسیم کردهایم. برای نمونه باید گفت که جامعه ایرانی هنوز در شناخت آثار کلاسیک فلسفی، فکری و علمی جهان درمانده است. آثار بسیاری از اندیشمندان برجسته جهان به زبان فارسی برگردان ندارند، اما این روزها جوانان تشنه فهم و آموزش خوب با اندیشمندانی نظیر بدیو، ژیژک، ایمانوئل لویناس، رورتی و… آشنایی دارند.
مفهوم گفتوگوی تمدنها! را به یاد بیاورید. بسیاری آن را نوک پیکان اندیشهای دانستند که بنا بود نقطه مقابل نظریه نزاع تمدنها باشد. در صورتیکه این گونه نبود فارغ از میزان ارزشگذاری بر ترجمان این آثار که به نوبه خود عنوان شد که ساختار و منظمومهای از مفاهیم غلط و اشتباه را شکل میدهند- معضل اصلی عدم شناخت فرهنگ و تمدن غربی هم در مقام فرهنگ و تمدن و هم در وضعیت تاریخی است. در درک ناصحیح ما از گزارهها و مقولات تاریخی و تز عدم درک صحیح از فلسفه نقادی تاریخ، وضعیت فعلی مهر تأیید است. بنابراین بخشی از معضل و بحران فرهنگی ما میتواند شناخت چهرههای فکری جدید و معاصر به جای چهرههای اصیل و بنیانگذار فرهنگی در تاریخ باشد.
این مواجه دقیقاً در نسبت ما با فرهنگ و تمدن خودی نیز به عینه قابل مشاهده است. تنها کافی است که به عمق اندیشهها و آراء متفکران دو سده پیش رجوع کنیم و صرفاً یک یا دو اندیشمند را برای مدتی مورد مداقه قرار دهیم تا هرچه بیشتر به نقصانهای فرهنگی و متعلقات شناخت معرفتی و اندیشههای محجور مانده در ساختار فرهنگیمان پی ببریم.
با چنین بحرانها و اشکال بیمعنایی است که رخوت فرهنگی شکل منسجم به خود میگیرد و رخوت چنان جزو ذاتی فرهنگ میشود که هشدار درباب آن نیز نمیتواند ترسیم معنایی درستی را در عملکرد مسببان به وجود آورد. وضعیت و نسبت ما با ترجمههای امروزی بیهیچ تردیدی نسبت بیمعنایی در درک حقیقت است. چرا که نسبت را مترجمان میسازند. مترجم صرف صرفاً باربر یا کاربر واژگان است و هیچ غنای فرهنگی در عقبه واژگان انتخابیش وجود ندارد. این ادعا نیست. حجم و آورد بیش از حد متون ترجمه شده علومانسانی در سالهای گذشته به زبان فارسی چنین بحرانی را نه تنها ایجاد کرده بلکه طرح عرصههای عرضاندام و پویایی فرهنگی مارا به طرز تأسفباری تخریب و مانع از زایش متن، ایده و حتی هنر سایر عناصر برگرفته از فرهنگ شده است. به همین صورت اگر هیچ تغییری در روال ترجمانهای فرهنگی ایجاد نکنیم و متون را منطبق با اصول فرهنگی درنیاوریم، ترجمان ناسره و بیقید، به قدری قابلیت خواهد داشت که یک تنه منجر به افول فرهنگی، فرهنگ و زوال تدریجی تمدن ما میتواند شود.
تز چهارم: مشکلات بنیادین و نبود متولی ذیصلاح
زمانی چهره روشنفکری خود بنا و گواهی جدی بر توجه و تلاش برای مواجه با معضلات فرهنگی بود. روشنفکران از سوی عموم جامعه دارای منزلتی بودند که هرگونه مواجه با مسایل موجود را متوجه خود میدانستند. این کارکرد آنها را شامل نمیشد. بلکه به الزام، نگاه عموم جامعه و تودههای بالاخص متوسط تحصیلکرده آنها را به این مرتب اجتماعی رسانده بود. اما عملاً یا جریان روشنفکری فاقد صلاحیت یا سواد لازم برای قرارگرفتن در این سطح از توقع اجتماعی بود یا هنوز جامعه بنای نگاه به سمت و سوی دیگری را نداشت. اصرار بر عملکرد معناگرای روشنفکری یا تقسیمبندیهای متنوع از روشنفکران بسته به عملکرد یا میزان حضور آنها در عرصههای اجتماعی اگرچه جامعه امروز ایرانی را ناامید نساخته، اما به معنای نقش و جایگاه ارزشمند روشنفکری نیز نمیتواند تعریف شود.
روشنفکر ایرانی بیشتر سعی میکند ماهیت عملکرد و جایگاه شخصیتی خودش را در مواجه با مسایل موجود و مبتلابه جامعه ایرانی مورد کنکاش قراردهد تا رسماً در مقام روشنفکر درجامعه حاضر شود. از این روی اگرچه بازخوانیهای اینچنینی بخشی از معرفتشناسی روشنفکری را شامل میشود اما به هیچ عنوان نشان از عملکرد و یا کارکرد روشنفکری درجامعه گذشته و امروز ایران را ندارد. افول جریان روشنفکری دینی تا به حد موعظهگری مضاف بر سایر موعظهگران اجتماعی، نبود روشنفکران در بدترین شرایط اجتماعی در میان مردم یا حتی همصدا با آنها به نوبه خود نشان از بن بست اجرایی در عملکرد روشنفکری ایران امروز است. بن بستی که با گسست نظام آکادمیک از جامعه روشنفکری آغاز شده و دیگر به هیچ عنوان این دو عنصر مهم و اساسی در ساختار فرهنگ و تمدن ایرانی دریک مسیر قرار نگرفت.
روشنفکران ما در هر مرتبه و طبقه فکری، بزرگترین آسیب را به جامعه ایرانی وقتی وارد کردند که به جای ایستادگی و مقابله با ترویج امور نامطلوب فرهنگی و فکری در جامعه کلان انسانی، به نقادی سیاسی و بررسی امور سیاسی سامانه دولت در دورههای مختلف و نیز بنا بر ادعایی بیاثر دست به طرحریزی مبانی بنیادین فرهنگی و تمدن ایرانی کردند سخن به معنای تحلیل کارکرد و یا مناسبات فکری و آکادمیک و یا حتی نظام مدرسی فرهنگ ایرانی نیست. صرف رخوت و عدم زایش در نظام فرهنگ و فکر ایرانی، نبود متولی ذیصلاحی را به ما گوشزد میکند. نظام آکادمیک، امروز بیشتر از آنکه نگران کاهش نتایج عملکرد مطلوب روشنفکری باشد به صورت یک دستگاه یا موتور درونسوز عمل میکند. چرا که اگر یکی از ارکان تولید یا ساخت روشنفکر نظام آکادمیک باشد که هست، بیهیچ تعارفی باید بپذیریم که عدم پذیرش مسئولیت در این خصوص نشان از وجود ضعفهای ساختاری جدی در نظام علومانسانیِ آکادمیک ماست.
کلام آخر
بدون هیچ شک و واهمهای باید عنوان کرد که نه ساختار در خود فرورفته و خودبین روشنفکری تاب و توان درک وضعیت خود را دارد و میتواند زمانی را مصروف بازخوانی خود و مواجه با اجتماعش بکند و نه نظام آکادمیک توانست با تدوین ساختارها و برنامههایی که ملزم به طرحریزی آنها بود، شرایط برون رفتی را از این رخوت فرهنگی ایجاد کند. درست در زمانهای که تمدنها و فرهنگهای همسایه درپی تحقق وضعیت بازتولید فرهنگ و تمدنی خود هستند لاجرم نه باید مانند نظام آکادمیک کند و بیتحرک به فرآیندهای مرسوم وتکراری موجود دربطن خود دلبست و از فکر زایش به خود لرزید و نه باید به معنا و عملکرد روشنفکران در بازخوانی و بهتر بگویم بازجویی از رفتار و عملکرد روشنفکری وقت ارزشمند را تلف کرد.
براین مبنا شناخت سنت برپایه حرک تاریخی - از زمانه حال به سمت گذشته تاریخی - و درک شخصیتها و جریانهای اثرگذاری که دچار نامهربانیهای نظام آکادمیک و کملطفیهای روشنفکران شدهاند تنها بخشی از عملکرد مطلوب نظام فکری کسانی میتواند باشد که دیگر نه به درک و تحلیلهای روشنفکران و نسخههای ناموزون پیچیده و جریانهای رهاییبخش غیربومی از سوی آنها امید دارند و نه به دستگاه تولید تحصیلکرده نظام آموزش عالی دلخوش کردهاند. دستآخر باید پذیرفت که اگر روشنفکران و سایر متولیان فرهنگی و آکادمیک نیازی برای توجه به نسل جستجوگر و مشتاق فهم فرهنگیمان ندارند، این ضرورت به طرز بسیار محسوسی از جانب نسل نوین منتقدان نظام آکادمیک و روشنفکران فاقد کارکرد متعالی متعلق تحلیل و ارزیابی پیگیری خواهد شد. شکل متفاوتی از روشنفکران که به بازخوانی جدی تاریخ با الگوهای نوین «نقادیتاریخی» و نیز توجه به اندیشههای علومانسانی البته با ساختارهای اصیل فهمگرایی منطقی اهتمامی ویژه خواهد داشت. اگرچه به فردای اثرگذار و خوشنقش روشنفکری ایرانی باید ناامید و مأیوس بود اما دستکم میتوان هوس خوش این تصور را نیز در ذهن پروراند که شاید روزی فرا برسد که گوبینوهای نوین در عالم تفکر و ایرانشناسی، ارکان تفکرِ بالیده و مستقل در فرهنگ و تمدنمان را آنچنان مستقل و خودایستا بیابند که نیت هرگونه استعمار فکری به مخیله آنها خطور نتواند بکند.
پینوشتها
1. The History of Materialism: and a Critique of Its Current Significance. by Friedrich Lange. Mike Davis. pp.6-7
2. ایران، از روشنفکران بلندپرواز تا روشنفکران واسط. فرهاد خسرو خاور. ایراننامه سال ۲۷. شماره ۲و۳. سال ۲۰۱۲
۳. تاریخ تحلیلی صنعت درایران. فصل تحلیل زمینهای فرهنگ و صنعت. نوشته محسن قانعبصیری. نشر دفتر پژوهشهای فرهنگی. ۱۳۹۴-۹۵.
۴. جلال آلاحمد، رساله غربزدگی. تهران. انتشارات رواق. ۱۳۵۶