به گزارش خبرنگار مهر، رمان «جنگ کی تمام میشود؟» نوشته صادق وفایی به تازگی از سوی نشر هیلا با شمارگان ۶۶۰ نسخه، ۱۶۰ صفحه و بهای ۱۸ هزار تومان منتشر شده است. قرار است به مناسبت انتشار این رمان جشن امضای اینترنتی آن در سایت نشر ققنوس از ۱۳ تا ۱۶ اسفند برگزار شود. کتابهای امضای شده توسط نویسنده از ۱۹ اسفند برای خریداران ارسال شود.
صادق وفایی نویسنده اینرمان، دانشآموخته کارگردانی تئاتر و خبرنگار حوزه کتاب است که پژوهش درباره تاریخ جنگ جهانی دوم را از سالهای دهه ۸۰ آغاز کرده است. او تا به حال چندنمایشنامه صحنهای و رادیویی با محوریت اتفاقات تاریخی جنگ جهانی دوم و استیلای کمونیسم در اروپا نوشته و اجرا کرده است.
وفایی نمایشنامه «تعلیق در اعماق آتلانتیک» را با محوریت موضوع پایان جنگ جهانی دوم، سال ۹۵ در سالن ناصرخسروی دانشگاه تهران اجرا کرد و سپس نمایشهای رادیویی «جنگ کی تمام میشود؟» و «عدالت» را با محوریت موضوعات دیگر از جنگ جهانی دوم، در سال ۹۸ در رادیونمایش نوشته و کارگردانی کرد.
«جنگ کی تمام میشود؟» اولین رمانی است که از وفایی منتشر میشود و داستانش، درباره ۳ شخصیت آلمانی، آمریکایی و روس است که برحسب اتفاق در آخرین روز جنگ جهانی دوم، در خانهای مخروبه در حومه شهر برلین به هم برخورد میکنند. شخصیت آلمانی، سرگردی از نیروهای اساس است و در حالیکه از پایان جنگ خبر ندارد، دو فرد دیگر یعنی امدادگر آمریکایی و افسر روس را اسیر میگیرد. مرد آلمانی که دانشجوی فلسفه بوده، درطول داستان، درگیریهای ذهنی و درونی زیادی با خود دارد که یکی از آنها تمامشدن یا نشدن جنگ است.
امدادگر آمریکایی، زنی یهودی است که برای مواجهه نزدیک با مکانی که همسرش را از او گرفته، به اروپا آمده و افسر روس هم مرد مست و مدهوشی است که پایان جنگ را برای خود جشن گرفته است. افسر آلمانی هم نه از یهودیان دل خوشی دارد نه از کمونیستها.
انقلاب اکتبر روسیه، جنگ جهانی دوم در اروپا، زندگی مردم طبقه کارگر آمریکا در دهههای میانی و دیگر مسائل تاریخی قرن بیستم، از جمله موضوعاتی هستند که نویسنده «جنگ کی تمام میشود؟» علاوه بر قصه رمانش، به آنها توجه داشته است.
در قسمتی از اینکتاب میخوانیم:
همانلحظه، صدای فریاد و شلیکهایی پراکنده از بیرون خانه شنیده شد. هر سه نفر گوش تیز کردند. نمیدانستند صدا از کدام طرف میآید. مگر جنگ تمام نشده بود؟ پس اینصداها و درگیریها برای چه بود؟ سرگرد شولتز تشخیص داد که فریادها به چه زبانیاند. بله هموطنانش بودند. ناگهان صدای چند انفجار هم بلند شد که فاصله چندانی تا خانه مخروبه نداشتند. صدای تیراندازی و رگبار مسلسل بیشتر شد. شولتز حدس میزد که چه اتفاقی افتاده. دراگانوف هم پس از چند لحظه حیرت و خیره ماندن به شولتز متوجه شد. اما راشل همچنان گیج و گنک بود.
سرگرد پپش را روی دوش انداخت و به سمت تامسون رفت که روی زمین قرار داشت. مسلسل را برداشت و کنار شکاف دیوار نیمهخراب پناه گرفت. با احتیاط به بیرون خانه نگاه کرد. از دشت مقابل، چند تا مرد، لباس جنگی به تن، میدویدند و به سوی آنها میآمدند. مشخص بود که دارند تعقیب میشوند، چون هنگام دویدن مرتب به پشت سرشان نگاه میکردند و مسیر دویدنشان را تغییر میدادند. وقتی سرگرد شولتز با دقت به آنها نگاه کرد، شناختشان. باقیمانده افراد دسته مولر بودند که او فرماندهیاش را به عهده داشت. پس به اشتباه فکر کرده بود که همگیشان قتلعام شدهاند. بین مردان دونده درجهداری به نام هاینریش بود که شولتز با امید و آرزوی زیاد نامش را فریاد زد: «هاینریش! هاینریش!»