خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ _ صادق وفایی: بخش جدید پرونده «جنگ بیتعارف» ماه محرم امسال با بررسی کتاب «ضربت متقابل(کارنامه عملیاتی لشگر ۲۷ محمدرسولالله در عملیات رمضان)» باز شد و کار خود را با دو مطلب درباره اینکتاب آغاز کرد که قسمتهای ششم و هفتم پرونده بودند. در این دو بخش به بررسی ساختاری کتاب مذکور، عملیات رمضان و عملکرد تیپ ۲۷ در آن، ابعاد اخلاقی و نظامی شهید محمدابراهیم همت و شرایط سیاسی ایران در سال ۱۳۶۱ و مقطع انجام عملیات رمضان پرداختیم.
طبق روالی که از سال گذشته در پیش گرفتیم، ابتدا مقالههای نقد و بررسی کتاب موردنظر را منتشر کرده و سپس به بحث و گفتگو با مولف و دو تن از راویان و همچنین شاهدان عینی اتفاقات پرداختیم. به اینترتیب در مورد کتاب «ضربت متقابل» هم مانند میزگردی تشکیل شد که حاضران در آن عبارت بودند از: گلعلی بابایی پژوهشگر و مولف کتاب، جعفر جهروتیزاده مسئول وقت بخش تخریب و مهندسی تیپ ۲۷ و یکی از راویان امروز جنگ و حجتالاسلام حمیدرضا دانایی از مربیان و راویان اردوهای راهیان نور.
مطالب میزگرد نقد و بررسی کتاب «ضربت متقابل» و عملیات رمضان در چند قسمت منتشر میشود و پیش از مطالعه بخش اول این گفتگوی چندجانبه، به مخاطبان پیشنهاد میکنیم دو مقاله «بررسی«ضربت متقابل»و نبرد رمضان/چرا جنگ پس از فتح خرمشهر تمام نشد؟» و «عرفان و تدبیرجنگی در هدایت نیروها/سپاه فرماندهی باشد یا شورایی؟» را که چندروز پیش همزمان با ایام عزاداری امام حسین (ع) منتشر کردیم، مطالعه کنند تا با مقدمات بحث و اصطلاحات فنی و نظامی بهکار گرفتهشده در آن آشنا شوند.
میزگرد در یکی از روزهای پایانی تابستان ۹۸ به میزبانی کافهکتاب نشر ۲۷ برگزار شد و نشست صمیمانهمان با دو تن از نیروهای قدیمی و پیشکسوت لشگر ۲۷ که امروز در مقام نویسنده و راوی دفاع مقدس شناخته میشوند و همچنین یکی از راویان دفاع مقدس، در بخش اول به بررسی مقدمات و چرایی ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر و انجام عملیات رمضان، چالشهای پیش روی ایران در آن برهه تاریخی، برخی اسناد مفقودشده، ناکامیهای رمضان، نبرد در دژهای مثلثی و ... اختصاص داشت.
در ادامه، اولین بخش از میزگرد بررسی کتاب «ضربت متقابل» را میخوانیم:
* آقای بابایی هم در مستندات و هم نقل قولی از محمود مرادی فرمانده گردان انصارالرسول در کتاب آمده که نام عملیات رمضان، ابتدا کربلای ۴ بود اما بعد از حمله، رمضان نام گرفت. علت این تغییر نام چه بود؟ چون ما یک عملیات کربلای ۴ دیگر هم داریم که سال ۶۵ انجام شد و همان عملیات معروفی است که غواصها را دستبسته زندهبهگور کردند.
بابایی: ابتدا بگذارید تشکر و اظهار خوشحالی کنم که هنوز خبرنگارانی هستند که کتابهای قطور و هزار صفحهای را بهطور موشکافانه بخوانند و مطالبی از آنها استخراج میکنند که برای من نویسنده هم تازگی داشتند. چون متاسفانه ما کمبود نقد ساختاری داریم؛ نقدی که خواننده را به سمت اثر راهنمایی کند و به او نشان بدهد با مطالعه اثر با چه مولفههایی مواجه خواهد شد.
اما درباره سوال شما درباره نام عملیات رمضان، باید گفت که پس از عملیات ثامنالائمه و پیش از طریقالقدس، سپاه یکسری عملیاتها را به نام سلسله عملیاتهای «کربلا» طرحریزی کرد که این طرحها در شورای عالی دفاع تصویب شدند. کربلای ۱ همان عملیات طریقالقدس است. فتحالمبین، کربلای ۲ بود که اگر به کتاب «همپای صاعقه» رجوع کنید، میبینید که در کتاب به اینمساله اشاره شده است. عملیات الیبیتالمقدس، کربلای ۳ است ولی به اسم بیتالمقدس معروف شد. عملیات کربلای ۴ هم، عملیاتی است که پس از بیتالمقدس انجام شد و به اسم رمضان معروف شد؛ چون در ماه رمضان بود.
بعد هم، یکسری مشکلات به وجود آمد. یعنی اولین عملیاتی که به موانع برخورد و برخی اهدافش تحقق پیدا نکرد، همین عملیات رمضان بود ولی بههرحال تا اینمقطع تاریخی یعنی عملیات رمضان؛ سریعملیاتهای کربلا، عملیاتهایی بودند که پس از رفتن بنیصدر در شورای عالی دفاع تصویب شده بودند.
* آن عملیاتی که غواصها را اسیر و زندهبهگور کردند...
آنهم کربلای ۴ است.
* خب این تشابه اسمی به چه دلیل است؟
این عملیاتهایی که اشاره کردم، زیرمجموعه طرحِ کربلا بودند. اما عملیاتی که سال ۶۵ انجام شد، عنوانش «کربلای ۴» بود. عملیاتهای طرحِ کربلا بهترتیب طریقالقدس، فتحالمبین، بیتالمقدس و رمضان بودند و شمارههای یک تا چهارشان، نشاندهنده ترتیب انجامشان است.
* پس با اینحساب، عملیات خیبر جزو کربلاها حساب نمیشود؟
نه. پس از عملیات رمضان، سلسلهعملیاتهای کربلا متوقف شدند و وارد فاز والفجرها شدیم؛ والفجر مقدماتی، یک، دو، سه، چهار و شکل عملیاتها تغییر کرد.
* پیش از اینکه وارد بحث عملیات رمضان بشویم، درباره یکی از افراد هم از شما بپرسم. یکی از اسامی ابتدای کتاب که از او تشکر کردهاید، سرتیپ دوم پاسدار مجتبی عسکری است. این اسم برای من خیلی آشنا بود. این آقای عسکری همانفردی نیست که توسط حاج احمد متوسلیان رئیس بیمارستان مریوان شد و متوسلیان هم سر ماجرای مراقبت بد از بیماران، به سمتش چنگال پرتاب کرد؟
(میخندد) بله. همان آقاست.
* خب حاجآقای دانایی مثل جلسه پیش، مقدمه بحث با شما!
دانایی: خدا را شاکرم که توفیق داده و سالهاست که برکات چنین جلساتی را که درباره ازجانگذشتگیها و در میدانحضورداشتنهاست، بین نسل جوانمان میبینم. همینکتابها که شامل روایت رشادت شهدا و رزمندگان دفاع مقدس هستند، بین جوانها توزیع شده و آنهایی که کتابها به دستشان رسیده، از شیوه و منش زندگی شهدا الگوبرداری کردند که تعداد زیادی از آنها تبدیل به مدافعان حرم شدند که وقتی زندگیشان را مرور میکنیم، میبینیم هرکدام، یکشهید از سالهای دفاع مقدس را برای خودش الگو قرار داده است.
جهروتی: (با لبخند) حاجآقا بلندتر بگویید!
بابایی: (بهدانایی) بهخاطر مشکل گوششان میگویند.
دانایی: بله. چشم... جالب است هرکدام از شهدایی که بهعنوان الگوی شهدای مدافع حرم انتخاب شدند، اینقدر اثرگذار بودند که در رفتارهای شخصی مدافعان حرم هم تاثیر گذاشتند. شما وقتی شهید صدرزاده را میبینید که توفیق داشتم در محلهشان در شهریار منبر بروم و یا شهید آژند، متوجه میشوید که دنبالهروی رفتار شخصی برخی از شهدای دفاع مقدس بودهاند. بنابراین همین ابتدای جلسه، چون خودم شاهد برکات اینموضوع بودهام و توفیق منبر رفتن برای جوانان را دارم، تشنگی ایننسل را برای رسیدن چنین کتابهایی به دستشان مطرح میکنم. به ایننکته هم اشاره کنم که نسل دفاع مقدس ما، هم؛ زحمات و رشادتهای آنسالها را داشتهاند و هم روایت این رشادتها را تبدیل به یک طعام معنوی کردهاند. این ما هستیم که موظفایم از اینجا بهبعد اینطعام را که بلاتشبیه در یک دیگ پربرکت قرار دارد، ظرفظرف کنیم و بهاندازه فهم و معرفت جوانانمان به دستشان برسانیم.
یکسال در ایام نوروز و حضور کاروانهای راهیان نور در مناطق جنگی، در پادگان دوکوهه، راوی و امام جماعت بودم. در یکیدو شب از آن ایام آقای جهروتیزاده هم در محل اسکان ما حضور داشت. من نیمههای شب میدیدم که ایشان از خواب بیدار میشود و کلافه است. درد داشت و خوابش نمیبرد و ناچار بود قرص و دارو بخورد.جا دارد ابتدای بحث، یک اظهار تاسف هم داشته باشم. من کتاب «ضربت متقابل» را که مربوط به عملیات رمضان باشد، چندمرتبه خواندهام اما با بیمیلی خواندهام. چون نیاز بود، خواندم. اینکتاب اینقدر صحنههای سخت و دشوار دارد، که از خواندنشان احساس کلافگی میکردم. خب کتابهای «همپای صاعقه» یا «شرارههای خورشید» را هم بهعنوان نمونههای مشابه خواندهام و برایم جذاب بودهاند ولی «ضربت متقابل»، کتاب خاصی است. من اینکتاب را به چند نفر از دوستان علاقهمند به دفاع مقدس دادم و گفتم مطالعه کنید. گفتند چند صفحه که خواندیم، دیگر نتوانستیم جلو برویم. از بس که اذیت شدند. اما اظهار تاسف من از اینباب است که در عصر فعلیِ ما، عوض اینکه تلاش کنیم فرهنگ جهاد و شهادتی را که در چنین کتابی آمده، در جامعه اسلامیمان ترویج کنیم، کجسلیقگی یا عناد _ نمیدانم اسمش را چه بگذاریم _ میکنیم و نام شهیدان را از سر کوچه و خیابانهایمان برمیداریم. درصورتی که تاکیدات رهبر معظم انقلاب را درباره زنده نگه داشتن یاد و سیره شهدا شنیدهایم. این اتفاقی که اخیرا صحبتش مطرح شد، برای من که در سالهای کودکی و دهه ۶۰ تعدادی از شهدا را از نزدیک دیدم، دردآور است؛ چهبرسد به خانوادهها و همسنگرهای آن شهدا که بین ما هستند و هنوز آثار و تبعات سالهای دفاع مقدس در زندگیشان تاثیرگذار است. شاید آقای جهروتی راضی نباشد که این جمله را بگویم ولی ناچارم اینخاطره را تعریف کنم که یکسال در ایام نوروز و حضور کاروانهای راهیان نور در مناطق جنگی، در پادگان دوکوهه، راوی و امام جماعت بودم. در یکیدو شب از آن ایام آقای جهروتیزاده هم در محل اسکان ما حضور داشت. من نیمههای شب میدیدم که ایشان از خواب بیدار میشود و کلافه است. درد داشت و خوابش نمیبرد و ناچار بود قرص و دارو بخورد.
اینهمه سال از جنگ گذشته و چنین افرادی هنوز دارند با درد و رنجهای آندوره زندگی میکنند. پس شایسته نیست ما بهجای کسب معرفت بیشتر، چنین کاری بکنیم که بخواهیم نام شهدا را از سر کوچهخیابانهای شهرهایمان برداریم. امیدوارم برکات چنین جلساتی این باشد که عدهای بدانند تا چه حد بدهکار شهدا هستند.
* خب جناب بابایی، به «ضربت متقابل» بپردازیم. حسین بهزاد تا جایی از تهیه و تدوین مطالب کتاب حضور داشته اما از جایی به بعد خودش را کنار کشیده و انصراف داده است. چرا این اتفاق افتاد؟
ببینید، آقای بهزاد فقط اسمش روی کتاب نیست وگرنه همهجای کتاب هست. اینکتاب یککار واقعا مشترک است؛ از ابتدا تا انتها. و اگر بخواهیم بارمبندی کنیم، شاید نقش او بیشتر از من باشد. چون اینکتاب متکی به یکسری اسناد و نوارهای صوتی پیادهشده از سال ۶۱ است. بخش عمده ایننوارها، جلسات، بیسیمها و گفتگوهاست که اکثرشان را آقای بهزاد پیاده کرد. خب، ایشان هم یکسری اخلاقهای خاص دارد و مثلا ناگهان میگوید «من دیگر نیستم.» اینجملهاش هم نه بهمعنای نداشتن حضور فیزیکی است. حضور دارد اما اسمش دیگر نیست.
* یعنی فشار کار باعث شد که بگوید من نیستم؟
بله. فشار کار و مشاهدات و شنیدههایی که از اینکتاب به او رسید، باعث شد به حالتی برسد که بگوید من دیگر نیستم و خودت، هر کاری میخواهی انجام بده. ولی فیشبرداریها، پیادهسازیها و تقسیمبندیها را او انجام داد. من اینها را کنار هم مونتاژ و تدوین کردم. بعدش هم باز دوباره رفتم و با هم دیگر _ به قول خودش _ آچارکشی کردیم. بنابراین آقای بهزاد در کتاب حضور دارد ولی با اصرار و میل خودش نخواست که نامش روی کتاب بخورد.
* حاجآقای دانایی به نسل جوان اشاره کردند. اجازه بدهید یکسوال بکنم که احتمالا برای نسل جوان امروز جالب است. امام (ره) پیش از عملیات رمضان، نامهای خطاب به مردم عراق نوشت و در آن از لفظ «صدام عفلقی» استفاده کرد. احتمالا جوانهای امروز معنی «عفلقی» را نمیدانند و اطلاع ندارند که این عنوان به اسم فردی به نام میشل عفلق برمیگردد که تئوریسین حزب بعث بوده است.
هنوز هم هست. زنده است. میشل عفلق، موسس حزب بعث عراق است. صدام عضو حزب بعث بود. آنزمان دو کشور بودند که حکومتشان با پیروی از قواعد حزب بعث پیش میرفت؛ یکی عراق یکی سوریه. بنیانگذار حزب بعث فردی به نام میشل عفلق بود که به نظرم هنوز زنده است. چون صدام بعثی بود، امام این لقب را به او داد. یعنی صدامی که پیرو میشل عفلق است.
* در اوایل کتاب، صفحه ۳۷ که مربوط به مقطع پیش از عملیات رمضان است به یک جلسه مهم اشاره میشود که آقایان خامنهای، هاشمی رفسنجانی، موسوی اردبیلی، فرمانده سپاه، فرمانده ارتش، نماینده امام، میرحسین موسوی نخستوزیر وقت و علیاکبر ولایتی وزیر امور خارجه دولت وقت در آن حضور داشتهاند. اسناد مربوط به اینجلسه دست محمدعلی نظران بوده و در کتاب اشاره میشود که معلوم نیست ایناسناد الان کجا هستند.
آقای نظران دبیر شورای عالی دفاع بود. یعنی کاتب بود.
جهروتی: رئیس حفاظت اطلاعات فرمانده کل قوا هم بود.
بابایی: بله. بعدا رئیس حافظت اطلاعات فرمانده کل قوا شد؛ وقتی که کل قوا تشکیل شد. ایشان کاتب بود و مینوشت. ضمن اینکه بایگانی و آرشیو هم دست خودش بود. این بایگانی و اسناد، بعد هم که ایشان به ستاد کل نیروهای مسلح رفت، دست خودش بود. ولی اینکه بعد چه شد، را مسئولین مملکت هم میگفتند نمیدانیم.
* یعنی این اسناد؟ ...
بخشی از ایناسناد منتشر شدند؛ در قالب کتاب «صورتجلسات شورای عالی دفاع» ولی آنچیزی بودند که بهصورت رسمی اعلام شده بودند. ولی آنچیزی که در پس پرده بود و بهصورت رسمی منتشر نمیشدند، در قالب کتاب منتشر نشد. که اگر میشدند شاید بعضی از ابهاماتی که الان درباره جنگ وجود دارد و خیلیها رویشان مانور میدهند _ مثلا چرا ما بعد از فتح خرمشهر به جنگ ادامه دادیم یا ورود به خاک عراق با چه مجوزی بود؟ _ برطرف میشد. ولی متاسفانه دسترسی به این اسناد امکان نداشت و آقای نظران هم چند سال پیش مرحوم شد.
* یعنی معلوم نیست اسناد آن جلسه کجا هستند؟
راستش من نمیدانم. قاعدتا باید جایی باشند ولی دسترسی به آنها مشکل است؛ مثل چندسال پیش که دسترسی به اسناد و نوارهای همین کتاب «ضربت متقابل» هم مشکل بود. ولی با حضور برخی آدمها در سمتهای مختلف، چنین مشکلاتی حل میشود.
* پس ظاهرا گذشت زمان باید این مشکل دسترسی را حل کند! خب، وارد بحث عملیات رمضان بشویم. نقلقولی از یکی از فرماندهان ارتش در کتاب هست _ امیرسرتیپ محمدجعفر لهراسبی_ درباره مرحله اول رمضان؛ که دشمن پی برده بود نیروهای ما بدون پوشش ۲۳ کیلومتر پیشروی کردهاند و از تامین و پشتیبانی هم برخوردار نیستند. و به دژهای مثلثی عراق برخوردهاند. خب چرا؟ چرا با وجود چنین شرایطی ما حمله کردیم؟
بابایی: چون بحث نظامی است، نوبت آقا جعفر (جهروتی) است.
دانایی: اجازه میخواهم در اینمقطع بحث، یک سوال مطرح کنم. اینکه پس از عملیات بیتالمقدس و فتح خرمشهر بحث مهم ادامه یا توقف جنگ مطرح شد، بحث مهمی است.
* که فصل اول «ضربت متقابل» به آن پرداخته و آقای بابایی جواب و جمعبندی خوبی برایش دارند.
دانایی: بله. امام و فرماندهان جنگ هم به یک جمعبندی رسیدند که بهخاطر همانجمعبندی جنگ ادامه پیدا کرد و عملیات رمضان انجام شد. شاید اگر پیش از خود عملیات، به این پیشزمینه بپردازیم، به نظرمان پاسخ سوالات خیلی از جوانان را دادهایم.
جهروتی: درباره پاسخ سوال شما، بهطور کلی باید بگویم که ما (تیپ ۲۷) در مرحله اول و دوم عملیات نبودیم و از مرحله سوم بود که وارد شدیم.
اما درباره نکته حاجآقا؛ ببینید چند سوال است که ذهن خیلی از بچههای دانشجو یا جوانانی که مطالعه دارند یا در اردوهای راهیان نور با ما گفتگو میکنند، به خودشان مشغول کرده است. من در اتوبوسهای راهیان نور به این سوالها جواب میدهم اما اینجا هم باید نکته مربوطه را بگویم. ببینید، ما در شرایطی عملیات رمضان را انجام دادیم که وضعیت نرمال و عادی نداشتیم. ما با بلندگوهای کشورهای غربی و قدرتهای جهانی که از عراق حمایت میکردند، درگیر بودیم. بلندگوهایی که میگفتند ما میخواهیم جنگ تمام شود ولی ایران نمیگذارد. اینطوری داشتند مساله را برای مردم خودمان هم جا میانداختند. هنوز هم که هنوز است اینجوانها، چون پاسخ این سوال در حد یک رسانه ملی داده نشده، از ما میپرسند که چرا بعد از فتح خرمشهر جنگ ادامه پیدا کرد؟ چرا وقتی دشمن میخواست صلح کند، ما صلح نکردیم؟
اگر دشمن واقعا خواستار صلح و پایان جنگ بود، ابتداییترین کارش این بود که هزار و ۱۰۰ کیلومتری که از ما اشغال کرده بود، پس بدهد. ما در عملیات بیتالمقدس فقط ۱۰۰ کیلومتر از این هزار و ۱۰۰ کیلومتر را آزاد کردیم. هنوز هزار کیلومتر دیگر از خاکمان در اشغال عراق بود که ندای صلح درمیدادند و خواستار پایان جنگ بودند.دشمن ظرف ۳ ماه _ یعنی سوم فروردین که عملیات فتحالمبین شروع شد تا سوم خرداد که عملیات بیتالمقدس تمام شد _ دشمن تضعیف شد و ضربه سنگینی خورد. چون ۷۵ هزار نفر نیرو از بدنه ارتش عراق خارج شد که ۳۵ هزار نفرشان اسیر و ۴۰ هزار کشته و زخمی بودند. این دقیقا معادل ۸ لشگر است. یعنی دشمن در اینبرهه ۸ لشگرش را از بدنه ارتش و نیروهای مسلحاش از دست داد. اینجا بود که دشمن خواست جمهوری اسلامی را فریب بدهد. سازمان ملل هم که برای ما نبود؛ برای آنها بود و هیچوقت در قطعنامههایش حق و حقوق ملت ما را لحاظ نکرد. بههمینخاطر قطعنامهای دادند که یکی از بندهایش آتشبس بود. حالت قطعنامه هم مثل این بود که دزد به خانهات بیاید و بعد بگوید به من شلیک نکن! اگر دشمن واقعا خواستار صلح و پایان جنگ بود، ابتداییترین کارش این بود که هزار و ۱۰۰ کیلومتری که از ما اشغال کرده بود، پس بدهد. ما در عملیات بیتالمقدس فقط ۱۰۰ کیلومتر از این هزار و ۱۰۰ کیلومتر را آزاد کردیم. هنوز هزار کیلومتر دیگر از خاکمان در اشغال عراق بود که ندای صلح درمیدادند و خواستار پایان جنگ بودند. پس اول باید عقبنشینی میکرد و طبق توافقنامه ۱۹۷۵ الجزایر به مرزهای بینالمللی برمیگشت. نه اینکه داخل خاک کشور ما باشد و بخواهد صلح کند. اجرای عملیات رمضان اینسوال را برای مردم به وجود آورد که چرا جمهوری اسلامی دارد جنگ را ادامه میدهد؟ خیلی از مردم کشور ما، همانموقع هم پای ماهوارهها یا رادیو بیبیسی بودند. بنابراین پیش از عملیات رمضان، دشمن این شبهه را در ذهن مردم ما ایجاد کرد. از طرف دیگر، حضرت امام (ره) هم در جلساتی که با فرماندهان داشت، خیلی سخت مجوز عملیات رمضان را صادر کرد. چون ما میخواستیم وارد خاک عراق بشویم. حضرت امام (ره) با اینشرط این اجازه را صادر کرد که مردم عادی عراق، هیچ آسیبی نبینند. وقتی فرماندهان در اینباره قول دادند، امام هم اجازه عملیات را صادر کرد.
حالا برسیم به عملیات رمضان.
* و جدال در دژهای مثلثی.
بله. خیلی سخت بود. اگر از ابتدایش بخواهیم بگویم، از مقطعی که ما وارد شدیم؛ یعنی مرحله سوم، هرشب برنامه شناسایی داشتیم. نهایتا هم تا پشت میدان مین میرفتیم. گزارش شناساییها را هم که برای شهید همت میآوردم، کافی نمیدانست. در آن برهه، روزها درگیر احداث خاکریز و سنگر برای تامین نیروها بودیم و شبها هم درگیر شناسایی. در نهایت، آنقدر گشتیم و گشتیم تا یکشب، یکسنگر کمین دشمن را پیدا کردیم و آن را دور زدیم. در نتیجه معبری که نیروهای کمین عراقی از آن رفت و آمد میکردند، پیدا کردیم. وضعیت بغرنجی هم بود چون در شناسایی نباید به هیچوجه با دشمن درگیر شد. بنابراین اگر در آن معبر به نیروهای دشمن برمیخوردیم که امکانش هم بود، مشکل بزرگی پیش میآمد. خلاصه آنقدر در اینمعبر جلو رفتیم تا به سنگرهای زیرزمینی دشمن رسیدیم. میخواهم بگویم ما تا اینحد یعنی تا خط اول دشمن، میتوانستیم شناسایی کنیم و بیاییم گزارش کار را منتقل کنیم. اما دژهای مثلثی، ۱۷ کیلومتر در عمق خاک عراق بودند. معمولا هم فرماندهان و بچهها از روی عکس هوایی دربارهشان توجیه میشدند. عکسهای هوایی هم مشکلات خودشان را داشتند. مثلا در عملیات فتحالمبین، بچهها از روی عکس هوایی درباره یکی از توپخانههای دشمن توجیه شدند اما شب عملیات رفتند و دیدند توپخانه نیست چون عراقیها مکانش را تغییر داده بودند.
در آنوضعیت و مرحله عملیات رمضان، حساسترین نقطه دست تیپ ۲۷ بود. چون باید هم بهطور مستقیم مثلثیها را میزد هم از سمت راست، به دشمن پهلو میداد. یعنی شب عملیات باید ۱۷ کیلومتر خاکریز میزدیم که هم از روبرو به مثلثیها بزنیم و هم به دشمن پهلو بدهیم. این، کار را خیلی دشوار میکرد. شب عملیات آنقدر برای زدن خاکریز استرس داشتیم که شاید یکی از دلایل لو رفتن عملیات و آتش سنگین عراق در آنشب این بود که پیش از عملیات، شروع به زدن خاکریز تا پیش از میدان مین کرده بودیم؛ با وجود اینکه دشمن آتش سنگین هم میریخت؛ چارهای نداشتیم و بخشی از کار را اینطور انجام دادیم.
بابایی: آقای وفایی، نقل قول لهراسبی، صفحه چند بود؟
* صفحه ۱۳۹.
جهروتی: یک مشکل دیگری هم که پیش آمد این بود که در مرحله پنجم، گرایی که قرارگاه به ما داد، اشتباه بود. شب عملیات یک بلدوزر انداخته بودیم جلو. یکنفر هم با قطبنما جلوی این بلدوزر حرکت میکرد. بلدوزر میرفت و با بیل عقبش، زمین را تیغ میانداخت. حدود ۳۲ لودر و بلدوزر دیگر هم داشتیم که پشت این بلدوزر، روی خطی که روی زمین میانداخت جلو میآمدند و خاکریز میزدند. اینکار هم لابهلای سنگرها و تانکهای دشمن و حین درگیری انجام میشد. قشنگ یادم هست که آنشب وقتی وارد میدان مین شدیم، اینقدر آتش شدید بود و کالیبرهای دشمن تیرتراش روی زمین میزدند، علفهای روی زمین درو میشدند و اصلا نمیشد مین خنثی کرد! آنشب دونفر از بچههای تخریب به شهادت رسیدند. دو گردان هم از گردانهای تیپ ۲۷ هم _ نمیدانم فرماندهانشان شهید یا زخمی شدند _ تقریبا فرماندهیشان را از دست دادند و وضعیتشان بههم ریخت. شهید همت هم بیشتر با ما در ارتباط بود و ما هم بحث اینگردانها را پیگیری میکردیم.
* به کار بلدوزرها و لودرها اشاره کردید. ظاهرا در همین بخش عملیات بوده که شما یککار متهورانه کردهاید؛ همان خاطرهای که گاز بلدوزر را قفل میکنید تا خودش مستقیم به سمت مواضع عراقیها برود و راه را باز کند.
بله. آنشب هرچه گشتم، دیدم تنها کسی که میتواند معبر را باز کند، خودم هستم و من هم اگر اتفاقی برایم میافتاد، کار میخوابید؛ همانطور که برای برخی از یگانهای سمت چپ ما مثل لشگر ۱۷ علیابنابیطالب (ع) اتفاق افتاد. یعنی بچههایشان وسط میدان مین گیر کردند و تانکهای عراقی آمدند بالای سرشان، پروژکتورها را روشن کردند و همه را به رگبار بستند. وقتی هم کالیبر روی اینبچهها میآمد، به سمت چپ و راست فرار میکردند. بههمین خاطر روی مین میرفتند و مرتب تلفات میدادند. شاید بیش از ۳۰۰ نفر از بچههای لشگر ۱۷ اینطور به شهادت رسیدند.
بههمیندلیل دیدم آنشب نمیشود روی زمین کار کرد (مین خنثی کرد). بههمین خاطر پریدم پشت یک بلدوزر. بلدوزرها گازشان قفل میشد. بلدوزر را به سمت یک سنگر دوشکا که مرتب و منظم شلیک میکرد، میزان و گازش را هم قفل کردم. خودم هم سریع پایین پریدم. بلدوزر مستقیم از میدان مین رد شد؛ همینطور مینها را منفجر میکرد تا رسید به سنگر دوشکا و از روی آن رد شد تا خورد به خاکریز. ما هم بلافاصله پشت سر بلدوزر، بچههای منتظر را حرکت دادیم.
* عراقیها بلدوزر را نزدند؟
میزدند ولی از کار نیافتاد. آخرسر رفت سنگر دوشکا را هم زد و رفت آنطرف خاکریز. بعد که برگشتیم، دیدیم کاملا سوخته و از بین رفته. در آن عملیات چند دستگاه لودر و بلدوزر ما را زدند. اینکار خاکریز زدن در حین درگیری و گلاویزبودن بچههای ما با تانکهای عراقی بود که انجام میشد. میخواهم بگویم رانندههای بلدوزر، در حالی که تیرهای تیربار و دوشکا از کنار گوش و صورتشان رد میشد، خاکریز میزدند و خداوکیلی خیلی فداکاری نشان دادند.
* فکر میکنم راننده این بلدوزری که شما گازش را قفل کردید و به سنگر عراقی کوبیدید، خوابش برده بوده! درست است؟ ظاهرا او را پایین میکشید و بعد هم بقیه قضایا پیش میآید!
ببینید، خوابش نبرده بود. بنده خدا کمی کُپ کرده بود. یعنی از آتش و تیراندازی دشمن جا خورده بود. من فرستادمش پایین و گاز را قفل کردم.
در همان حالات، من هم دائم گونی کمپوت و آب روی کولم بود و از این لودر به آن بلدوزر میپریدم و دهان رانندهها را شیرین و تر میکردم. یکی از بلدوزرها آنجا هدف قرار گرفت. نهایتا به جایی رسیدیم که دیدیم از مثلثی روبرو به سمت ما شلیک میشود.
* یکی از مشکلات بزرگ مرحله پنجم عملیات رمضان، اینبود که خاکریز تامینی به جای رسیدن به دیواره دژ مثلثی سوم به مثلث چهارم رسید.
بله. همانطور که اشاره کردم متاسفانه قرارگاه گرا را اشتباه داده بود. هنگام کار هم، عمدتا خودم گرای مورد نظر را با قطبنما پیدا و جلوی بلدوزر حرکت میکردم. گاهی اوقات هم اینکار را شهید محسن حیاتپور انجام میداد. در همان حالات، من هم دائم گونی کمپوت و آب روی کولم بود و از این لودر به آن بلدوزر میپریدم و دهان رانندهها را شیرین و تر میکردم. یکی از بلدوزرها آنجا هدف قرار گرفت. نهایتا به جایی رسیدیم که دیدیم از مثلثی روبرو به سمت ما شلیک میشود.
* مسقتیم میزدند.
بله، آتش مستقیم.
* ماجرای دوجداره کردن خاکریز چهطور پیش آمد؟ روایت شما را در اینباره بشنویم!
خب، ما بهجای رسیدن به مثلث سوم، به چهارمی رسیده بودیم. همینطور هاج و واج مانده بودیم. در بیسیم از شهید همت پرسیدم که «آقا قصه چیه؟ چرا بچههای خودی دارند به سمت ما شلیک میکنند؟» گفت پیگیری میکند. ما صدای گفتگوی هر دو طرف یعنی همت و فرمانده گردان را داشتیم. بهجایی هم رسیده بودیم که بیسیمهای PRC۷۷ جواب نمیداد. بههمینخاطر با جیپ واسط پیام در ارتباط بودیم. اینجا بود که شهید همت با رمز به فرمانده گردانی که در مثلثی سوم بود، گفت یک منور شلیک کند. عراقیها با شنودشان، پیشدستی کردند و منور را شلیک کردند.
* یعنی از همان مثلثی که داشتند شما را میزدند.
بله. ما دوباره حرکت کردیم. مقداری رفتیم جلو و دیدیم دوباره دارند ما را میزنند. همانجا بلدوزر را با تیر مستقیم تانک زدند. از آنجا بود که متوجه شدیم قصه چیست. از همانجا سر خاکریز را کج کردیم و به سمت مثلثی سوم آمدیم. آنشب خیلی اتفاقات و حوادث رخ داد و زحمتهای زیادی کشیده شد. خدا رحمت کند شهید حبیباللهی را که با اینکه دستش مجروح شده بود، در زندن خاکریز خیلی تلاش کرد. بالاخره کار عملی شد و خاکریز در جایی که باید به دشمن پهلو میدادیم، زده شد. اما یک نکته مهم هم بود که یا در طرح عملیات لحاظ نشده بود یا اتفاقی بود که پیش آمد. آنهم این بود که داشتیم از همهطرف گلوله میخوردیم. اینسوال هم پیش آمد که خاکریز را زدهایم. حالا میخواهیم چهکار کنیم؟ چون کار به صبح کشیده و هوا هم روشن شده بود. ته خاکریز نه یک گونی خاک بود نه هیچ امکاناتی برای سنگر زدن. علت اینوضعیت این بود که یگانهای سمت چپ ما نتوانسته بودند به مثلثی برسند. بههمیندلیل هم از پشت میخوردیم، هم از روبرو، و هم از پهلو. آنجا بود که شهید همت گفت فلانی، خاکریز را سریع دوجداره کنید!
حالا من رویم نمیشد به حاجی بگویم که نمیشود. یعنی با اینرانندههای خسته و کوفته چهطور میشود دوباره، (آنهم وقتی که هوا دیگر روشن شده و لودر و بولدوزر یک هدف بزرگ و مرتفعِ قابل تشخیص است) خاکریز زد؟ دیدم نمیشود به اینها حرفی زد. آمدم و فقط گفتم آقا شهید همت اینطوری گفته. دیدم هیچکس از جایش تکان نخورد. یک بچهبسیجی از اصفهان داشتیم که ۱۷ ساله و راننده لودر بود. او سریع بلند شد. در صورتی که هنوز نوبت او نبود. چون اول بلدوزر باید خاک را دپو کند بعد لودر کار کند. این بسیجی که رفت و کار را شروع کرد، باقی رانندهها هم بلند شدند. بههرحال موفق شدیم تا جایی که ضرورت داشت، خاکریز را دوجداره کنیم.
اما خب، در نهایت مجبور شدیم خاکریز و همهچیز را رها کنیم و به عقب برگردیم که به نظر من چند دلیل داشت. شاید یکی از عمدهترین دلایلش این بود که یگانهای سمت چپ ما نتوانستند موفق شوند. بههمین خاطر این امکان وجود داشت دشمن در همان شب اول، به راحتی بیاید و پشت ما را ببندد و گردانهای عملکننده را محاصره کند.
ببینید، از اول جنگ تا عملیات رمضان، ایناولین باری بود که ما با پدیده مثلثیها مواجه میشدیم. اینهم ایده خود دشمن نبود و آنها را با کمک کشورهای دیگر ایجاد کرده بود. من خودم که ابتدای مثلثی سوم رفتم، دیدم برای خودش دریایی است. یعنی اگر قویترین لشگرها هم به این مثلثیها میزدند، خیلی سخت میتوانستند فتحشان کنند.
* از بتون ساخته شده بودند؟
نه. همان خاکریز بود. منتهی مثلث در مثلث بود. اگر بزرگه را شکست میدادید، یک کوچکتر درونش بود که مقاومت میکرد. از همهطرفش هم شلیک میکردند.
* پیش از پرداختن به بحثهای بعدی، اینسوال را هم بپرسم. سنگرهای زیرزمینی دشمن که اشاره کردید در شناسایی به آنها رسیدید، چه ساختاری داشتند؟ چیزی که شما تعریف کردید من را به یاد استحکامات اروپاییها در جنگ جهانی دوم انداخت؛ هم استحکامات فرانسویها؛ هم استحکامات آلمانیها در ساحل نورماندی مقابل متفقین. که سازههای بتونی بودند و اصطلاحا به بانکر معروف بودند. سعید قاسمی هم در کتاب «ضربت متقابل» اشارهای به انتقال تجربیات جنگ جهانی دوم به عراقیها دارد.
سنگرهایی که ما به آنها رسیدیم، سنگرهای نفرات بودند که با کانالهای نفررو به هم راه داشتند. یعنی دشمن به شکلی خط دفاعیاش را ایجاد کرده بود که در عقبنشینی هم لازم نبود یکمرتبه خط را خالی کند. از طریق اینکانالهای نفر رو، ذرهذره عقب مینشستند. اینسنگرها اینقدر غیرقابل رویت بودند که ما در شناسایی آنها را ندیدیم و یکشب از آنها عبور کردیم...
ادامه دارد...