پروین کاشانی‌زاده داستان‌نویس و خاطره‌نگار جنگ اهل آبادان بخش مهمی از عمرش را صرف روایت جنگ کرده؛ حالا می‌گوید یک جشنواره که برای شهدا برگزار می‌شده، کتابش را سرقت کرده است.

خبرگزاری مهر - سرویس فرهنگ:

چند ماه پیش به طور کاملا تصادفی با او تماس گرفتم؛ هدفم گرفتن اخباری درباره کتاب‌های جدید احتمالی‌اش بود. بویژه چون می‌دانستم خیلی بی‌ سر و صدا و فارغ از هر هیاهویی به جمع‌آوری خاطرات شهدا و تولید آثاری برای کودکان و نوجوانان مشغول است، قصد داشتم اخبار فعالیت‌هایش را منعکس کنم. در پاسخ نخستین سوالم درباره کتابهای جدیدش سفره دلش باز شد و گفت در شرایطی که کتابم به سرقت رفته و هیچکس هم کاری برای آن انجام نمی‌دهد، توقع دارید چه خبری درباره کتاب‌هایم به شما بدهم؟! قضیه را جویا شدم و ماجرا را به اختصار برایم شرح داد. گفتم اگر مدارکی درباره ادعایتان دارید می‌توانیم این ماجرا را رسانه‌ای کنیم و به سهم خودمان هم قدمی برای احقاق حق برداریم، هم لااقل موانعی برای تکرار این‌گونه رفتارها توسط نهادها و جشنواره‌های ادبی و... ایجاد شود. موافقت کرد و گفت مدارک را تهیه می‌کنم و تماس می‌گیرد.

یکی دو ماه گذشت و تماس گرفت و گفت با دشواری مدارکی را تهیه کردم و آماده‌ام در این باره مصاحبه کنم. تصمیمش جدی بود و قرار مصاحبه را گذاشتیم. تاجایی که به کارکرد رسانه مربوط می‌شود، کار ما بازتاب ادعایی است که مدارک و شواهدی برای اثباتش وجود دارد؛ و تا جایی که به اخلاق و قواعد رسانه‌ای مربوط است، خبرگزاری مهر خود را موظف می‌داند پاسخ هر شخص و نهادی را که در این مصاحبه از آنها نامی برده شده یا ادعایی به آنها نسبت داده شده را متعاقبا منتشر کند. اما تا جایی که به شخص «پروین کاشانی‌زاده» مربوط است، طبق گفته‌اش در همین مصاحبه تصمیم دارد کار را از طریق مراجع قانونی و قضایی پیگیری کند. آنچه در ادامه می‌آید مشروح گفت‌وگوی ما با خاطره‌نگار و نویسنده‌ای است که می‌گوید کتابش را برای مسابقه به جشنواره‌ای که برای شهدای دفاع مقدس و در بخش ویژه برای شهدای روحانی برگزار شده بود فرستاده و بعد از مدتی اثرش توسط برگزارکنندگان همان جشنواره به سرقت رفته است! 

خانم کاشانی‌زاده لطفا درباره تاریخچه فعالیت‌تان در عرصه ادبیات و خاطره‌نگاری شهدا توضیح بدهید و اینکه اساساً چرا و چطور وارد این عرصه شدید، تا برسیم به آن کتاب خاصی که قرار است به عنوان موضوع محوری این گفت‌وگو درباره آن صحبت کنیم.  

به نام خدا این مصاحبه را شروع می‌کنم، چون از ابتدا هم کارم در زمینه نگارش کتابهایی درباره شهدا را با نام خدا آغاز کردم. ورود من به حوزه ادبیات دفاع مقدس و خاطرات شهدا یک اتفاق خیلی خاص بود. بنده تا سال ۱۳۸۰ عملا وارد این حوزه نشده بودم و از این سال به بعد بود که به کار در این عرصه پرداختم. آن‌زمان در محله‌ای از آبادان زندگی می‌کردیم که مسجد معروفی داشت به اسم «مسجد مهدی موعود(عج)» که البته به آن «مسجد پیروز» هم می‌گفتند. ما همسایه مسجد بودیم و هر وقت تردد خانم‌ها به مسجد را می‌دیدم، مشتاق می‌شدم بروم و ببینم در آنجا چه خبر است. چون تا سال ۸۰ همه فکر و دغدغه‌ام تربیت بچه‌هایم بود و به همین دلیل روی کار دیگری تمرکز نمی‌کردم و سعی داشتم همیشه در خانه باشم. اما وقتی بچه‌ها اصطلاحاً «از آب و گل درآمدند» تصمیم گرفتم از خانه بیرون بروم و از قضا اولین جایی که رفتم همان مسجد محله بود که درست روبه‌روی خانه ما، در آن سوی خیابان قرار داشت.

وقتی وارد مسجد شدم فضای خیلی خوبی را مشاهده کردم؛ خانم‌های بسیاری بودند که در فعالیت‌های فرهنگی و کلاس‌های قرآن و بهداشت و نقاشی و خطاطی حضور داشتند و من مشتاق شدم در فعالیت‌ها مشارکت کنم. خانمی در آنجا بر کارها نظارت و سرکشی می‌کرد، از او پرسیدم جریان این فعالیت‌ها چیست؟ او گفت که اینجا «طرح میثاق» تابستان است که در قالب آن یکسری کارها را انجام می‌دهیم. من چون مقداری در زمینه بهداشت مطالعه و کار کرده بودم و اطلاعات نسبتا خوبی داشتم، به کلاس بهداشت رفتم و مسئول آن کلاس وقتی مشارکت مرا دید گفت خیلی خوب صحبت می‌کنید، می‌شود مسئولیت بخش بهداشت مسجد را به عهده بگیرید؟ گفتم من آن‌قدر سواد ندارم، ولی هر کمکی از من بربیاید انجام می‌دهم. گفت اول باید عضو بسیج شوید و من تا آن موقع چیزی درباره بسیج خواهران و غیره نمی‌دانستم. قبل از جنگ عضو بسیج بودم، ولی بعد از جنگ ارتباطم با بسیج قطع شده بود. به هر حال در بسیج و گروه بهداشت عضو شدم و بعد از مدتی هر وقت بحثی یا کاری پیش می‌آمد در آن فعالیت می‌کردم.

یک نکته را همینجا عرض کنم که البته امیدوارم جسارت نباشد؛ ما بچه‌های انقلاب، در دوران قبل از انقلاب مطالعاتمان خیلی زیاد بود، یعنی من از ۱۴ سالگی به بعد، کتاب‌های خیلی زیادی را ‌در موضوعات گوناگونی در موضوعات سیاسی، اجتماعی و رمان و... را می‌خواندم. به همین دلیل در عموم بحث‌ها شرکت می‌کردم و از هر موضوعی اطلاعات نسبی داشتم. مثلا وقتی در مسجد و بسیج بحث‌های سیاسی پیش می‌آمد، من سعی می‌کردم برای بقیه بحث را باز و شفاف کنم و به همین دلیل مسئول آنجا از این روحیه و اطلاعات من خوشش آمد و گفت بیا مسئول فرهنگی بسیج و مسجد باش.

من در عرض دو یا سه هفته پس از حضورم در برنامه‌های مسجد و بسیج، شدم مسئول فرهنگی آنجا و یکسری کارهای فرهنگی را انجام دادم؛ از جمله برگزاری برنامه‌های خاصی برای هفته دفاع مقدس و برخی کلاس‌ها و رویدادهای فرهنگی و هنری و ... در همین راستا تصمیم گرفتم که از خانم‌های آبادانی که در زمان جنگ در جبهه حضور داشتند و فعال بودند دعوت کنم و با آن‌ها درباره کارهایی که در زمان جنگ انجام داده بودند مصاحبه کنم. خاطرات این خانم‌ها خیلی روی من تاثیر گذاشت و واقعا خاطراتشان را دوست داشتم. بویژه با توجه به اینکه تا آن زمان درباره زنان و حتی مردان آبادان و حضورشان در جنگ صحبت نشده بود، این برایم دغدغه شد که در حد وسعم این حضور و فعالیت‌ها را به نوعی ماندگار و اطلاع‌رسانی کنم.

بر همین مبنا با مسئول بسیج صحبت کردم و او قبول کرد و من دعوت‌ها و مصاحبه‌ها را شروع کردم. وقتی آنها خاطراتشان را تعریف کردند، برای من خیلی جالب بود و از آنجا که من فیلم‌های جنگی زیاد می‌دیدم و می‌دانستم بسیاری از فیلم‌های جنگی که درباره جنگ‌های جهانی اول و دوم ساخته شده بود اقتباس از رمان‌ها بوده برای دغدغه شد که خاطرات این‌ها را به نوعی مکتوب کنم؛ چون فکر کردم که ارزش خاطرات این افراد خیلی بالاتر از چیزی است که تاکنون تصور می‌شده است. به همین خاطر تصمیم گرفتم به طور خودجوش خاطرات آن‌ها را جمع‌آوری کنم و حتی از آن‌ها درخواست کردم به من اجازه بدهند در حریم خانوادگی‌شان بروم و خاطراتشان را به طور مبسوط و مفصل‌تری جمع کنم.

هیچ وقت کار را متوقف نکردم و مدام در حال جمع‌آوری خاطرات بچه‌های شهرمان بودم و آنها را می‌نوشتم و کار را پیش می‌بردم. خیلی هم علاقه‌مند بودم و حس می‌کردم دارم تاریخ شهرمان را ماندگار می‌کنم. چون بچه‌های شهرم خیلی برایم ارزشمند هستند

به هر حال تا سال ۸۶ این خاطرات را جمع‌آوری کردم و تبدیل به چند دفتر شد. جالب اینجاست که من هیچ ابزاری هم نداشتم، یعنی نه واکمن داشتم و نه هیچ دستگاه و امکانات دیگری. خودم به طور خودجوش و اصطلاحا با دست خالی این کار را کردم. تا اینکه در سال ۸۶ بنیاد حفظ آثار استان خوزستان کتاب آقای «حبیب احمدزاده» با عنوان «شطرنج با ماشین قیامت» را رونمایی کرد. من در این مراسم شرکت کردم و در آنجا مسئول فرهنگی بنیاد حفظ آثار را دیدم و به او گفتم این کتاب‌ها و موضوعات مرتبط با دفاع مقدس برایتان جالب است؟ او هم گفت بله، اصلا کار بنیاد همین است؛ گفتم من خاطرات حدود ۱۵ نفر از خانمهای آبادانی را که در جنگ فعال بودند و به جبهه رفتند را جمع‌آوری کرده‌ام؛ خیلی خوشش آمد و گفت بیا اهواز با هم صحبت کنیم.

من چون خیلی دوست داشتم این خاطرات ثبت و نگهداری شود، رفتم اهواز تا کاری برای این خاطرات انجام شود. چون من فکر می‌کردم این خاطرات مثل پازل‌هایی هستند که به هم می‌چسبند و یک رویداد تاریخی را با تصویر درستتری منعکس می‌کنند؛ به همین دلیل با خودم می‌گفتم چرا این خاطرات باید در سینه‌ مردم بماند و از بین برود!؟ چون همه آن خانم‌ها هم سنشان بالا رفته بود و بسیاری از مردم هم داشتند دچار روزمرگی می‌شدند و کلی از خاطرات یادشان می‌رفت!

خاطرات توسط بنیاد حفظ آثار منتشر شد؟

آنها به من گفتند فعلا ۱۰ تا پروژه از خاطرات را آماده کن تا چاپ شود. ما هم خاطرات ۱۰ زن فعال در جبهه و جنگ را آماده کردیم که متأسفانه تنها خاطرات ۲ نفر را کار کردند و بقیه کارها در بنیاد حفظ آثار ماند. دیگر نمی‌دانم دلیل منتشر نشدن بقیه کتاب‌ها بودجه بوده یا چیز دیگری.

یعنی شما همه این ده پروژه را تدوین کردید، ولی فقت دو کتاب منتشر شد؟

بله، من با خانم‌ها یک‌به‌یک مصاحبه کردم و همه مطالب را تدوین کرده و تحویل دادم. البته کار من خیلی خام بود، چون در آن زمان خیلی مبتدی بودم. یعنی مثلا ۴۰ درصد کار را انجام می‌دادم و ۶۰ درصدش نیاز به بررسی و بازنویسی و ویرایش حرفه‌ای داشت. به هر حال. کارم در آن زمان غیرحرفه‌ای بود و به همین دلیل درکارکاه های آموزشی خاطره نویسی بنیاد حفظ آثاراستان خوزستان -اهوازشرکت کردم. من هم هفته‌ای یک بار به اهواز می‌رفتم و آموزش می‌دیدم که خیلی خوب و موثر بود.

آن دو کتابی که از دل این پروژه منتشر شد چه بود؟

اولین پروژه به اسم «آوای ساغر» منتشر شد که خاطرات خانمی بود که در زمان رژیم سابق فعالیت سیاسی داشته و نه به‌نوعی ازفعالیت‌های سیاسی آن دوره در آبادان  آگاهی داشتند ویک سری فعالیت ها انجام میدادند. البته نه در حد فعالی که همه وقتش را به فعالیت سیاسی اختصاص می‌دهد، بلکه در حد یک خانم خانه‌دار، آگاهی سیاسی این خانم بالا بود و در حد خودش کارهای شاقی انجام داده بود. بعد از انقلاب هم فعالیت‌هایش در زمان جنگ ادامه پیدا می‌کند و من بعد از ذکر خاطرات سیاسی‌اش به سراغ خاطراتش در جنگ رفتم. این کتاب از طرف بنیاد حفظ آثار استان منتشر شد.

کتاب دوم هم مربوط به خاطرات یکی از دوستان صمیمی خودم بود که تا قبل ازشروع جنگ با هم در یک محله زندگی میکردیم؛ این دوستم سه برادر داشت که دو نفر از آنها شهید شده بودند و یک نفر هم جانباز شده بود. البته تدوین وتالیف این کاررابه یکی ازخانمهای نویسنده آبادان تحویل دادم که ایشان هم کارراانجام دادند

یک مجموعه‌ای  هم بود که من با استخراج و تحقیق درباره خاطرات پرستاران آن را نوشتم. چون رفته بودم خاطرات پرستاران را جمع‌آوری کرده بودم و آنها را در قالب یک مجموعه خاطرات تاریخ شفاهی گنجانده بودم. برای یادواره شهیده «مریم فرهانیان» آمدند به من گفتند چیزی دارید که برای این یادواره منتشر کنیم؟ گفتم بله، این نجموعه داستان از خاطرات پرستاران است؛ خواندند و خیلی خوششان آمد و اسمش را گذاشتم «یک دسته گل برای تو».

به هر حال هیچ وقت کار را متوقف نکردم و مدام در حال جمع‌آوری خاطرات بچه‌های شهرمان بودم و آنها را می‌نوشتم و کار را پیش می‌بردم. خیلی هم علاقه‌مند بودم و حس می‌کردم دارم تاریخ شهرمان را ماندگار می‌کنم. چون بچه‌های شهرم خیلی برایم ارزشمند هستند.

تا الآن چند کتاب منتشر کرده‌اید؟

فکر می‌کنم ۹ کتاب منتشر شده است. دو یا سه تا کتاب هم در آستانه انتشار دارم که یکی از آنها درباره خرمشهر و شهدای آنجا است تحقیقاتی هم درباره کارکنان شرکت نفت آبادان و اتفاقاتی که در زمان جنگ برای آنها رخ داده است انجام دادم که گفتند بودجه چاپ ندارندو بنیاد آن را  به صورت دیجیتالی منتشرکرد

کم‌کم برویم سراغ آن کتابی که شما درباره یکی از شهدای روحانی نوشته‌اید و مبتنی بر جمع‌آوری خاطرات از دوستان و خانواده شهید است؛ کتابی که سرنوشت عجیبی پیدا کرده است!

سال ۸۹ از طرف بسیج هنرمندان آبادان از من دعوت به همکاری شد. در همان زمان هم مشغول همکاری با بنیاد حفظ آثار استان بودم؛ آقای عبدیان مسئول بسیج هنرمندان از من دعوت کرد که  با آنها همکاری کنم؛ من گفتم نمی‌خواهم کادر رسمی باشم و حکم و قرارداد نمی‌خواهم، ولی هر کاری باشد انجام می‌دهم. همکاری ما در جشنواره و یادواره در قالب نوشتن داستان و تبدیل خاطرات به داستان و... شروع شد و ادامه پیدا کرد. بعد از مدتی، ایشان به من گفت ما می‌خواهیم خاطرات ۲ شهید روحانی در اهواز را جمع‌آوری کرده و از آنها کتاب‌هایی منتشر کنیم، شما می‌توانید به اهواز بروید و این کار را انجام دهید؟ خوشوقتانه همسر من آدم خیلی روشنی است، با این حال گفتم بگذارید از همسرم اجازه بگیرم. همسرم گفت مسئله‌ای نیست، چون ما به شهدا مدیونیم و باید دِینمان را ادا کنیم!

کتاب «محمدسعید ساکیه» را به ‌صورت ۱۶ داستان کوتاه برای رده سنی کودک و نوجوان نوشتم. از زمان کودکی شروع کردم و تا زمان شهادت داستانهایی نوشتم که بچه‌ها بتوانند با او ارتباط برقرار کنند. چون خودم با شخصیت شهید ارتباط خوبی برقرار کرده بودم، این داستان‌ها هم خیلی خوب از آب درآمدند

تابستان بود و هوا به شدت گرم. ما به اهواز رفتیم؛ درست است که اهواز نزدیک آبادان است ولی محله‌هایش برای ما ناشناخته است. محله ای که شهدا درآنجا زندگی میکردند منطقه ساده نشینی بود. اهالی آن محله آدم‌های خیلی خوبی بودند. به این ترتیب جمع‌آوری خاطرات مربوط به شهیدان حجج اسلام «رزاق‌پناه» و «ساکیه» آغاز شد. به حسینیه آنجا رفتیم که محل رفت و آمد و فعالیت شهدا بود. اس مسئولان و دوستان شهید صحبت و خاطراتشان را جمع‌آوری کردم. خانواده شهید رزاق‌پناه من را دعوت گرفتند و شب‌ هم در خانه خواهر شهید رزاق‌پناه می‌خوابیدم. در همان نوبت سه یا چهار روز در اهواز ماندم و راجع به شهید «ساکیه» و «رزاق‌پناه» تحقیق کردم. وقتی‌که برگشتم و روی خاطرات جمع‌آوری شده کار کردم، شخصیت این شهید برایم بسیار جالب شد و دغدغه درونی نسبت به کار برای آنها پیدا کردم؛ مخصوصاً شهید ساکیه که از بچگی یک حس انسان‌دوستی عمیق در درونش پرورش پیدا کرده بود و شخصیت فوق العاده شریفی داشت. احساس کردم می‌توانم با توجه به شخصیت این دو شهید در قالب  داستانی می‌تواند روی موضوعات مختلف مانور بدهم و کار خوبی را آماده انتشار کنم.

مثلا داستان‌ زندگی شهید محمپد رزاق پناه که حدود ۱۵ صفحه‌ شد، از زبان شهید صحبت کردم و مطالبی را گفتم؛ برادر شهید که یک روحانی بود به من گفت این موضوع در قرآن هم آمده است؛ من گفتم نمی‌دانستم در قرآن چنین چیزی وجود دارد، من سعی کردم با حس خودم از زبان شهید حرف بزنم.

داستان‌ مربوط به شهید رزاق‌پناه را به خانواده‌اش نشان دادم و آنها گفتند خوب است ولی ما قصد داریم کتابی مفصل درباره او بنویسیم و موضوعات گوناگونی را طرح کنیم؛ به همین دلیل گفتند فعلا این کتاب را منتشر نکنید.

اما کتاب «محمدسعید ساکیه» را به ‌صورت ۱۶ داستان کوتاه برای رده سنی کودک و نوجوان نوشتم. از زمان کودکی شروع کردم و تا زمان شهادت داستانهایی نوشتم که بچه‌ها بتوانند با او ارتباط برقرار کنند. چون خودم با شخصیت شهید ارتباط خوبی برقرار کرده بودم، این داستان‌ها هم خیلی خوب از آب درآمدند. بعد از اتمام کار، سرپرست بسیج هنرمندان گفت فعلا به اندازه انتشار این کتاب بودجه نداریم، من گفتم روی سی دی و به صورت دیجیتالی منتشر کنید تا مخاطبان بخوانند. آنها قبول نکردند و بخ نظر من قصدشان صرفا ارائه گزارش کار و گزارش عملکرد بود، نه انتشار مطالب و رساندن آنها به مخاطبان. یعنی می‌خواستند گزارش کنند که مثلا ما امسال این کارها را انجام داده‌ایم و آمار کارشان را بالا ببرند.

یعنی بیلان‌کاری ارائه بدهند!

بله. ولی من مخالفت کردم و گفتم به شیوه‌های دیگری این مطالب و داستان‌ها را به دست مخاطبان برسانید، چون می‌خواستم وظیفه انسانی و دِینم را نسبت به شهدا ادا کنم. این کار و کارچندشهیددیگر دانش اموز را به ارگانها ونهادهای دیگر پیشنهاد کردم ولیگفتند پول نداریم، گفتم در قالب بروشور منتشر کنید، حتی گفتم پرینت بگیرید و در مدارس بین دانش‌آموزان پخش کنید. آن زمان هر بسته کاغذ A۴، ۲۸۰۰ تومان بود. گفتم جلد هم نمی‌خواهد! باز هم گفتند بودجه نیست!

دو کتاب بود، درست است؟ یکی درباره شهید ساکیه و دیگری درباره شهید رزاق پناه!

بله، منتها برادر شهید رزاق‌پناه که خودشان هم روحانی بودند، علی‌رغم اینکه از کتاب تعریف کردند و گفتند داستان خیلی خوبی برای بچه‌ها است، اما صلاحشان این بود که کار مفصلی برای بزرگسالان انجام دهند.

پس انتشار همین یک کتاب که داستان‌هایی درباره شهید روحانی محمدسعید ساکیه بود به تعویق افتاد! در ادامه چه شد؟

سال ۹۳ ما به تهران مهاجرت کردیم. چون من مشکل قلبی داشتم و به اصرار خانواده برای طی مراحا درمان به تهران آمدیم. راستش را بخواهید من ۲ بار سکته کردم و ابتدا به شیراز و بعد به تهران آمدیم. اما آن پروژه ناتمام همیشه در ذهنم بود و دوست نداشتم آن پروژه ناتمام بماند و من به تهران بیایم. چون واقعا کتاب‌های نویسنده‌ها مانند بچه‌هایشان هستند. بویژه که من برای این کتاب خیلی زحمت کشیده بودم و همانطور که گفتم ارتباط قلبی و معنوی شدیدی با این شهید پیدا کرده بودم. مثلا من این کتاب را فقط ۳ بار به طور کامل بازنویسی کردم، می‌خواهم بگویم که تا این حد نسبت به این کتاب و زندگی این شهید حساسیت و وسواس داشتم. کار نگارش و بازنویسی‌ها حدود ۲ سال طول کشید و بعد از دو سال کار پیش خودم آرام شدم که دیگر این کار کامل شده است.

به هر حال وقتی که به تهران مهاجرت کردیم، این کار به همراه همه کارهای دیگری که نوشته بودم نزد بنیاد حفظ آثار استان خوزستان ماند و قرار بود وقتی بودجه تامید شد منتشر شود. اما متأسفانه بنیاد همیشه به ما می‌گفت که بودجه نداریم و کتاب‌ها در چاپخانه مانده و ...

حق‌التألیف هم برای این کارها می‌دادند؟

خیلی کم! در حدی که اصلاً گفتن ندارد!

قرارداد چطور؟ برای این کتاب‌ها با بنیاد قرارداد امضا می‌کردید؟

راستش من آدمی هستم که زیاد در این مسائل سختگیری ندارم. شاید باید بگویم متاسفانه قرارداد اصلا برایم مهم نبود. چون ما وقتی بحث شهدا در میان بود، فقط به مسائل معنوی و ادای دینمان به شهدا فکر می‌کردیم و این نوع مسائل اصلا برایمان مهم نبود. این در حالی است که امروز به این نتیجه رسیده‌ام که برای نهادها و سازمان‌ها عموما وجه مادی و پر کردن رزومه و گزارش کار و... اهمیت دارد. یعنی خودشان که دور هم می‌نشینند عموم بحث‌ها سر بودجه و قرارداد پروه‌ها و... است، اما به ما که می‌رسید می‌گفتند کار برای شهدا و...!

در آبادان من تنها زنی بودم که شروع به جمع‌آوری خاطرات کردم. بعد کم‌کم ۲، ۳ نفر از خانم‌ها هم وارد این کار شدند. ما پر از پتانسیل مثبت بودیم و این کارها را با تمام وجود و به طور خودجوش انجام می‌دادیم، ولی متأسفانه از این انرژی ما استفاده نکردند

به هر حال همانطور که گفتم من خودم این کار را دوست داشتم و به چشم اینکه شغلم باشد به آن نگاه نمی‌کردم؛ من واقعا دغدغه این کار را داشتم و به طور خودجوش کار می‌کردم. حالا که بحث به اینجا رسید بگذارید بگویم که برای کتاب «آوای ساغر» با آن همه مشقت و دشواری که من بدون کوچکترین امکانات کار کرده بودم، به من ۴۰۰ هزار تومان دادند و من من هم هیچ مطالبه‌ای نکردم.

چه سالی بود؟

فکر می‌کنم سال ۸۸ بود. این پول حتی مبلغ حق الزحمه مصاحبه‌ها و تنظیم آنها هم نبود.  

کتاب را در چند نسخه چاپ کرده بودند؟

داخل کتاب نوشته بودند؟ هزار نسخه! البته بنیاد حفظ آثار عموما کتاب‌هایش را هدیه می‌داد، و ساز و کار فروش نداشتند. به نظر من این اصلا کار خوبی نیست. مسئله دیگر هم اینکه کتاب را یک‌بار بیشتر هم چاپ نمی‌کند.

غیر از شما هم نویسندگان دیگری بودند که اینگونه کار می‌کردند؟

در آبادان من تنها زنی بودم که شروع به جمع‌آوری خاطرات کردم. بعد خودم  از یکی از دوستان نویسنده‌ام دعوت گرفتم با هم کار کنیم، ایشان هم پذیرفتند و کار را با هم شروع کردیم؛ کم‌کم ۲، ۳ نفر از خانم‌ها هم وارد این کار شدند. ما پر از پتانسیل مثبت بودیم و این کارها را با تمام وجود و به طور خودجوش انجام می‌دادیم، ولی متأسفانه از این انرژی ما استفاده نکردند. ما نه تنها اصلا تشویق نمی‌شدیم، بلکه کارهایمان مدتها می‌ماند و منتشر نمی‌شد. بعد وقتی ما از ادامه کار منصرف می‌شدیم، به ما می‌گفتند شما کار ما را روی زمین گذاشتید، یا کار شهدا را!؟ در حالی که ارگان‌هایی کهه بودجه می‌گیرند برای همین کارها، کارشان این نیست که این کتاب‌ها را چاپ کنند؟ پس چرا چرا چاپ نمی‌شود؟ چرا کتاب‌های نویاسندگان مناطق و استان‌های دیگر چاپ می‌شود ولی اینجا هیچ‌وقت بودجه ندارد!؟ بنابراین من به عنوان تنها زنی که با این‌ها ارتباط کاری داشتم، کارم چاپ نمی‌شد، چه برسد به بقیه که ارتباطات کمتری داشتند! متأسفانه روزنامه و هفته‌نامه‌های محلی هم توانشان نمی‌رسید که این مسائل را پیگیری و مطالبه کنند!

ابتدا گفتید که بسیج هنرمندان پیشنهاد این کار را به شما داده بود؟

بله، من این کارها را انجام دادم و تحویل بسیج هنرمندان آبادان دادم، آنها گفتند پول نداریم چاپش کنیم. بعد مجبور شدم تحویل بنیاد حفظ آثار استان بدهم که آنها هم همین را گفتند. هر چند که این‌ دو نهاد با هم ادغام هستند و به نوعی با هم کار می‌کنند. من اگر خودم پول داشتم، به طور شخصی چاپش می‌کردم.

کتاب را آنجا گذاشتید و مهاجرت کردید به تهران؟

بله، کتاب داستان زندگی شهید ساکیه و تمام آرشیوم را بهمن ۹۳ تحویل بنیاد حفظ آثار استان خوزستان دادم تا منتشر و تبدیل به کتاب شود. حال من در آن زمان خیلی بد بود، به طوری که دکتر به من گفته بود «تو چطور زنده هستی!؟». گفت تمام رگ‌های فرعی تو بسته شده است و رگ‌های اصلی قلبت هم مشکل دارد. چندبار بار آنژیوکردم رگهای قلبم بالن زدن  همین الآن ۵ تا فنر در قلبم کار گذاشته‌اند و ۶ ماه یک‌بار آنژیو می‌کنم. برای همن نگران بودم که اصلا نتوانم کار را پیگیری کنم، شاید باز سکته کردم و مُردم!

زنده باشید!

به هر حال تمام آرشیوم را به آنها دادم و آمدم تهران. از طرفی من در تهران کسی را نمی‌شناختم که این کتاب‌ها را به آنها بدهم تا چاپ کنند. طبیعاتا کسی هم روی من حساب نمی‌کرد. به هر حال به آنها تحویل دادم و گفتم شاید من مردم، این خدمت شما باشد اگر قسمت شد، چاپش کنید. وقتی به تهران آمدم و دوباره برگشتم خیلی حالم بد شد.

تا سال ۹۶ خیلی مشکلات برایم پیش آمد و بیماری آزارم می‌داد و حتی یکسری از مسائل را فرامو کرده بودم و اصلا از یادم رفته بود که این کتابها در آنجا مانده است. تا اینکه در سال ۹۶ از بنیاد خوزستان به من زنگ زدند که خانم کاشانی می‌خواهیم کتابت را با عنوان «قصه یک قصه‌گو» چاپ کنیم! گفتم خدا را شکر، بالاخره طلسم شکسته شد! بعد گفتند ولی یک مشکلی وجود دارد! گفت چه مشکلی؟ گفت کارشناس ما کتاب را خوانده و گفته که این کتاب در جای دیگری چاپ شده است! گفتم چطور ممکن است؟ من کتاب را به شما دادم تا چاپش کنید؟ گفت فکرهایت را بکن ببین به جای دیگر یا ناشر دیگر ندادید؟ من که اصلا در ذهنم نبودو گفتم دچار برخی فراموشی‌ها شده بودم، بعد از تمرکز زیاد یک‌دفعه به ذهنم تلنگر خورد که یک جشنواره یا یادواه‌ای برای شهدای روحانی برگزار شده بود و فراخوان آثار مربوط به شهدای روحانی داده بودند و من تلفن زدم به یک نفر و گفتم من چنین چیزی دارم می‌خواهم در مسابقه شرکت کنم. آنها هم گفتند بفرستید! در همین حد یادم است که فایل آن کتاب را برای چنین جشنواره‌ای که برای شهدای روحانی برگزار شده بود، آنهم صرفا برای شرکت در مسابقه فرستادم.

به بنیاد حفظ آثار گفتم که این را برای شرکت در مسابقه فرستادم و آنها هم گفتند خلاصه هر جایی که فرستادید، چاپ شده است! گفتم چه کسی چاپش کرده است؟ ولی آنها چون نمی‌خواستند توپ در زمینشان بیفتد، گفتند ما اطلاع نداریم! گفتم لااقل اسم کتاب را به من بگویید، خودم پیگیری می‌کنم! گفتند اسم کتاب «استخاره به شرط لبخند» است. من رفتم سرچ کردم و ناشرش را پیدا کردم. زنگ زدم به ناشر و گفتم من این کتاب را خیلی دوست می‌دارم، می‌خواهم ۳۰، ۴۰ نسخه از این کتاب داشته باشم و به دوستانم هدیه بدهم. ناشر گفت این کتاب ۲ هزار نسخه چاپ شده و به خود جشنواره یا یادواره شهدای روحانی داده شده و الان موجود نیست! گفتم من این کتاب را می‌خواهم، اگر می‌شود شماره نویسنده‌اش را به من بدهید! گفتند نمی‌شود! من خیلی اصرار کردم و خلاصه شماره را به من دادند، ولی گفتتند نگویید از ما گرفتید!

گفتم شما روحانی هستید و شما به ما حق‌الناس را آموزش می‌دهید، چطور نپرسیدید که این کتاب از کجا آمده؟ گفت من نمی‌دانم، به خدا شرمنده و هستم و شما حلال کنید و...! بعد هم گفت حالا شما خودتان بروید کتاب را به اسم خودتان چاپ کنید! گفتم شما روزنامه ۱۰ روز پیش را می‌خوانید!؟

من تماس گرفتم؛ آقایی بود به اسم «احمد دلوار» که متوجه شدم طلبه جوانی است. صحبت کردیم و گفتم چه کتاب خوبی نوشتید! مطالب آن را از کجا آوردید؟ گفت این کتاب برای یک روحانی شهید اهل اهواز است و ما این کتاب را در فلان بزرگداشت شهدای روحانی رونمایی کردیم. گفتم خیلی جالب است و مطالبش خیلی برایم آشناست؛ دقیقا مثل کتابی است که من نوشتم! گفت نه مگر می‌شود!؟ گفتم شما چند سالتان است؟ گفت ۲۴ سال. گفتم ۷ سال پیش که درمورد این شهید تحقیق  کردم و این کتاب را نوشتمشما ۱۷ سال بیشتر نداشتید! بعد گفت من مقصر نیستم، دست‌اندرکاران جشنواره این را به من دادند و گفتند برو یک تحقیقاتی بکن و این را تکمیل کن و بده چاپش کنیم! این آقا هم رفته بود با یکی دو تا استاد حوزه که شهید ساکیه را می‌شناخت حرف زده بود و با برخی هم‌حجره‌ای‌ها و همدرسی‌های شهید در حوزه علمیه قم مصاحبه کرده بود و چند صفحه‌ای به کتاب من اضافه کرده بود، منتها کل چیزی که من نوشته بودم بدون هیچ تغییری آمده بود. یعنی چون این آقا خودش در قم درس می‌خواند و دسترسی داشت این مطالب را جمع کرده بود و به کتابی که من نوشته بودم اضافه کرده بود.

چقدر عجیب!  بعدش چه شد؟

به این آقای دلوار گفتم شما نپرسیدید که این کتابی که به من داده‌اید برای کیست و چه کسی آن را نوشته است؟ گفتم شما روحانی هستید و شما به ما حق‌الناس را آموزش می‌دهید، چطور نپرسیدید که این کتاب از کجا آمده؟ گفت من نمی‌دانم، به خدا شرمنده و هستم و شما حلال کنید و...! بعد هم گفت حالا شما خودتان بروید کتاب را به اسم خودتان چاپ کنید! گفتم شما روزنامه ۱۰ روز پیش را می‌خوانید!؟ دیگر چیزی نگفت و عذرخواهی کرد و ...

گفتم من این را رسانه‌ای می‌کنم و از شما شکایت می‌کنم؛ مگر اینکه بگویید چه کسی و کجا این کار را به شما داد، شاید من کمی کوتاه بیایم! گفت نمی‌توانم بگویم چه کسی داده. پرسیدم سمت و منصب شما چیست؟ گفت من مسئول بسیج پایگاه مقاومت کربلای مسجد ۲۰ متری اهواز هستم.

آن جشنواره شهدای روحانی هم برای اهواز بوده؟

بله. گویا هر سال است یا دو سال یک‌بار این جشنواره در اهواز برگزار می‌شود.

شما کتاب را چگونه و چه زمانی برایشان فرستادید؟

سال ۹۴ برایشان فرستادم، ولی یادم نیست که ایمیل کردم یا روی «سی دی» فرستادم. ولی اولین چاپ کتاب برای سال ۹۵ است.

خلاصه خیلی ناراحت شدم. خودتان بهتر می‌دانید که آدم اگر یک خط هم بنویسد، نسبت به آن احساس مالکیت می‌کند؛ احساس می‌کند نوشته‌هایش مانند بچه‌هایش هستند و آنها را دوست دارد. اصلا بحث اسم ‌و رسم نیست. مسئله حقی است که از نویسنده غصب شده است. چرا باید وقتی یک نویسنده مطالبی را برای شرکت در مسابقه به یک جشنواره می‌فرستد، آنها به اسم خودشان چاپ و منتشرش کنند!؟. مثلاً همان بنیاد حفظ آثار وقتی می‌خواستند کتاب را منتشر کنند چندین بار زنگ می‌زدند و برای هر تغییری اجازه می‌گرفتند و اسم خودم را پای آن کتاب یا مطالب می‌آوردند؛ حالا چه حق‌الزحمه‌ای بدهند، چه ندهند!

در کتابی که چاپ هیچ اسمی از شما نیامده، حتی مثلا به عنوان کسی که مصاحبه‌ها را انجام داده است؟

هیچ اسمی از من نیاورده‌اند. من فایل کتاب را دارم و برای شما می‌فرستم ببنید. هیچ جای این کتاب اسمی از من نیامده است. به اسم همین آقا چاپ شده و از ایشان هم تشکر کرده‌اند. من بعد از این اتفاق دیگر در هیچ جشنواره‌ای شرکت نکردم، چون اعتمادم به طور کامل از همه جشنواره‌ها و کنگره‌ها و یادواره‌ها سلب شده است.

گفتم اگر کاری نکنید، من این را رسانه‌ای می‌کنم و از شما شکایت می‌کنم تا امتیاز کتابم به خودم برگردد. آن آقا گفت این کتاب در کتابخانه ملی ثبت شده است! من هم گفتم بالأخره باید یک راه قانونی برای چنین حق‌خوری‌ای وجود داشته باشد و خودتان هم اگر بخواهید با یکسری از کارها می‌توانید حق مرا به من برگردانید.

خیلی برای چنین نهادی متأسفم که کاری را که دیگری زحمتش را کشیده، به اسم یک نفر دیگر چاپ کرده‌اند. لااقل می‌توانستند به من زنگ بزنند، چون من هم ایمیل و هم شماره تلفنم را در فایلی که ارسال کردم نوشته بودم.

آن آقا مطلب دیگری هم به من گفت؛ گفت من اصلاً حق التألیفی برای این کتاب نگرفتیم! من هم گفتم من شکایت می‌کنم و هم حق التالیفش را می‌گیرم و هم هم امتیاز کتاب را.

اقدام کردید برای احقاق حقتان؟

من سال ۹۶ با ایشان صحبت کردم و ایشان به من گفت فرجه بدهید تا پیگیری کنم. من فرجه دادم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و پیگیری نکردند. به همین خاطر الآن تصمیم گرفتم بیایم و این موضوع را رسانه‌ای کنم.

یعنی ۲ سال سکوت کردید تا آن‌ها کاری کنند ولی نکردند؟

بله، گفتم اگر کاری نکنید، من این را رسانه‌ای می‌کنم و از شما شکایت می‌کنم تا امتیاز کتابم به خودم برگردد. آن آقا گفت این کتاب در کتابخانه ملی ثبت شده است! من هم گفتم بالأخره باید یک راه قانونی برای چنین حق‌خوری‌ای وجود داشته باشد و خودتان هم اگر بخواهید با یکسری از کارها می‌توانید حق مرا به من برگردانید.

با خود نهاد برگزارکننده جشنواره، یا دبیرخانه جشنواره تماس گرفتید که بگویید من این را برای شما فرستادم تا در مسابقه شرکت کند، شما چرا به اسم شخص دیگری منتشرش کردید؟

راستش، گویا خود این آقای دلوار یکی از اعضا و ارکان برگزارکننده این جشنواره است.

پس چرا می‌گوید، آنها به من دادند و من تقصیری ندارم؟

نمی‌دانم، ولی چون اینطور گفت، من برای حرفش حرمت قائل شدم و چیزی نگفتم. ولی به او گفتم فکر کن ببین چه کسی به تو داده است! من هم از این‌طرف فکرهایم را می‌کنم. باز هم صبر کردم چون آن جشنواره از طرف نهاد خاص و قشر خاصی برگزار می‌شد که نمی‌خواستم برای آنها بد بشود. باز هم سکوت کردم ولی در این ۲ سال هیچ تلفنی به من نزدند که مثلا بگویند خانم کاشانی‌زاده بیا دلت را به دست بیاوریم و این مشکل را حل کنیم! تا همین امروز هیچ کاری نکرده‌اند.

عنوان دقیق جشنواره را به یاد دارید؟

چیزی شبیه این بود: «یادواره ۱۲۲ شهید و ۶ شهید روحانی در اهواز». در فایل کتاب منتشر شده آمده، در شناسنامه و مقدمه کتاب. و متاسفانه این جشنواره احتمالاً به پشتوانه نهاد روحانیت هم برگزار می‌شود.

بعد از اینکه این اتفاق برای کتابتان افتاد، کتاب دیگری هم نوشتید؟

بله، نوشتم. من معتقدم هر شکستی برای آدم پیش بیاید، باید باعث شود که انسان پشتکارش بیشتر شود و بیشتر تلاش کند. فقط مشکلی که من دارم، توانایی جسمی‌ است که متاسفانه به خاطر بیماری کم شده است.

باز هم صبر کردم چون آن جشنواره از طرف نهاد خاص و قشر خاصی برگزار می‌شد که نمی‌خواستم برای آنها بد بشود. باز هم سکوت کردم ولی در این ۲ سال هیچ تلفنی به من نزدند که مثلا بگویند خانم کاشانی‌زاده بیا دلت را به دست بیاوریم و این مشکل را حل کنیم! تا همین امروز هیچ کاری نکرده‌اند.

اما باز بعد از این اتفاق تلخی که به شما گفتم، باز دست به کار نوشتن آثار دیگری شدم؛ مثلا بعد از کتاب داستان زندگی شهید ساکیه، کتاب «تیمار غریبان» و «یک نیمروز سوخته» را نوشتم.

محور دو کتاب هم خاطرات از جنگ تحمیلی است؟

بله. بعد کتاب «پرواز عشق از جزیره» را باهمکاری دوست نویسنده‌ام تحقیقش را انجام دادیم و پیاده‌سازی  کردیم و تدوین نهایی را نوشتم که در مورد شهدای شرکت نفت آبادان است. «نیمه تاریکی خط مقدم» را نوشتم که در مورد خاطرات کارکنان شرکت نفت آبادان است. «فریاد در تاریکی» را نوشتم که خاطرات خانم طاهره سجادی، همسر آقای غیوران است که توسط ساواک زندانی شده بود.

پس اتفاق عجیبی که در خصوص کتاب زندگی شهید ساکیه افتاد، باعث نشد دلسرد شوید؟

نه. ولی باعث شد دیگر برای هیچ جشنواره یا یادواره‌ای کار نکنم! چون به همه این رویدادهای بی‌اعتماد شده بود.

تا جایی که اطلاع دارم برای جمع‌آوری مدارکی که بتواند مالکیت این کتاب را برای شما به اثبات برساند تا از طریق آن مدارک بتوانید حق و حقوق‌تان احقاق کنید به دشواری‌هایی افتادید. توضیح می‌دهید که چه اتفاقی افتاد؟

راستش این نخستین باری نبود که حق مرا می‌خوردند و از نوشته‌هایم سرقت می‌شد. همسرم هم خیلی از این وضعیت ناراحت بود و بارها تذکر می‌داد که نباید اینگونه باشد. چون قبل از این کار هم از یک کار من سرقت ادبی شده بود که حالا خودشان ترسیدند زنگ زدند و عذرخواهی و جبران کردند. ولی این کارهای، خیلی زشت است، کسی که زحمت یک کتاب یا داستان را کشیده، باید به اسم همان شخص منتشر شود. اما متأسفانه این اتفاقات خیلی می‌افتد و افتاده است! و پیگیری این مسائل هم واقعاً یک کفش آهنین می‌خواهد و زره‌ و کلاه‌خود می‌خواهد که دنبال کار بیفتید و حقتان را بگیرید! به هر حال خیلی زشت است که در کشور ما در حوزه ادبیات سرقت وجود داشته باشد. اصلاً به نویسنده هم دسترسی ندارید، چرا باید چیزی که خودتان ننوشته‌اید را به اسم خودتان چاپ کنید؟ اصلاً این چه لذت دارد!؟ مثل ‌اینکه بچه دیگری را به عنوان بچه خودتان جا بزنید! این چه لذتی دارد؟ یا به جای اینکه یک درخت را خودتان پرورش دهید و از آن لذت ببرید، بروید یک درخت تزیینی بیاورید، درخت تزئینی که لذت ندارد!

اما درباره سوالتان باید بگویم که من برای اینکه بتوانم اقدامی برای احقاق حقم بکنم نیاز به نامه‌هایی داشتم که در آن ذکر شده باشد که این کتاب را من به بنیاد حفظ آثار یا بسیج هنرمندان داده بودم. می‌خواستم اسنادی در دستم باشد و بعد اقدام کنم. هیمن دو تا نامه‌ای که با خودم آورده‌ام.

دفعه اولی که به بنیاد حفظ آثار استان زنگ زدم برای پیگیری نامه، گفتند چند روز دیگر زنگ بزنید؛ چند روز بعد باز زنگ زدم گفتنشما در متن پیشنهادی نوشتید «آقای احمد دلواربدون اجازه از شما به عنوان ناشرومن به عنوان نویسنده اقدام به چاپش کرده»، این مشکل‌ساز است و ما نمی‌توانیم نامه بدهیم! گفتم مگر غیر از این بوده؟ از چه می‌ترسید؟ از اینکه شغلتان را از دست بدهید؟ گفت تصمیم ما این‌طوری بود و نمی‌توانیم نامه بدهیم! بعدش گفت بهترین کار این است که پیش خانواده همان شهید بروید و بگویید یادتان هست من بودم آمدم خاطرات را جمع کردم!. گفتم آن‌ها فقط دیدند من مصاحبه کردم، ندیدند که کتاب را نوشته باشم و داده باشم برای چاپ! به چه چیزی باید شهادت بدهند!؟

من مدارک را جمع کرده‌ام و در حد وسعم تلاش می‌کنم حق به صاحبش برگردد

بعد گفتم اگر من بروم دادگاه چطور ثابت کنم این کتاب را من نوشته‌ام؟ گفت شما بروید پیگیری کنید، من هم یک‌جوری کمکتان می‌کنم! گفتم اگر قرار شد بروم شکایت کنم، شما یا آن کسی که کتاب را سال ۹۳ از من گرفت آن موفع بیاید وشهادت بدهد و بگوید من این کتاب را از این خانم گرفتم  خب همین الان نامه‌ای بدهید که کتاب را در این سال به شما تحویل دادم ولی  گفتند نامه‌ای به شما نمی‌دهیم  گفتم پس بگویید می‌خواهید توپ را در زمین خودم بیندازید و هیچ کمکی به من نکنید! بعد از آن به سردار علی‌پور زنگ زدم که رئیس بنیاد حفظ آثار بود؛ ایشان اصلاً خبر نداشت که ماجرا از چه قرار است و من ماجرا را برایشان بازگو کردم و ایشان در عرض ۲۴ ساعت نامه را به من دادند. حالا هم من مدارک را جمع کرده‌ام و در حد وسعم تلاش می‌کنم حق به صاحبش برگردد.