در ادامه طرح جذب بازمانده از تحصیل ۷۵۰ جفت کفش کتانی در میان دانش آموزان تحت حمایت این طرح توزیع شد، طرحی که در راستای محرومیت‌زدایی تا کنون موفق بوده اما نیاز به حمایت‌های بیشتر دارد.

خبرگزاری مهر؛ گروه جامعه_میثاق بدیعی مقدم: قطرات باران شوق داشتند هر چه سریعتر خود را از دل ابر بکنند و به پایین بیافکنند، چون اینجا کسی متهمشان نمی کند که باعث ایجاد ترافیک شده اند، لباسشان گِلی شده یا ماشینشان کارواش لازم شده، اینجا خاک تشنه، مانند زبان خشکی از کام زمین بیرون آمده و همراه مردمانش منت قطرات باران را به رسم میزبانی می‌کشد، در حیرتم از اینکه این رسم مهمان نوازی را مردمان به این خاک آموخته‌اند، یا این خاک مردمانش را مهمان نواز پرورانده است.

زاهدان شهری است محصور در میان کوه‌ها، نه اینکه همه‌شان «اشتران» باشند یا «لوچو»، برخی صرفا تپه ماهورهایی هستند که سعی دارند مانند کودکان، قدبلندی کنند و شهر را حصاری باشند. خاک میان کوه‌های کوتاه و بلند، منت قطرات باران را می‌کشد و نگاه به آسمان دارد، ابرها هم باقیمانده بارش‌های خود را به هزار سختی از شهرهای برخوردارتر و بالای سر مردمانی غنی‌تر عبور داده تا مرهمی باشند بر خاک خشک، اما نه اینکه خساست کنند یا نخواهند بلکه بضاعتشان همین است که «نم نم» کنند و فقط لبان این زبان خشک را تر کنند و سهمی به کام تشنه نرسد. انگار در تقدیر این خاک نوشته شده که سهمش دریافت باقیمانده‌های اندک باشد.

«شیرآباد» گوشه‌ای از همین خاک تشنه است، اینجا خبری از هایلوکس‌های سفید دو کابین که شاخص لاکچری بودن در سیستان و بلوچستان است، نیست. اینجا همه چیز به رنگ همین خاک تشنه است حتی آسمانش، حتی خانه‌های لوکس دو طبقه‌اش که رخت تراورتن بر تن کرده اند، در گوشه‌ای ایستاده‌ام جلوی در مدرسه‌ای که یک سالی است تاسیس شده، بدون اینکه هیچ خشتی از سازمان نوسازی مدارس به اینجا رسیده باشد. اینجا یکی از همان خانه لوکس‌های حلیم آباد است، که البته برهنه است حتی از رخت تراورتن. اینجا توسط خیرینی به استیجار درآمده تا کودکانی را در طرح «جذب بازمانده از تحصیل» پایبند کلاس و تخته کنند. چقدر همه چیز این خاک با مردمانش «ست» است!

 چون امروز «روز کفش» است، بیشتر نگاهم به زمین دوخته شده.کودکان صف کشیده‌اند. پای کودکان «هارمونی خاکی» را بر هم زده، هر کدام دمپایی‌های پلاستیکی رنگ به رنگی را پوشیده‌اند با نقشی از کارتون‌های هالیودی که البته سهم «میکی موس» غالب تر است؛ برخی هم کهنه کفشهایی که فریاد می‌زند از برادر یا خواهر بزرگتر به آنها رسیده را بر پای دارند. نمی‌دانم خنده‌های نمکی بچه‌های قد و نیم قد بلوچ از دیدن غریبه است یا خوشحالی پایان انتظار برای کفش دار شدنشان؟ هر چه هست ولوله‌ای در محل به پا کرده.

کارتن‌های کفش از پشت وانت به داخل مدرسه می‌روند همراه با چشم های زیادی که آنها را بدرقه می‌کنند. حاملان کفش، قهرمانهایی هستند که هر کدام در المپیک یا مسابقات جهانی درمواجه با حریفی که بارها زیر خم آنها را گرفته‌اند و خاک کرده‌اند، گاهی فیلته پیچ  و گاهی ضربه فنی کرده‌اند تا پیروز میدان شوند و پرچم سه رنگ ایران را به اهتزاز بکشند حالا گویی آمده‌اند به جنگ مبارزه با فقر در موطن رستم و زال، در منطقه‌ای که کودکانش با همه نداری برای قهرمانی آنها هورا کشیده‌اند و مثل تمام فرزندان ایران سرود «ایران ایران» سر داده‌اند.

آنها به میدان آمده اند تا مسئولیت اجتماعی قهرمانی و پهلوانی خود را نسبت به این مرز و بوم در یکی از محرومترین نقاط کشور به بهترین وجه ممکن ادای وظیفه کنند. به کودکانی که برای موفقیت آنها در دل کوچکشان بارها خدا را صدا زده‌اند. آمده‌اند تا یادشان نرود اگر شهرتی کسب کرده‌اند از لطف همین مردم بوده که میزبانی آنها را در قلبهایشان کرده‌اند.

محوطه‌ای انتخاب می‌شود برای سایز کردن کفش، کاری که برای بسیاری از کودکان اینجا نا مانوس است، دستهای پر زوری که روزگاری حریف‌های آمریکایی و قزاق و مغول و روس و... را روی تشک زرد کشتی زمین گیر می‌کرده است، آماده‌اند تا به کودکان نحیف بلوچ ایرانی کمک کند تا پاپوش مناسبی برای پاهای خود پیدا کنند، در این میان من هم دست به کار می شوم تا کمکی کرده باشم، اکثر حدسها در مورد سایز کفش کودکان اشتباه از آب در می‌آید، در واقع کوچکتر از آب درمیاید، خنده و گریه ام گرفته است، همه را با سایز پای دخترم متر می‌گرفتم، یکی از افراد که امور دفتر تسهیل گری را بر عهده دار برایم توضیح می‌دهد چون این کودکان مرتب دمپایی به پا دارند، پاهای بزرگتری نسبت به همسن‌های خود دارند. سایز کردن را با دست فرمان پیشنهادی «خانم دکتر» ادامه می‌دهیم.

کودکانی که در سیاهه مدیر مدرسه بودند، خوشحال با کتانی‌های نو مدرسه را ترک می‌کنند، اما هستند کسانی که در فهرست نبوده‌اند و راضی نمی‌شوند دست خالی بروند، مادرانی هم هستند که برای سایر بچه هایشان طلب کفش می کنند. همه اینها ادامه کار را سخت می‌کند، به زحمت بخاری‌های نفتی هم به کلاسهای سرد مدرسه اضافه می‌شود و از میان کودکانی با دست خالی عبور می کنیم، صحنه ای تلخ، اما چاره ای نیست. خیرین برای احسان بیشتر دریغ نمی‌کنند، بضاعتشان همین بوده، مثل همان ابرهایی که دوست دارند بیشتر ببارند اما بضاعت بیشتری ندارند و البته هر چه ببارند هم جای حق‌آبه خشک شده هیرمند را نمی‌گیرند.

«همت آباد» محله دیگری است که طرح جذب بازمانده از تحصیل در آن در حال اجرا است، طرحی برای کودکانی که به دلیل بالارفتن سن در مدارس دیگر پذیرفته نمی‌شوند، اما اینجا محلی است که کودکان فرصت می کنند به پشت نیمکت‌ها برگردند، بدون پرداخت هیچ شهریه‌ای، اما معلمان می‌گویند «دانش آموزان تا روزی به مدرسه می‌آیند که از آنها چیزی نخواهیم، کافی است بگوییم که فردا دفتر نقاشی بیاورید، دیگر عده‌ای به مدرسه نمی‌آیند.» توزیع هر از گاهی اقلام در میان این مدارس اما حکم کاتالیزوری برای مدرسه آمدن دارد، مثلا همین کفش، تا بحث توزیعش به میان آمده تعداد والدینی که بچه‌های خود را از پشت نیمکت بیرون می‌کشند به شدت پایین می‌آورد.

در همت آباد اوضاع منظم‌تر است مدیر مدرسه تدبیرهایی را برای عدم ازدحام و توزیع مناسب‌تر تدارک دیده، تنها نگرانی بچه های کشتی‌گیر اما صف کودکان در حیاط مدرسه است، باران کمی شدت گرفته، مشخص است که ابرها از خیرین خجل شده و سعی دارند خودی بنمایند و از قافله رحمت عقب نمانند. اما دانش آموزان که داخل می شوند، هیچ احساس بدی از خیس شدن ندارند، کودک بلوچ را چه به ترس از باران؟! آنها میزبانی شن‌های روان را با روی خوش انجام می‌دهند، باران که قطعا میهمان لطیفتر و کم آزارتری است. به لطف تدابیر مدیر مدرسه کار سرعت گرفته اما... امان از پاهای خیس و بدون جوراب که در هیچ کفشی جای نمی‌گیرند.

بعد از کفش، بخاری‌های نفت سوز هم تحویل مدرسه می‌شود، برایم سوال شده که زاهدان مگر گازکشی شهری ندارد، آموزگاری با نگاه عاقل اندر سفیه می‌گوید: «شما که خبرنگاری بهتر باید بدانی که آن خبر برای انتخابات بود و...» با تکان دادن سرم می‌فهمد که علاقه‌ای به ادامه بحث ندارم.

«حلیم آباد» محله آخر است، مدرسه کوچکتر و جمع و جور است، کار سریع انجام می‌شود و دانش آموزان نسبتا راضی به نظر می‌رسند، فرصتی دست می‌دهد تا بعد از توزیع ۷۵۰ جفت کفش در سه محله حاشیه‌ای زاهدان بنشینیم و گپی بزنیم. یکی از بزرگان خاندان«شهبخش» می‌گوید: ما کم ندیدیم افرادی می‌آیند و عکس خود را می‌گیرند و می‌روند و دیگر هم پیدایشان نمی‌شود اما بچه‌های موسسه خادمین امام علی(ع) بدون ادعا کار خود را می‌کنند و ما هم سعی می‌کنیم با این گونه افراد همکاری کنیم، با بقیه هم کاری نداریم.»

باران کم کم رو به پایان است، ابرها آخرین زرورشان را زده‌اند، اما این خشکسالی ظاهرا از آن حریف‌های چغر بدبدنی است که نمی شود پشتش را به راحتی به خاک زد. برای رسیدن به فرودگاه از محله هایی رد می‌شویم که رنگ و لعاب بهتری دارند، اما درخت تک و توک پیدا می‌شود، باران ابرها کار سخت‌تری پیش رو دارد.