به گزارش خبرنگار مهر، ماتریالیستها منکر این نکته هستند که جهان شامل جواهر ذهنی و مادی هر دو باشد. هر جوهری یک جوهر مادی است. اذهان به طریقی از موادی مشابه که از آنها صخرهها، درختان و ستارگان ساخته میشوند به وجود میآیند. اگر ما ذرات بنیادین را که اشیای غیرجاندار را میسازند در نظر بگیریم و آنها را به روشی درس سامان دهیم نتیجه موجودی با یک ذهن خواهد بود. این ذهن یک ماهیت مستقل و غیرمادی نیست بلکه صرفاً ماده ای است که به صورت مناسبی سامان یافته است.
ماتریالیسم تاریخی طولانی دارد. دموکریتوس (370 – 460 قبل از میلاد) جهان را به عنوان نظم موقت اتمها که به دور هستۀ توخالی میگردند در نظر میگیرد. هابز (1679 – 1588) و لامتری (1751- 1707) پدیدههای ذهنی را چیزی بیش از تعاملهای مکانیکی در نظر نمیگیرند. امروزه یکی از شاخههای ماتریالیسم بیش از شاخههای دیگر مسلم گرفته میشود. این باور که اذهان صرفاً مغزها هستند کاملاً گسترده است.
هرچند که فیلسوفان زیادی خودشان را با عنوان ماتریالیست نامیده اند – آنهایی که این سخن را ابراز کردهاند – ماتریالیسم رنگ و بوهای گوناگونی را به خود گرفته است. اختلاف نظرهای بین ماتریالیستها، نقد رایجشان از دوآلیسم را تحتالشعاع قرار میدهد. در سالهای اخیر نارضایتی از فرضهای ماتریالیستی به احیای علاقمندی به اشکال دوآلیسم منجر شده است. عجیب آنکه بیشتر این علاقمندی با کارهای علوم عصبشناختی به وجود آمدهاند و اینجا جایی است که مسائل سازگاری ویژگیهای نظامهای مادی مرکب با ویژگیهای تجربیات آگاهانه به صورت ویژهای دقیق هستند.
در این میان رفتارگرایی نظریهای فلسفی دربارۀ سرشت ذهن است که از رفتارگراییای که جریانی در روانشناسی محسوب میشود متفاوت است. رفتارگرایی فلسفی با نظریهای در باب سرشت ذهن و معنای اصطلاحات ذهنی گره میخورد. رفتارگرایی روانشناسانه اما از تصور خاصی از روش علمی که در روانشناسی به کار میرود ناشی میشود. این نوع از رفتارگرایی کارهای تجربی را تا دهۀ 60 قرن بیستم تفوق بخشید و این رفتارگرایی تحتالشعاع مدل پردازش اطلاعات قرار گرفت و این مدلی است که بهوسیلۀ پیشرفت ماشینهای رایانهای بروز کرد.
ارتباط میان فلسفه و علوم تجربی از جلمه روانشناسی بندرت صریح و آشکار است. از یکسو فیلسوفان ذهن سهم مهمی در شکلدهی به مفاهیم ذهنیت که پژوهشگران تجربی را هدایت میکند داشته است. از سوی دیگر فیلسوفان به تناوب نظریاتشان را در نور پیشرفتهای علوم ارزیابی مجدد کردهاند. یک نتیجه این است که تأثیرات فلسفی بر علوم مشی خود را در فلسفه مییابند. هنگامیکه این امر رخ میدهد نظریۀ فلسفی میتواند فضای بیموردی از اعتبار تجربی را در اذهان فیلسوفانی که علاقمندند اظهارنظرهای علمی را بپذیرند به دست میآورد.
فیلسوفانی که تحت تأثیر رفتارگرایی موجود در روانشناسی قرار میگیرند گاهی در فهم گسترهای که تا آن گستره، تصور رفتارگرایانه از ذهن محصول تصور فلسفی مشخصی از روش علمی است ناکام میمانند. عجیب آنکه ریشههای آن تصور در سنت پوزیتیویستی نهفته است که بسیاری از این فیلسوفان غیرجذاب یافتهاند. یک درس این است که برای فیلسوفان ذهن این اشتباه است تا مدعیاتی را که روانشناسی یا علوم عصبشناسی ارائه میکنند بدون نقادی و با توجه به ارزش ظاهری بپذیرند.