مجله مهر: حامد عسکری شاعر و نویسنده، نام و چهره شناخته شدهای بین رسانهایها و هنریها دارد، نامش با زلزله بم گره خورده و هنوز هم وقتی از آن ۱۱ ثانیه یاد میکند، چیزی در چشمانش میلرزد. با او در روزهای نزدیک به اربعین هم صحبت شدیم، حالا دیگر ۵ سالی میشود که راهپیمایی اربعین را میرود و درباره حال و هوای روزهایش در مجف و کربلا پرسیدیم.
چند بار تا به حال به سفر اربعین رفتهاید؟
با امسال میشود پنجمین بار.
اولین بار؟
دقیقا ۵ سال قبل.
پس همه را پشت سرهم رفتهاید؟
بله، یکبار که میروی، گرفتارش میشوی.
چه چیزی دارد که گرفتار میکند؟
یک جور مغناطیس است که از شب اول محرم که پیرهن مشکی را اتو میکنی، ته دلت میلرزد که امسال اربعین میروم؟ نمیروم؟ میشه؟ نمیشه؟
زیارت اربعین را «چیزی نخواستن» خاص کرده است! از مشهد و قم تا همین کربلا در زمانهای دیگر همیشه درخواست داریم، اما اربعین تنها زیارتی است که میگویی بگیر! قدمهایم را بخر، نذرهایم را بخر. به خاطر همین است از شب اول محرم که به اربعین فکر میکنی، آب از گلویت پایین نمیرود. بلیت و پاسپورت و همهچیز هم که مهیا باشد، تا پایت به نجف نرسد، مطمئن نمیشوی که رفتهای.
قبل از رفتن به زیارت اربعین، چه تصوری داشتید؟
واقعیت اینکه من میخواستم به کربلا بروم؛ در اطرافیان دو دسته آدم هستند، آنهایی که میگویند اولین بار را روزهای اربعین نرو که خلوت باشد و فرصت داشته باشی، عدهای هم میگویند اربعین بهتر است.
اولین کربلا و همه کربلاهای من اربعین بوده است، دلم نمیآید زمان دیگری بروم، نمیخواهم آنجا را خلوت ببینم.
سفر اربعین سختیهایی دارد...
مگر کار ساده در دنیا داریم؟
به هر حال این سختیها، شیرینی هم دارد. شیرینترین سختی اربعین برای شما چه بوده است؟
این سفر سختی دارد، اما انسان هم موجود منعطفی است. در اربعین و از جایی به بعد، کولهات میشود هزار کیلو، دیگر حال حرف زدن هم نداری و در همین زمان چیزهایی در ذهنت شکل میگیرد که خیلی جالب است؛ با خودت میگویی چرا یک شیشه عرقنعنا برداشتم! سه تا شلوار مگر لازم بود؟ چرا دمپایی برداشتم؟
در همین بین که حال فکر کردن هم نداری، به یاد همان کلانروایت میافتی، کلانروایتی که شخصیتهایش کتک خوردهاند، پاهایشان تاول زده و شتر بیجهاز سوار شدهاند و اینجا به این نتیجه میرسی که آن شخصیتها هنوز از تو جلوتر هستند.
از جایی به بعد همهچیز مثل راهرفتن در خلا میشود، مغز دیگر هیچدستوری ندارد و فقط میخواهد پاهایت از هم عقب نمانند و جلو بروند. در این بین وقتی جایی میایستی درست مانند این است که همه دکمههایت را باهم زده باشند و خاموش میشوی! پاهایت را به دیوار میزنی که خون به مغزت برسد و حالا صدای نبض را میشنوی، این لحظه خیلی شیرین است.
در سفر اربعین هپلی نمیشوی، اما این هم هست که مگر میشود با عطر و ادکلن به دیدن کسی بروی که کفن هم ندارد؟
خاطرهای تکان دهنده از نذر جالب یک عراقی برای زائران اربعین
زمان پیادهروی ذکری برای زیر لب دارید؟
من لعن میگویم. چون آنها مسیر بشریت را عوض کردند، هر گناهی که در جهان رخ میدهد، به پای اینهاست.
اگر اربعین شبیه به چیزی در ادبیات باشد، چه چیزی است؟
«برزخ» دانته! کتاب «کمدی الهی» خیلی کتاب حیرتآوری است و در برزخ هم همه هستند.
شما شعر آئینی داشتهاید، غزل عاشقانه هم همینطور. این شعر گفتن در سبکهای مختلف باهم فرق دارند؟
قطعا فرق دارند؛ وقتی میخواهی شعر عاشقانه بگویی، درباره یک موجود موهوم خیالی که تحقق خارجی ندارد، حرف میزنی و دستت بازتر است. اما در اشعار آئینی با ساحتی روبرو هستی که خیلی باید حواست به کلمات باشد. یک کلانروایتی به اسم عاشورا و .. داری که هرکدام منش و سلوک خودشان را دارند، حواست باید باشد که از آنها تخطی نکنی.
برای آنهایی که تا به حال اربعین نرفتهاند، چطور سفر را توصیف میکنید؟
من به رفقایی که نرفتهاند میگویم؛ اعتقاد و عشق به امام حسین علیهالسلام را بردارند و داخل کمد بگذارند! بعد توریستی به کربلا بروند. از سفر جای خواب و غذای سر وقت و دیدن آدمها را میخواهید که همه اینها در کربلا هست. بعد از اینکه یکبار رفتید، برگردید و سال بعد با هم حرف میزنیم!
پدر عراقی که به خاطر زوار اربعین، قاتل پسرش را بخشید
کلیدواژهای که با عسکری میآید، بم است؛ چطور میشود که رد پای بم را در آثار شما هم میبینیم، همین ویدئو کلیپ «رقص پرچم» هم که درباره سوریه است، باز هم ردی از بم دارد.
چون بزرگترین و حیرتآورترین اتفاق زندگیام بود. در فیلم «اتوبوس شب» خسرو شکیبایی از پسری میپرسد که تو چند سالت است، جواب میدهد که قبل از جنگ ۱۶ سال، جنگ که شد بازم ۱۶ سالم بود ولی دیگه بچه نبودم. گاهی اتفاقهایی در زندگی آدمیزاد هست که مثل همان نردبام مار و پله است که از خانه ۱ آدم را میبرد خانه ۱۰، از آنجا میبرد به ۹۵! اما بعضی اتفاقها همان مار بزرگی هستند که از یک خانه مانده به مقصد، پرتت میکند! شبیه آن را در کربلا هم میبینیم، یک نفر میشود حر و یک نفر هم میشود همان کسی که در رکاب سیدالشهدا علیهاسلام جنگیده بود و بعدها امام زینالعابدین علیهالسلام را چقدر اذیت کرد. زندگی پر از این مار و پلههاست.
زلزله اتفاق بزرگی در زندگی بود، ۱۱ ثانیهای که آنقدر قدرت داشت که عمق به زندگی من داد! با همه سختیهاش برای من برکت داشت و من همیشه این برکت خدا را به خودم یادآوری میکنم.
چند کلمه میپرسیم و خیلی کوتاه برایمان توصیفشان کنید؛ بچههای عراقی؟
مشق نوکری و عاشق سلفی.
پاهای تاول زده؟
فدای سر امام حسین علیهالسلام.
رقص پرچم؟
خیلی کیف میدهد!
چای عراقی؟
حافظ میگوید «اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک/ از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک».
چای عراقی پر از شکر هستند و من هروقت چای میخورم، ته چایی را میریزم و میگویم برسد به روح غلام، نبی و ...، من رفیق از دست داده زیاد دارم. در کربلا چای عراقی بخورید که خیلی کیف میکنند.
عمود آخر؟
یک پلی هست اول کربلا که از روی آن گنبد ابوفاضل را میبینی، ترکیدی از خستگی، بیرمق هستی و قطرههای آخر قدرت را مصرف میکنی، گنبد را که میبینی، روی خاک میافتی. میگویی «رسیدم الحمدلله، رسیدم کربلا...».